در چهره هیچیک از مرگخواران حالت چاره اندیشانه ای(!)به چشم نمیخورد...لرد سیاه متوجه این موضوع شد و این نکته را با صدای بلند اعلام کرد.
-گفتم چاره بیندیشین...روفوس، به تعطیلات تابستون و اون جزیره مسخره فکر نکن...آنتونین، سریع اون تصویر مافلدا رو از ذهنت پاک کن...ایوان، دست از کنترل چت باکس بردار و چاره بیندیش...
مرگخواران که متوجه وخامت اوضاع شده بودند شروع به تفکر کردند ولی مثل همیشه باهوشترین جادوگر جمع قبل از همه راه حل را پیدا کرد.
-یافتم...
-چی یافتین ارباب؟
لرد سیاه با خوشحالی به زمین اشاره کرد.
-ما باید از اینجا خارج بشیم.
بلیز که از این همه هوش و ذکاوت به وجد آمده بود جواب داد:
-بله ارباب...ولی مشکل اینجاست که چطوری...ما کل این تونلو چند بار تا ته رفتیم.راه خروجی وجود نداره.
لرد سیاه سری به نشانه افسوس تکان داد.
-آه ...اگه شما یک درصد نبوغ اربابتونو داشتین...شهر موشها رو ندیدین؟ما فقط یک راه داریم.باید زمینو بکنیم!
آنتونین با خوشحالی بالا و پایین پرید.
-اوه ارباب...شما فوق العاده این.من فکر کردم الان راه حلهای پیش پا افتاده ای مثل آپارات کردن و منفجر کردن تونل و فرستادن پاتروناس برای درخواست کمک پیشنهاد میدین.ولی شما همیشه ما رو غافلگیر میکنین.این عالیه...ولی این زمین خیلی سفته.چطوری بکنیمش؟
لرد سیاه پایش را چند بار به زمین کوبید.
-خب...اینجوری که صداش میاد زیر این قسمت خالیه.شماها باید ایوانو سرو ته کنین.با سرش اونقدر بکوبین رو زمین که این قسمت ترک برداره.بعد میتونین اینجا رو بکنین و ارباب رو از اینجا خارج کنین که به این ترتیب ارباب همتونو از اینجا نجات داده باشه.
مرگخوارا بدون توجه به مخالفتهای ایوان پاهای او را گرفتند...
-یک...دو...سه...
-دوباره...سه...دو...یک...
بعد از ضربه دوم صدای فریاد و شور و شوق مرگخواران فضای تونل را پر کرد.
-ارباب حق با شما بود...ترک خورد.پایینش خالیه...نجات پیدا میکنیم.ایوان، زود باش.مغزتو بریز سر جاش و شروع به کندن کن!