هافلپاف...
گريفيندورصبح زود... خوشحال و خندان... بسي اسكلتالار عمومي هافلپاف درست شبيه ساير پستاهاي خز بنده، شلوغ و پلوغ بود و چشم بوق رو نميديد! دنيس و اريكا دارن باسيليسك و پله (مارو پله خودمون!) بازي ميكنن و درك در عالم غم و غصه اش فرو رفته و اِما و لودو دارن ور ور كر كر ميخندن و بقيه هم آدم نيستن كه شرحشون بدم!
در اين لحظه اون عده اي كه شرح داده نشدن با حالت قهر از در تالار ميرن بيرون.
در خارج از تالار.... قدم زنان.... دختر بازيدابي: بچه ها، من هيچ وقت نتونستم با ساحره ها ارتباط برقرار كنم. من دارم افسرده ميشم!
مرلين: بيا برو... بوقي كي به يه جن خونگي اهميت ميده؟
در اين لحظه دابي تصميم به خودكشي ميگيره و از بالاي نرده هاي راه پله، خوشو حلق آويز ميكنه!
مرلين هم كلي حال ميكنه و برا اينكه بگه من خيلي باحالم، دستشو برا يه ساحره تكون ميده، ساحره هم كه ازقضا گريفيندوري بوده، مياد جلو و فرياد ميزنه: "سكتوم سمپرا"
و مرلين جر راجر و يا شايد هم، جروا جر ميشه!
آلبوس ِ كوچك هم ميره تا تمام قضايا رو براي مامان عله اش تعريف كنه.
اما يهو در بين راه، تصميم ميگره كه اداي مرلينو در بياره، برا همين ميره دم در مرلينگاه دخترونه و منتظر ميشه تا دخترا بيان بيرون!
همينجور ايستاده بود كه يهو با كمال وحشت و تعجب ميبينه كه استرجس از تو دستشويي مياد بيرون!
آلبوس: مااااااااااااااع!
با اين صداي خفنگز، استرجس برميگرده و آلبوس رو ميبينه! لحظاتي هر دو وحشتزده به هم نگا ميكنن و يهو استرجس با حالت وحشيانه اي خودش رو ميندازه رو آلبوس و ميگه: پدر بلاكي اگه به كسي چيزي بگي ميكشمت! من... من مدير گالري ام.
آلبوس اشك ريزان و زجه زنان ميگه: نه به خدا... من خودم ميخواستم بيام اون تو! ما خودمون اينكاره ايم! تو رو خدا با من كاري نداشته باش. من پسرم!
استرجس چشماشو تنگ ميكنه و با شك ميگه: بالاخره ميخواستي بياي تو، يا پسري؟
آلبوس گيج ميشه و ميپرسه: چه ربطي داره؟
استرجس يهو به خودش مياد و خودشو جمع و جور ميكنه و از رو آلبوس بلند ميشه و خيلي سريع گم و گور ميشه و آلبوس ميمونه با كلي شك و ترس و اينا!
شب هنگام... زمين بازي كوييديچ... ملت بيكار و علاف و احمق و بوق پدر و...
با ورود هافلي ها به زمين انگار بمب منفجر كرده بودن! يه وقت فكر نكنيد خيلي طرفدار دارن ها... نه! انقدر ترقه و نارنجك و اينا انداختن كه اصلا زمين نوراني شده بود و هيچ چراغي روشن نبود، چون نور زمين تآمين ميشد.
گزارشگر گرامي، آقاي عباس غضنفر!(برادر حسن مصطفي
) با صدايي بس وحشي فرياد زد:
" با سلام خدمت همه شما يره گان*. اول از همه بايد بِگم كه مو يكي از اي داور هاي بين المملي هستُم و اي بازي خيــــــــــلي مهمه! اول از همه باس سقط شدنه اي يره، وزير سحر و جادو ره تسليت بگُم. غم آخرتان باشه! حالا ديگه بسته! ايقدر ترقه هوا نكُنِن! چهارشنبه سوري ره خز كِردِن. حالا بِرِِم سر بازي...."دنيس بامشتي درك رو انداخت عقب و رفت جلو تا با استرجس دست بده.
دنيس: آخي... چه دستاي ظريفي داري استرجس، اريكا ياد بگير! ناخوناتو بلند ميكني استرجس؟
استرجس با استرس دستشو كشيد عقب و پشتشو كرد به دنيس. كنار اونها پرسي و ايگور ايستاده بودن و...
- سنگ كاغد قيچي... هر دو سنگ!
- سنگ كاغد قيچي... اَه... هر دو كاغذ!
- سنگ كاغد قيچي... بوق تو بوقت. هر دو قيچي! ببين... قيچي من بلند تره. من بردم!
- خَف كن بشين! اصلا هردومون با هم داوري ميكنيم.
- اَه... باشه. اما من شرط رو ميبرم.
- بووووووووووووووووووق!!!
بعد از مدتي... "ســــــــــــــــــــــــــــــــــوت"
ملت پريدن هوا. صداي ترق و توروق و منفجر شدن نارنجك ها به گوش ميرسيد. اون طرف تر سينيسترا افتاده بود رو زمين و دستش قطع شده بود و سمت راست بدنش به كل جزغاله شده بود! (اينها همه به خاطره اينه كه از صدا و سيما پول گرفتم تبليغ كنم كه ترقه بازي چه كاره بديه!
)
بازي به سرعت جريان گرفت. كوآفل دست دنيس بود و داشت به سرعت به سمت دروازه گريف ميرفت كه سوت داور به صدا در اومد. سوت پرسي بود!
ايگور با عصبانيت اومد جلو و داد زد: مهاجم ميخواست گل بزنه، چرا متوقف كردي؟ پنالتي براي هافلپاف.
تماشاچيان هافل: ايول...ايول... مدير جونو ايول!
پرسي عصباني تر از ايگور گفت: نه خير... صبر كن، دنيس شلوارتو درآر!
ايگور: ببخشيد... اينجا زمين بازيه نه جلسه خصوصي با دامبلدور!
پرسي: منظورم اينه كه جيبها و تجهيزات تو شلوارتو خالي كن.
دنيس:
پرسي: اطاعت كن بوقي... خودم خالي ميكنم!
و پرسي پاي دنيس رو ميگيره و وارونه تكونش ميده. از تو جيب و شلوار و خشتك و زير شلواري و بوق و الخ دنيس ترقه و نارنجك ريخت بيرون.
پرسي فرياد زد: تو اخراجي!
ايگور هم مدافعانه گفت: نه خير، ما قانوني در اين مورد نداريم. فقط به خاطر اينكار از پنالتي محروم ميشن.
پرسي: كدوم پنالتي؟
ايگور: هموني كه من بهشون دادم!
سوت بازي توسط ايگور دوباره زده شد. چند ثانيه بعد دوباره سوت به صدا در اومد. اين سوت زدن ها همچنان ادامه داشت.
پرسي: سووووت... اريكا انقدر به بلاجر محكم ضربه نزن. خطا!
ايگور: سوووت... جسيكا اون چه دستكش هايي است؟ كوتاهه. خطا!
پرسي: دابي به ليلي نگاه بد كرد. اي بوق چشم! پنالتي.
و....
آلبوس گوشه ي زمين ايستاده بود و با تعجب استرجس رو زير نظر داشت. كفشهاي استرجس سه سانت پاشنه داشت و ناخوناش بلند بود. موهاشم تازگي ها بلندتر شده بود و كوتاهشون نميكرد.
پرسي دوباره سوت زد: آلبوس داره نگاه بي ناموسي به استرجس ميندازه.
ايگور: ديوونه شدي تو؟ نگاه به استرجس چه اشكالي داره؟
پرسي: من كه كلاس خصوصي با دامبلدور گذروندم معنيش رو ميفهمم.
ايگور: نه خير، يه كاسه اي زير نيم كاسه اس. من بايد بفهمم.
پرسي: استرجس پاك و بي گناهه!
آلبوس: نه به مرلين قسم. مـ...من... بابا جيني گفته هيچ وقت دروغ نگم. من خودم... خودم ديدم استرجس از تو دستشويي دخترونه اومد بيرون!
تماشاچيا: هووووووووووووووو....
ايگور و پرسي:
استرجس:
ايگور بعد از مدتي گفت: نميشه. من بايد استرجس رو به صورت خصوصي تو رختكن ببينم.
پرسي: هووو... چيشو ببيني؟
ايگور بي اعتنا دست استرجس رو گرفت و اونو كشون كشون برد تو رختكن.
تماشاچيا:
استرجس بي ناموس.... گريفو نشون ميدي مثل طاووس؟
طاووس كجا، گريف كجا..... ايگور استرجسو بردار بيا!
دقايقي بعد، ايگور با چهره اي سرخ و چشماني گرد از رختكن اومد بيرون و در گوش پرسي جملاتي رو با اكراه گفت. بعد از اون، چهره پرسي هم منقلب شد و فرياد زد: به من چه... تو مدير اين خراب شده هستي. من به تو كاري ندارم! همش تقصير توئه. من از كجا بدونم استرس دختره؟
تماشاچيان گريف: ماااااااااااااااااااااااع...
تماشاچيان هافل: هوووووووووووووو...
عباس غضنفر:
" تماچاچيان دقت بِفِرمايِن كه اي زنيكه خودْشه شبي مردا كِرده و حالا ديَه از بازي محرومَه... بازي رو ادامه مِدم. ولي مثه ايكه اي يره گان* توپ طلاييه ره ديدن و دِرَن دنبال سرش مِرن!"ريموس با هيجان و له له زنان دنبال اسنيچ يورتمه ميرفت و آلبوس كوچك كه عذاب وجدان گرفته بود هم دنبالش ميكرد. سينيسترا هم مدام بلاجر پرت ميكرد و ايگور رفت يكي زد تو سرش كه اينكارو نكنه و نتونست جلو دهنشو بگيره و فرياد زد: بجنــب البوس!
اريكا و درك هم بلاجر مينداختن و پرسي ميزد تو سر اونا و به لارتن و سيريس ميگفت: كوافل رو بكوبيد تو سر آلبوس!
دوربين دو قسمت شد و سمت راست چهره ايگور، و سمت چپ چهره ي پرسي رو نشون داد. عرق از سر وروي اونا ميباريد...
"فلش بك"دفتر ايگور مرتب و منظم بود و اون پشت ميز نشسته بود و با اضطراب لبشو ميجويد. آب دهنشو قورت داد و به پرسي كه جلو روش نشسته بود گفت: اهم... ميدوني چيه پرسي جون، وزير مُرد... خب اينو كه ميدوني، منتها وزارتخونه ميخواد كه من، يا تو وزير بشيم. ما كانديداشون هستيم.
پرسي:
ايگور: من ميگم بيا شخصيت خودمونو حفظ كنيم و قبل از دعوا و اينكه پاي وزارتخونه بياد وسط، خودمون با هم ديگه به توافق برسيم.
پرسي: من ميشم... من مشيم! چجوري توافق كنيم؟
ايگور: آروم باش پسرم! ميگم بيا شرط ببنديم. سر...آهان، سر همين بازي هافل و گريف كه امشبه. هان؟
پرسي فورا انتخاب كرد: من طرف گيريفم. اگه گريف برد من وزير ميشم.
ايگور: من بايد هافل رو بردارم؟
"پايان فلش بك"پرسي جفت پا ميره تو دهن آلبوس، و ريموس تا ميخواد اسنيچو بگيره، ايگور زودتر اين كارو ميكنه و اسنيچو ميزاره كف دسته آلبوس و سوت رو ميزنه!
پرسي: نـــــــــــــــــــــــــــــه!
ايگور مياد قهقهه ي شيطاني بزنه كه ورزشگاه با ديناميتي كه استرجس روشن كرده بود، ميره رو هوا!
------------------------------
*: اين بنده خدا دهاتيه! غلط املايي و اينا ازش نگيرين! لهجشه! يره گان: يارو ها!