هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
حدود دو ثانیه بعد، اتوبوس شوالیه ی سیاه، از راه رسید...
استرجس با خوشحالی گفت:
_ هوراااااااااااا.....پیش به سوی آفریقاااااااااااااااا!!!!
اما تا در اوتوبوس باز شد، یکی روی استرجس آورد بالا!!!
_ عققققققققق.....عیققققققققققققق.....عوققققققققق!!!!
جسی فریاد زد:
_ آههه.....استرجس!!!!
استرجس جیغ زد:
_ مامان!!!!!!..........کثیف شدم!!!
و بعد از حدود یک ثانیه، مسبب استفراغ، در حالی که گریه میکرد، اومد پایین و گفت:
_ آی.....بابا...اوخ.....گفتم نمیخوام.......اهو اهو....آی.....
همه با تعجب به آنیتا نگاه کردند. تا سریوس اومد حرفی بزنه، دامبل از توی اتوبوس اومد پایین و در حالی که عصبانی بود، گفت:
_ ای دختره ی خنگ!!!.....از بچگی همین جوری بودی، آبروی n قرنیمو بردی!!!
و محکم می زنه پس گردند آنیتا و باعث میشه، آنیتا جیغ و داد بکنه!!
سریوس و گریفیندور سریع پریدن جلوی دامبل و بهش گفتند:
_ اا....نکن.....بچه آزاری در ملا عام؟؟؟...
_ دامبل جان از تو بعیده،....بیچاره گناه داره!!!
دامبلدور با عصبانیت گفت:
_ نه!!....بذار حالیش کنم،......مامانش لوسش کرده....واستا ببینم، پدرسوخته!!!!
استرجس که بوسیله ی ورد جسی پاک شده بود غر زد:
_ لااقل یه فحشی میدادی که به خودت برنمیگشت!!!
دامبل فکری کرد و گفت:
_ آهان....راس میگی!!....ای بوقیه بوق زاده!!.....ااا؟؟....بازم که همون شد!!!
آنیتا نعره زد:
_ اهو اهو....مامان!!!! بچتو کشتن!!!!
جسی خیلی دلسوزانه به آنیتا نگاهی کرد و گفت:
_ بیاین بریم تو....گناه داره بچه!!!
ولی استرجس که کارد میزدی خونش در نمی یومد گفت:
_ نخیرم.....میخوایم با اتوبوس......
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که اتوبوس گازشو گرفت و رفت!!!
---------- لحظاتی بعد در پذیرایی خانه ی 12-----------
آنیتا چفت سریوس و جسی نشسته و داره پوستای لبشو میکنه، دامبل کنار گریفیندور و استرجس نشسته و داره بچشو با نگاهش چوب میزنه. سکوتی سرد و سنگین بر خانه حکم فرما بود که ناگهان سریوس گفت:
_ دامبل؟؟....اصلا بگو ببینم قضیه چی بود؟؟؟
دامبل که داشت ریششو دور انگشتش میپیچید گفت:
_ هیچی....من با این دختره ناز پرورده، رفته بودم کله پاچه ی سرکوچه!!!
گریفیندور گفت:
_ ااا ؟؟؟....ماهم که اونجا بودیم!!!
_ نخیرم....وگرنه میفهمیدین قضیه چیه!!!.....خلاصه هرچی بهش میگم، کله پاچه بخور، خوبه....میگفت...
و صداشو بچگانه کرد و در حالی که لب و لوچشو کج میکرد گفت:
_ نمیخوام....اینا بد مزن.....دوس ندارم!!!....
و بعد در حالی که جدی شده بود گفت:
_ منم گفتم، کوفت دوست ندارم!!!...باید این لوس بازی ها رو جمش کنی!! خلاصه به زور تو دهنش غذا می چپوندم و اینم هی جیغ جیغ میکرد.....تمام مغازه نگاهشون به ما دوتا بود!!!...آبروم رفت!!!
استرجس نگاهی به جسی کرد که داره تخمه میشکنه و بهش میگه:
_ جسی....یه کم تخمه بده....ماجرا داره هیجان انگیز میشه!!!
جسی هم در یک حرکت آنتحاری، کیسه ی تخمه رو پرت میکنه طرفش و دوتایی انگار که دارن فیلم نگاه میکنن، شروع میکنن به تخمه شکستن و گوش دادن به حرفای دامبل.
دامبل ادامه داد:
_ آره....خلاصه اینقدر جیغ جیغ کرد که تمام مشتری ها در رفتن و صاحب مغازه هم مارو با تیپا انداخت بیرون. بعد آنی بهم گفت که دارم می یارم بالا. خلاصه اوتوبوس گرفتم که بیایم محفل....دیگه شانس بد اسی، ریخت روی اون......
آنیتا که حالا احساس میکرد در امن و امن هست گفت:
_ تقصیر خودتونه.....هی میگم بیاین بریم سر عملیات....میگین، نه!!...اول باید غذا خورد!!!...
و زیر لب گفت:
_ پیر ه، ها.....همون جور چربی میخوره!!!
دامبل انگشت اشرشو به آنیتا نشون داد و در حالی که نکونش میداد، با لحن تهدید آمیزی گفت:
_ اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی، نمیبرمت سر عملیات!!!!
استرجس و جسی گفتند:
_ کودوم عملیات؟؟!!!
-----------
خارج از رول: ببخشید اگر بد شد، موضوعش هنوز رو فرم نیست.
راستی....به نظر شما، این عملیات چیه؟؟!!!( من که ایده ای ندارم!!)




در تاپیک زیر نقد شد:
**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
(دامبلدور)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۱۷:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱ ۲:۲۵:۴۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
باشه.....پس منو جسي هم همراهتون ميايم!
سيريوس و گريفيندور همين طوري داشتند به اون دو تا نگاه ميكردن بعد از مدتي سيريوس گفت:
بچه جون ما رو دعوت كردن اون وقت شما هم ميخواين بياين؟؟؟
گريفيندور ادامه ي سيريش رو گرفت و گفت:
اصلا ما چرا به اينا گفتيم ...خودمون بايد ميرفتيم...شما مشغول باشين....
سپس رو به گارسون كرد و گفت:
گارسي....هوي ي ي ي ي ي ي ي...گارسي جون...يك دست كامل بيار با سه تا چشم اضافي....بزن به حساب استرجس جون
استرجس جوش اورد و گفت:وايسا گارسون نيار ببينم... همه چيز به حساب منن اون وقت ما هم مسافرت نيايم...جسي پاشو بريم كل حساب بيفته به گردن خودشون....
جسي بالافاصله كيف خودشو برداشت و از جاش بلند شد ....استرجس خواست همراه جسي از در بيرون بره كه صداي فرياد سيريش اونو متوقف كرد....
استرجس...اسي...اسي جون.....پادي....
استرجس به سيريوس نگاه كرد و ديد اون داره علامت ميده كه باشه....
استرجس به جسي نگاهي انداخت و چشمكي زد و گفت:
ديدي بايد با اينا اين طوري رفتار كنيم!!!بيا...
اونا دوباره سر جاشون نشستند و استرجس خيلي جدي گفت:
چيه كاري داري؟؟
سيريش گفت:اي بابا...بيخيال شو ديگه.....باشه همراه ما بيا.....
گريفيندور از جاش بلند شد و داد زد گفت:
چي چي بيا....يعني چي!!!
سيريش اونو به هزار زحمت سر جاش نشوند و در گوشش گفت:
بشين بابا زده حال.... من هيچي پول نياوردم اگه اينا برن مارو ميگيرن...آيكيو....
گريفيندور همين طور كه ايستاده بود خشكش زد و آروم گفت:
آيكيو من فكر كردم تو پول آوردي منم پول ندارم....!!!
سيريش گفت:
خب به همين دليله كه ميگم بزار با ما بيان چون اگه نزاريم بايد خودمون هم نريم...
_چرا؟؟؟
_بابا عقل نيستش كه پاره آجر ساخت شركت ضد حاله
چون صاحاب كله پزي ما رو ميگيره و ميگه اينجا كار كنيد افتاد العان!!!!!
گريف كه سكش افتاده بود سر جاش نشست و گفت:باشه بابا ولي شرط داره.....
استرجس با شك و ابهام گفت:چه شرطي؟؟؟
سيريش گفت:خب بايد پول كله پزي رو حساب كنيد همين....
استرجس با خيال راحت به صندلي تكيه داد و به جسي اشاره اي كرد....جسي در كيفشو باز كرد......
ملت:معععععععع......مااااااااااا........مووووووووو
توي كيف پر از گاليون بود كه برق ميزد....
گريفيندور كه دهانش باز بود گفت:بانك مشتي ققي رو زدين!!!!
استرجس:جان!!!پاشين بريم ....پاشين.....
جسي پول رو حساب كرد و اونا به سمت خانه شماره 12 حركت كردن تا لوازم خود را ببندند........
***در داخل خانه***
استرجس داد ميزنه:
بابا اين مايو من كوشششششش.....؟؟؟
سيريش از توي w.c جواب داد:
بابا توي همون يخچال اتاق سومه ديگه
گريفيندور نامه رو با جغد فرستاده بود و منتظر رسيدن جوابش بود....
جغدي از دور معلوم بود...كم كم جغد بزرگ شد و واضح شد......جغد نامرو روي سر گريفيندور انداخت و گازشو گرفت و رفت...
گريفيندور نامه رو باز كرد و مشغول خوندن شد.....
***1 ساعت بعد***
بچه ها منتظر بودن تا اتوبوس شواليه از راه برسد....
جسي از سيريش سوال كرد:
سيريشي جون ما بايد با چي بريم؟؟
سيريش يك نگاهي به گريفيندور ميكنه و ميگه:
با تياره!!!
ملت:
جسي:چي؟؟؟
استرجس به جاي سيريوس جواب داد و گفت:
بابا تياره....
صداي اتوبوس شنيده ميشد....

ادامه دارد........................................



بنده در مورد پستهای طنز سایت خیلی حرفا دارم که بزنم.اینجا باید یه تیکشو بگم و اونم اینه که طنز نویسی بچه های سایت حرف نداره و در حد قابل قبولیه!

استرجس باید بگم که سوژه های نمایشنامت جالب بودن.بهترین چیزی که در نمایشنامت جلوه داشت دیالوگهای خوب بود و البته فضاسازی عالی که منو به فضای مورد نظر برد که در نقد قبلی گفتم که این مهمترین جنبه قضیست!

پارگراف بندی پستتم خیلی خوب بود ولی از یه جنبه باید کار بکنی تا بهتر و اونم جنبه ی داستانی قضیست.خب هر چقدر هم نوشته قشنگ باشه وقتی داستان رو خوب پیش نبره زیاد جالب در نمیاد.
منظورم این نیست که در این نمایشنامه فقط خوب این کارو نکردی بلکه کلی در نمایشنامه های دیگت هم دیدم.
به طور مثال در همین نمایشنامه من انتظار داشتم که فردی که بعد از جسیکا پاتر مینویسه بدونه که نباید موضوع رو از خانه شماره 12 گریمالد خارج بکنه.گرچه تو این کارو نکردی ولی تا لب مرز بردی که به نظرم میتونستی داستان رو بهتر از اینا پیش ببری که نبردی.
حتما رویه این ضعف هم کار بکن.
پیشنهادمم برای درست کردن این ضعف اینه که وقتی سوژه ای برای خودت در واقعیت پیش میاد و جالب بوده و به نظرت میتونی وارد نمایشنامه هات بکنی یه جا یادداشت کن تو کاغذی چیزی بعد بیار تویه نمایشنامه هات.این شکلی میتونی راحتتر داستان رو پیش ببری.
رک بگم که خوب پیش بردن داستان به سوژه های واقعی نیازمنده

ناظر انجمن-دامبلدور



ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۸ ۱۶:۳۵:۳۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۸ ۱۷:۴۸:۳۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۹ ۲۱:۲۱:۱۹

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
خارج از رول:
من واقعا خوشحالم كه دوباره محفل راه افتاده و مهمتر از اين ميخوام ادامه ي پست يكي از بهترين نويسنده ها رو ادامه بدم!
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
گودريک : اين...اين ديگه چيه؟
سيريوس در حالي كه پشت موهايش را مي ماليد و ابروهايش را تكان ميداد گفت:
فكر كنم يه مسافرت افتاديم؟؟
گودريگ نگاهي به پشت كاغذ كرد و گفت:
هي سيريوس تو كاغذ اضافي همرات داري؟
سيريوس اينبار كه فيگورش عوض شده بود و دستانش را در جيبش قرار داده بود و آرام آرام سوت ميزد در جواب گفت:
نچ.....سووووت.......نچ......سوووت... سپس ادامه داد:
خيلي خوب جوابه نامه رو پشت همين ورقه مي نويسيم!


(*)(*)(*)(*)(*) 10 دقيقه بعد (*)(*)(*)(*)(*)

بوي خوش مغز و زبان از چند متري به مشام ميرسيد!
جمعيت زيادي اعم از جادوگران و ماگلها درون كله پذي را احاطه كرده بودند به طوري كه عده اي بيرون مغازه نشسته بودند.
گودريك و سيريوس بعد از بازديد از مغازه به دنبال جايي خالي و دنج براي صحبت در مورد برنامه هاي آتي محفل ميگشتند تا اينكه:
سيريوس ...آهاي سيريوس
جسيكا و استرجس كه نزديك پنجره ي سمت چپ مغازه نشسته بودند آنها را صدا زدند!
سيريوس برگشت و همراه گودريك به طرف دو محفلي كه در آنجا بودند رفتند و بعد از گرفتن دو صندلي كنار آنها نشستند!

در همين حال گارسون آمد ، و ليست غذا را داد.
گودريك بدون معطلي گفت:
من چشم ميخوام و .... وچي سيريوس؟
سيريوس كه محو تماشاي خوردن استرجس شده بود گفت:
من زفان هم ميخوام!
گارسون رفت و چند دقيقه بعد با غذا برگشت!

همگي شروع به خوردن كردند ! تا اينكه...
جسيكا به حرف آمد و گفت:
راستي تازگي جغدهايي براي شما اومده؟
سيريوس در جواب گفت:
اوكي...... ما جواب مثبت داديم و قبول كرديم؟.......
گودريك كه غرق در خوردن بود گفت:
اينجوري ميشه از مردمان اونجا هم براي محفل يار جمع كنيم!و همينطور ببينيم اصلا اونا با ما همكاري ميكنن يا نه؟
استرجس در حالي كه داشت دهانش را پاك ميكرد گفت:
باشه.....پس منو جسي هم همراهتون ميايم!


ادامه دارد...

$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*$*
ببخشيد پروفسور اگه بد شد!
آخه من طنز نويسي زياد ياد ندارم؟.....ضمنا ميتونين اين پست رو اگه خوب نشه پاكش كنين!



خب....پست جالبی بود!
به طور کلی به نظرم یه تحول عظیمی در نوشتنت به وجود اومده که در این جور مواقع من یه پیشنهاد برای طرف نقدم دارم و پیشنهادمم اینه که شخصیت رول پلیینگش رو عوض کنه!!
تعجب نکن جیسکا!
ممکنه بگی که اگر دارم خوب کار میکنم پس چرا باید شخصیت عوض کنم؟
ولی باید بهت بگم که تجربه ثابت کرده که این کار درست ترین کار ممکنه.من چندین بار این پیشنهاد رو به افراد مختلف دادم و حالا از خودم تعریف نکنم ولی نه تنها سطح رولشون بهتر شده بلکه خوب هم کار کردن.حالا فرقی نداره که عضو قدیمی و خوب سایت بوده باشه چه عضو ارزشی...وقتی کسی در حال پیشرفتیه مثل پیشرفت شما(باید بگم نوع پیشرفت ها هم فرق میکنه) که بهش میگن جهش نوعیه که باید با چنج کردن شخصیت سطح رول رو برد بالا.
و البته منظورم شخصیت کوچیک نیست...یه شخصیت متوسط میتونه کارتو درست کنه.چون به نظر میاد سوژه کم داره و این میتونه واقعا کمکت کنه!
پیشنهادی بود از طرف من میتونی قبول کنی و میتونی قبول نکنی

و اما در مورد نوشتت باید بگم که همون طور که گفتم نوشته هات با کمبود سوژه های جالب و خاص مواجهه که این با تغییر شخصیت درست میشه.
ولی در کل طرز نوشتنت نشون میده که تقریبا داری به سطح بالا نزدیک میشی.
فضاسازیت هم جالب بود در این نوشته و باید اینجا یه نکته رو برای بقیه بگم:فضاسازی عملا نشون دادن فضای اطراف و حالات افراده ولی در باطن باید طوری باشه که فرد خواننده رو ببره به اون فضایی که نویسنده نوشته و این خیلی مهمه...
و برای همینه که همیشه جار میزنم...آی مردم!!....خود نویسنده باید قبل از فرستادن نمایشنامه اونو یه بار حداقل بخونه!

در کل پیشرفت عالی ای بود!...آفرین!
(دامبلدور)


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۸ ۱۰:۳۰:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۹ ۲۱:۱۱:۰۶


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱:۲۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴

آرمين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
ساعت ۸ صبح شنبه، پايگاه خاک گرفته محفل ققنوس، لندن، گريمالد...سيريوس بلک آخرين بازمانده خانواده بلک اصيل و باستانی بلک(که البته الان خودشم به لقاح الله پيوسته) روی پله ها با يک حرکت بسيار زيبا و ديدنی دهنشو ۳ متر واز ميکنه و خميازه ميکشه!!!

سيريوس يه ذره بدنشو ميخوارونه و ميگه :‌آخيش چه صب...صبحی! عجب هوايی...مالی...صبحونه داريم؟ مالی...

يه هو يه صدايی از اونطرف سالون مياد و سيريش ۲ متر میپره بالا : همه رفتن سر پستاشون...ساعت ۶ رفتن...جناب عالی خواب موندی...در ضمن لطف کن قبل از اينکه در ملا عام ظاهر بشی شلواتو بپوش! (rated PG-13)

سيريوس ميره جلو ميبينه شخصی کلاه جادوگری بزرگی به سر داره و روی صندلی لم داده :‌ مععع...گودريک...تو اينجا چی کار ميکنی؟ بقيه رفتن؟ تو کی اومدی مگه؟مالی نيست؟ پس من چی بخورم صبونه؟

گودريک: تو از ماموريت به اين مهمی جا موندی بعد نگران صبونه ای؟

- کدوم ماموريت مهم...دست وردار...فوقش يه بار ديگه رفتن همون آتش فشان قبليه رو چک کنن...اين بار هزارمشونه...خب نيست ديگه!

-هووم يه جورايی راست ميگی...اين پاترم يه آتشفشان به خودش وصل کرده هی ميره دنبال همون يکی! سيريوس گفتم برو شلوارتو بپوش اه!!! برو بپوش بيا بريم بيرون کله پزی سر کوچه يه صبونه ای چيزی بزنيم! ( نکته اضافه بر سازمان: رولينگ يادش رفته به کله پزی سر گريمالد اشاره کنه...حالا شما فرض بگيرين که هست...اين رولينگ چقدر سوتی ميده ها!)

ـــــــــــــــــــده دقيقه بعد دم درــــــــــــــــــــ

-سيريوس اين همون بلوزه نيست که وقتی ۱۴ سالت بود میپوشيدی؟

- آره...خودشه!!!

-پيرهن ديگه نداشتی؟

- حال نداشتم بشورم...اين پيرنه خوبه فقط پتج بار افتاده تو اسيد...چيزيش نيست که!

گريفندور و سيريوس درو باز ميکنن که يکدفعه نامه ای از پشت در ميفته تو...سيريوس نامه رو باز ميکنه:

---------با سلام----------

شرکت اتبوس رانی جادوگران پيمان امير کهير (!) از محفليان زحمت کش دعوت مينمايد تا با اين شرکت به يک تور کاملا مجانی به دور سواحل سر سبز آفريقا تشريف فرما شوند! لطفا پس از تصميم گيری جغدی را برای بفرستيد!

با تشکر مجمع رانندگان خط ويژه آفريقا - جادوگران!

---------------------------

گودريک : اين...اين ديگه چيه؟

(ادامه دارد...)



خب بعد از حدود 2 ماه اولین نقدم رو تقدیم به استادم پروفسور گریفندور میکنم.

خب پروفسور نمایشنامت حرف نداشت!
ممکنه عده ای سوال بکنن که فلانی هم همین شکلی نوشت ولی ازش ایراد گرفتی...در جواب باید بگم که به ظاهر نمایشنامه نگاه نکنید.برید به بحر نمایشنامه....
خوشبختانه سایت جادوگران و اعضای خوبش سوژه های فراوانی برای کار دارند و اعضایی هستن که واقعا لبریز از سوژه هستن...یکیشون همین پروفسور گریفندور خودمون که اگر در نمایشنامش دقت کنید میفهمید که یه نمایشنامه جالب نوشته و در عین ساده بودن معلومه روش فکر شده.یعنی سوژه های جالبی داره.نکته های درون پرانتزی پروفسور هم که حرف نداره!

فضاسازی نمایشنامه هم عالی بود.یه توضیح بدم که:عده ای در سایت در حال حاضر فکر میکنن فضاسازی یعنی توصیف صحنه ای که در آن نمایشنامه شکل میگیره.اما اشتباه بزرگیه...فضاسازی تنها این نیست.فضاسازی علاوه بر اینکه فضای اطراف رو به خواننده میفهمونه باید خواننده رو به اون فضا ببره و من در این نمایشنامه این ویژگی رو دیدم و واقعا برام جالب بود...آدم وقتی چیزای جدید میبینه انرژی بیشتری میگیره!...ممنون پروفسور!

(نکته:مهم اینه فضاسازی باعث بشه که ذهن و فکر آدم به اون فضا بره....نه اینکه فقط باعث بشه خواننده فقط بخونه و بره!)

دیالوگها هم از دید یک نمایشنامه نورمال متمایل به طنز واقعا زیبا بود و میتونم بگم که حرف نداشت و یکی از بهترین نمایشنامه های این چند وقت بود که اینقدر دیالوگهای جذاب درش دیده بودم.

در صورت کلی من مشکل خاصی در نمایشنامت ندیدم گریفندور جان و باید بهت تبریک بگم که طنزنویس عالی ای هستی و از اینکه در سایت با اشخاصی مثل شما میگردم واقعا شادمانم!

مخلص شما!
*دامبلدور*


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۷ ۲:۲۲:۱۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۷ ۲:۲۷:۰۸

امروز خودم را زخمی کردم تا ببینم آیا هنوز درد را حس میکنم یا نه....درد تنها واقعیت است...

-- جانی کش


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴

جيمز ايوان تالاس ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
از در آغوش سلنا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
در گريمالد
رز روي زمين كه فرش سفيدي روي آن بود دراز كشيده بود رنگ صورتش از سفيدي با رنگ فرش در هم رفته بود . تالاس زانو‌هايش را روي زمين گذاشته بود و روي رز خم شده بود ، چوبدستي خود را به دست داشت و به چشمان رز خيره شده بود ، ناگهان وردي خواند : (( اكسيو!!)) ماده‌ي بنفشي از چشمان رز خارج شد و به چوب دستي تالاس رفت ، رز تا چشمانش را باز كرد استفراغ كرد ، تالاس رو به هلگا كرد و با غرور گفت : بالاخره تموم شد ، بهوش اومد ، فكر كنم تو رو ببينه حالش بهتر هم مي‌شه ، هلگا.
هلگا از شادي حلقه‌اي از اشك در چشمش حلقه زد و به سوي رز رفت و گفت : رز ... رز ... حالت خوبه؟ تو پيش مايي رز ، چيزي از ما يادت مياد؟
رز با صدايي لرزان گفت : دختره‌ي احمق معلومه كه يادم مياد ، من شما رو مي‌ديدم و مي‌شناختم ولي بدنم و كارام از جاي ديگه‌اي هدايت مي‌شد ، چه خبر شده بود ؟
هلگا : كار اسمشو نبر بود ، مي‌خواد همه‌ي ما رو نابود كنه ، اتو رو بردن ، دامبلدور هم مثل تو شده بود اونم رفته ، بقيه‌ي بچه‌ها رفتن دنبالشون ، شانس اُورديم تالاس رسيد وگرنه تو هم رفته بودي ، اون گرفتت ...
همون موقع هلگا از جلوي ديد رز كنار رفت تا تالاس مشخص بشود ، تالاس جلو آمد و كنار هلگا روي زمين نشست
تالاس با مهرباني گفت : تو خيلي شجاعي دختر ؛ تحماتم بالاست ، خوب دووم اُوردي . سپس رو به هپزيبا كرد وگفت : من و هلگا مي‌ريم به قصر خاكستري تو هم كمك بقيه تو هم مي‌موني اينجا پيش رز ... هپزيبا چشم غره‌اي به تالاس رفت ولي با ديدن نگاه او سرش را پايين انداخت ...
رز همان موقع با چنان انرژيي بلند شد كه انگار هيچ اتفاقي نيافتاده سپس با ذوق گفت : من حالم خوبه ، يه چيزايي درباره‌ي اونجا مي‌‌دونم من و هپزيبا هم با شما ميايم ...
هپزيبا با شنيدن اين حرف لبخندي روي لبانش معلوم شد
تالاس گفت : من نمي‌دونم ... اگه فكر مي‌كني حالت خوبه و دوست داري بيا ...
رز با سر هپزيبا را فرا خواند و گفت : چوبتو آماده كن بايد بريم .
هپزيبا هم با شور زياد چوبش را برداشت .
تالاس گفت : پس بريم ... من و هلگا از جلو مي‌ريم و شما دو تا هم از پشتمون بيايد .
سپس از در خارج شدند و راه قصر را به پيش گرفتند .وقتي به قصر رسيدند هلگا با جيغ و داد و گريه گفت : اونا مردن ... بيايد اينجا... جسدشون اينجاست . تالاس ، رز و هپزيبا كه مشغول نگاه كردن به قلعه بودند به سمت او رفتند ؛ رز و هپزيبا نيز جيغي زدند ولي تالاس با آرامش گفت : ترسونديم بابا ... اونا نمردن ... براي ورود به اينجا بايد روح باشي ...ما هم بايد مثل اونا روحمونو از بدن جدا كنيم ...من يه چيزايي بلدم
آن‌ها همان كارهاي گروه قبل را كردند و وارد قصر شدند .
...
--- سيريوس ، جسيكا ، دنيل و استرجس ---
آن‌ها با سرعت زيادي مي‌دويدند اما حس نمي‌كردند كه در حال حركتند ولي با دور شدن صدا مي‌فهميدند كه در حال حركتند اما ناگهان ...
درد شديدي در بدن خود حس كردند مثل اينكه بدن آن‌ها را كش مي‌دهند ؛ سياهي به سفيدي تبديل شد و بعد ‌آن‌ها خود را در كف اتاقي پيدا كردند ، چشمانشان سياهي مي‌رفت ولي چهار نفر را مي‌ديدند كه بالاي سرشان ايستاده‌اند كه ناگهانجسيكا فرياد زد : هلــــگا !!!
...
--- در جست و جوي رومسا و اتو---
آن‌ها به دري رسيده بودند .
آنيتا با عجله : خب ، بريم تو ديگه تا كي مي‌خوايم اينجا بمونيم ... در را باز كردند و وارد شدند
ولي...
********************************
زياد خوب نشد ، ولي اگه نقدش كني ممنون مي‌شم



تالاس عزیز

واقعا آفرین چون هر دفعه پیشرفت بیشتری از خودت نشون میدی و بهتر از قبل میشی. فقط هنوز توی کار ویرایش یک کمی مشکل داری چون چندتایی غلط املایی تو نوشته ت پیدا میشد .
روند داستان رو دیگه خیلی تند کردی ...یک کم ملایم تر ولی خب زیاد هم بد نشد فقط دیگه نباید از سر تمام جزییات گذشت و یک کمی درنگ هم روشون لازمه ...البته این مربوط به اخر رولت میشه که 4 نفر درون خانه 4 نفر دیگه رو پیدا میکنن وگرنه در قسمت اول و خانه گریمولد کارت خوب بود فقط میتونستی توضیحات بیشتری برای بلایی که توسط اون فردناشناخته سر رز دراومده بود بدی
انتظارم اینه که دفعه بعد باز هم بهتر بشی تا دیگه ایراد و اشکالی توی کارت نبینم فقط روی جزییات و توصیف و فضاسازی بیشتر کار کن چون در درجه مهم تری از دیالوگ قرار دارن

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۱۰:۵۲


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*در جستجوي اوتو و رومسا*-*-*-*-*-*-*-*-*

دكمه ها همه ي راهرو را گرفته بودند به طوري كه تعدادي از آنها در ديوارها قرار داشتند.
مري با دلشوره اي خاص گفت: حالا چي كار كنيم؟؟؟
آرتيكوس كه در حال بررسي دقيق دكمه ها بود رو به آنيتا كرد و گفت: بايد به صورت ضربدري از بين اينا عبور كنيم!!
آنيتا : آخه اينطوري هم كه از روي بعضي هاشون رد ميشيم؟
آرتيكوس با دست دكمه هاي زرد را نشان داد و گفت: اگه خوب دقت كني ميبيني كه بيشتر اين دكمه ها زرد هستن و به صورتي چيده شدند كه ميشه به خوبي عبور كرد!
آنيتا و مري با خوشحالي نگاهي به هم كردند و شروع به حركت نمودند!
در بين راه گاهي مري از روي هواس پرتي ميخواست روي دكمه هاي كرمي پا بگذارد ولي با تذكر آرتيكوس اين كار حادثه رخ نميداد!
پس از چند دقيقه ي رنج آور گروه به انتهاي مسير رسيدند .
آنيتا رو به مري كرد و گفت: خوب حالا از كدوم طرف بريم؟؟؟
اما قبل از اينكه مري جواب آنيتا را بدهد ، آرتيكوس گفت: بايد از راهرويي كه سمت چپ قرار داره بريم!!!!!
مري با حالت جدي گفت: درسته ، چون نور اينطرف بيشتره و امكان داره كه در اين سمت پنجره وجود داشته باشه!!
آنيتا : پس منتظر چي هستين؟؟ بريم ديگه!!!!!



*-*-*-*-*به دنبال سيريوس ، جسيكا ، دنيل و استرجس*-*-*-*-*

لحظه ها مثل برق و باد ميگذشت و بچه ها منتظر راهه چاره و خلاص شدن از محيطي كه در آن گير كرده ، بودند!
سيريوس همچنان قدم ميرد و فكر ميكرد كه ناگهان گفت: من يه چيزي يادم اومد!!!
جسيكا كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد ايستاد و گفت: اسم ورد يادت اومده؟؟؟؟
سيريوس : نه ولي يادم اومد كه وقتي خيلي كوچيك بودم اين طلسم رو خوندم!!!!!
دني و استرجس :
استرجس يه نگاهي به اطراف كرد ولي هيچ چيزي متوجه نشد!
دنيل كه روي زمين نشسته بود و زانوهايش را بغل كرده بود رو به استرجس كرد و گفت: مگه تو كاراگاه نيستي؟؟ پس چرا هيچ راهي پيدا نمي كني؟؟؟
استرجس : من چي كار كنم؟؟ من كه آموزشهاي عملي نديده بودم؟؟
جسيكا رو به ملت كرد و گفت: ميشه دعوا نكنين؟؟ من حس ميكنم اينجا هواي بدي داره؟؟؟ نكنه علت عصبانيت ما همين باشه؟؟؟
سيريوس كه متوجه چيزي شده بود به سقف نگاهي كرد و گفت: نگاه كنين!!!! اونجاااااااارو ، يه صداهايي مياد؟؟
دني و جسيكا از جاشون بلند شدن !
استرجس كنار سيريوس ايستاد و گفت: درسته.. صداي پا مياد!!
صدا: وااااااااااااااي .... نه....خواهش ميكنم .....منو ولم كنين!!
جسيكا به سيريوس نگاهي كرد و گفت: اين صداي كيه؟؟؟
صدا همچنان واضح تر ميشد !!
استرجس كه همچنان به سقف نگاه ميكرد گفت: اين صداي يه دختره!!!!!!
جسي با نگراني گفت: يعني ممكنه آنيتا باشه؟؟؟ نه ..نه ... امكان نداره تا ولي آرتيكوس اونجاست ، و عصا پيششونه اونا در امانن!!
دنيل با وسواس خاصي گفت: شايدم به جز ما افراده ديگه اي هم باشن كه اسير شدن؟؟
سيريوس كه تمركز كرده بود گفت: كسي طلسمي بلده كه بشه باهاش سقفو نامرئي كنيم؟؟؟
جسي تته پته كنان گفت: م....من....بل..بلدم!
استرجس به تعجب به جسي نگاه كرد و فت: تو!
سيريوس به استرجس نيم نگاهي كرد و سپس رو به جسيكا كرد و گفت: بيسار خوب.... پس شروع كن!
جسي نفسي كشيد و در حالي كه چوبدستي اش را به سمت بالا هدف گرفته بود ، گفت: بورسااسپينوزا
نوري از سقف ظاهر شد ، همه چشم ها به بالا دوخته شده بود!
نه.......اين غير قابل واقعيته!!! اوتووووو ، رومساااااا؟؟؟؟؟
سيريوس در كمال ناباوري اين ها را ميگفت!
دني و استرجس كه خونشان به جوش آمده بود گفتند: بايد هرچه زودتر از اين جاي لعنتي فرار كنيم!!!!



ادامه دارد...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بچه ها چه ديده بودند؟؟؟
آيا اوتو و رومسا مرده بودند؟؟؟
آيا كسي ميتوانست آنها را هر چه زودتر نجات دهد؟؟
....

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*


جسیکای عزیز

رول خوبی بود و موضوعات خوب داره به هم ربط پیدا میکنه ولی انتظار فضاسازی و توصیفات بیشتری رو از این فضاها و مکانهای مشکوک داشتم چون به راحتی میشد که شرح و بسط کاملی از دورواطراف داد و حالت ترس و وهم رو نه فقط در دیالوگ افراد بلکه در توصیف صحنه ها و حالات روحی بیان کرد...مثلا اون اضطراب و نگرانی که همه افراد زندانی شده در اون دخمه داشتن رو میتونستی به شکلی زیبا از دریچه چشم جسیکا و افکار درونیش بیان کنی یا همینطور اون راهرو مشکوک که پرازدگمه و علامت بود جای خوبی برای فضاسازی بود چون دستت باز بود که دشواری راه و علائم غیرمنتظره که یک هو سر از زمین درمیارن رو توضیح بدی .
در واقع حرفم اینه که لازم نیست انقدر زود همه به همدیگه برسن ...یک داستان خوب با جزییات کامل رو میشه بیان کرد و من ازت انتظار دارم که دفعه بعدی بیشتر روی مواردی که گفتم کار کنی و همونطور که در ویرایشی که برای استرجس کردم گفتم نباید نگران این باشید که شاید خوب نشه و نتونید در اون سطحی که خودتون انتظار دارید بنویسید ...نه ...اینجا بهترین مکان برای تمرینه پس فرصت هایی که به دستتون میوفته رو از دست ندین و تمرین کنید تا بتونید پیشرفت داشته باشید

پس دفعه بعد من ازت فضاسازی میخوام ..هرچقدر هم به نظر خودت بد یا مزخرف بشه مهم نیست ..مهم اینه که این کارو بکنی تا با راهنمایی های من به اون چیزی که هم من میخوام هم خودت برسیم

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۱۳:۴۳


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۷:۴۷ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
_ همه ی حفاظاشو که نمی دونم......فقط می دونم که یک سپاه بزرگ دیوانه ساز اونجا هست که تمامی نداره.....
آنيتا:بهتره سريع تر بريم تا اوتو رو نكشتن!!!!!!!!!!
اون سريع شروع به دويدن كرد صداي آرتيكوس رو از پشت سرش شنيد كه گفت:
بابا صبر كن چقدر عجله داري بزار مام بيايم
آنيتا ايستاد تا آنها بهش برسند و همه با هم حركت كردند
در بين راه آرتيكوس از آنيتا پرسيد :
چيز ديگه اي اونجا نبود كه توجهت رو به خودش جلب كنه؟؟؟؟؟
آنيتا: فكر نميكنم فقط همون ماره و ديوانه سازا اونجا بودند!!!!!!!!
اونها به راهشون ادامه دادند.........

***************به دنبال دنيل و جسيكا و سيريوس******************
دنيل: فكر كن ديگه يالا ما كه نميتونيم تا ابد اينجا باشيم!!!!!!!
سيریوس:به ريش مرلين دفعه ديگه همين طوري صحبت كني خودم ميكشمت!!!!!!!
اون شروع كرد به راه رفتن............
آيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي(صداي فريادي از دور دستها به گوش ميرسيد همه ي ملت به دور و اطراف خودشون نگاه كردن
يك نفر با روپوش سياه در كنار اونا فرود اومد
دنيل در حالي كه از تعجب خشكش زده بود گفت:
استرجس تو اينجا چي كار ميكني؟؟؟؟؟؟
استرجس كه به هزار زحمت از جاش بلند شد و كمرش رو گرفت و گفت:
بابا شما مثل اينكه خيلي عجله داريد.......... منم وقتي اومدم داخل اون اتاق لعنتي اون روح دختره منو ترسوند و منم .........
اون سرشو پايين گرفت ............
سيریوس:حالا عيبي نداره
استرجس كه با حرف سيریوس قوت قلب گرفته بود گفت:
حالا اينجا كجاست ؟؟؟؟؟
سيروس به دور و اطراف خوشد نگاه كرد و گفت:
ما هنوز كامل نميدونيم ....ولي حدس ميزنم محيط مجازي باشه
استرجس :خب از بين ببرش ديگه........
سيروس :حالا به اين بگو.....مسئله اينه كه يادم نمياد..........
دنيل:بابا بيخيال سيریوس تو فكر كن ما ساكت ميشيم .
سپس به سمت استرجس رفت و گفت:
هيچي نگو بزار فكر كنه!!!!!!!!
استرجس:باشه...........
سيریوس دوباره شروع به راه رفتن كرد..................
***************در راه پیدا کردن رومسا******************
بچه ها به سه راهي رسيدند آنيتا رو به مريدانوس كرد و گفت:
كدوم راه بود؟؟؟؟؟؟
مري به دور و اطراف خودش با دقت نگاه كرد و گفت:
اون راه................
آنيتا به راه نگاه كرد و گفت:
مطمئني؟؟؟؟؟؟
مريدانوس:آره بابا ......
آرتيكوس:خب بهتره بريم
آنها دوباره شروع به حركت كردند و وارد مسير جديدي شدن.........
*در داخل راه*
آنيتا با خودش ميگفت:اوتو زنده بمون...... خواهش ميكنم زنده بمون
صداي فرياد مري اونو از جاش پروند...............
آني مواظب باش
آني برگشت و به مريدانوس نگاه كرد و پرسيد:
ميشه بگي مواظب چي باشم؟؟؟؟
به جاي مري آرتيكوس جواب داد:
مواظب اون دگمه..
آني به زمين نگاه كرد و ديد دگمه اي دقيقا جلوي پاش هست.............
آرتيكوس نيز به زمين نگاه كرد و گفت:
برين عقب ميخوام دگمه رو فشار بدم....
آنيتا:نه خطرناكه...........................................
آرتيكوس:چه خطري بابا..حالا برين عفب.
مري و آني پنج شش قدم عقب رفتندو منتظر ماندند
آرتيكوس دگمه را فشار داد ......
واييييييييييييييييييييييييييييييييييي
حدود صد جادو از سمت ديوار چپي به سمت ديوار راستي فرستاده شد..........................
آرتيكوس از جاش بلند شد و به ادامه راه نگاه كرد و گفت:
خدا به دادمون برسه ...........................
آنيتا دو قدم جلو اومد و پرسيد :مگه چي؟؟؟؟
آرتيكوس:مسير پر از اين دگمه هاست
آنيتا:خب باشه ما بايد اوتو رو نجات بديم.....
ادامه دارد................

---------------------------------------
آيا آنيتا ميخواست از بين اون همه تله رد بشه؟؟؟؟
ايا سيروس طلسم رو يادش ميومد؟؟؟؟؟
و صدها آيا ديگر.........................

--------------------------------------
سيروس جان چون مدتها بود پست نزده بودم ببخشيد اگه بد شد تيكه اي كه شما توش هستين رو جوري قرار دادم كه خودمو وارد ماجرا كرده باشه
به هر صورت منتظر نقدت هستم

استرجس عزیز

نوشته ت تقریبا قابل قبول بود ولی ایراد اصلیت غلط های املاییه ...ببین ویرایش کردن و دوباره خوانی پستت قبل از فرستادن ضروریه اینطوری ممکنه دوتا کلمه باشه که املای صحیحش رو بلد نباشی ولی وقتی داری تایپ میکنی و دوباره خوانی نمیکنی کاملا مشخصه که اشتباهات لپی ای داشتی که نتیجه جابه جا زدن دگمه هاست پس قبل از آن لاین شدن و فرستادن پستت حتما و حتما یک بار دیگه از روش بخون چون چیزهایی که در جین نوشتن بهشون توجهی نکردی و از زیر چشمت رد شده در ویرایش و خوندن دوباره به راحتی برطرف میشه .

ولی در مورد خود پستت : اول اینکه باید بیشتر روی فضاسازی کار کنی یعنی الآن در قصر بهترین زمان برای خودی نشون دادن و تمرین کردن فضاسازیه چون ما با یک محیط ناشناخته و کاملا جدا از دنیای هری پاتر طرف هستیم که تخیلات خودمون باید بهش شاخ و برگ بده پس از دفعه بعدی دقت کن که در پست های اینجا که حالت تمرینی رو برای اعضای محفل داره روی نقاطی که ضعف داری کار کنی تا بهتر بشن و در مورد شما حتما فضاسازی رو تو کارت قرار بده ..اگر هم فکر میکنی که شاید نتونی به خوبی از پس این کار بر بیای هیچ نگرانی نداره چون ما اینجا هستیم تا به هم کمک کنیم که سطح کارمون رو پیشرفت بدیم ...نتیجه اینکه من از دفعات آینده فضاسازی هات رو میخوام.
دومین موردی که به چشمم خورد استفاده ای بود که از شکلک کرده بودی ...شکلک هیچ ایرادی نداره ولی معمولا در نوشته های طنز و غیرجدی به کار میره پس باید دقت کنی که وقتی در یک مجیط جدی داریم مینویسیم شرایط رو در نظر بگیریم ..اگر تعدادش رو کمتر و محدود به 5 تا در هر پست بکنی نوشته ت حالت زیباتری پیدا میکنه
پس منتظر رولهات با فضاسازی بیشتر هستم

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۱۹:۰۶

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
جسی فریاد زد:
_ نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه......
و بعد از مدتی در هوا سر خوردن،صدای برخورد آنها با سطح سخت زمین شنیده شد.
دنیل با آه و ناله گفت: اوه......چه خبره؟؟؟
و همه با هم نگاهی به اطراف خود انداختند. مکانی بس سیاه بود. چشم چشم را نمی دید. سیریوس آرام گفت:
_ لوموس.........بچه ها، اینجا کجاست؟؟!!
و با چهره هایی متعجب ، با احتیاط بلند شدند و در اطراف پخش شدند. اما بعد از دقایقی جسی با بغضی در گلو گفت:
_ اوه...نه.....اینجا پایانی نداره!!!!
دنیل با تاسف سری تکان داد. و باز دور هم جمع شدند و بر روی زمین سخت و سیاه نشستند.اشکهای جسی، از گونه هایش روان بود و دنیل برای دلداری، دست او را می فشرد.
دقایقی نگذشته بود که سیریوس در حالی که دستانش را از جلوی دهانش بر می داشت، با تفکر گفت:
_ بچه ها......من می دونم اینجا کجاست....
جسی و دنیل در حالی که خوشحال شده بودند، یکصدا گفتند:
_ اینجا کجاست؟؟؟
سیریوس در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد، گفت:
_ اینجا یه جادوی مجازیه......خیلی قدیمیه.......قبلنا توی کتابای ما بود......
جسی در حالی که با پشت دستش، اشکها را از چهره اش می زدود گفت:
_ چه جوری می تونیم از اینجا بیایم بیرون؟؟
سریوس آهی کشید و گفت:
_ مسئله همینه......من ....من......یادم نمی یاد!!!
و این بار نوبت دنیل بود تا آهی بلند بکشد. جسی فریاد زد:
_ یعنی هیچی یادت نمی یاد؟؟؟
سیریوس عصبانی ولی آرام گفت:
_ اگه اینقدر حرف نزنین، شاید یادم بیاد......
******************************** در راه پیدا کردن رومسا************************

مریدانوس، آرتیکوس و آنیتا، راه خود را در راهرویی تاریک در پیش گرفتند. تنها صدا، صدای نفس کشیدن آن سه بود؛ که در آن سکوت وهمناک، تنها دلخوشی آنها بود.
بعد از دقایقی ناگهان آنیتا در جایش ایستاد و جیغی کوتاه کشید. آرتیکوس به سر عت برگشت و روبه آنیتا گفت:
_ آنی؟؟؟.....چی شده؟؟؟!!!
آنیتا در حالی با دستانش در موهایش چنگ می انداخت گفت:
_ آرتی؟؟؟ ... دارم یه چیزایی دریافت می کنم.......به چیزای بدی.....
مردانوس با تعجب پرسید:
_ چی شده؟؟؟
آرتیکوس انگشت اشره اش را روی بینی اش گذاشت و دوباره به آنیتا نگاه کرد. آنیتا بر روی زمین نشسته بود و چشمانش را بسته بود و صدای نفس های نامنظمش، آرتیکوس را به وحشت انداخته بود.
لحظاتی چند گذشت و ناگهان صدای فریاد آنیتا، آن سکوت سرد و سنگین را شکست:
_ اوتووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.........
و در حالی که نفس نفس میزد، با التماس و وحشت به آرتیکوس نگاهی انداخت. آرتیکوس که حسابی نگران شده بود، به سرعت رو به روی آنیتا نشست و با نگرانی پرسید:
_ آنی؟؟ چی شده؟؟.....به من بگو....
و با دستانش سر آنیتا را در دست گرفت. آنیتا،در حالی که اشک از چشمان سیاهش فرو میریخت، دستان آرتیکوس را گرفت و با ناله گفت:
_ اوتو.....اون اینجاست......اون....رومسا.....هر دوتاشون .....
آرتیکوس سر آنیتا را کمی تکان داد و گفت:
_ آنی.....درست بگو ببینم چی شده؟؟؟
آنیتا آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ رومسا یه گوشه افتاده بود و صورتش خونی بود......لوسیوس داشت ......داشت اوتو رو جلوی لرد شکنجه می کرد.......
و در حالی که با التماس به چشمان درشت برادرش خیره شده بود ادامه داد:
_ اون داره می میره........اون دیگه طاقت نداره.....همشم به خاطر اینه که منو نبرده.....خدایا.....
و خود را در آغوش آرتیکوس رها کرد.
بعد از چند لحظه، مریدانوس که تا آن هنگام ساکت و متعجب بود، با شک پرسید:
_ آنیتا.....اونجا، علامتی، چیزی ندیدی؟؟؟؟
آنیتا فکری کرد و بعد از مدتی در حالی که اشکهایش را پاک میکرد،گفت:
_ چرا......چرا.....اونجا عکس یه مار بود که یه مشت روح و دیوانه ساز، جلوشو گرفته بودن....
مریدانوس بعد از لحظاتی تفکر کردن گفت:
_ یادمه وقتی توی شرقی ترین نقطه بودم، اونجا یه سه راه دیدم......هر کدوم به تابلویی داشتن....سمت راستی همون بود که آنیتا می گه.....احتمالا توی یکی از اتاقای اون راهرو هستن.....
آرتیکوس با تعجب گفت:
_ اونقت هیچ حفاظی نداره؟؟؟
مریدانوس لب پایینش را گزید و گفت:
_ همه ی حفاظاشو که نمی دونم......فقط می دونم که یک سپاه بزرگ دیوانه ساز اونجا هست که تمامی نداره.....
*********************
***************
خارج از رول: بابا آرتیکوس!!!! فکر کنم واقعا خواهر برادریم!!! چون دقیقا منم می خواستم سریوس و بر و بچز رو بندازم توی یک مکان دیگه!!! ایول به داداشم!!!
حالا یه نکته: نفرای بعدی که میخوان بنویسن، بدونن که شکل طلسم اسپکتوی من، یه ققنوس هست!!!
--------
سیریوس جان، باز خشانت به خرج ندی، ها!!!!!

آنیتای عزیز

نوشته خوبی بود و احتیاجی به خشانت نیست فقط باید ویرایش رو توی کارت قرار بدی چون تعدادی غلط املایی داشتی که با یک بازنگری قبل از فرستادن پستت به آسانی میتونی اونها رو برطرف کنی.
موضوع رو خوب پیش بردی ..منظورم هر دوقسمته و با ارتباط دادن محل زندانی شدن اوتو و رومسا داستان در مسیر خوبی میتونه پیش بره ولی بیشتر مبنای کارت رو بر اساس دیالوگ به کار برده بودی یعنی من انتظارم توصیفی از وهم و وحشت قسمت های شرقی قصره و تفاوتش با محلی که تا کنون بودن ولی در کل نوشته خوبی بود ولی بازم میگم که بازخوانی قبل از فرستادن پستت رو فراموش نکن تا این غلط های املایی هم برطرف بشه .
با اینکه مدتی بود چیزی ننوشته بودی ولی من از نوشته ت راضی بودم و شروع دوباره خوبی بود

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۲۵:۲۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۴:۴۵ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
×××××××××××به دنبال آرتيكوس و آنيتا و مريدانوس×××××××××××××
سرانجام آرتيكوس گفت:مريدانوس!
مريدانوس سرش از آن دو بخاطر پنهان كردن قطرات اشكش به پايين انداخته بود پس دقيقه اي سرش را بلند و با چشمهاي اشك آلود به چشمان آرتيكوس نگاهش را دوخت.پس از لحظاتي از نگاه به چشمهاي يكديگر نفسهاي مريدانوس آرامتر به نظر ميرسيد و غلطيدن قطرات شفاف اشك از چشمان زيبايش متوقف شده بود و لبخندي كوچك در صورتش نقش بسته بود كه نشانگر اميد به آينده اي روشن ميتوانست باشد.
آرتيكوس بعد از ديدن آن لبخند توجهش را معطوف به اطراف كرد و گفت:مريدانوس!بياد داري تو و رومسا در كجاي قلعه زنداني شده بوديد؟
مريدانوس كه ديگر به طور كامل آرام شده بود براي جواب مدتي كوتاهي فكر كرد و سپس گفت:دقيقا نه!ولي ميدونم كه ما در شرقي ترين قسمت قلعه بوديم چون من شبحي از خورشيد زودتر از قسمتهاي ديگر رو ميديدم.
آرتيكوس:بسيار خوب!براي رسيدن به شرق بايد از اين مسير بريم.
و به سمتي كه به راهرويي تاريك منتهي ميشد اشاره كرد و خودش اول به آن مسير قدم گذاشت.
-ولي آرتيكوس!پدر!ما بايد او رو نيز پيدا كنيم.تو كه اين رو فراموش نكردي؟
اين حرف را آنيتا گفت كه بسيار نگران به نظر ميرسيد و با حالتي ناباورانه به آرتيكوس نگاه ميكرد.
آرتيكوس اين بار از حركت ايستاد و رويش را به طرف آنيتا كرده و گفت:نه فراموش نكردم ولي الان جان يكي از اعضا در خطر جدي هستش و وظيفه ما هستش كه او رو نجات بديم.
آنيتا:يعني جان پدر اينقدر برايت بي ارزش شده؟يعني پدر الان در خطر نيست؟
آرتيكوس در جواب گفت:نه!ولي من مطمئنم كه پدر در خطر نيست.
آنيتا كه از شنيدن اين جواب بسيار عصباني شده بود با حالتي جنون آميز گفت:از كجا ميدوني كه پدر در خطر نيست؟از كجا؟
آرتيكوس در حالي كه به چشمهاي آنيتا نگاه ميكرد گفت:من نميدونم ولي مطمئنم كه خطري او رو تهديد نميكنه!به من اعتماد كن آنيتا!خواهش ميكنم.
آنيتا كه كاملا سركش شده بود بعد از شنيدن اين حرف آرام ميشود و پس از مدتي گفت:باشه!
آرتيكوس كه جواب آنيتا را شنيده بود دوباره رويش را به آن راهرو تاريك با سكوتي مخفوف مي اندازد و مي گويد:پس دنبال من بيايد!
و هرسه به سوي شرق مسيري ديگر پر از مخاطره قدم ميگذارند.
......
×××××××××××به دنبال دنيل و جسيكا و سيريوس××××××××××××××
سيريوس با احتياط و آرام اول وارد اتاق دوم شد و پشت سر او دنيل و جسيكا وارد اتاق شدند.اتاق كاملا تاريك بود به صورتي كه هيچ كسي نميتوانست يك قدم جلوتر از خودش را ببيند.
-لوموس...
سپس نوري از سر چوبدستي دنيل بيرون آمد كه مقداري از فضاي آن اتاق را روشن كرده بود.جسيكا و سيريوس به تبعيت از او چوبدستي هاي خود را روشن كردند.
اتاق كوچك و باريكي به نظر ميرسيد كه هيچ پنجره اي نداشت و به همين دليل هوايي سنگين در آنجا وجود داشت و باعث ميشد كه به سختي بتوانند نفس بكشند.همه چيز در آن اتاق عادي به نظر ميرسيد به جز كف آن كه هموار نبود و در قسمت هايي برجستگي هاي كوچكي وجود داشت كه به وسيله نور چوبدستي به طور محسوسي ديده ميشد.
سيريوس كه متوجه وجود خطري در آن اتاق شده بود رويش را به بقيه كرد و گفت:بچه ها بهتره از همون راهي كه اومديم برگرديم...من از حالت اين اتاق اصلا خوشم نمياد.
جسيكا كه منتظر شنيدن چنين حرفي بود بلافاصله رويش را برگرداند كه بتواند دستگيره در را براي خروج پيدا كند ولي روح همان دخترك را در مقابل صورتش دید كه آرام در هوا شناور بوده ولي لبخندي شيطاني بر صورت نابود شده اش نقش بسته است.
جسيكا كه از ديدن آن روح ترسيده و غافلگير شده بود جيغ كوتاهي زد و يك قدم به سمت عقب برداشت ولی به طور اتفاقي يكي از پاهايش را بر روي آن برجستگي ها گذاشت كه برجستگي بر زمين فرو رفت و لحظه اي بعد زير پاي هر سه آنها خالي شد و در حالي كه خنده روح دخترك بدرقه کننده آنها بود به قسمت ديگري از بازي سرنوشت پا گذاشتند.
.....
---------------------------------------------------------------------------------------------------
هوووم(من چقدر از اين خوشم اومده!)....من چند وقت بود اينجا پست نزده بودم!!نميدونم خوب بود يا نه...اميدوارم خوب بوده باشه...
نقد حسابي شود!لطفا سيريوس عزيز!!!
مرسي
آرتيكوس

آرتیکوس عزیز

رول قشنگی بود و من در قسمت اولش اشکالی ندیدم ..به میزان لازم فضاسازی و استفاده مناسب از کلمات برای گفتگوی میان افراد.داستان در مسیر خوبی داره پیش میره و با فرستادن این سه نفر به شرقی ترین قسمت قصر فرصت خوبی برای خودت و بقیه به وجود اوردی تا جا برای توصیفات لازم از یک قصر مخوف و راهروهاش و تفاوت قسمت شرقی با غربی رو داشته باشن و این نکته مثبت خوبیه که امکانی رو به وجود بیاری که با فرستادن افراد به جاهای دیگه نه تنها لطمه ای وارد نکنی بلکه فرصتی برای خودی نشون دادن نویسنده ها هم به وجود بیاری.
در مورد قسمت دوم در آخرش چندتا اشکال نگارشی داشتی که امید دارم دیگه تکرار نشه ..البته همونطور که در نمونه تصحیح شده میبینی ایرادت در مورد زمان افعال بود که ماضی و مضارع با هم قاطی شده بودن و دیگه اینکه دوتا حرف ربط رو اشتباه نوشته بودی که به دلیل کل رول زیبات از اونها میگذرم و امیدوارم دیگه تکرار نشه تا رولهای بدون ایرادی رو ازت ببینم

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۱۴:۲۵:۲۰

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱:۲۸ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
آنیتا که انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد ، حرف او را قطع کرد و با نگرانی پرسید:
- صبر کن ببینم ... رومسا کجاست؟؟.. شما با هم به ماموریت رفته بودید...
مریدانوس آهی کشید و در حالی که سعی می کرد از سرازیر شدن اشکهایش جلوگیری کند گفت:
- اون گیر افتاده...
اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای جیغی بی روح و گوشخراش که تا عمق روح انسان نفوذ می کرد ، آنها را از جا پراند...
مریدانوس که بسیار رنگ پریده تر از قبل به نظر می رسید با صدایی که از زور ترس و هیجان به زحمت شنیده می شد گفت:
- باید هر چه زودتر از اینجا بریم...اینجا خیلی خطرناکه...از این طرف!
آنیتا و آرتیکوس که هنوز در شوک آن صدای عجیب به سر می بردند سری تکان دادند و به سمت راهی که مریدانوس به آن اشاره کرده بود راه افتادند...
همه جا را سکوت فرا گرفته بود و تنها صدایی که به گوش می رسید ، صدای نفس کشیدن خودشان بود . هیچ کس جرئت نداشت این سکوت شوم را بشکند تا اینکه آرتیکوس با هیجان گفت:
- اینجا یه در هست...
و سپس کنار رفت تا آنها هم آن در را ببینند...
اشکال عجیبی روی در و دستگیره ی آن به چشم می خورد.
لحظه ای با سردرگمی به یکدیگر نگاه کردند و بعد آرتیکوس با طلسمی در را امتحان کرد تا از بی خطر بودن آن مطمئن گردد.
سپس با احتیط دستگیره را چرخاند و در با صدای غیژی باز شد...
آنها خود را در اتاقی کم نور و بسیار کثیف یافتند.
چیز ی که در وهله ی اول توجه هر سه آنها را به خود جلب کرد این بود که اتاق به شکل شش ضلعی ساخته شده بود و به نظر می رسید که تنها راه خروجی ، به غیر از دری که از طریق آن وارد آنجا شده بودند ، دری بود که در سمت دیگر اتاق قرار داشت.
تابلو های بسیاری که همه شان بدون استثنا با پارچه های ضخیم و سیاه رنگی پوشانده شده بودند ، روی دیوار های بلند و تار عنکبوت بسته ی اتاق خود نمایی می کردند.
آنیتا نگاهی به در و دیوار مخوف آنجا انداخت و گفت:
- بهتره زودتر بگی چه اتفاقی افتاده تا از اینجا بریم.. من اصلا احساس خوبی ندارم...
مریدانوس نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگر یادتون باشه دو ماه پیش ما از طرف دامبلدور مامور شدیم تا برای انجام یه کار سری محفل رو ترک کنیم...
- ما در حقیقت مامور شده بودیم تا اطلاعات بیشتری در مورد این قصر بدست بیاریم ...
- بعد از یه سری تحقیقات متوجه شدیم که برای تکمیل اطلاعاتمون هیچ چاره ای جز وارد شدن به این قصر نداریم، اما خوب راه ورود به اینجا رو نمی دونستیم...
- بالاخره فهمیدیم که به وسیله ی یه طلسم قدرتمند می شه وارد اینجا شد. اما هنوز چیزی از ورودمون به اینجا نگذشته بود ، که یه سری روح ریختند و ما رو قبل از اینکه بتونیم کاری انجام بدیم بیهوش کردند و با خودشون بردند ...
- ما نفهمیدیم که کجا بردنمون یا اینکه چند روز بیهوش بودیم،
اما وقتی به هوش اومدیم دیدیم که یه جای عجیب زندانی مون کردند...
- خوشبختانه اونا چوبدستی منو نگرفته بودند. چون من همیشه طلسمی روی اون اجرا می کنم که غیر قابل رویت بشه ، اما رومسا چوبدستیشو از دست داده بود...
- با کمک هم من آزاد شدم، اما هنوز رومسا رو آزاد نکرده بودم که اونا سر رسیدن . اونم منو مجبور کرد تا فرار کنم و برم دنبال کمک...
- منم فرار کردم ...تا اینکه به شما برخوردم...
مریدانوس سرش را پایین انداخت تا آن دو متوجه اشکهایش نشوند و در عین حال منتظر بود تا یکی از آنها چیزی بگوید.
سرانجام آرتیکوس گفت:...
------------------------------------------------------------------------
ببخشید که خیلی طولانیه...من عادت ندارم پست خیلی طولانی بزنم ولی خوب به عنوان اولین پستم در اینجا لازم بود که هم یه جوری خودمو وارد داستان کنم و هم یه سری چیزها رو توضیح بدم.
نمی دونم داستانم چقدر به اون چیزی که مریدانوس فکرشو می کرده شبیه ولی یه هر حال ممنون می شم اگه نقدش کنی!

رومسای عزیز

پستت به نظر من زیاد طولانی نبود چون همونطور که خودت هم ذکر کردی برای اولین ورود به جایی توضیحات کافی لازمه و به نظر من داستان رو خوب پیش بردی و ماجرای جدیدی که در پی زندانی بودن رومسا و تلاش برای یافتنش به اهداف دیگه افراد اضافه میشه خوب بود .
پستت از نظر فضاسازی و دیالوگ خوب بود و من ایراد عمده ای درش ندیدم و فقط یک دونه غلط املایی داشتی که از اونم میشه گذشت ولی باید همیشه سعی کنی با ویرایش دوباره پست هات قبل از فرستادن این ایرادات رو برطرف کنی .
در این پستت از دیالوگ زیاد استفاده کرده بودی که به نسبت شرایط و تعریفاتی که باید ارائه میدادی موردی نداره.
در کل پست بسیار خوبی بود و من هنوزم تعجب میکنم که با این تعداد کمی که رول نوشتی چطور انقدر عالی مینویسی

سیریوس


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۰:۰۹:۵۴
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۱۴:۲۱:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.