1. یه رول بنویسید و توی اون از یه طلسم نابخشوده یا حتی ترکیبشون استفاده کنید، روی هر چیزی، یا هر کسی، اثری که طلسم میذاره رو بگید، و بلایی که سرتون از نظر روانی میاره رو هم بگید قطعا. 20 نمره
- خونه دار و بچه دار! زنبیل بردار و بیار!
- هلو دارم هلوی تازه! هلو انجیری!
- هندونه به شرط چاقو!
بازار میوه و تره بار حسابی شلوغ پلوغ بود و گرمای جان فرسای تابستون، تاثیری تو حال فروشنده ها نذاشته بود.
هر کسی یه طرف بساط خودشو پهن کرده و مشغول کاسبی بود. یه عده هم بار هاشونو از روی وانت و نیسانای آبی خالی نکرده و همونطوری مشغول فروش بودن.
-بیا این ور بازار!
تقریبا عدهی زیادی درحال خرید و فروش بودن ولی یسریا برخلاف اون عده، زیر سایبون دراز کشیده و داشتن از زندگی لذت می بردن. البته این وسط مسطا مرد قوی هیکل با چهرهی آفتابسوخته ای وجود داشت که زیر سایبون دراز کشیده بود ولی اصلا لذت نمی برد. بیشتر به نظر می رسید از اینکه محصولش فروش نمیره غمگینه.
- داش کیوان چرا اخمات تو همه؟
اینو مردی پرسید که لباسای کهنه ای پوشیده بود و چای تازه دمی دستش داشت. از روی چهرهی شاد و سرخوش هم به نظر می رسید امروز فروش خوبی داشته.
- غمت نباشه داداش امروز چیزی نفروختی فدا سرت! فردا حتما می فروشی.
کیوان نگاهی به دوستش که می خواست دلداریش بده انداخت و با سر ازش تشکر کرد. تقریبت دو هفته ای می شد که کسی چیزی ازش نمی خرید. آخه میوه ای که اون می فروخت انقدر تو این کشور زیاد بود که قیمتشون از پیاز هم ارزون تر در میومد. شاید مرد باید می رفت سراغ یه شغل دیگه.
- دیگه نمی شه از فروش اینا به جایی رسید؛ شاید باید شغلمو عوض کنم.
- دلت خوشه ها داداش! شغل عوض کردن که به این آسونی نیست... سواد می خواد. تحصیلات بالا می خواد آگاهی از بازار کار می خواد.
- مشکلش چیه؟ یاد می گیرم.
مرد درحالی که چایش را سر می کشید پوزخندی به خوشبینی دوستش کیوان زد.
- سر پیری و معرکه گیری؟ اینو باید خیلی وقت پیشا یاد می گرفتی. همون موقع ها که مادرت اصرار می کرد بری مدرسه و تو در می رفتی... هعییی کیوان! یروز فکر می کردی عاقبت فرار از مدرسه بشه این؟
کیوان فکر کرد. هیچ وقت تو عمرش از مدرسه و تحصیل فرار نکرده بود. برعکس! از وقتی خیلی خیلی ریزه میزه بود مدرسه می رفت. ولی چی شد که کارش به اینجا کشید؟
فلش بک کوین نمی دونست چرا سر کلاس جادوی سیاه نشسته و داره به حرف های موجودی هزار دست گوش می ده. حتی نمی دونست تو هاگوارتز چه کار می کنه. اون هیچ طلسمی بلد نبود... موقع صحبت کردن زبونش می گرفت.... چوبدستی نداشت... و از همه مهتر هنوز یازده ساله نشده بود... اما مگه اهمیتی داشت؟
امسال هاگوارتز کلا عجب غریب بود. از مدیر های حشره و خوابآلودش گرفته تا اساتیدی که یکیشون اسکلت بود، یکی شون دنبال شغل می گشت، یکی شون خیاری بود که ادعای بوتراکلی می کرد و اون یکی هم گودریکی از قبر برگشته بود. با این حجم از شگفتی های آفرینش تو یه مکان، دیگه وجود دانش آموز سه ساله اهمیتی نداشت.
بنابراین کوین بی توجه به سن و سالش می خواست هرطور شده طلسم های ممنوعه رو انجام بده. اول از همه به یه چوبدستی نیاز داشت که تهیه کردنش با وجود جادو آموزای محصل و چوبدستی به دست، چندان سخت نبود.
پس خیلی عادی به اولین بچه ای که داشت به سمتش می اومد، برخورد کرد.
- هوی مگه کوری؟ جلوتو بپا بچه!
- شرمنده!
کوین از پسر ریونی معذرت خواهی کرد و فوری تو اولین پیچ راهرو ناپدید شد. به دیوار تکیه داد و به وسایلی که از پسر قاپیده بود؛ نگاه کرد.
- این کدوم بدبحتی بود؟ کیف پولش اژ دل بچه ها هم پاکتره!
مدیونین فکر کنین کوین به گالیونای پسره چشم داشت. هیچ هم اینطور نبود! فقط می خواست ببینه اسمی، عکسی، شماره جغدی تو کیف هست یا نه. به هرحال قرار بود آخرش وسایل بچه ریونی رو پس بده دیگه.
از اونجایی که کیف پول خالی خالی بود، کوین بی خیالش شد و اونو تو جیبش گذاشت. عوضش چوبدستی رو برداشت و وارد یکی از کلاس ها شد.
کلاس مثل کیف پول توی جیبش، خالی بود و این یعنی موقعیت مناسب برای اجرای طلسم ها!
- حب اشتاد گفت برای انجام طلشم به چی نیاژ داریم؟
ابر تفکر بالای سر بچه تشکیل شد و شروع به پخش
فیلم خاطراتش کرد.
- نقل قول:
گودریگ گریفیندور گفته: اولین طلسم نابخشوده A word یا همون آواداکداورا نام داره. در دوره فعلی با صدای بلند گفتنش در حالی که چوبدستی رو سمت حریف نشونه گرفتید، میتونه باعث فرستاده شدنتون به آزکابان و بعدشم بوسه دیوانه ساز بشه. و بعد طلسم دوم، C word هست... یا همون کروشیو، که میتونه درد جانسوز و حتی تا حدی روح سوز رو به قربانی منتقل کنه. طبیعتا استفاده ش نکنید و اما افسون سوم، بهش I word میگن... البته که اگه قرار باشه استفاده بشه باید به صورت کاملش، یعنی ایمپریو تلفظ بشه.
کوین پسر بچه ی با دقتی بود و همه می گفتن بخاطر این حجم از دقت آینده ی روشنی خواهد داشت. اون متوجه شد که اولین طلسم برای حریف و دومی برای قربانی به کار می ره. پس قاعدتا طلسم سوم...
- برای مقتول به کار میره! پش اژ همشون حطرناک تره.
اژ اونجای که من دنبال حطر نیشتم اژ اون اولی اشفاده می کنم.
بخاطر این نتجه گیری کاملا حرفه ای و (متاسفانه) صد در صد اشتباه، بچه تصمیم گرفت از آواداکداورا استفاده کنه.
برای همین رفت روی نیمکت ایستاد تا به تمام کلاس دید داشته باشه.
همونطور داشت دنبال حریف می گشت که چشمش به عکس متحرک بالای تخته ی کلاس افتاد دامبلدور تو عکس بود و لبخند زنان می گفت: هاگوارتز اگه اصلاح بشه؛ جادوگران اصلاح میشن.
این جمله چنان تاثیری رو بچه گذاشت که فوری چرخید و پشتشو به دامبلدور لبخند زن کرد. چرخیدنش هم باعث شد متوجه پنجره ی بزرگ و گنجشکک اشی مشی بشه.
- ایول چه حریف حوبی! حودتو آماده کن!
گنجشک هیچ توجهی به کوین نکرد. بیرون پنجره ایستاده بود و کاملا بی خیال داشت آواز می خوند و جیک جیک می کرد که یهو احساس کرد چیز سفتی به شیشه خورد.
- آووکادو!
بله! کوین بالاخره ورد رو گفته بود و باعث ترسیدن و در نتیجه فرار گنجشک شده بود. منتها خودش نمی دونست چرا از سر چوبدستیش به جای نور و جرقه، میوه در اومده بود.
- چرا میوه؟مگه میوه ها جژ طلشم های نابخشودنین؟... شاید اشتباه تلفژش کردم؟
تصمیم گرفت دوباره از اول طلسمو بگه. هر چند که دیگه هیچ حریفی براش نمونده بود.
- آووکادو! آووکادو! آووکادو...
چند روز بعدمدیرا، اساتید و ارشدا در به در دنبال پسر بچه ی گریفی و چوبدستی تری بوت می گشتن. هیچکس نمی دونست یه بچه ی سه سال و نیمه می خواد با چوبدستی چی کار کنه که متاسفانه با باز شدن در کلاس انتهای راهرو توسط سدریک؛ همه فهمیدن می خواد چی کار کنه.
همین که در کلاس باز شد، سیلی از آووکادو های تازه، سدریک رو با خودش برد. تعداد آووکادو ها انقدر زیاد بود که همینطور پیش می رفتن و هر چی و هر کس که سر راهشون بودو تو خودشون غرق می کردن. این وسط کوین روی قایق کوچولویی نشسته بود و تو دریای آووکادوها پارو می زد.
- یا ارباب کبیر! چه بلایی سر اینجا آوردین؟
اینو لینی که پرواز کنان به کوین نزدیک می شد؛ به زبون آورده بود. حقیقتا از اون جایی که لینی ایستاده تموم
شهر هاگوارتز معلوم بود و می تونست ببینه آووکادوها چه حادثه ی نابخشودنی ای به بار آوردن.
- کوین کارتر فوری بیا دفتر مدیریت!
مدتی بعد- فرودگاه- فقط کافیه اسمتو تغییر بدی تا اونا بهت اعتماد کنن. چرا ناراحتی؟ همین که نمیری پیش دیوانه سازا باید مرلینو شکر کنی.
کوین نگاه اخم آلودی به گودریک گریفیندور خوشبین انداخت. هیچ وقت فکرشو هم نمی کرد بخاطر چند تا میوه از هاگوارتز تبعید بشه.
- چند تا آووکادو انقدر مدیرا رو اژیت کرد که تشمیم گرفتن اژ لندن بیرونم کنن؟
راستش رو بخواین مشکل فقط چند تا آووکادو نبود. تعداد زیادی جادو آموز زخمی، بناهای آسیب دیده، والدین عصبانی، تابلو های کنده شده و کلی چیز دیگه هم جزوشون بود که گودریک ترجیح داد یاد آوری شون نکنه. عوضش با مهربونی، یکی از صد تا دستشو روی شونه ی بچه گذاشت و سعی کرد دلداریش بده.
- بیا به این موضوع به چشم یه فرصت نگاه کنیم! تو می تونی کلی آووکادو بفروشی و فروشندگی رو یاد بگیری. ایران هم کشور خوبیه. من شنیدم مردم با صفایی داره.
- اشمشو تا حالا روی نقشه ندیده بودم. می حواین بفرشتینم یجای دور تا نتونم راحت برگردم؟
- این چه حرفیه پسر خوب. به ما می خوره این کاره باشیم؟ ببین برای اینکه خیالتو راحت کنم دسترسیت به خوابگاهتو ازت نمی گیرم تا زود بری میوه ها رو بفروشی و بگردی.
همین موقع بود که از بلندگو اعلام شد هواپیما های حاوی صد ها تن آووکادو آماده ی پروازن. گودریک با شنیدن این حرف همه ی دستاشو بالا آورد تا با بچه خداحافظی کنه.
کوین هم که به نظر می رسید به هیچ عنوان از تنبیهی که شده راضی نیست؛ براش دست تکون داد و سوار هواپیما شد. به خودش قول داد خیلی زود آووکادو ها رو بفروشه تا به دوباره بتونه به لندن برگرده.
پایان فلش بک
- میدونی مشکل از مدرسه نرفتن نبود، اتفاقا من عاشق رفتن به مدرسه بودم منتها انجام تکلیف یه استاد چپندر قیچی، کل مسیر زندگیمو تغییر داد.
کیوان حرفش رو ادامه نداد و نگفت که مجازات اشتباه اجرا کردن طلسم، باعث شده از خرابه ای مثل لندن به سرزمین آباد و آزادی مثل ایران بیاد.
از جاش بلند شد و درحالی که بار و بندیلشو جمع می کرد نگاهی به آووکادوهاش انداخت. شاید وقتش رسیده بود که بی خیال فروش میوه بشه و فکر برگشت به وطنو از سرش بیرون کنه.
2. چرا من قبول کردم تدریس کنم واقعا؟ 5 نمره
شایعات زیادی در این مورد وجود داره...
شاید برای اینکه دلتون واسه هاگواتز تنگ شده بود و چون می خواستین به امکانات بیشتری دسترسی داشته باشین رفتین دفتر اساتید...
شاید چون تازه از اون دنیا برگشتید و نمی دونید ارزش گالیون چقدر اومده پایین تدریس رو قبول و فکر کردین با این چندر غاز گالیونی که بهتون میدن مثل قدیما می تونین کلی چیز میز بخرین...
شاید چون با اون گرگ جیگر بک فامیل هستین و مثل اون تو رو دروایستی گیر کردین...
شاید چون رفتین فیلم هزار دستان بازی کنین و متاسفانه گفتن ما کسی که هزار تا دست داشته باشه لازم نداریم و منظورمون از هزار دستان یه چیز دیگه ست. شما هم برای اینکه بتونین از هزارتا دستتون درست استفاده کنید؛ تدریس تو هاگوارتز رو قبول کردین تا هروقت خواستین از بین نیمکتا عبور کنین؛ با دستتاتون سر دانش آموزای خوبو ناز کنید و گوش دانش آموزای بد و بکشید!
شاید هم چون
عاشق چشم ابروی ما شدین. دیدین امسال دانش آموزای زرنگی مثل ما قراره بیان هاگ، تدریسو به عهده گرفتین.
3. جلسه بعد تدریس مشترک با یه عضو قدیمی داشته باشیم؟ (جواب منفی اهمیت خاصی نخواهد داشت، ولی قطعا نمره کم میکنه ) 5 نمره پروفسور اینجا کلاس شماست نتیجتا هر کاری دلتون خواست بکنید!
اصلا مشنگا یه کتاب مقدس دارن که توش نوشته در کارهای خود با دیگران مشورت کنین و عقل دو نفر بهتر از یک نفره.
فقط امیدوارم آشی که یه وجب روغن روش داره و قراره با هم، برامون بپزین خیلی شور یا بی نمک نشه.
خلاصه که ما از دیدن قدیمی ترا خیلی خوشحال می شیم.