هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹:۰۰ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۳۹:۳۵ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 540
آفلاین
مگس‌ها دور مغز وینکی-پاتر ویز ویز می‌کردند.

- عیح. این چیه؟ چقدر زشته.
- مرتیکه کچلِ کم‌دماغِ گچ‌پوستِ چشم‌‌‌مارمولکی! دادلیِ من، زشت؟ دادرز من قشنگ‌ترین و خوشگل‌ترین بچه دنیاست. مردم از سر و کله هم بالا می‌رن که به بالاترین قیمت بخرنش.

لینی وارنر محکم‌تر از مگس‌ها دور مغز وینکی-پاتر ویزویز کرد. مگس‌ها به لینی نگاه کردند و دیدند ویز ویزش قوی است و طبق سنت دیرینه حشرات، طعمه را ازشان می‌بَرَد؛ پس بال بال زنان بلند شدند بروند. وقتی که یک کم رفته بودند، پوزه‌هایشان را برگرداندند و مشتشتان را در هوا تکان تکان دادند و هزاران‌تا چشمشان را تنگ کردند و یواشکی تصمیم گرفتند یک روزی، یک جایی، بالای یک مغزی، مطمئن شوند لینی وارنر دیگر هیچ وقت نتواند ویز ویزکنان طعمه راستین هیچ مگسی را از چنگش درآورد.

- نــــــــــــه! دورش کنین ازم! هر چیزی جز دورسلیا! آآآآآآخ PTSD! آآآآآآخ اتاق زیرپله! آآآآآآخ زندگی ماگلی!
- خانوم بیا بیخیالش شو. مردم چی میگن؟ این آقا ورنونه چه شوهریه که خرج خونواده‌شو نمی‌تونه دربیاره، بچه‌شو گذاشته واسه فروش؟
- آآآآآآخ احتکار دعوتنامه‌های هاگوارتزم! آآآآآآآخ عمه مارج! آآآآآآخ زخمم!

لینی دست کرد توی جیب هکتور و یک دیگ و قابلمه بیرون کشید. بعدش دست کرد توی جیب وینکی-پاتر و یک جارو و خاک انداز بیرون کشید و باهاشان مغز وینکی را جمع کرد و توی قابلمه ریخت. بعدترش دست کرد توی ریش دامبلدورِ توی ویترین و ققنوسش را بیرون کشید و دست کرد توی جیب ققنوسش و آتشش را بیرون کشید و زیر قابلمه‌‌ را باهاش روشن کرد. بعدترترش دست کرد توی جیب اسکورپیوس مالفوی و دراکو مالفوی را بیرون کشید و آن را هم انداخت توی قابلمه و شروع کرد به هم زدن.
- سوپ هری پاتر! کاملا ارگانیک! از تولید به مصرف! بیا که نبری، بُردن.

- مردم می‌بینن دادرزم چقدر سریع‌تر و گرون‌تر از اون پسره کله‌زخمیِ چارچشِ موزغالی فروش می‌ره و بالاخره می‌‌فهمن افتخار واقعی خاندانمون کیه.

- سوپ هری پاتر؟ به به! میشه تست هم بکنیم؟

- فروش سریع و گرون؟ ما از هر چیزی که سریع و گرون فروش بره و بوی کله‌زخمی نده، استقبال می‌کنیم.

- فرزندان تاریکی، یه کم از اون سوپاتون به این پیرمرد خسته گرسنه که سالهاست یه گوشه ویترین رها شده هم می‌دین؟

ورنون دورسلی چاره‌ای نداشت. ورنون دورسلی بسیار همسرش را دوست داشت و معتقد بود گنجاندن خرید در برنامه‌ی هفتگی خانواده برای روحیه‌ی خانم‌ها خوب است. ورنون دورسلی معتقد بود هر کاری که روحیه‌ی خانم خانه را بهتر کند، وظیفه‌ی مرد خانواده است. ورنون دورسلی همچنین به فرزند یکی یک دانه و دلبندش اهمیت بسیاری می‌داد و برای موفقیت تحصیلی پسرش هر کاری می‌کرد. و بالاتر از همه این‌ها، ورنون دورسلی می‌دانست دادلی دورسلی قرار بود تا سالیان سال توی ویترین خوار و بار فروشی این آقاعه و پوست گچی و کله کچلش باقی بماند و به لشکر مشتریانی نگاه کند که زیر هم له می‌شدند و دستشان را توی چشم و دهان همدیگر می‌کردند تا هری پاتر بخرند و تمام آن مدت به دادلی‌اش نگاه هم نمی‌کردند و دادلی ناراحت می‌شد و گریه می‌کرد و گناه می‌داشت و افسردگی می‌گرفت و درس‌هایش را نمی‌خواند و موفقیت تحصیلی نمی‌کرد و معتاد می‌شد و بدبخت می‌شد و سرطان می‌گرفت و تا آخر عمر ورنون باید مثل سگ کار می‌کرد تا پول شیمی‌درمانی‌اش را بدهد و آخر هم شیمی‌اش درمان نمی‌شد و همه همکارانش پشت سرش می‌گفتند از همان زمانی که کارنامه بچه‌اش آمده بود و مردود شده بود، می‌دانستند این یاروعه دورسلی دوزار نمی‌ارزد و نمی‌تاند بچه تربیت کند و مرد خانواده درست و حسابی‌ای نیست و دیگر نمی‌گذاشتند دورسلی‌ها برای شام دعوتشان کنند و رییسش هم می‌گفت ورنون صلاحیت فروش دریل را ندارد و باید اخراج شود و کم کم همه ازشان دوری می‌جستند و دورسلی‌ها مجبور می‌شدند بند و بساطشان را جمع کنند و بروند یک پرایوت درایو دیگر ولی توی یکی از پیچ‌های مسیر، ورنون یک ذره بیشتر می‌پیچید و می‌افتادند ته دره و می‌مردند و جسدشان هیچوقت پیدا نمی‌شد و مردم یواشکی خوشحال می‌شدند از اینکه ورنون دورسلی برای همیشه گم و گور شده و دیگر نمی‌تواند کانون خانواده‌های آینده را با شکست تحصیلی فرزندانش و نخریدن کاسه بشقاب برای خانمش متزلزل کند و نام ورنون دورسلی در کتاب های تاریخ بعنوان بدترین مرد خانواده ثبت می‌شد.

ورنون نمی‌گذاشت! ورنون می‌دانست چه کار کند.

ورنون کیف پولش را بیرون کشید.
- جناب... دادلیِ ما رو چند می‌فروشین؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱ ۱۸:۴۱:۴۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۸:۳۳ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو

ورنون دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱
از جادو جمبل حرفی نباشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
صبح یک روز گرم تابستانی، خانواده‌ی گرم و صمیمی و خوشبخت آقای دورسلی از خانه به مقصد بازار خارج شدند. آقای دورسلی بسیارهمسرش را دوست داشت و معتقد بود گنجاندن خرید در برنامه‌ی هفتگی خانواده برای روحیه‌ی خانم‌ها خوب است و هر کاری که روحیه‌ی خانم خانه را بهتر کند، وظیفه‌ی مرد خانواده است.

فلش بک


- خاک تو سر بی‌عرضت کنن مرد! اگه یه جو عرضه داشتی، من از خواهر سلیطه و مادر عفریته‌ت حرف نمی‌خوردم. هر بار ما رو بردی خه اون آبجی ایکبیریت، پز چینی لب‌پرا و بلور فیکای جدیدی که از شوش خریده رو به من داد! اون وقت من بیست ساله توی این خونه دارم تو ظرفای جهیزیه خودم میپزم و میخورم!
-ده آخه زن! مگه ما چه‌قدر کاسه بشقاب نیاز داریم؟ مگه کاسه بشقابای خودمون چیزیشون شده که نوشو بگیریم؟
- عه؟ این طوریه؟ خیله‌خب! [شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق!] حالا چیزیشون شده! همشون خورد و خاک‌شیر شدن!

پایان فلش بک


ورنون، همچنین به فرزند یکی یک دانه و دلبندش اهمیت بسیاری می‌داد. او برای موفقیت تحصیلی پسرش هر کاری می‌کرد.

فلش بک


- پسر! بیا این جا ببینم!
- خودت بیا ... مگه نمی‌بینی پای گیمم؟
- این چه کارنامه‌ایه؟
- کارنامه مردود!
- تو خجالت نمی‌کشی؟ من تو کل دوران تحصیلم یک نمره زیر 18 نداشتم!
- بیخود شلوغش نکن بابا! معلما هم یک سری احمق مثل تو هستن دیگه!
- لا اله الا الله ... خانم ببین نتیجه رفتاراتو! ببین بچه‌ای که لوس بارش آوردی چجوری با پدرش حرف می‌زنه! ما سیبیلمون سفید شده بود هنوز پامونو جلو پدرمون دراز نمیکردیم.
- تند نرو ورنون ... حتما دادرز عزیزم یه توجیه منطقی برای این نمرات داره. مگه نه دادرز؟
- نه! ندارم! فقط دلم نمی‌خواد درس بخونم! بخونم که چی؟ بشم یه بی عرضه مثل بابا که پول نداشت آیفون جدید برام بگیره؟
- اما من تازه آخرین مدل پلی استیشن ...
- هنر کردی! حداقل یه میکروفون و دوربین درست حسابی بگیر تا گیم‌ها رو استریم کنم، خودم پول دربیارم. لنگ تو باشیم که کلاهمون پس معرکه است!

پایان فلش بک


دورسلی‌های شاد و صمیمی در حال قدم زدن در بازار بودند که ...

- مامان! مامان! اون جا رو نگاه چه صف شلوغیه! به نظرت چی می‌فروشن؟

- اوه ورنون! حتما از اون چیزای پرطرفدار باید برای دادرز بخریم. اصلا چند وقت بود که داشتم فکر می‌کردم نیاز به یه ... اوم ... نیاز به یه چیزی که اون جا می‌فروشن داره!

ورنون چاره‌ای جز رفتن به سوی مغازه نداشت. پتونیا از همان فاصله سرک می‌کشید تا بلکه سریع‌تر بفهمد چه می‌فروشند. دادلی که جلو دویده بود، سر در مغازه و سپس کاغذهای روی ویترین را خواند:

- خوار و بار فروشی لرد سیاه! از هری پاترهای داخل مغازه دیدن فرمایید. هری پاترهای آستین بلند تک‌سایز است، لطفا سوال نفرمایید. مــــامــــــان منم هری پاتر می‌خوام!

ورنون دیگر طاقت نیاورد و شروع به غرولند کرد:

- آخه پسر تو که از بچگی یه هری پاتر شخصی تو خونه داشتی! دوباره برای چیته؟ فقط می‌خوای خرج اضافی واسه من ...

- بخیل نباش مرد! ایش!

دورسلی‌ها پس از دقایقی تنه زدن و هول دادن از بین جمعیت خودشان را به داخل مغازه رساندند.

- از این هم هری پاتر دیگری برایمان درنیامد! باید فعلا تعطیل کنیم تا اجناسمان کامل شود. همین یک نمونه را اگر بفروشیم، دیگر دستمان به جایی بند نیست. یکی کرکره مغازه را پایین بکشد تا تدبیر جدیدی برای تکثیر می‌اندیشیم.

افراد جلوی مغازه که صدای لرد را شنیدند، بینشان همهمه شد و کم کم این همهمه به عقب‌تر نیز سرایت کرد. چند ثانیه بعد، مشتری‌های مشتاق شروع به شعار دادن کردند.

- ما هری می‌خوایم یالا! ما هری می‌خوایم یالا!

- هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌حا هستیم ... ما منتظر هری نشستیم!

- ما تا هری نگیریم ... آروم نمی‌گیگیریم!

یک آن برق حسادت در چشم‌های پتونیا درخشید. انگار آن پسره‌ی کله زخمی خیلی محبوب بود که همه می‌خواستندش. مگر دادرز او چه کم داشت؟

- بیخود! تعطیلی بی تعطیلی! تا دادرز منو نفروشید تعطیل نمی‌کنید.

پتونیا در حالی که پسر دلبندش را در ویترین مغازه می‌چپاند، این را بر سر لرد فریاد زد.



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۲۰:۳۶ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 207
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده که اونجا مرگخوارهاش رو بفروشه. ولی کارش زیاد رونق نداره. مرگخوارها یا فروش نمی رن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده می شن. دامبلدور وارد مغازه میشه اما لرد سیاه اون رو گول میزنه بعد هم میگذارتش توی ویترین تا بفروشتش. هری پاتر که از بیرون آلبوس رو توی ویترین میبینه برای کمک به او به مغازه حمله میکنه اما اون هم توسط ولدمورت غافلگیر میشه و برای فروش توی ویترین قرار داده میشه . حالا مغازه مشتریان زیادی داره و شلوغ شده اما همشون هری پاتر میخوان. لرد تصمیم میگیره تا با معجون به مرگخوارا اونهارو به هری پاتر تبدیل کنه و بفروشه اما تا به الان هیچکدوم از معجون ها درست عمل نکردن و اینک ادامه ی ماجرا...


-خب معجون بعدی رو امتحان میکنیم. کی داوطلبه؟

جماعت مرگخوار مثل دانش اموزان کلاس درس، به چند دسته تقسیم میشدند. بعضی ها که مرگخواران خیلی لات و لوتی بودند و تا لرد سیخونکی، لگدی، کروشیویی چیزی نمیزد خودشان را تکان نمیدادند. بعضی هم که مرگخواران میان رده بودند و در ردیف های آخر ایستاده بودند و با شنیدن فرمان لرد ولدمورت سرشان را خواراندند و اینور و آنور را نگاه کردند. صدای باز شدن چند بسته چیپس و پفک هم در میان ان ها شنیده شد. دسته بعدی مرگخوارها، مرگخوار هایی بودند که بسیار مستعد بودند و جلو می ایستادند اما در آخر همیشه بقیه را جلو می انداختند. دسته ی آخر هم دسته ای بود که لرد ولدمورت مثل ناظم بچگی های من اسمشان را حفظ کرده بود و تقی به توقی میخورد آن هارا صدا میزد و کارها و بلاهارا روی سر آنها میریخت.

-وینکی بیا اینجا.
-ارباب وینکی رو خودتون لهش کردین.
-خاموش.

لردولدمورت دست در ردایش کرد و لیست مرگخواران را بیرون کشید. صفحات را یکی یکی به عقب میرفت تا به صفحه وینکی رسید که مشخصاتش انجا نوشته شده بود؛ به همراه تکه ای خشک شده از بدن کوچکش. لردولدمورت لیست را روی زمین گذاشت. چوبدستی اش را کشید و طلسم زنده کردن را اجرا کرد. مرگخواران با ترس و حیرت تماشا میکردند.

-کمی از سنگ سرخ جاودانگی(که از فلامل گرفته بود) ...گوشت خدمتکار (گوشت کتی که داشت می پخت)...ریش دشمن(دامبلدور)...استخوان پدر... .
-وینکی که پدر نداره، خودش خبر نداره.
-کروشیو اسکور.
-آخـــــــــــــــــــ.

لردولدمورت همه چیز را روی هم ریخت. سنگ سرخ درخشید و مثل آهن ربا گوشت و مو و استخوان را به خودش جذب کرد. کم کم شکل و شمایل موجودی معلوم شد. لردولدمورت طلسم را به پایان رساند و آن را به سمت موجود فرستاد. وینکی با فریاد از کتاب کنده شد و به بیرون افتاد.

-آهــــ. من کجا؟ اینجا کجا بود؟ ارباب خودتون بود؟

وینکی از هیجان مسلسلش را کشید و شروع به رگبار کردن دور و اطراف کرد. مرگخواران شیرجه رفتند و مشتریان از ترس خودشان را پشت اجسام و وسایل انداختند. بعد از چند دقیقه خشاب های وینکی خالی شد.

-وینکی جن خوب؟
-وینکی تو داوطلبی این معجون رو بخوری؟
-بله ارباب من جن حرف گوش کن بود. وینکی جن خوب؟

لردولدمورت نچ نچی به بقیه مرگخوار ها کرد و با نگاه "یه کم از این جن خونگی یاد بگیرین" به آنها نگاه کرد بعد هم معجون مرکب را به وینکی داد تا بخورد. وینکی معجون را با شیشه اش درسته قورت داد و کمی بالا پایین پرید تا خوب عمل کند. چند دقیقه بعد از کشیده شدن استخوان اش و تغییر شکل موهایش، هری پاتری جلوی لردولدمورت ایستاده بود.

-ارباب وینکی جن خو... چرا صدای وینکی شبیه صدای اون ملعون، هری پاتر بود؟ وینکی از هری پاتر متنفر بود.

وینکی جلوی آینه ای رفت و خودش را برانداز کرد. تا خودش را دید شروع به خود زنی کرد!

-وینکی تبدیل به یک سفید بی خاصیت شده بود. وینکی از این زندگی متنفر بود. وینکی خود را کشت.

وینکی برای بار آخر مسلسلش را کشید و ان را روی شقیقه اش گذاشت و ماشه را کشید.
حالا مرگخوارها، هری پاتر، دامبلدور و لرد و مشتریان به جنازه ی هری پاتر که روی زمین افتاده بود خیره شده بودند.

-آقا مرده اش رو هم میفروشین؟
-کیلویی نمیشه ببریم؟ ما فقط کله پاچه شو میخوایم.




ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۳ ۲۳:۱۰:۵۵

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

هافلپاف

ایزابلا سامربای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 17
آفلاین
-ارباب من؟ چرا من؟ اصلا دلتون میخواد بی کتی بشین؟

کتی‌ای که با فشار مرگخواران به جلو پرتاب شده بود، با بغض به لرد سیاه و معجون سبز رنگ عجیب غریب که در دستان اربابش بود نگاه کرد.

-اصلا من به هری پاتر حساسیت دارم.

لرد سیاه؛ سیاه بود.
فرو کردن معجون های هکتور در حلق ملت هم کار سیاهیست.
پس در نتیجه لرد دست و پای کتی را گرفت و تمام معجون را به خورد کتی داد و منتظر ماند تا معجون عمل کند.
باز هم منتظر ماند.
کمی بیشتر منتظر ماند.

_تغییر کن دیگه.
-ارباب حس میکنم معجونه نپخته بود. میخواین کتی رو بزاریم رو شعله که بپزه؟
-بله ارباب. منم حس میکنم باید کتی رو بپزیم.

و اینگونه شد که مرگخواران با رهبری بلا اتشی در گوشه ای از مغازه برپا کردند و کتی را رویش گذاشتند تا بپزد.

-خب معجون بعدی رو امتحان میکنیم. کی داوطلبه؟


Only Hufflepuff


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۲۰:۳۶ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 207
آفلاین
-ما حاضریم برای آرمان های اربابمان بمیریم!
-بلــــــــــه!

همهمه ای بین مرگخواران شکل گرفت که مرگ را صدا میزد و مرگخواران آن را صدا میکردند.

-چیکار میکنید؟

مرگخواران به صف شدند تا سربند مرگ با عزت برای همدیگر ببندند و همینطور که پشت همدگیر میرفتند، یکی یکی کم میشد از فاصله مرگخواران تا در ورودی. حساب کنید چند دقیقه طول کشید تا مرگخواران از مغازه خارج شدند.

-شماها باید این معجونو بخورید.

در یک ثانیه علامت مرگ روی آرنجشان سوخت و داخل مغازه ظاهر شدند.

-ابله ها گفتیم معجونو بخورید.

همگی آستین های خودشون رو بالا کشیدند و آرنج های سوخته ی خودشون رو به هم مالیدن و حال و هوا عرفانی تر شد. لرد هم آستین های خودش را به مرتبی بالا کشید.

-از یک معجون بیشتر از ما میترسین؟ کررووشییووووو.
-هــــــــاااهـــــاهـــــااااااَاََاااآااخخخخخ.

بقیه ی مرگخواران:


چند دقیقه بعد


بعد از اینکه همه ی مرگخواران چند کروشیو نوش جان کردند تا هم لرد کالری بسوزاند و روی وزن بماند و هم آن ها جدیدترین آثار برایان تریسی در مورد فروش را درک کنند، مرگخواران دیگر محو شده بودند و مجبور بودند معجون را بنوشند.

-ارباب حالا مطمئنید معجون خطرناکی نیست؟
-این معجون شمارو تبدیل به چیزی میکنه که اون ها میخوان. بیاید بنوشید نترسید مرگخواران من.

مرگخواران وقت نداشتند تا صبر کنند لرد به چشمان آن ها نگاه کند چون ایندفعه مطمئن بودند آواداکداورا میشدند. دست به دست یک ممد مرگخوارِ لِه و خسته را به جلو فرستادند..ممدمرگخوار بخت برگشته که اتفاقا بسیار هم تشنه بود؛ یکی از معجون هارا سر کشید.
همه ی نگاه ها به او بود. که ناگهان مرگخوار در یک ثانیه به الاغ تبدیل شد و همانجا نشست.

-اَه. باز این هکتور معجون خودش رو با بقیه ی معجون ها مخفی کرد که ما امتحانش کنیم.
-ارباب.

لردولدمورت معجون ها را کمی بررسی کرد و مطمئن شد.
-خیلی خب. بعدی! زودتر بنوشید.






ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲ ۱۲:۳۹:۳۹


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۰:۱۹ یکشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۰:۵۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6795
آفلاین
جمعیت فکر کردند که شخصی، هری پاتر را به میانشان پرتاب کرده.
از خود بیخود شدند و همدیگر را گاز گرفته و هل داده و کتی را گرفته و تکه و پاره کردند.
یکی چشمش را برداشت. یکی گوشش را کند. یکی مژه هایش را چید.
و همه به این شکل، صاحب مقداری هری پاتر شدند و خوشحال و خندان و رقصان، از مغازه بیرون رفتند.

و اینجا بود که لرد سیاه متوجه صفی طولانی شد.
- این صف چیه؟ اگه چیز خوبی می دن ما نیز بریم توش وایسیم.

کتی، در حالی که چشمش را در حدقه نصب می کرد، پریشان و با لباس های پاره، وارد مغازه شد.
- آخیش. به سختی خودمو جمع و جور و سر هم کردم و از دستشون نجات یافتم. ارباب، من پرسیدم. این صف هری پاتره. اینا هم کله زخمی می خوان. اون قبلیا وحشی بودن. اینا با فرهنگن.

لرد سیاه از این که کله زخمی اینقدر مشتری داشت، عصبانی شد؛ ولی هنوز معجون مرکب را داشت.
- بلا... این معجون رو بخور بفروشیمت. مایلیم پولدار شویم. خود را فدای آرمان های ما کن.

بلاتریکس ترجیح می داد بمیرد، ولی حتی برای دقایقی شبیه هری پاتر نشود.
- ارباب... مطمئنم مرگخواران زیادی برای انجام این ماموریت مهم و خطرناک داوطلب هستن. من اصلا دلم نمیاد این موقعیت رو ازشون بگیرم.





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۴۵:۴۱ دوشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۱
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
ناظر انجمن
کاربران عضو
پیام: 447
آفلاین
اسکورپیوس، درحالی که هری پاتر را بغل کرده بود، پشت لرد سیاه پناه گرفته بود که او نیز پشت بلاتریکس پناه گرفته بود و بلاتریکس، در حالی که سعی میکرد قاقارویی که پایش را گاز گرفته بود کنار بزند، طلسم را به هر کسی که نزدیک لرد سیاه میشد، تقدیم میکرد.
- کتی! این جونور چندشتو از پام جدا کن!

کتی، در حالی که با دندان دم قاقارو را گرفته بود و سعی میکرد زیر جمعیت له نشود، از سر ناچاری، توپ شیطونکی را از جیبش درآورد و به سمت سر لرد سیاه، نشانه گرفت، سپس توپ را پرتاب کرد. توپ، بسیار دقیق، به پس کله ی لرد سیاه برخورد کرد.
- چه کسی توپ را بر پس کله ی ما زد؟
- ارباب!

لرد سیاه، سرش را به سمت کتی برگرداند.
- کتی منفور! تو بودی؟

کتی، فلاسکی را از کیفش بیرون آورد و در بغل لرد انداخت. دستش را دراز کرد و با کشیدن ردای بلاتریکس، خودش را بالا کشید. دست انداخت و دسته از موهای کله زخمی را کند و درون فلاسک انداخت.
- معجون مرکبه! بدین مرگخواران بخورن تعداد هری پاترا تکثیر شه. هم پولدار میشیم، هم مغازه خلوت میشه...

سپس، با اردنگی ناگهانی بلاتریکس، به درون جمعیت پرتاب شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۰:۵۰ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 426
آفلاین
لرد کلاً تحت هیچ شرایطی راضی نبود که هری پاتر تو شعاع شونصد کیلومتریش باشه، چه برسه به اینکه جلوی ملّت از ویژگی‌ها و امکاناتش بگه.
ولی این وسط بحثی بود به نام پول!

پس این وظیفه‌ی خطیر رو سپرد به یکی از مرگخوارای توی ویترین.
- اسکورپیوس! می‌بینی که حسابی درگیر حساب کتابیم (اینجاشو لرد وانمود کرد که مثلاً خیلی مشغوله)، اگه موفق بشی پاتر رو بفروشی، می‌ذاریمت جلوی ویترین و قیمتتو هم دو برابر می‌کنیم!

اسکورپیوس که یکی از فانتزیاش این بود که به عنوان یکی از گرونترین خریدهای نقل و انتقالات ژانویه شناخته بشه، فوراً از ویترین پرید بیرون و رفت سمت مشتری.
- به چه دردی می‌خوره؟! انصافاً سؤال مضحکی پرسیدی در مورد پسر برگزیده‌ی دنیای جادوگری! کسی که لرد ولدمورت رو شکست... (لرد: ) ... نداد ولی به هر حال خفن که هستش!

اسکورپیوس زود تند سریع یه چیزایی رو توی گوش هری گفت و دوباره برگشت سمت مشتری.
- خیلی فول‌آپشن‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنی! مثلاً پرواز می‌کنه (هری: )، دوئلیست خفنیه (هری: )، می‌پزه (هری: )، می‌شوره و می‌سابه (هری: )، جیغ می‌زنه (هری: )، خلاصه باحاله دیگه.

مشتری که راضی به نظر می‌رسید، مشغول شمردن گالیون‌ها شد.
- بسیار هم عالی. خب گفتین چقد میشه؟
- قابل نداره‌ها. پنج هزار.

مشتری مکث کرد، چند ثانیه به هری زل زد و بعدش اینجوری برگشت سمت اسکورپیوس.
- ینی چی؟! همینو تو متروی لندن، سه‌تا میدن چهار هزار. تازه این خط و خش هم داره روی پیشونیش. اونا پلمپن.

- اشتباه می‌کنی! اونا معمولین. این خط و خش‌هایی هم که میگی، امضای شخص ماست. همینه که پاتر ما رو خاص می‌کنه.

اسکورپیوس هم حرف‌های لرد رو ادامه داد:
- دقیقاً! این نسخه از هری پاتر خیلی نادر و کمیابه. Special Edition هستش!

همون لحظه در مغازه به شدت باز شد و ملّت عینهو مور و ملخ ریختن داخل. همه‌شون هم دلیل مشترکی داشتن:
خرید کالایی تحت عنوان هری پاتر، نسخه‌ی ویژه!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۰:۵۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6795
آفلاین
- ولی این کار مهمیه. کار بزرگیه. فقط شما می تونین انجامش بدین. جامعه جادویی به شما احتیاج داره.
- نشستن توی ویترین؟
- اینجوری بهش نگاه نکنین. این کار، ظاهرا ساده اس. ولی هر کسی از پسش بر نمیاد. این مرگخوارا نتونستن مثلا.

دامبلدور داشت با حرف های بلاتریکس، قانع می شد. او همیشه در هر جایی که به او نیاز داشتند حضور داشت و حالا، این جا به او نیاز داشتند.

- ولی کارام چی می شن پس؟

در حالی که مادربزرگ پلاکس داشت دامبلدور را گردگیری می کرد، دو مرگخوار تنومند، او را برداشته و داخل ویترین گذاشتند.
- شما اصلا نگران نباشین. ما ملانی رو می فرستیم که کاراتون رو انجام بده.

دامبلدور ساده لوح بود و باور کرد و داخل ویترین نشست. تقریبا کل ویترین را گرفته بود و مرگخواران زیاد دیده نمی شدند. اسکورپیوس از پشت دامبلدور سرک می کشید و ایوا سرش را از لای ریش دامبلدور بیرون می آورد که دیده و پسندیده و خریداری شود.

- سعی کن قشنگ به نظر برسی. مشتری جذب کن!

دامبلدور سعی خودش را کرد... و نتیجه این شد که هری پاتر با فریاد بلندی به داخل مغازه پرید!
- همه رو خلع سلاح می کنم! دارین از دامبلدور استفاده ابزاری می کنین؟ پدر و مادر هم ندارم و یتیم و بی کسم.

لرد سیاه از این که کسی نظم مغازه اش را به هم بزند اصلا خوشش نمی آمد. مخصوصا وقتی که مشتری جدیدی وارد مغازه شده باشد.

مشتری، هری پاتر را بررسی کرد.
-این به چه دردی می خوره؟ آشپزی بلده؟ زخمی هم که هست. تخفیف می دین؟




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۳:۵۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 174
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده که اونجا مرگخوارهاش رو بفروشه. ولی کارش زیاد رونق نداره. مرگخوارها یا فروش نمی رن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده می شن. مادربزرگ پلاکس هم توی مغازه اس و توی کاراشون دخالت می کنه.
مادربزرگ پلاکس دامبلدور رو میاره توی مغازه و همون موقع یه مشتری میاد و درخواست یه محفلی می کنه.
***


لرد سیاه از حرف مشتری خوشش نیامده و از مادربزرگ پلاکس هم عصبانی بود.
مگر میشد با وجود مرگخوار هایش به مشتری محفلی بفروشد.

- نه ما محفلی نداریم...اگر هم داشتیم نمی فروختیم.
پولی خوبی میدما؟
- نه هنوز هم مایل نیستیم.

انگار لرد سیاه به هیچ وجه قصد نداشت به درخواست مشتری تن بدهد.

- اما من فقط محفلی میخوام.

لرد از میزان پافشاری مشتری در خریدن محفلی و نخریدن مرگخوار هایش هم تعجب کرد و هم عصبانی شد.

- تام...با فروختن من عشق و محبت رو بهش هدیه بده و اشتباهات گذشته ات رو جبران کن.
- نه ما از هدیه دادن منتفریم و قصد داریم تا با گذاشتن تو در ویترین مان کاری کنیم جنس هایمان متنوع تر برسد...در ضمن تو هم از مغازه مان برو بیرون تا کاری نکرده ایم ستون فقراتت از کمرت بیرون بزند.

به یک ثانیه بعد از حرف لرد سیاه نکشید که مشتری با ترس و لرز فرار کرد.

- اوم باباجانیان...من کار دارم باید برم.

ظاهرا لرد باید دامبلدور را راضی میکرد تا در ویترین مغازه بماند.




تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.