هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
-چه خبره سیرییوس؟چرا سکوت شد؟
-سکوت نشده که...صدای چرخ میاد.
-دل و روده من چرا داره به هم میپیچه؟
-احساس میکنم درحال حرکتیم...اهان...صدای باز شدن در اومد.آخ...آخ...

دیگ حاوی سه محفلی، با تکان شدیدی روی زمین گذاشته شد و به دنبال آن صدای پاهایی که دوان دوان از آن منطقه فاصله میگرفتند.
چند ثانیه بعد، در دیگ با صدای بلندی و احتمالا بدون استفاده از دست، باز شد و نورشدیدی به داخل آن تابید.هنوز چشمان محفلی ها به روشنایی عادت نکرده بود که صدای غرش تهدید آمیزی به گوششان رسید.

-اوممم.....چیزه....خواهش میکنم...یکیتون بهم بگه که این صدای سر آشپزه.یا حداقل اجاق گاز!:worry:

هر سه نفر میدانستند که این نه صدای اجاق گاز است و نه سر آشپز، چون حضور موجودی مخوف را در نزدیکی خود احساس میکردند.موجودی خشمگین و گرسنه.
-مالی؟زنده ای؟نترس...من مطمئنم اینم یه نقشه دیگس...هدفشون فقط دور کردن ما از هدفمونه.من شک ندارم که خیلی زود به آشپزخونه...

صدای شلپ شلپ ضعیفی به گوش رسید.سیریوس فقط در یک لحظه سایه ای را که روی دیگ افتاد دید.و باز و بسته شدن دهان موجود ناشناس...چند ثانیه بعد سیریوس و همراهانش داخل محیطی گرم و مرطوب بودند.داخل دهان جانوری که قصد جویدن آنها را داشت!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۴۸ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
آماندا

اجازه هست!


نقل قول:
ارباب خواهشا آروم بیاین اینور! من می خوام 1000 سال عمر با عزت دیگه داشته باشم!

یک شخص محترم دیگه ای رو میشناختم که همینقدر به زندگی علاقه داشت.روحش رو تکه تکه کرد و تعداد زیاد هورکراکس درست کرد.واقعا که...عجب جادوگران پلیدی پیدا میشن!


بررسی پست شماره 390 خانه ریدل، آماندا:

شجاعت به خرج دادین و سوژه رو تموم کردین.اونم در جایی که واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشت.تموم کردن سوژه کار ساده ای نیست.اینکه سوژه هایی رو که عمر خودشونو کردن و دیگه به درد نمیخورن رو تموم کنیم کمک بزرگی به ناظره.

درباره ظاهر پستتون چیز زیادی نمیگم.اولا به این دلیل که شما به اندازه کافی تجربه دارین که تشخیص بدین چطور بنویسین.دوما برای من همینقدر که به عنوان خواننده چشمم خسته یا اذیت نشه کافیه.اینجا تنها نکته ای که توجه منو جلب کرد این بود که بهتره بین خود فرد و دیالوگش فاصله نذارین که نوشته تون پراکنده به نظر نرسه.


نقل قول:
نگاه ترسناک لرد که بر روی بارتی قفل شده بود، او را مجبور کرد تا به سرعت داخل جمعیت برود و کشان کشان یکی از مرگخواران را که با وجود کبودی چشم چپش به سختی می شد فهمید لوسیوس مالفوی است، بیرون آورد.

جمله پیچیده ای نبود.ولی اگه جمله یه ذره سنگین تر یا طولانی تر میشد خواننده مفهوم رو گم میکرد.حواستون باشه که فقط برای توصیف موقعیت هایی به این سادگی، از جمله های طولانی استفاده کنین.


در بعضی قسمتها توصیف های کوتاه ولی جالبی دارین.صحنه رو به کوتاهترین و در عین حال واضح ترین شکل ممکن وصف میکنین:
نقل قول:
لوسیوس رویش را برگرداند و به داخل جمعیت در حال گیس و گیس کشی شیرجه زد.

دیالوگی که لرد داشت با بارتی صحبت میکرد هم جزو همین موارد بود.لرد داشت حرف میزد و شما ضمن دیالوگ صحنه رو به خوبی برای خواننده وصف کرده بودین:
نقل قول:
- لازم نکرده بیشتر از این خرابکاری بکنی! من به هیچکس اجازه نمی دم به ذهنم نفوذ کنه. بارتی ساکت باش! با خودت حرف نزن و به ارباب گوش کن. همین الان برو کنار...بارتی چوب دستیتو سمت ارباب بلند نکن! معلومه که بهت اعتماد ندارم! دارم می گم برو کنار میخوام خودم دست به... بارتـــــــــــــــ...



شما با یک وضعیت بسیار در هم و برهم مواجه شده بودین.کاری که شما انجام دادین پیچیده کردن بیشتر وضعیت بود...شما داستان رو طوری گره زدین که نشه به سادگی بازش کرد و همونجا تمومش کردین.به نظر من بهترین کار ممکن رو انجام دادین.شاید این جالبترین پایانی بود که میشد برای این سوژه در نظر گرفت.پاک کردن حافظه لرد و دامبلدور و رها کردنشون تو اون وضعیت و خروج خونسردانه بارتی و اشاره ریز و نامحسوسی که به پاک شدن حافظه بارتی داشتین.پایان های غیر عادی و غیر کلیشه ای همیشه جالبتر و جذابتر هستن.کارتون خوب بود.به نظر من اگه اوضاع رو مسخره تر(از نظر طنز) میکردین و بعد بارتی خارج میشد میتونست بهتر و تاثیرگذارتر هم بشه.به هر حال شما یک دامبلدور و یک لرد بی حافظه داشتین و این موقعیت و سوژه بسیار خوبی بود.


شما توانایی خلق موقعیتهای طنز خیلی خوبی رو دارین.این سوژه مکان مناسبی برای این کار نبود.ولی این توانایی رو دست کم نگیرین.مثلا پست قبلی که تو همین تاپیک زدین(384) از نظر طنز در سطح خوبی قرار داشت.حتی در بعضی از قسمت ها خواننده ترجیح میده بیشتز توضیح بدین و بیشتر بنویسین.چون مشخصه که اگه ادامه میدادین باز هم موقعیت یا دیالوگ یا صحنه جالبی خلق میشد.


نکته جالبی در پست شما وجود داشت.اونم این بود که شما کاری به کار شخصیتها نداشتین!دخالتی در طرز فکر و رفتارشون نکردین.خیلی از نویسنده ها این کارو انجام میدن.برای همینه که بارتی یک پست ممکنه 180 درجه با بارتی پست قبل متفاوت باشه.در این مورد بهتره زیاد سلیقه ای رفتار نکنیم.این دخالت، فقط جایی لازمه که قصد داشته باشیم مسیر سوژه رو به سمت مشخصی بکشیم یا روی یک ویژگی خاص یکی از شخصیتها تاکید کنیم.گاهی هم برای وارد کردن طنز به ماجرا این کار انجام میگیره.


به عنوان یک پست پایانی خوب بود.


موفق باشید.





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
خلاصه:

آموزشگاه مرگخواری پر از تازه وارده.ولی هیچکدوم از اونا موفق نمیشن به مقام مرگخواری برسن.لرد فقط دو مرگخوار داره!بلاتریکس و ایوان.با دیدن این وضعیت مشکوک میشه و تصمیم میگیره از ماجرا سر در بیاره.تغییر شکل میده و به عنوان یک داوطلب، وارد آموزشگاه میشه.ایوان و بلاتریکس با هم درگیرن!
درست در لحظه ای که ایوان و بلاتریکس کل داوطلبا رو بیرون کردن و از همه خواستن که فردا مراجعه کنن هویت لرد افشا میشه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لرد در همین لحظه به خاطر آورد که دلیل تغییر شکلش تحقیق درباره این موضوع بود که چرا داوطلب ها موفق به عضویت نمیشوند و با لو رفتن هویتش کل سوژه برباد خواهد رفت!بنابراین دست و پایش را کمی جمع کرد.
-منو ببخشید بانو.من قصد نداشتم خشن برخورد کنم.

بلاتریکس که هنوز در حالت تعظیم بود با تردید سرش را بلند کرد.
-هی...تو لرد نیستی!به چه جراتی لحن و طرز حرف زدن و تن صدا و حتی فحش های ارباب رو تقلید میکنی؟بزنم با تابلوی روی دیوار یکی بشی؟

ایوان کمی جلوتر رفت و سرگرم بررسی داوطلب جدید شد.
-هوووم...ولی خشونتش میتونه به درد بخوره.ما به چنین افرار بی رحم و سنگدلی احتیاج داریم.اسمت چیه؟

لرد سیاه ناخودآگاه جواب داد:تام!

ولی خوشبختانه هیچیک از دو مرگخوار مشکوک نشدند.ایوان سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد.
-باشه تام...تو هم برو فردا بیا.ما مراحل و آزمایشهای زیادی برای تایید اعضا داریم.مهارتهای جادویی، تستهای روانشناسی..از نظر جسمی هم باید آماده و سالم باشین.

لرد سیاه از آموزشگاه خارج شد.بلا با آرامش سرگرم مرتب کردن پرونده ها شد.
-بیخودی امیدوارش کردی.تو که میدونی ما بالاخره یه بهانه ای برای رد کردنش پیدا میکنیم.من خود تو رو هم به زور تحمل میکنم.تنها مرگخوار ارباب باید خودم باشم.حیف که مجبورم باهات کنار بیام.

صبح روز بعد جمعیت زیادی جلوی در آموزشگاه منتظر بودند.




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۵۳ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲
(پست پایانی)

آندرو با حالت ملتمسانه ای جلوی لرد زانو زد.
-ارباب خواهش میکنم.تعداد زیادی نمیخوام.فقط چند نفر.این کارا رو یکی باید انجام بده.خواهش میکنم.

لبخند مغرورانه لرد جای خودش را به اخم خشمگینانه داد.
-گفتم باشه!تو حمومن.برو ببرشون.فقط مواظب باش کسی جا نمونه.ضمنا اگه چهره آشنایی بینشون دیدی اهمیتی نده.فقط یک شرط دارم!کارشون که تموم شد...بهشون اجازه بده....کمی...پرواز کنن! .

آندرومدا که تازه متوجه شده بود لرد برای اولین بار درخواستش را پذیرفته، با ناباوری به حمام نگاه کرد.
-ارباب کی اون توئه؟یه مشت خرابکار؟لودو بگمن؟هوگو ویزلی؟ایستگاه رو نابود میکنن؟

با اشاره لرد سیاه درهای حمام باز شد و زامبی های خوشحال از حمام خارج شدند.آندرومدا همه را بطرف جایگاه مخصوص هدایت کرد.
-خانمها، آقایون،جک ها، جونورها...لطفا از این طرف.تور یک روزه ایستگاه فضایی در خدمت شماست.فقط تی و دستمال و جارو فراموش نشه.گرچه ما اونجا شگردهای نظافتی خاصی داریم.وقتی رسیدیم بهتون یاد میدم.

زامبی ها که غافلگیر شده بودند بدون اینکه فرصت فکر کردن پیدا کنند به همراه آندرومدا به سمت آینده ای نامعلوم پرواز کردند...

و لرد سیاه نفس راحتی کشید.
-با وجود اینکه اجساد باارزشی رو از دست دادیم، ولی ارزشش رو داشت!

ولی در این میان شخصی وجود داشت که از لرد سیاه خوشحال تر بود.گورکن مخصوص خانه ریدل، مونتگومری با چشمانی پر از شادی به قبرستانی که دارای هزاران قبر خالی بود، خیره شده بود.


پایان




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۵۱ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
خلاصه:

ایوان روزیه داره فراموشی میگیره.لرد موقتا دافنه رو برای کمک به بلا تو کافه انتخاب میکنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقایقی بعد از خروج لرد:

-بابا دستای منو باز کنین!این چه وضعیه؟این چه رفتاریه که با یه شخص بیمار دارین؟اصلا کی دستای منو بست؟یادم نمیاد!چرا بست؟دزدی کردم؟دخلتونو زدم؟اصلا من کیم؟!

بلاتریکس که با عصبانیت سرگرم درست کردن سالاد بود هویجی را در دهان ایوان چپاند.
-خفه!بذار کارمونو بکنیم.سر فرصت همه چیو برات توضیح میدم.البته اگه حوصله نداشته باشم نمیدم!فعلا تو جزو دکوراسیونی.

درست در همین لحظه در کافه باز شد.بیل ویزلی به همراه برادرش پرسی وارد کافه شدند.بیل آستین پرسی را کشید و ایوان را به او نشان داد.
-پرسی،ببین! اینا هم یه جور خانم بلک دارن.ولی این یکی تابلو نیست.فحشم نمیده!فقط اعتراض میکنه.

چشمان بلا با دیدن دو محفلی برق زد.فورا ظرف سالاد را کنار گذاشت و بطرف میز آنها رفت.بیل با دیدن بلا که با چهره ای خشمگین بطرفشان می آمد دستپاچه شد.
-پرسی؟پرسی؟کاغذه کو؟جان من زودتر پیداش کن داره میرسه.اگه برسه درسته قورتمون میده ها.گفته باشم!:worry:

پرسی با خونسردی اعصاب خردکنی جیبهایش را گشت و درست در لحظه ای که بلا به میزشان رسید کاغذی را جلوی صورت او گرفت.
-عصر بخر خانم لسترنج، مطمئنم بخشنامه وزارت مبنی بر لغو پروانه کافه داری کسایی که تو کافه شون جنگ و دعوا بشه رو شنیدیدن.و مطمئنم الان قصد ندارین ما رو بیرون کنین.چون در اون صورت ما قصد خواهیم داشت جنگ و دعوا راه بندازیم. .

بلاتریکس به بخشنامه خیره شده بود.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱:۵۹ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
-منظورت کدوم موجود پست بود کچل دماغلس؟!

لرد که هنوز کمی خواب آلود بود و ضمنا شوک ناشی از دیدن موهای بلا بعد از بیدار شدن از خواب هنوز برطرف نشده بود، رو به بلا کرد.
-بلا؟این جن بدترکیب چی گفت به من؟فحش داد؟

بلاتریکس سعی کرد موهایش را از روی صورتش کنار بزند.ولی موفق نشد.زیر هر دسته مو دسته دیگری پدیدار میشد.بعد از چند ثانیه بی خیال شد و از زیر انبوه موهایش فریاد زد:
-نه ارباب...فکر کنم منظورش بی دماغ بود.خارجکی حرف زد.جدی نگیرین.

لرد کمی سرخ شد.عصبانیت در چشمانش موج میزد.ولی قادر به نشان دادن عکس العملی نبود.دستی روی صورت صافش کشید.
-خب...اگه اینو گفته که مهم نیست.خب من دماغ ندارم...دارم؟...ندارم!اگه چیز دیگه ای گفته بود که نمیبخشیدمش.

کریچر خنده نفرت انگیزی کرد.
-بی احترامی چند دقیقه پیشتو ندیده میگیرم.ولی اگه تکرار بشه خبری از بخشش نیست.حالا تکون بخورین.میتونین از مرتب کردن تختخوابها شروع کنین.هنوز کسی بیدار نشده.یکی یکی با آرامش و ملایمت و عطوفت و مهربونی همشونو بیدار میکنین.بعد تختخوابها رو مرتب میکنین و میایین پایین.اگه چیزی از صبحانه باقی مونده بود بهتون میدم بخورین.شروع کنین!




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۱۸ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
-ژانم؟تو هم میخوای؟به ژان عژیژت شیژی برام نژاشتن.تموم شد.

لرد با عصبانیت به وسط تالار رفت.ولی برخلاف همیشه ملت دست به سینه جلویش صف نکشیده بودند.لرد بالای میز رفت...ولی بی فایده بود.ناچارا از آخرین سلاحش استفاده کرد.
-نجینی!

همین یک کلمه کافی بود که نجینی به سرعت در طول و عرض تالار بخزد و با فس فس های تهدید آمیزش توجه ملت اسلی را به لرد جلب کند.لرد لبخندی به نجینی زدکه به دنبال این لبخند بلاتریکس بی هوش شد.لرد که به این صحنه عادت داشت شروع به صحبت کرد.
-دامبلدور رفته با خودش مشورت کنه و برگرده.قبل از برگشتن اون همتون، حتی تو مورفین، باید به حالت عادی برگردین.روشن شد؟برین وان رو پر آب یخ کنین، کله تونو فرو کنین توش.برین معجون سرحال کن بخورین، برین به خودتون کروشیو بزنین.اصلا برام مهم نیست.ولی تا چند دقیقه دیگه میخوام همتونو سالم و سرحال همینجا ببینم.روشنه؟

نجینی سریعا اهمیت موضوع را برای همه روشن کرد.


چند دقیقه بعد:

ملت اسلی نفس نفس زنان و خسته جلوی لرد ایستاده بودند.مورفین گره کراواتش را سفتتر کرد.
-چقدر متشخص شدم.حرف زدنمم درست شده!من پتانسیل تبدیل شدن به یک آقا رو دارم.زمینه برام مهیا نبود.

لرد سیاه صف را بررسی کرد.ظاهرا همه حاضر بودند.
-خب...الان میرسیم به قسمت اصلی.وقتی دامبلدور وارد تالار میشه همتون باید وانمود کنین حالتون بشدت بده.جاگسن؟تو چرا گونه هات گل انداخته!!برو کمی زردچوبه بزن به صورتت.لوسیوس، تو چرا اینقدر اضافه وزن داری؟برو ته صف یه جایی خودتو گم و گور کن.ایوان تو بیا جلو...استخونات زده بیرون.فراموش نکنین.همه شما از شدت گرسنگی رو به مرگ هستین.روشن شد؟




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲
طولی نکشید که دامبلدور و کینگزلی در میدان گریمولد ظاهر شدند.کینگزلی با افسوس به خانه شماره 12 که برخلاف گذشته بین دو خانه مجاور پنهان نشده بود نگاه کرد.آهی کشید و سرش را تکان داد.
-من همیشه بهت اعتماد داشتم آلبوس؛ولی این تصمیم خطرناکه.تو میدونی اگه اسمشو نبر از این تصمیم باخبر بشه فورا مرگخواراشو...هی...اون دو نفر کین جلوی خونه؟

دامبلدور به محلی که کینگزلی اشاره میکرد نگاه کرد.تابش شدید آفتاب جلوی دیدش را میگرفت.دوجادوگر کمی جلوتر رفتند و به محض شناختن اشخاص تازه وارد فریادی از سر تعجب کشیدند!

-شما دو تا؟به چه جراتی؟
-تو روز روشن؟جلوی مقر ما؟

دست کینگزلی ناخودآگاه بطرف چوب دستیش رفت.جادوگر سالخورده ای که هزاران مدال و نشان به ردای سبز رنگش آویخته بود به فرد خمیده ای که همراهش بود اشاره کرد.
-اینا با ما هستن مورف...من که گوشام سنگینه.برو جلو ببین چی میگن.به منم بگو.

مورفین گانت کاغذ بزرگی جلویش پهن کرده بود.یک مداد پشت گوشش و مداد دیگری گوشه لبش و مداد سوم در دستش بود.همانطور که خطوط نامفهومی روی کاغذ میکشید رو به کینگزلی کرد.
-فرمایش؟

کینگزلی با عصبانیت چوب دستیش را بیرون کشید و بطرف سالازار و مورفین گرفت.
-شما دو تا مرگخوار.تو روز روشن اومدین اینجا؟آهای معتاد!تو داری چیکار میکنی؟اون خطها چیه میکشی؟ورودی شماره یک و ورودی شماره دو یعنی چی؟چرا جای پنجره ها رو علامت زدی؟همین الان دستگیرتون میکنم...به جرم...به جرم...

مورفین با بی خیالی ادامه داد:به ژرم فامیل بودن با تام؟این منشفانه اش؟کی گفته ما مرگخواریم؟ما دو تا فقط با اون ژادوگر خونخوار و بی رحم یه نشبت فامیلی دور داریم.الانم به عنوان دو فرد فرهیخته و با فرهنگ اومدیم موژه رو بگردیم.حرفیه؟

دامبلدور نفس عمیقی کشید.باید حدس میزد که لرد دست روی دست نخواهد گذاشت!
-بیخودی اومدین.اینجا هنوز مجوز نگرفته.تازه اگه بگیره هم شما دو تا بافرهنگ فرهیخته باید بدونین عکسبرداری داخل موزه ممنوعه.

مورفین پنجره اتاق دامبلدور را با رنگ قرمز روی کاغذ کشید.
-ما شبرمون ژیاده...اینطور نیست شالی؟تاژه...عکشبرداری ممنوعه.نقاشی که ممنوع نیشت! .



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۹ ۱۸:۱۵:۱۴



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲:۵۴ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
خلاصه:

لرد دو هفته به مرگخوارا(هوگو, لودو, بلاتریکس, دافنه) دستور میده که ظرف مدت دو هفته همه وسایل شکنجه گاه رو عوض کنن.چهار مرگخوار تصمیم میگیرن اول یه آماری بگیرن و بفهمن مردم از چه شکنجه هایی بیشتر میترسن.لودو برای آوردن معجون مرکب غیب میشه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند دقیقه بعد لودو ظاهر شد.بلا با عجله جلو رفت.خیال نداشت شبیه آرتور ویزلی شود.
-زود باش جذابترین و دخترونه ترین معجون رو بده به من.


لودو دو دست خالیش را نشان داد.
-راستش...موفق نشدم.همه معجون فروشیا رو گشتم.از سوروس هم پرسیدم.تا سر خیابون دنبالم کرد.یادم نبود رفته عضو محفل شده.

بلا با عصبانیت به طرف لودو حمله ور شد.هوگو و دافنه دستهای بلا را گرفتند و به سختی متوقفش کردند.لودو با ترس کمی عقبتر رفت.
-مهم نیست حالا...تغییر قیافه دادن که سخت نیست.موهای تو رو صاف کنیم کسی عمرا نمیشناسدت.سر این دو تا هم یه بلایی میاریم خب.آرامش خودتو حفظ کن!:worry:

بلا کمی آرامتر شد.
-هوم...موهای من؟صاف؟...مطمئنم موی صاف هم به من میاد.میتونم همون شکلی برگردم و ارباب رو هم سورپرایز کنم.اهای...یکیتون سریعا قیافه منو عوض کنه.

لودو چوب دستیش را بلند کرد.
-آماده ای؟تا سه ثانیه دیگه صاحب موهای صاف و لخت و براق و درخشان میشی...یک...دو...سه!




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۱۶ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
جهت محکم کاری اومدیم حرفهای این دالاهوف مدال دار رو تایید کنیم.

چت باکس موقتتونو من یکی که کلا ندیدم!...ولی اونطوری که تعریفشو شنیدم کاربرد چندانی نداره.
چت باکس شاید ظاهرا زیاد مهم به نظر نرسه.ولی روح ایفای نقش سایته.
سایت الان بی روح شده.حوصله آدم سر میره.علاوه بر اینکه حرفهای ارباب تو دلشون جمع شده.مثلا من چند دقیقه اس که میخوام به آنتونین بگم "موجود زنده ای زشت تر و کریه تر از این برای آواتارت پیدا نکردی؟"...ولی زیر سایه شما نمیتونم بگم.
البته اینو با پیام شخصی هم میشد گفت.ولی هدف من تحقیر ایشون در انظار عمومی بود.

خلاصه اینکه...راست میگه!یه فکری بکنین.اگه سر در میاوردم با کمال میل خودم براتون فکر میکردم...ولی نمیارم!

در پایان تهدید میکنم که اگه چت باکس درست نشه از همین تاپیک به عنوان چت باکس استفاده کرده و سلام و احوالپرسی روزانه با تک تک مرگخواران رو در همین تاپیک انجام خواهم داد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۷ ۳:۱۷:۴۸







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.