مرگخوار گمنامی جلو امد و رو به بچه گفت:
-بچه؟ بچه! اولین چیزی که باید بدونی... اینه که... هووووووی بچه هوی گوش میدی اصن؟
بچه صورتش رو اونطرف کرد و هر چه مرگخوار بلند تر داد زد بچه بیشتر بی اعتنایی کرد. لرد چوبدستی پر ابهتش را سمت مرگخوار مدرس گرفت و رو به بچه داد زد:
-باز چی شده؟ این اذیتت کرده؟ بگو بزنیم پاتیلش کنیم بدیم دست هکتور توش معجون درست کنه!
بچه نگاهی به لرد کرد و با چشمانی معصوم گفت:
-من... من گوشنمه. خیلی هم گوشنمه. با شمک خالی که نمیشه شیزی یاد گرفت.
لرد مدتی طول کشید تا قضیه را درک کند. گشنگی؟ گشنگی دیگر چه بود؟ لرد انقدر سیاه و خبیث بود که کوچیکترین احساسی نداشت و خب گشنگی هم یک حس بود. لرد رو به نزدیک ترین مرگخوار کرد و گفت:
-تو!
-من ارباب؟
-نه پشت سریت ردیف اخر چسبیده به دیوار.
-
مرگخواران کمی تکان خوردند تا ببینند لرد چه کسی را برای دستور والایش انتخاب کرده.
-من ارباب؟
-اره. تو رودولف. سریع این بچرو ببر این حس گشنگی رو ازش دور کن و پیش ما بیارش. هنوز خیلی چیز ها باید یاد بگیره.
رودولف به پیش امد و تعظیمی کرد اما از شانس بد، هر چه در جیبش بود سر خورد و جلوی پای لرد ریخت.
-رودولف! اینا چیه ریختی به درگاه ما؟ بذار ببینیم... .
لرد دانه دانه عکس های سانسور نشده ساحره ها از زیر نظر گذراند. حالت صورت لرد در هنگام دیدن عکس ها"
،
،
،
،
،
،
"
-عه! رودولف تو هنوز اینجایی؟ مگه بهت دستور ندادیم، سریع انجام بده!
رودولف هم با صورت غمگین بچه را زیر بغل زد و به سمت میز ناهار خوری رفت. بچه را روی صندلی گذاشت و گفت:
-همینجا بشین برم یه چیزی پیدا کنم بیارم بخوری.
تا رودولف برای پیدا کردن غذا برود مرگخوارانی که دور تر از لرد بودند به سمت بچه امدند و اورا نگاه کردند.
-وای چه گوگولیه!
-چه نازه! قاقالی میخوای؟
-
که رودولف سر رسید و مرگخواران را از کنار بچه کنار زد.
-بیا بخور!
-نمیتورم! از اینا دوس ندالم!
-د میگم بخور بچه! الان باید برید چیز یاد بگیری. بخور.
از رودولف اصرار و از بچه انکار. رودولف هم عصبانی شد کارد کوچکی از جیب لباس خواب تنش که اتفاقا جلو باز هم بود دراورد و به سمت بچه گرفت. همین حرکت کافی بود که تمام مرگخواران حاضر در ان اتاق نچ نچی کنند و نگاه تاسف باری را تحویل رودولف دهند.
-آییییی مااامااان!
اشتباه نکنید این صدای بچه نبود بلکه صدای رودولف بود که در اثر سوختی از جای زخمی که بلاتریکس روی پای چپش انداخت فریاد زد و به بغل باروفیو پرت شد.
بلاتریکس نفسش را بیرون داد. ان هم چه نفسی! انقدر داغ و جوش بود که بخار از دهانش بیرون می امد ان هم در وسط تابستان.
-خجالت نمیکشی؟ مردیکه ی گنده. چرا جلوی بچه چاقو میکشی!؟ نمیدونی تو روحیه ی بچه اثر منفی میذاره؟
باروفیو هم رودولف را به پایین پرت کرد.
-بیا پایین! کمر وزیره به درد میندازی؟ بدم توره زندانی کنن؟ د بیا پایین ره!
بلاتریکس قاشق را توی بشقاب کرد و به سمت دهان بچه گرفت.
-باز کن. بازکن. داره هواپیما میاد.
-هااااام!
بقیه مرگخواران: