هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۹
#91
ربکا و رابستن خوشحال شدند...آن پسر مشنگ قرار بود به آنها آن بازی را یاد بدهد...
_خب...تمام کاری که باید بکنید اینه که یازده تا از بهترین بازیکن هاتون رو انتخاب کنید و بیاین توی زمین جلوی ما فوتبال بازی کنید!
_فوت چی؟
_بال!
_خب...چجوری بازی کردن میشه؟
_با فوت و بال...گفتم دیگه....شما صرفا باید یازده‌تا بازیکن بفرستید توی زمین...دیگه بقیه کارها رو کم کم به صورت غریزی خودشون انجام میدین!

رابستن و ربکا کاملا گیج شده بودند...آنها همانطور که هنوز خودشان کامل متوجه نشده بودند این بازی مشنگی چیست، نزد مرگخواران بازگشتند...
_خب ربکا..چی شد؟
_هیچ دیگه...قرار شد یازده تا از بهترین بازیکن‌هامون رو بفرستیم توی زمین باهاشون بازی کنن!
_چی؟بعد از سالها زندگی با عزت و سیاهی زیر سایه ارباب، آخر عمری با مشنگ ها بازی کنیم؟
_من حساسیتت رو درک میکنم بلاتریکس عزیز...ولی دقت کن که به نظر میرسه قرار نیست باهاشون بازی کنیم...قراره مقابلشون بازی کنیم و یه جور مسابقه بدیم...شما فکر کن اصلا جنگ هست و باید باهاشون بجنگیم!
_ولی خب...اصلا چرا باید این کار رو بکنیم؟
_فکر کن بهش...این بازی مشنگی خودش یک فن، یک مهارت حساب میشه!

همهمه‌ای در میان مرگخواران شکل گرفت...همه آنها تشنه‌ی آموختن و کسب مهارت جدید بودند...اما تیم فوتبال فقط یازده نفر بود!
_من یکی از اون یازده‌تام!
_منم همینطور!
_شاید باورش براتون سخت باشه...ولی همه‌مون همینطور!

به نظر میرسید باز هم قرار بود دعوای سفتی بین مرگخواران صورت گرفته و همه آماده چوبدستی کشیدن بودند...ناگهان مروپ با جمله‌ای، این رویداد را حداقل موکول به وقت دیگری کرد...
_ورزشکاران مامان...همه که نباید بازی کنن...یکی باید مربی بشه...یکی دکتر بشه...یکی کمک مربی بشه...یکی ماساژور بشه...و کلی شغل دیگه...من خودم میخوام مسئول تغذیه شما بشم و همین الان شروع میکنم به گرفتن آب شنبلیله، چون مقوی هست...میخورید و میرین توی زمین شیش‌تا گل میزنید مارادونا‌های مامان!




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
#92
_واهی...من تیر خوردم! تصویر کوچک شده


قبل از اینکه محفلی جدیدی توسط هاگرید مورد اصابت قرار بگیرد، درب اتاق به صدا درآمد!
_هاگرید روشنایی...یکی داره در میزنه...سرت رو بردار بذار سرجاش، ببین چیکار دارن باباجون!
_هر چی پروفسور بگه!

هاگرید تفنگ را در جیب عقب شلوار خود گذاشت...سرش را برداشت و آن را به گردنش متصل کرد...گلوله‌ای که خورده بود را دفع کرد...تمام این اتفاقات با نیروی عشق ممکن بود...و بلاخره قصد کرد که به سمت در رفته و آن را باز کند...ولی ناگهان مودی جلوی او پرید و او را متوقف کرد!
_صبر کن...بوی یه توطئه رو حس میکنم!
_چی؟ خب من گوشنمه ام بود، یه سری چیزا رو باهم قاطی کردم و خوردم...نمیدونستم چنین بوی ساطع میکنه!
_همین که تصوری از توطئه نداری خودش توطئه اس!
_خب چیکار کنیم؟
_من باهات میام در رو باز کنیم تا اونجا این توطئه رو کشف کنیم!

دوباره صدای زده شدن در شنیده شد...
_شنیدین؟
_چی رو؟
_ریتم ضربات روی در رو...این ریتم یه نماده!:
_نماد چی؟
_نماد بارز...بارز چی؟ نمیدونم...ولی میدونم بارزه!
_چیکار کنیم؟
_هیچی...بریم در رو باز کنیم...ولی اگه دیدم پشت در یه آدم قد بلنده، این نماد بارزه ابلیکه...یعنی طرف از جادوگرای زمان فراعنه مصره!
_واهاااای!

هاگرید به همراه مودی دستش را روی دستگیره در گذاشت و آماده‌ی باز کردن در شدن...مودی از اکثر نماد ها را مطلع بود...فقط مشخص نبود که نماد یه مرد قمه به دست که پیراهن نپوشیده بود را هم میشناخت یا نه!




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
#93
مروپ گانت در حال قالب کردن تام جاگسن به رئیس موزه بود...اوضاع اقتصادی موزه بد بود و رئیس موزه تصمیم به خرید اشیاء قیمتی جامعه جادوگری گرفته بود تا بلکه موزه رونق بگیرد...

رئیس موزه یک کیسه 600گالیونی آورد و آماده بود که برای گرفتن تام، آن را به مروپ تحویل دهد...اما در حالی که چشمان مروپ و تام به وضوح برق میزد و از اینکه در حال سود چنان کلانی از فروش یک جنسل بُنجُل هستند در پوست خود نمی‌گنجیدند، ناگهان پیش از اینکه دست مروپ به کیسه‌ی گالیون برسد، دماغ تام افتاد!
_چی‌شد؟
_چی چی‌شد؟
_دماغ این جنستون افتاد!
_عه؟ چیزه...امم...عادیه...این قابلیت رو داره که دیگه بابت این آپشن قیمت رو نبردم بالا که مشتری بشین...حالا پول رو بدین و تام رو زودتر تحویل بگیرین!
_نه خانوم...این جنس معیوبه!
_کجاش معیوبه؟ یه دماغش افتاد دیگه....تازه باید قیمتش بره بالا که شبیه شفتالوی مامان شده!
_حقیقتا خیلی بیشتر از یه دماغه...نگاهش کنید!

مروپ که حواسش به تام نبود، ناگهان چشمش به تام که دو قدم پشت سرش بود افتاد...یا حداقل آنچه که از تام مانده بود!
_بانو مروپ!
_دو دقیقه نتونستی خودت رو نگه داری تام؟ چرا وا رفتی؟
_تقصیر من نیست بانو...چسبندگی تف چند دقیقه بیشتر نیست...نباید اینقدر چونه می‌زدیم با رئیس موزه و به همون 500 گالیون قناعت میکردیم...بازم 449 گالیون سود بود!

مروپ که فقط چند ثانیه تا به جیب زدن آن پول فاصله داشت، نمی‌خواست به این سادگی تسلیم شود...
_میگم چیزه...اقای موزه دار...الان تام به...بذارین بشمرم... یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش... هفت... هشت... اوه...خیلی بیشتر از هشت تیکه تقسیم شده، ولی شما پول همون هشت تیکه رو بدین....تیکه ای سه گالیون...قبوله؟
_خانوم..به نظرم زودتر از اون جارو و خاکروبه‌ی گوشه اتاق استفاده کنید و تا جنستون بیشتر وا نرفته تکه‌هاش، از اینجا خارج بشین!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۲۰:۵۵:۰۰



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#94
خلاصه:
نجینی برای کاشت دندون رفته به دندونپزشکی و دندونپزشک برای بی‌حسی دندون نجینی نیاز به آب مغز شیش محفلی داره. پس مرگخوارا به گریمولد می رن و مردی رو پیدا می کنن که میگه محفلیه! مردی که ادعا میکنه محفلی هست هم از مرگخوارها می‌خواد که براش کلی سیب‌زمینی سرخ کنن تا در ازای اون، به مرگخوارها راه مخفی ورود به محفل رو لو بده.
حالا مرگخوارها به سرآشپزی مروپ (که خیلی در آشپزی سخت‌گیر هست!) بعد از کلی مدت تازه تونستن روغن رو در دمای مناسب داغ کنن...

-------------------------------------


_خب بچه‌های مامان...به لطف آزمایشی که کردیم متوجه شدیم دمای روغن برای سرخ شدن مناسب هست...
_حالا چیکار کنیم بانو؟
_ابتدا وسیله آزمایش...چیز...ببخشید...سدریک مامان و انگشتش رو از ماهیتابه باید دربیاریم تا خودش کلا سرخ نشده!
_این امر رو بسپرین به من بانو!

تام این جمله را گفت و دورخیز کرد...سپس با سرعت تمام به سمت سدریک حمله برد و جفت پا به صورت او رفت...
_خب...بانو...سدریک سالم و صحیح درامن و امانه!

قیافه‌ی سدریک که نقش زمین شده بود اما جمله‌ی تام را تایید نمی‌کرد...ولی مرگخواران اهمیت ندادند...مشخص بود که تام دل پری از سدریک داشت...مروپ هم به باقی درس آشپزی‌اش پرداخت...
_خب..در قدم بعد باید این سیب زمینی رو برداشت و آروم ریختش توی روغن...خوب دقت کنید من چیکار می‌کنم لیموترش‌های مامان!

اولین سیب‌زمینی در درون روغن فرو رفت و ماهیتابه بلافاصله شروع به جلز ولز کردن و پاشیدن روغن کرد...و مرگخواران که به نظر می‌رسید برای اولین بار این فرایند را مشاهده می‌کردند، از این صدا و فعل و انفعالات ترسیده و پا به فرار گذاشتند!
_فرار کنید...فرار کنید...یه جادوی عجیبی داره رخ میده...روغن داغ داره بهمون حمله میکنه...بانو مروپ مواظب باشید...الان نجاتتون میدم!
_نه رودولف مامان...این یه فرایند عادیه...یاران پسرم...نترسی...هی رودولف مامان...نیاز نیست...نیا!

دیر شد...رودولف خودش را سمت مروپ پرت کرد تا او را نجات داده و از او محافظت کند...و یا شاید هم صرفا دنبال بهانه‌ای بود!
هرچه که بود، اوضاع عجیبی بود...مرگخواران فریاد می‌زدند و از این طرف به آن طرف می‌رفتند...بعضی از آنها پشت چیزی پناه گرفته بودند و بعضی در حال آماده کردن چوبدستی‌های خود جهت دفاع و ضد حمله زدن به ماهیتابه بودند...مروپ که حالا زیر رودولفِ فرصت طلب گیر افتاده بود، باید قبل از اینکه دیر می‌شد کاری می‌کرد!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
#95
این طوری فایده نداشت...پیرزن هر بار حرفش را عوض میکرد...
_ببین مادر جان...اینجوری نمیشه....چطوره که یه نقاشی ازش برامون بکشی؟
_آخه ننه من نقاشیم خوب نیست!
_اشکال نداره...یه چیز ابتدایی هم بکشین، ما تکمیل میکنیم!
_باشه ننه...پس بگو یه پالت رنگ و یه بوم برام بیارن!
_

یک ساعت بعد!

مرگخوران پلیس نما که بعد از یک ساعت انتظار برای تمام شدن نقاشی پیرزن حوصله‌شان سررفته بود، در حال چرت زدن بودند...اما با فریاد پیرزن، همه آنها چرتشان پاره شد!
_تموم شد نن جون!
_آآآآآآه...بلاخره...بده ببینم چه شکلی هست؟
_ایناهاش!
_این الان نقاشیه یا عکس؟
_گفتم نقاشیم بده ننه، نتونستم همه‌ی برازندگیش رو نشون بدم!
_بعد این جوراب پارزینش کجاس؟
_جورابه دیگه...پا کرده!

مرگخواران واقعا امیدوار بودند که طلاهای آن پیرزن آنقدری باشد که ارزش دنبال کردن چنین شخصی با چنان هیبت، در حالی که جوراب پارزین می‌پوشید، را داشت.
_خب...پس گوش کنید...هی...رکسان و گابریل...آب دهنتون رو جمع کنید و چشتون رو از روی تابلو بردارین...حواستین به من باشه!
_باشه!
_حالا باید یک سری از ما برای گشت زنی داوطلب بشن تا برن توی خیابون و این دزد رو پیدا کنن...کی داوطلب میشه؟




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#96
_خب...پس یه شخصیت جدید انتخاب کنیم!
_این شوهرخاله‌ی پسردایی سیموس فینیگان رو چیکار کنیم پس؟
_این رو ولش کنیم، یک شخصیت دیگه معرفی کنیم!
_نمیشه خب دیگه طبق قوانین سایت...ممنوعه!

با این جمله‌ی تام، مرگخواران هاج و واج به یکدیگر نگاه کردند...
_خب...پس باید چیکار کنیم؟
_دو راه داریم...یا بدون اینکه مدیرها بفهمن یک دونه دیگه بسازیم که بهش میگن "مولتی"!
_اون یکی راه؟
_راه دوم اینکه اگه باهاشون صحبت کنیم و دلایل رو بگیم، شاید قبول کنن شخصیت رو عوض کنیم!

مرگخواران کمی فکر کردند...راه اول کمی خطرناک تر بود...ولی راه دوم ضرری نداشت و حتی در صورتی که موفق نمی‌شدند، می‌توانستند همان راه اول را بروند...
_خب...این خانومه کی بود؟ مدیر و راهنما و فلان...مافلدا؟
_اوهوم!
_خب...شما زبون ساحره ها رو نمیدونید...من باهاش صحبت میکنم، راضیش میکنم...بدین به من دستگاه مشنگی رو!

دو ساعت بعد!

_خب رودولف...دو ساعته داری باهاش حرف میزنی، چی شد؟
_چقدر خانوم باکمالاتی بو...چیز...چرا اینجوری نگاه میکنی بلا؟ منظورم راهنمای خوبی بود!
_حالا میگی چی گفت یا نه؟
_دیگه یه سری آشنایی های اولیه بود و از خصوصیاتش گفت و یه سری حرفای خصوصی!
_در مورد تغییر شناسه چی گفت رودولف؟
_آها..گفت باید "بلیط" بدین!
_بلیط؟ چرا بلیط؟
_بلیط چی هست اصلا؟
_طبق اطلاعات من، کلا دو نوع بلیط داریم...یکی برای سوار شدن وسایل نقلیه، یکی برای ورود به استادیوم و سالن های تئاتر و اینا....کدوم نوع رو میگفت رودولف؟
_نمیدونم دیگه...وقت نشد در مورد اینا صحبت کنیم، بیشتر داشتیم در مورد رنگ مورد علاقه و اینکه مهمترین چیز توی زندگی صداقت هست و...ام...بلا عزیزم؟

مرگخواران وقتی برای دعوای قریب الوقوع بلاتریکس و رودولف نداشتند...آنها حالا یا باید بلیطی پیدا کرده و برای مدیریت می‌فرستاند، و یا راه مولتی شدن را پیش میگرفتند.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۰:۲۳ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#97
هکتور مجرم شناخته شده بود...و دیوانه سازها دنبال او امده بودند..ولی هکتور نبود و به نظر می‌رسید که فلنگ را بسته و یا خود را مخفی کرده بود...پس دمنتور ها شروع به بازرسی از مرگخواران کردند تا هکتور را پیدا کنند...

_عذر میخوام مادموزل!
_با من هستی؟
_ بله...آیا مادموزلی غیر از شما اینجا هست؟ بقیه در مقایسه با شما کپک روی پنیر لیقوانی بیش نیستند!
_اهم...توهین نشه بهتون خانوم دیوانه ساز...ولی فکر کنم رودولف حواسش نیست که فراتر از جنسیت، شما دیوانه سازید!
_ساکت باش فنر...بذار مخم رو بزنم...بله...عرض میکردم زیباروی عزیز...کمکی از دست من برمیاد انجام بدم براتون؟
_هکتور رو لو بده!
_قسم می‌خورم شما که هیچ، اگه چنگیز خان هم هکتور رو از ما طلب میکرد و بابتش پول میخواست، ما دو برابر پول میدادیم و هکتور رو بهش تحویل می‌دادیم، لکن نمی‌دونیم کجاست...ولی خب...شما هر کی که مشکوک باشه رو اینقدر دقیق و با جزئیات بازرسی بدنی می‌کنید؟
_آره خب...
_ایول..پس به نظرم همه ساحره‌ها مشکوکن!
_رودولف!
_بله..مشکوکید... تازه به عنوان نیروی داوطلب میخوام به دیوانه ساز های باکمالات در امر بازرسی بدنی ساحره ها کمک کنم!

دیوانه ساز‌ها تا قبل از اینکه رودولف جمله‌ی اخرش را بگوید، دلیلی برای سوظن داشتن نسبت به ساحره ها نمی‌دیدند...اما پس از جمله اخر رودولف، ساحره ها همه شروع به لرزیدن کردند...
_خب..فکر کنم حق با این مرد لخت باشه...قبل از همه ولی باید خودش رو بازرسی کنیم که مطمئن شیم نیروی کمکی ما پاک هست!
_بهتر از این نمیشه!
_بیخود..دست به رودولف بزنید، نزدین ها!

صدای بلاتریکس انگار پارچ آب سردی بود که بر سر رودولف ریخت...
_اما خانوم...
_اما بی اما...دور و ور رودولف نمی‌گردین، من خودم رودولف رو هر شب بازرسی میکنم..اجازه هم نمیدم رودولف به عنوان نیروی کمکی بهتون ملحق بشه....برای این کار اجازه همسر لازمه که من اجازه نمیدم!

نه رودولف و نه دیوانه سازها نمی‌دانستد چنین قانون و اجازه‌ای کجای کتاب قوانین وجود داشت، اما با توجه به دست به چوب دستی شدن بلاتریکس در همان زمان، اعتراض و مخالفتی نکردند...

مرگخواران نیز با مشاهده این فعل و انفعال، خیالشان از بابت خطری که تهدیشان می‌کرد راحت شد و دست از لرزیدن برداشتند....به استثنای رکسان که هنوز در حال لرزش بود!

اما هکتور هنور پیدا نشده بود و دیوانه‌سازها باید در میان مرگخواران به دنبال او می‌گشتند...




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#98
قبر



تو میدانی که من برای باخت به دنیا آمده ام...
و قمار کار احمق هاست...
ولی این طوری هست که من می‌پسندم...
من که نمیخواهم تا ابد زنده باشم...


هر کسی دوست دارد بعد از یک روز کاری طاقت فرسا یا شبیه آن، به خانه‌ی گرم و نرم و دنج خود برود ...و لش کند!
او هم از این امر مستثنی نبود...برای رسیدن به خانه ذوق داشت...تنها تفاوت او با بقیه این بود که طاقتی که از او فرسوده میشد و کارش، همان خانه بود...و این دوگانگی عجیبی را برای او به وجود می‌آورد...

برای باخت به دنیا آمده...
برای برد زندگی میکند...


یادش می‌رفت...خسته می‌شد...می‌برید...و هزاران دلیل دیگر برای این که یادش برود، نبیند، و یا ببیند و یادش باشد، صرفا غر میزد و فاصله میگرفت از وسیله‌ی برد و برنده شدنش.

وسیله راه بود...انتخاب بود...و حالا اما در دستش...در روحش...در جوهره‌اش...

به خانه رسید...حقیقتش اینکه هیچقوت از خانه خارج نشده بود...او و همه، تمام مدت در قبرستان بودند...گاهی سرگردان و گاهی در سرجای خود...در خانه‌ی خود...در قبر خود...

آس تا زمان مرگ...


-------------------------------------

رحمت بر لمی که از زبان او به راه بازگشتم.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#99
دقیقا بعد از پانزده سال از مرگ پدرش، او مُرد!
باخت...زندگی را...و چقدر دوست داشت که اشتباه کند...چقدر دوست داشت که نظر بقیه در مورد او درست باشد...ولی اشتباه نمی‌کرد...حتی وقتی اشتباه میکرد.

می‌دانست وِل نشده...می‌دانست، دیده بود، باور داشت، این ایمانش بود که سایه‌ای بر سرش بود...همیشه...حتی وقت‌هایی که حسش نمی‌کرد، فقط حسش نمیکرد...وگرنه بود.
ایمانش بود که روزی بلاخره تمام خواهد شد و جواب‌ها خواهند آمد... میدانست...ولی دانسته و بدون منافات با ایمانش، این را نیز از اعماق قلب خود می‌دانست و دیده بود...که هیچ‌وقت خوشحال نخواهد بود...هیچ‌وقت نخواهد رسید...و هیچ‌وقت نخواهد بُرد...تا آن روز...

از روی نیمکت کنار دکه بلند شد...بعد از این همه دیگر کافی بود...دیگر باید فهمیده باشد که توقعی نباید داشته باشد...وقتی که بود، توقع‌اش بی‌جا بود...چرا حالا که می‌خواست نباشد، باید از او توقع داشته باشند؟

آن‌جا خانه‌اش بود...آن آدم های داخل خانه، عزیزانش بودند...صاحب خانه اربابش بود...آن‌جا جهان او بود...هر بار که رفته بود، برگشته بود...و هر بار که برگشته بود، از رفتنش حرفی پیش نیامد...مهم نبود که وقتی نبود، پس کجا بود...اگر بود، بود...نبود، نبود...نه فقط او...هر شخص دیگر...این یک قانون ساده است...و او این را می‌دانست.

درب حصار را باز کرد...دلش برای دیوارهایی که برای آنها حرف میزد، تنگ می‌شد...دیوارهایی که کاری از دستشان برای او ساخته نبود...هیچکس کاری از دستش ساخته نبود...

از محوطه خارج شد و درب را پشت سرش بست...او خیلی سعی کرده بود...ولی نشد...نمی‌شد و نخواهد شد...

به راه افتاد و در حالی که زیر لب در حال آواز خواندن بود، دور شد...
چه باشد اگر حال من بد نمی‌بود...
و خوش هم نمی‌بود و اصلا نمی‌بود...




پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۰:۰۰ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
مشکل رمزتاز‌های وزارت خانه باعث این شده بود که لرد ولدمورت با دست زدن به یک پرتقال که در اصل یک رمزتاز بود، سر از چاه دستشویی خانه ریدل ها دربیارد...حالا مرگخوارن لرد همه دور چاه دستشویی جمع شده بودند تا چاره‌ای برای نجات اربابشان ترتیب بدهند.
_ترتیب بدهید دیگه!
_ارباب هولمون نکنید...باید فکر کنیم!
_با ابهت مامان...کمی صبر کن...برای اینکه آرامش خود را حفظ کنی الان برات شلغم پلو درست میکنم میفرستم پایین!

قبل از اینکه کسی اظهار نظری بکند، مروپ گانت از دستشویی خارج و برای درست غذای مذکور به آشپزخانه مراجعه کرد...
_مادر...مادر...نه...صبر کند!
_چیزه..ارباب...دیر شد...رفتن که درست کنن!
_یاران ما...فکر کنم زیاد پس وقت ندارید که چاره‌ای اندیشیده و قبل از بازگشت مادرمون، ما رو از اینجا بیرون بیارید.

مرگخواران با نگرانی به یک دیگر نگاه کردند...آنها زیاد وقت نداشتند...
_ارباب، دیواره ها رو با دست و پا گرفته و بالا بیایید.
_نمیشه!
_عه؟ نمیتونید از دست و پاتون استفاده کنید...خب دندون بزنید!
_
_ارباب چون نمی‌بینمتون، شکلکتون مشخص نیست...میشه بگین الان چی بودین؟
_پوکرفیس!
_آها...حله!
_فهمیدم ارباب...شما میتونید آپارات کنی...
_یاران ما....ساکت باشین....ما خودمون بسیار باهاوش هستیم...فهمیدیم باید چیکار کنیم..آپارات میکنیم!
_امممم...ارباب..من جای شما بودم این کار رو نمیکردم!
_چرا گابریل؟
_خب...چیزه...میدونید...چطوری بگم؟ آخه به غیر از رمزتاز ها، شبکه آپارتمون هم دچار اختلال شده...برای همین توصیه نمیکنم آپارات کنید، یکهو از جای بدتری سر در میارین!

در همین حین بود که مروپ گانت با یک سینی غذا وارد شد!
_قند عسل مامان...غذات آماده‌اس!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.