الستور از اتاق خون خارج شد و میخواست خالی بودن اتاق رو برای نفر بعدی اعلام کند که پایش به چیزی گیر کرد.
- این گونی چیه؟ مال کیه؟
کسی چیزی نگفت. الستور چند لگد به گونی زد که ناگهان یک تکه موی سفید از گونی بیرون افتاد.
درست وقتی که میخواست در گونی را باز کند؛ اما از آخر راهرو داد زد: مال منه! محفلیمو توش گذاشتم که فرار نکنه!
الستور با تعجب به اما که از آخر راهرو به سمتش میدوید نگاه کرد. اما به جای شنل همیشگی روپوش کوتاه سفیدی پوشیده بود و موهایش را روی سرش گوجهای جمع کرده بود. صورتش را برنزه کرده بود و آرایش غلیظی داشت.
اما که آدامس بزرگ صورتی رنگی را با صدای بلند میجویید پرسید: خب نوبت منه دیگه نه؟
- اره... این چه قیافه ایه؟ این چیه پوشیدی؟ اصلاً این محفلی کیه که از یه گونی ساده نمیتونه فرار کنه؟
- این مربوط به شکنجمه! خواستم محفلی بیوفته در دام!... محفلی این تو هم فقط ازش خواستم تو گونی بمونه که آرایشش کنم! اونم گول خورد!
بعد درحالیکه لبخند میزد، گونی را پشت سرش داخل اتاق کشید.
وقتی به داخل اتاق رسید در گونی را باز کرد و گفت: بیا بیرون باباجان رسیدیم...
به دنبال حرف اما ،
آلبوس دامبلدور از داخل گونی بیرون آمد و ریش بلندش را که به دورش پیچیده شده بود، مرتب کرد.
- اینجا آرایشگاهته باباجان؟ چقدر قرمزه... گریفیندوری هستی باباجان؟
- گریفیندوری هستم؛ ولی رنگ قرمز اینجا ربطی به گریف نداره... اینجا اتاق خونه! اتاق شکنجه!
- چه اسم خشنی برای آرایشگاهت گذاشتی باباجان! می تونستی بذاری ققنوس... سس خرسی... قلب! ببین چقدر چیزهای گوگولی قرمز تو دنیا هست باباجان!
اما ، درحالیکه آلبوس را به سمت صندلی وسط اتاق میکشاند گفت: حالا بیا بشین... به گوگولی هم میرسیم!
بعد دستهای آلبوس را با دستبند به صندلی بست.
- این برای چیه باباجان؟
- بعداً میخوام از اون چیز گوگولیا که دوست داری روی دستت بکشم این واسه همونه!
اما لوازم آرایشگریاش را از کیفش که با طلسم گسترش داده بود در آورد و آنها دور البوس چید.
- فقط قرار بود ریشم یکم کوتاه شه باباجان نه؟ خیلی کوتاه نکنیا باباجان!
اما ماشین اصلاح را برداشت و جلوی چشم آلبوس روشنش کرد و در میان صدای ویز مانند ماشین اصلاح گفت: یه جوری کوتاه کنم که دیگه کوتاهی نخواد!
بعد با ماشین به جان ریشهای بلند آلبوس افتاد که آن را ته بزند. در میان زدن ریش، ناگهان بچه کوچک مو قرمزی از ریش بیرون افتاد. نفسنفس میزد و با وحشت به اطراف نگاه میکرد.
آلبوس باذوق گفت: عه حسن ویزلی! کجا بودی باباجان؟ از 1973 داریم دنبالت میگردیم!
- 1973؟ الان نباید یه مرد گنده باشه؟ بچه چطوی اون تو بودی؟
حسن که هنوز گیج بود جواب داد: میخواستم یه خرگوشو بگیرم...اون افتاد تو ریش و منم رفتم دنبالش! بعد هر کاری کردم نفهمیدم در خروجی کجاست...اون گربه و جادوگر دیوانه هم کمک نکردن که.. مامانم کجاست؟
- مامانت چند سال پیش فوت کرد باباجان!
- مامان! من مامانمو میخوااام!
اما که حسن را مزاحم کارش میدید یقه بچه را گرفت و داخل گونی انداخت بعد به نابود کردن ریش ادامه داد.
زدن ریش بیشتر از آنچه که فکرش را میکرد طول کشید و در میان پروسه، یک ققنوس ، یک دوجین جارو، سه جن خانگی و دو ویزلی دیگر را نیز از میان ریش بیرون کشیده و داخل گونی انداخت. دیگر ریش تقریبا به انتها رسیده بود که دست اما به جسم تیزی خورد.
- آخ! این چیه؟ باز چی جا دادی این تو؟
- عه وا! به شاخم رسیدی باباجان!
اما ریشهای باقی مانده را کنار زد و چشمش به شاخ بزی خورد که از کنار چانه آلبوس بیرون زده بود.
- این چیه دقیقا؟ شاخ بز چیه؟ مگه شاخ اینجا درمیاد؟
آلبوس که به طرز عجیبی آسوده و خوشحال به نظر میرسید گفت: شاخمه باباجان! بچه که بودم بز هاری منو گاز گرفت و اینم شد نتیجه اش ، برای همینم از پنج سالگی ریش داشتم که شاخمو بپوشونم! ولی الان که شاخم هوا میخوره خیلی حس خوبی دارم! مرسی باباجان!
- چی رو مرسی! من الان ریشتو زدم! منبع ابهت آلبوس دامبلدور! خیلیم زشت شدی!
- مهم اینکه درونت زیبا باشه باباجان! تازه هوای تازه برای شاخم عالیه!
اما که اصلا از نتیجه شکنجه راضی نبود، مقدار کمی که از ریش باقی مانده بود را به حال خودش رها کرد و سراغ قسمت دوم شکنجه اش رفت.
باید دامبلدور را زشت تر میکرد. جوری که دیگر حتی نتواند سرش را بالا بگیرد. به همین کاسه و فرچه را برداشت و رنگ مو را اماده کرد. درمان رنگ زرد عقدی بود.
- داری چیکار میکنی باباجان؟
- موهاتو زرد عقدی کنم که به شاخت بیاد!
- اخی مرسی باباجان! تو بهترین آرایشگر دنیایی!
اما اخم کرد و با شدت دسته موهای دامبلدور را گرفت و مشغول رنگ زدن شد. بوی تند و تیز اکسیدان هوا را پر میکرد و بینی اما را میسوزاند اما دامبلدور انگار در هر مرحله شادتر از قبل میشد و با گفتن " چه شاخ خوبی!" و " چه عطری تو هواست!" اما را عصبانی تر میکرد.
بلاخره اما با هر جان کندنی بود رنگ کرد موها را تمام کرد. موهای زرد و وز شده به همه جهات پخش شده و سر دامبلدور شبیه به یال شیر به نظر میرسید. اما که از نتیجه راضی بود آینه ایی آورد و جلوی دامبلدور گرفت.
- خیلی وحشتناک شده نه؟ بگو خیلی ناراحتی!
- اخی چه نورانی شدم باباجان! این ققنوس ما یه لونه میخواست و وقت نمیکردم که براش بگیرم الان میتونه بیاد روی سر من بشینه! چقدر عالی باباجان! خسته نباشی!
اما که نزدیک بود اشکش در بیاید آینه را به گوشه ایی پرت کرد و چوبدستی اش را در آورد و علامت شوم را روی دست بسته شده دامبلدور حک کرد.
- عه چقدر دلم تتو میخواست باباجان! مارشم قشنگه باباجان! خیلی امروز خوشگل شدم!
اما دیگر طاقت نیاورد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
در همین حال دامبلدور از روی صندلی بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت گفت: این دستبند ها رو خیلی شل بستی باباجان! همون اول باز شدن! دستت درد نکنه باباجان! ققنوس که روی موهام تخم گذاشت یکیشو برات میفرستم باباجان!
به دنبال بیرون رفتن دامبلدور اما که هنوز گریه میکرد و اشک هایش آرایش صورتش را خراب کرده بود، بیرون رفت تا شاید محفلی دیگری را برای شکنجه پیدا کند.