چیزی نمانده بود که چشمان زن دراکولا یعنی داناکولا از حدقه بیرون بپرند.سپس من من کنان از دراکولا پرسید:لرد سیاه واسه تو نامه نوشته میخواد واسه تعطیلات بیان اینجا؟شوخی میکنی؟
دراکولا با افتخار سینه اش را جلو داد و گفت:تازه این به کنار!آلبوس دامبلدور هم نامه نوشته میخوان واسه تعطیلات بیان اینجا!
داناکولا که کمی از شوهرش عاقل تر بود گفت:حالا چی شده اینا به قصر علاقه مند شدن؟
دراکولا گفت:به قصر نه!به من!
داناکولا سری تکان داد:باشه.بگو بیان اینجا!
چند ساعت بعد!
هیشکی مث من تو رو دوست نداره!این رو از تو چشام میتونی بخونی!
این صدای نوار ماشین حامل ملت محفلی که جلوی قصر باکینگهام ترمز میکنه و دقیقا پشتشون یه ماشین میاد که صدای آهنگش گوش فلک رو کر کرده:مشکی رنگ عشقه!مث رنگ چشای مهربون ولدی جون!
و از ماشین بعدی هم ملت مرگخوار و ولدی میپرن بیرون!بعد هر دو گروه از دیدن اون یکی گروه به این شکل در میان:
بعد از خروج از کف کردگی هر دو بلافاصله چوبدستی میکشن که یه صدایی که بوی خطر میداد گفت:آ آ آ!نبینم اینجا درگیری به وجود بیاد ها!وگرنه همه پرت میشید بیرون!
ریموس لوپین که چوبدستیش را غلاف میکرد گفت:برای حال گیری این ملت تابلو راه هایی غیر از درگیری فیزیکی هم هست!
بعد با لحن مهربونی به رودولف و بلاتریکس گفت:راستی بلا!رودولف بهت گفته که دو تا زن داره؟
=====================================