هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
#63

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
-اگر در یک بیابان گیر بیفتید کدام را ترجیح میدهید؟

الف)آفتابه مرلین
ب)ریش مرلین
ج)هدویگ
د)سبیل هریس اسلاگهورن
ه) فاطی پاتر

2-ریش مرلین بهتر است یا پر هدویگ؟

الف)پر هدویگ
ب)پر هدویک
ج)پر جغد سفید!
د)هیچکدام!
ه) همه ی موارد !


3-محفل را بیشتر دوست دارید یا کریچر؟

الف)کریچر
ب)محفل
ج)مرگخواران
د)بوووق



4-اگر کفش 2000 گالیونی خریده باشید و بند کفشتان در قزوین باز شود و کفش در حال افتادن از پایتان باشد کدام کار را انجام میدهید؟

الف)خم میشوید و بند را میبندید!
ب)زندگی مهمتر از کفش است!
ج)خم میشوید ولی بند را نمیبندید!
د)هیچکدام!
ه) بند کفش طراح سوال را باز می کنیم تا دیگه سوال های بی ناموسی طرح نفرماید !



5-آیا میتینگ 30 تیر را میایید؟(توجه کنید که برای جشن کتاب است!)

الف)بله!
ب)درسته!
ج)راست میگویید!
د)خیلی خوبه!



6-آفتابه کالین را دوست دارید یا آفتابه مرلین؟

الف)آفتابه کالین
ب)آفتابه ای که مال کالین است!
ج)آفتابه ای که متعلق به کالین است!
د)کالینی که آفتابه است!

تایید شد و شما به عضویت در ارتش در آمدید!درجه شما به زودی اعطا خواهد شد!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۸ ۱۷:۱۱:۲۸
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۸ ۱۷:۱۵:۴۳



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
#62

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
عضویت در ارتش وزارت سحر و جادو

1-اگر در یک بیابان گیر بیفتید کدام را ترجیح میدهید؟

الف)آفتابه مرلین
ب)ریش مرلین
ج)هدویگ
د)سبیل هریس اسلاگهورن

2-ریش مرلین بهتر است یا پر هدویگ؟

الف)پر هدویگ
ب)پر هدویک
ج)پر جغد سفید!
د)هیچکدام!

3-محفل را بیشتر دوست دارید یا کریچر؟

الف)کریچر
ب)محفل
ج)مرگخواران
د)بوووق

4-اگر کفش 2000 گالیونی خریده باشید و بند کفشتان در قزوین باز شود و کفش در حال افتادن از پایتان باشد کدام کار را انجام میدهید؟

الف)خم میشوید و بند را میبندید!
ب)زندگی مهمتر از کفش است!
ج)خم میشوید ولی بند را نمیبندید!
د)هیچکدام!

5-آیا میتینگ 30 تیر را میایید؟(توجه کنید که برای جشن کتاب است!)

الف)بله!
ب)درسته!
ج)راست میگویید!
د)خیلی خوبه!

6-آفتابه کالین را دوست دارید یا آفتابه مرلین؟

الف)آفتابه کالین
ب)آفتابه ای که مال کالین است!
ج)آفتابه ای که متعلق به کالین است!
د)کالینی که آفتابه است!


در نهایت :

تایید شد و شما به عضویت در ارتش در آمدید!درجه شما به زودی اعطا خواهد شد!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۸ ۱۷:۱۵:۵۵

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
#61

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
طبق صحبت های انجام شده شرایط رولی برای عضویت در این گروه عوض شد!طبق یک فرم و جواب دادن به تعدادی تست و بعد طبق نظر من عضویت شما در این ارتش قدرتمند درست میشود!


فرم عضویت:

1-اگر در یک بیابان گیر بیفتید کدام را ترجیح میدهید؟

الف)آفتابه مرلین
ب)ریش مرلین
ج)هدویگ
د)سبیل هریس اسلاگهورن

2-ریش مرلین بهتر است یا پر هدویگ؟

الف)پر هدویگ
ب)پر هدویک
ج)پر جغد سفید!
د)هیچکدام!

3-محفل را بیشتر دوست دارید یا کریچر؟

الف)کریچر
ب)محفل
ج)مرگخواران
د)بوووق

4-اگر کفش 2000 گالیونی خریده باشید و بند کفشتان در قزوین باز شود و کفش در حال افتادن از پایتان باشد کدام کار را انجام میدهید؟

الف)خم میشوید و بند را میبندید!
ب)زندگی مهمتر از کفش است!
ج)خم میشوید ولی بند را نمیبندید!
د)هیچکدام!

5-آیا میتینگ 30 تیر را میایید؟(توجه کنید که برای جشن کتاب است!)

الف)بله!
ب)درسته!
ج)راست میگویید!
د)خیلی خوبه!

6-آفتابه کالین را دوست دارید یا آفتابه مرلین؟

الف)آفتابه کالین
ب)آفتابه ای که مال کالین است!
ج)آفتابه ای که متعلق به کالین است!
د)کالینی که آفتابه است!

!!!!!!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۸ ۱۶:۳۵:۳۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
#60

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
دوست عزیز فرمانده هان ارتش فعلآ تصمیم گرفته اند فعالیت در ارتش را تا ورود وزیر جدید شروع نکنند با مجوز از مدیریت سایت و وزیر سابق !
با تشکر فرمانده ارتش !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
#59

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۴۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵
از دره آلویک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 29
آفلاین
سلام
دوستان عزیز من هم میخوام عضو ارتش وزارتخونه باشم لطف کنید بگید چی کار کنم .


[quote]دلبستگی من به پرفسور کوییرل بیشتر از دلبستگی سرژ به ققنوس و بیشتر اØ


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵
#58

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
مجددا سلام به همه دوستان ارتش

خوب به علت رفتن آرتی عزیز حجم و فشار کاری زیادی بر ارتش تحمیل میشه.
از امروز طرح ضربتی فعال سازی مجددا دنبال میشه.
در مورد درخواست های جسیکا و آمایکیوس.
جسیکا تایید شد و ورودش رو به ارتش تبریک میگم.به زودی نقد پستت هم قرار میدم.
در مورد پست آمایکیوس:
متاسفانه پستت همون چیزایی بود که در کتاب نوشته شده بود و در عین طولانی بودن چیز جدیدی در خودش نداشت.تایید نشد.

==========================================
دو پرچم بالای برج دیده بانی پایگاه نیروی هوایی "جکسون ویل" نشان دهنده وزش ملایم باد شمال غربی بود.
چند ساعت پیش خورشید غروب کرده بود و سرمای منطقه کویری جکسون ویل به آرامی نمایان میشد.
مشعلها بر دیوار چوب و سنگ پادگان،که مانند دیواری قلعه ای مرکز فرماندهی و خوابگاه نظامی و ساختمان طویله را در خود محفوظ نگه داشته بود،محوطه را کمی روشن میکرد.به نحوی که میشد هر از چندی عبور نامحسوس تعدادی سرباز را که نوک چوبدستی هایشان می درخشید نظاره کرد.
از دور سایه بالهای بزرگ یک شکم پولادین که میشد گفت آبی رنگ است،دیده شد و باعث روشن شدن حباب های نورانی اطراف باند کوتاه پادگان شد و بعد صدای باز شدن دروازه های بلند و عریض پادگان،که از وسط آن دو سیاه هبرایدی عبور میکردند، به گوش رسید.
لحظاتی بعد شکم پولادین که سرعت و ارتفاع خود را کم کرده بود بر سطح ماسه ای باند فرود آمد.بر پشتش یک تخت روان بزرگ و سقف دار سوار شده بود و بعد از اتصال پله های فرمانده جانسون و جناب وزیر با سرعت از آن پیاده شدند.
صدای شیپوری که نشان از نزدیک شدن توفانشن بود به گوش رسید و لحظاتی بعد بادی ملایم اما سرد به صورت افراد حاضر در محوطه خورد.
آن دو با سرعت وارد مرکز فرماندهی که با سنگ ساخته شده بود شدند و از پله های آهنی آن بالا رفتند و وارد اتاق فرمانده(که یکی از آنها در هر کدام از پادگان ها بود)شدند.
وزیر پشت میز کار نشست و جانسون رو به روی او.
اتاق مجللی بود و اگر از پنجره های بلند آن که پرده های تمیز آن را پوشانده بود،به بیرون نگاه نمیکردی،همچون دفتر کار یک نجیب زاده اشرافی به نظر میرسید.
- خوب جانسون...اگر اونها بخوان وسط توفان مارو غافلگیر کنند،آیا به قدر کافی در این پادگان نیروی مفید داریم؟
- قربان،من گزارش کمی از کارکرد های جکسون ویل اطلاع زیادی نداشتم.باید از سرهنگ ویلدرفور بپرسین.
- حالا کجاست؟
- باید توی اتاقش باشه.ما خیلی سرزده اومدیم!
- صداش کن بیاد.
- اطلاعت قربان.
جانسون با عجله بلند شد و به طبقه پایین رفت.محکم به در اتاق کوفت و بعد چهره خواب آلود ویلدرفور که از دیدن چهره توماس جا خورده بود دیده شد.
- توماس،چرا اطلاع ندادن که بیام استقبالت؟
- من به تو چی بگم جیم؟بازم گند زدی!مالفوی هم باهام اومده
جیم که دست و پایش را گم کرده بود گفت:حالا برام توبیخی مینویسه؟
- وای جیم!سریع آماده شو بیا دفتر من!حالا!سریع جیم.
جیم داخل رفت و بعد از چند لحظه بیرون آمد.
در دفتر...
- در خدمتم،قربان
جیم سلام نظامی داد و پشت او توماس ادای احترام کرد.
جیم:قربان چه کمی از دستم بر میاد؟
دراکو با علامت دستش به او فهماند که بنشیند و سپس گفت:
نمیدونم جانسون بهت گفت یا نه...ولی قراره تا چند ساعت دیگه یه هنگ از دمنتور ها به اینجا حمله کنن.چقدر نیرو داری؟
جیم ابتدا با تعجب به دراکو نگاه کرد و سپس گفت:قربان توان مقابله داریم.رو ما حساب کنید.
دراکو:عالیه،جانسون،ویلدرفور عملیات رو به شما میسپرم
و از جایش بلند شد و توماس و جیم به دنبال او بیرون رفتند...

دو ساعت از زمانی که دراکو با شکم پولادین مجددا به لندن بازگشت میگذشت که هوا دیگر واقعا سرد شده بود.آب اشامیدنی موجود را به درون ساختمان برده بودند تا یخ نزدند.
دو شاخدم و یک هنگ کامل از هیپوگیف ها در بالای پادگان چرخ میزدند.
چراغ قرمز نشان دهنده دیده شدن دمنتور ها بود.
به راستی نبرد آغاز شده بود...


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵
#57

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
17 سال پيش
27 / ژوييه
يك شب سرد باراني
اتاقي بالاي مسافر خانه ي هاگزهد
دامبلدور:سلام سيبل ازم خواسته بودي به ديدنت بيام كاري داشتي؟
تريلاني : .... وضعيت ستاره ها .... ورود ناجي....
- سيبل من مي خوام بدونم با من چي كار داري؟
- كسي از را......
- سيبل؟
- كسي....كسي از راه مي رسه كه قدرتمنده و ميتونه لرد سياه رو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 بار در برابرش ايستادگي كردند و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشهچون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...كسي كه مي تونه لرد سياه رو شكست بده با مرگ ماه هفتم به دنيا مياد

سيبل اين.....؟
در همان موقع در باز شد و جوان ريز نقشي با صورتي عقاب گونه و موهاي براق و و روغن زده اش پديدار شد او سيوروس اسنيپ بود:
اسنيپ:من......!
- من نمي......
و با عجله از اتاق بيرون رفت و در آنسوي جاده خود را غيب كرد تا آنچه شنيده بود به گوشه اربابش برساند.
دامبلدور به سرعت به دنبال او رفت ولي.......
- ارباب من امشب......
سيوروس بايد كار مهمي داشته باشي كه الآن مزاحمم شدي!
اين صداي لرد ولدمورت بود كه با خشونت تمام اين كلمات را بر زبان مي آورد
- ارباب ....تريلاني ....سيبل تريلاني....
- اوه سيوروس داري حوصلم رو سر مي بري داري عصبانيم مي كني
رنگ از رخسار اسنيپ پر گشود و آثار ترس بر چهره اش نمايان شد
- ارباب اون گفت....اون گفت....
- سيوروس!!!
ولدمورت چوب دستسش را بالا آورده بود و فرياد مي زد و چند قدم عقب تر سيوروس اسنيپ كه ديگر رنگ به چهره نداست روي زمين افتاده بود
او فرياد مي كشيد و دست و پا ميزد اما ولدمورت بي توجه به او زير لب مي خندبد و از زجر اسنسپ لذت مي برد
ناگهان فرياد او قطع شد....او مرده بود؟
ناگهان تكاني خورد و خود را به كنار ديوار رساند بعد با عجله ادامه داد :
اون گفت كسي از راه مي رسه كه مي تونه شمارو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 باردر برابر شما ايستادگي كردندو و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشه چون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...
سيوروس اگه يك كلمش دروغ ....
ولدمورت هراسان اين را گفت و غيب شد
از آن طرف دامبلدور به سرعت به سمت خانه اي مي دويد
- كيه؟
- منم دامبلدور
در باز شد و جواني قد بلند با صورتي خندان و موهاي ژوليده در آستانه ي در پديدار شد او جيمز پاتر بود
- اوه سلام قربان مي تونم كاري براتون انجام بدم؟
- جيمز با ليلي فرار كنيد ولدمورت دنبالتونه
وقتي بچه به دنيا اومد مخفيش كنيد من بايد به فرانك و آليس هم خبر بدم.
و با عجله چند قدمي دويد و غيب شد
جيمز همان لحظه فكر كرد دامبلدور به سرش زده است و بي خيال به خانه برگشت
..........................
..........................
..........................
سه روز بعد
- اسمشو مي زاريم هري هري جيمز پاتر خوبه ليلي؟
- آره واقعا عاليه
ليلي اين را گفت و كودكي را كه در پارچه اي ارغواني رنگ بود به جيمز داد
ناگهان صدايي به گوش رسيد
جيمز با عجله بچه را به ليلي داد و به سمت در رفت
در شكسته بود و مردي در چهارچوب آن ايستاده بود كه رداي مرگخواريش تا نوك پا هايش مي رسيد
و لا انگشتان كشيده اش چوب دستيش را گرفته بود او كسي نبود جز لرد ولدمورت
جيمز به سرعت چوب دستيش را بالا آورد اما.....
- آوداكداورا...
- پرتو سبز رنگي از نوك چوب دستي ولدمورت بيرون آمد و درست به سينه ي جيمز اصابت كرد
او به عقب پرتاب شد و بي جان روي زمين افتاد
ولدمورت پوزخندي زد و از روي پيكر بيجان جيمز رد شد و به سمت دري در آنسوي اتاق رفت
در باز شد و ليلي در آنسوي آن در حالي كه چوب دستيش را بالا آورده بود پديدار شد
ولدمورت با فاصله فرياد زد : اكسپلياموس
چوب دستي ليلي از دستش خارج شده و چند قدم آنطرفتر روي زمين افتاد
- بچه رو بده به من!
- نه......
- من بچه رو مي خوام با توكاري ندارم اونو بده به من
- نه........ ليلي اين را گفت و پشتش را به ولدمورت كرد
در همين آن ولدمورت پرتو سبزرنگي را به سوي او فرستاد طلسم به كمر او بر خورد كرد و به سوي ولدمورت بر گشت و به صورت او اصابت كرت ناگهان بدن ولدمورت شروع به تجزيه كرد و شبه سفيدي از آن خارج شد و به آسمان رفت
او مرده بود ولي براي هميشه؟
آيا اين پايان لرد ولدمورت بود؟
چند ساعت بعد دامبلدور و مينروا مك گونگال به آنجا رسيدند و با مشاهده ي علامت شوم به فاجعه پي بردند
دامبلدور داخل شد و با مشاهده ي پيكر هاي بيجان ليلي و جيمز اشك از چشمانش سرازير شد و با مشاهده ي نوزادي كه كنار جسد مادرش گريه ميكرد مك گونگال نيز شروع به گريه كرد
دامبلدور نوزاد را برداشت و با هم از آنجا خارج شدند
انگار او مي دانست چه اتفاقي رخ داده است
- ليلي با مرگش مصونيتي رو در هري ايجاد كرد تا زنده بمونه اون عشقش رو به هري منتقل كرد
او حتي اسم بچه را نيز مي دانست!!!
- آلبوس تكليف بچه چيه؟
- يه طلسم قديمي هست كه تا وقتي طرف پيش همخون باشه كسي نمي تونه بهش آسيبي بزنه و اين قدرتمند ترين طلسم باستانيه؟
- با اين حساب بايد پيش خالش بره نه آلبوس؟
- درسته مينروا آن دو با هم غيب شدند و چند لحظه بعد در پريوت درايو بودند
دامبلدور وسيله اي فندك مانند را از جيبش در آورد و به وسيله ي آن تمام نوري را كه در خيابان بود از بين برد
سپس در خانه اي را زد
بعد از مدتي زني خواب آلوده در را باز كرد
- سلام من آلبوس..........
و تمام ماجرا را براي آن زن تعريف كرد
- مواظبش باش پتونيا
ترس در چهره ي پتونيا موج مي زد
دامبلدور و مك گونگال ناپديد شدند و پتونيا با دستان لرزانش پچه را به داخل خانه برد


و اين آغاز نبردي دوباره بود......








اميدوارم مورد قبول باشه

ارادتمند شما آمايكيوس


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵
#56

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




همه به پیش ، به یک صدا ، جاویدان وزیر عزیز ما!
بلند تر این صدا باید به گوش ولدمورت و دشمنان مون برسه بلند تر :
_ بله فرمانده و دوباره شروع به دادن شعار کردند!
آرتیکوس بالای تخته سنگی ایستاده بود و با لبخندی حاکی از رضایت به گروهش و آمادگی آنها مینگریست.
دروووووووود دروووووود ..... درووووووود درووووووود
صدای شیپور یکی از سربازان که بر بلندی تپه ایستاده بود باعث شد همگی گروه دچار استرس شودند و عرق سردی از سر و تن آنها جاری شود!
از همه مهم تر آرتیکوس به عنوان فرمانده ارتش که مسئول هماهنگی و آموزش را بر عهده داشت . اما همه تر از آن آفتاب سوزانی بود که می تابید و باعث شده بود همگی گروه زود خسته شودند. در همین حال که آرتیکوس به ارتشش آماده باش داده بود و فرمان : به چپ، چپ!
سکوت بر فضا حاکم شد ، فقط صدای گام های وزیر به گوش میرسید !
وزیر بر خلاف همیشه با تبسمی بر لب رو به گروه کرد و گفت:
_ خوبه ! ... امیدوارم این آمادگی و نیرو رو تا موقع نیاز داشته باشین! .... البته انگیزه دارین بیشتر از این هم تقویت بشین!
هیچ کسی حرفی نمیزند و همه به علت اینکه آفتاب به صورتشان برخورد میکرد ، اخم کرده بودند و دستشان را به پشت گره زده بودند.
بعد از کمی سخنرانی وزیر ، رو به آرتیکوس کرد و گفت:
_ برای امروز کافیه ! ... هوا گرمه نمیخوام ارتشم بی حال بشن حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه .
آرتیکوس ادای احترامی کرد و رو به ارتش کرد و گفت:
_ آزاد باش ! ... بلافاصله صدای ناله ی بچه ها بع گوش رسید !
دختراها به محض اینکه از " آزاد باش" راحت شدند به طرف چشمه ی باریکی به در سمت راست و کنار درختانه سر به فلک کشیده ی کاج قرار داشت رفتند تا عطش تشنگی را تسلی بخشند و روان خود را آرام سازند ، و بعد از آن پسرا ها که بطری های آب را به روی خود می ریختند و به سمت یکدیگر می پاشیندند.
با دیدن این حرکات گروه ، وزیر رو به آرتیکوس کرد و گفت:
_ ارتش ما دارای روحیه نشاط و استعداد بالاییه !
آرتیکوس: بله قربان!
و به سمت دفتر خود رفت و بچه ها را تنها گذاشت ، تا روزه مبارزه!

*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!*!**!*!*

امیدوارم قابل قبول باشه!






Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۸۵
#55

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
استفاء

من از همينجا استفاي خودم را از فرماندهي ارتش وزارت سحر و جادو اعلام ميدارم.
از اين به بعد مسئوليت اين ارتش بر عهده توماس جانسون عزيز،فرمانده ديگر ارتش و همچنين مسئولان وزارت سحر و جادو مي افتد.
ارتشي هاي عزيز ما را حلال و خود را رستگار ارتشي كنيد.از همه دوستاني كه اينجا رو مورد عنايت خود قرار دادند تشكر ميكنم.

باشد كه همان كه گفتم.
مرسي
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#54

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
یکی از روزهای سرد زمستانی بود. در یک قسمت از پادگان بروبچس آرام و ساکت بروی زمین نشسته بودیم و تنها یک نفر با شور و شوق یکی از خاطراتش را باز گو می کرد:
_آره خلاصه! بعد ما رفتیم پشت یک سنگ و سنگر گرفتیم....بعد از اینکه یه طلسم فرستاده شد من بلند شدم و با یه ورد باحال یارو رو نفله کردم! خیلی حال داد!
همه از سرما بروی زمین خشک شده بودیم. دیگر حتی نمی توانستیم لبخند بزنیم! مانند آدم یخی های قطبی تنها به گوینده می نگریستیم! اما آن طور که به نظر من میامد حتی آن ها گوینده را نیز نمی دیدند. من هم در آن بین تقریبا در حال یخ زدن بودم که ناگهان با یک حرکت ارتشی از اون حرکاتی که آرتیکوس بهمون یاد می داد از جا پریدم و گفتم:
_بسه دیگه توروخدا.....یه ذره به خودتون تکون بدید....فکر می کنم اگر تا چند لحظه ی دیگه اونجا بشینید دیگه تا آخر عمر همون جا خواهید نشست....بعد روز های کریسمس از شما به عنوان مجسمه واقعی استفاده میشه! پاشید دیگه!!!!!
بچه ها که انگار از حالتی بین خواب و بیداری پریده باشند به اطراف نگریستند و سپس به آرامی و با سختی از جا بلند شدند. کم کم از دور چند نفر به ما نزدیک می شدند.آرتیکوس به محض رسیدن آن ها گفت:
_خبردار....................!
و همه به صف ایستادیم. و وزیر سحر و جادو که برای بازرسی آمده بود و از این استقبال خرسند شده بود شروع به صحبت با صدای بلند کرد:
_از همه متشکرم و خوش حالم که همیشه شما را در حال آماده باش دائم می بینم! به زودی نشان هایی به شما ارتشیان قدرت مند داده خواهد شد... به شما که..............!
و شروع به حرف زدنی کرد که پایانش نامعلوم بود. صحبت هایی که اکثر مواقع می زد و همه عادت کرده بودیم زیاد به آن ها توجهی نکنیم! دوباره همه در خواب فرو رفتیم با چشمانی باز که تنها برای فریب دادن بود. آرتیکوس نگاهی به ارتشش افکند که مانند ارزشی ها به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودند. اما صدایش را در نیاورد و وقت را در اختیار وزیر گذاشت تا نطقش به پایان رسد. او پس از سرانجام حرفهایش آن جا را ترک گفت.توماس که در کنار آرتیکوس ایستاده بود هر دو با هم به صف نظامی گروه خود می نگریستند که اکنون در حال فرو افتادن بود. به همین دلیل توماس در سوت خود دمید تا ما را از خواب زمستانی بیدار کند و به ما بفهماند که وزیر رفت دیگر می توانیم به کار خود بپردازیم! آرتیکوس:
_خب بچه ها.....به نظرم امروز اصلا برای بیرون ماندن مناسب نیست. تا الانش هم بعید می دونم هنوز سالم مونده باشید! میریم داخل تا کارتون به سنت مانگو نکشیده!
ما سربازان به اصطلاح شجاع که یکی از لقب های اعطایی توسط وزیر بود با افتادگی و سلانه سلانه وار پشت سر فرماندهان خویش به راه افتادیم. سرما تا مغز استخوان رسوخ می کرد و تنها مانده بود که مانند ویروس جان از تن این سلول های بدبخت بدر کند.(خرخونی رو حال کردین..زیست 1)
درون اتاق هوا گرم تر از بیرون بود و تقریبا همه با کم و بیشی سر حال آمده بودیم! اما باز تنها چیزی که به چشم می خورد چهره های رنگ و رو رفته بود و به مرور شادابی خود را باز می یافتند! هرکدام در خیالی سیر می کردیم. توماس و آرتیکوس به این فکر می کردند که با این وضع بد هوا چگونه تمرینات را ادامه دهند و با این که جنگ نزدیک می شد چه خواهند کرد؟!!. باید تجهیزات نظامی و سلاح های پیش رفته ی خود را برای جنگ سهمگین در پیش رو آماده می کردیم. همه در اطراف همین خیالات و اینکه آیا در جنگ زنده خواهیم ماند یا نه پرسه می زدیم که ناگهان با صدای عطسه ایی رشته افکارمان پاره شد!
با دیدن قیافه ی قرمز شده و چشمان پف کرده ی آرشام دریافتیم که اوضاع از این که هست بد تر نیز خواهد شد. گرفتگی هوا همراه با گرفتگی صدا، سرمای بیرون با سرماخوردگی درون کاملا مطابقت داشت! خلاصه همه چیز بهم گره خورده بود که در این میان اعلام یک خبر تأسف بار دیگر مشکلی شد بر مشکلات دیگر!
راننده ی جنگنده ی های اژدها نشان در اثر آنفولانزای مرغی در حال جان باختن در بستر مرگ افتاده بود. تنها مانده بود در آن میان خبر دهند که جنگ نیز شروع شده و همین هم شد!!!!!!
و این بود شروع یک هفته ی مشقت بار همراه با مریضی و رو به قبله شدن افراد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
________________________________________________

آرتیکوس و یا توماس جان....می دونم که نمایشنامه ی زیاد جالبی نشد ولی امیدوارم منظورمو از مشکلاتمون به صورت کاملا واضح گفته باشم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.