_ هی بلیز مگه کوری ؟ پامو له کردی!
صدای بلیز از دور دست ها شنیده میشد.
_ چی میگی بلا! من که اینطرفم، کورم خودتی!
بلا با سردرگمی پایش را مالاند.
_ پس کدوم احمقی رفت روی پای من؟
_ من!
بلاتریکس با ترس آب دهانش را قورت داد.
_ اوه مای لرد! شما بودید. میگم این پا له شدنم بهم چسبید ها! نگو پای مبارکه شما بوده، پای ارباب بر فرق سر ما جا داره
_ اوهوم! خودم میدونم...
_ ای بمیری آنتونین! کورم کردی...
_ آخ! واخ! آی! آی! آی! سوروس!!
_ چی کسی بود صدا زد اسنیپ؟!
_ چرا لگد میزنی حیوون؟!
_ من لگد نزدم!
_ با تو نبودم که...
.
.
.
ولدمورت با عصبانیت به اتاق به ظاهر خالی روبه رویش که از گوشه و کنارش صدای داد و فریاد به گوش میرسید، نگاهی انداخت.
_ با زبون خوش خفه میشید یا خفتون کنم!؟
اما صدای لردولدمورت در میان آن شلوغی به گوش هیچ یک از مرگخواران نمیرسید.
_
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسه!!! با شنیدن صدای ولدمورت ، مرگخواران در سر جای خود ثابت ماندند.
_ بت میگم پاتو از روی دست من بردار!
ولدمورت با خشم به جایی که از آن صدا برخاست،نگاه کرد.
_ مگه من با تو نیستم ایوان!؟
ایوان که سنگینی نگاه ولدمورت را بر روی خود احساس میکرد، خاموش شد.
ولدمورت سینه اش را صاف کرد.
_ خب همتون به این ترتیبی که من میگم می ایستید ببینم کسی به کسی دیگه ای خورده من میدونم و اون...
_ اما ارباب شما چجوری میبینید!؟
_ چشمان نافذ ارباب رو دست کم نگیر سوروس
_ خب اول بلا ، بعدش آنتونین ، بعد ایوان ، اسنیپ ،آنی مونی و...
چند دقیقه بعد...پس از اتمام چیدمان جنگی توسط ولدمورت!_ خب ! همه با شماره سه! پیش به سوی میدان گریمولد! 1...2...3!
ترق!!(صدای غیب شدن)
میدان گریمولدمرگخواران با تعجب به پارچه های سیاهی که در اطراف خانه شماره 12 نصب شده بود، خیره شده بودند.
ولدمورت : اینجا چه خبره؟!
مرگخواران :
ولدمورت : به من بگید! من طاقتشو دارم...
مرگخواران :