خلاصه :
روفوس که مسئول فرهنگستانه قصد داره دو معاون برای خودش انتخاب کنه.داوطلب ها ایوان روزیه، آنتونین دالاهوف و مونتگومری و رودولف هستن.لرد سیاه به این افراد دستور میده که ترتیب اجرای یک برنامه باشکوه هنری رو بدن.اجرا کننده های بهترین برنامه به عنوان معاون انتخاب خواهد شد.
شب اول ایوان تئاتر اجرا میکنه ولی هیچ استقبالی ازش نمیشه.
شب دوم آنتونین کنسرت میذاره...ولی چون صداش بده همه از سالن فرار میکنن!
برنامه بعدی اجرای شب شعر توسط رودولف و مونتگومریه.
___________________________
لرد سیاه پنبه بزرگی را به سختی داخل گوشش کرد.
-صدای این جونور هنوز تو گوشم زنگ میزنه...آه سرم...بلاتریکس اون کیسه یخو بیار!
در گوشه دیگری از خانه ریدل، رودولف زیر نور مهتاب نشسته بود و به وزش نسیم و خش خش آرام شاخه های درختان گوش میکرد.قلم و کاغذش در مقابلش قرار داشت.
-خب...باید حس بگیرم.باید معلومات شعری خودمو منظم کنم...آه...چه شب زیبایی...مهتاب...به بلاتریکس فکر میکنم.آه...موهای زیبای همسرم...هوم...
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم....مستحق لگدم!
هوم....عالیه...بلا عاشق این شعر میشه!
کمی دور تر...اتاق مونتگومری:-بعد مرگم نه به خود زحــمت بسیار دهید
نه به من بر سـر گور و کفن آزار دهید
نه پی گورکن و قاری و غسال رویـــد...
حرف ندارم...مطمئنم من برنده میشم...
صبح روز بعد: -ببینین...من میخوام این طرف رو به شکل جهنم درست کنین.چند تا چاه بذارین از توشون جرقه های آتیش بیرون بیاد.دو تا شاخ و دم برای ایوان بذارین.یه چنگک هم بدین دستش، وایسه بالای چاها...
رودولف معترضانه وارد بحث شد:
-صبر کن ببینم.این برنامه منم هست.من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد.دکوراسیونمم مشخصه.نقشه شو دادم به اینا.به گوشه و کنار صحنه عکسهایی از بلاتریکس در حال نبرد با سپیدی زده میشه.درست پشت سر من مجسمه ای از نجینی قرار میگیره که گاهگاهی زبونشو در میاره.کنارمم عروسکی به شکل ارباب میذارن، در حالی که داره منو تشویق میکنه..
مونتگومری با شنیدن جمله آخر اخمی کرد.
-هی...این منصفانه نیست.تو میخوای داورا رو تحت تاثیر قرار بدی.عروسک ارباب باید حذف بشه!
رودولف سرش را به دو طرف تکان داد.
-عمرا!من بدون ارباب شعرم نمیاد اصلا!