- ینی الان باید پول بدیم به اینا؟
- ولی ما که پول مشنگی نداریم
- بد نیست بدونید من پول خودمون رو هم ندارم! شما چطور؟
- نچ
- من یه ایده دارم مگه اینا هر وقت غذامون تموم بشه ازمون پولشو نمیخوان؟ خوب میتونم بازم غذا سفارش بدیم که فعلا ازمون پول نگیرن
- من موافقم این ایده خلی عالیه لودو تو حرف نداری
- خوب پس با اکثریت آرا تصویب شد
- گارسون، سه پرس قرمه سبزی دیگه بیار
- :vay:
██████████████████
شب بی ستاره ای بود. ستاره های آسمان توسط ابر های سیاه و متراکم پوشیده شده بودند و این باعث میشد سرتاسر خیابان تاریک باشد. همه جا تاریک بود جز حیاط قصری بزرگ در انتهای خیابان که آن هم از دید اکثر مردم خیابان پنهان بود.
سرتاسر حیاط وسیع قصر با چراغ های پرزرق و برق و منقوش و پرنوری که همیشه روشن بودند منور شده بود و زیر نور چراغ ها چند طاووس سفید پرهایشان را باز کرده بودند و خودنمایی می کردند.
ناگهان موش خاکستری و بسیار چاقی که با سرعت به آن سمت می آمد آرامش باشکوه طاووس ها را برهم زد و از میان آن ها دوان دوان عبور کرد و پشت سرش جغد سیاهی که با ارتفاع کم پرواز می کرد نیز عبور کرد. موش به سمت قصر تغییر مسیر داد و جغد که زیرلب فحش های طولانی و کشدار می داد نیز ...
فضای تاریک سالن قصر مالفوی ها آنقدر سنگین و یخ زده بود که حتی نجینی هم جرئت شکستن سکوت جمع را نداشت و از خشم لرد ولدمورت می ترسید.
مرگخوار ها با چهره های مظطرب دورتادور میز با حالت عصا قورت داده نشسته بودند و به چشم روبرو ایشان خیره شده بودند. لرد ولدمورت سرش پایین بود و به بریده های روزنامه و مجلاتی که جلویش روی میز تلنبار شده بود خیره بود و هیچ نمی گفت.
بالاخره سکوت سنگین قصر را صدای هوهو و بالا بال زدن جغدی شکست ... صدای بال بال زدن لحظه به لحظه نزدیک تر می شد تا این که بالاخره لحظه ای مقابل چارچوب در قرار گرفت و ذره ای از خشم فراوان لرد ولدمورت در قالب اشعه ای سبزرنگ بر سر آن حیوان بیچاره خالی شد.
- افتضاحه افتضاح! سه تا مرگخوار نسبتا عاقل و بالغ گم شدن ...
گم شدن! سه تا جادوگر سیاه و خادم لرد ولدمورت!
- ارباب شما که این همه خادم وفادار دارید ... واقعا اون سه نفر این قدر هم بااهمیت نیستن ...
- خفه شو بلاتریکس، به نظرت ارباب به اون سه تا حیف نون اهمیتی میده؟ مهم اینه که خبر گم شدن اونا و عدم اطلاع ما از این که کجا رفتن درز کرده و پیچیده و همه در این رابطه خیالبافی و شایعه سازی میکنن. این خبرهایی که جلوی منه رو خوندی؟ چه سوال مسخره ای بلاتریکس لسترنج که وقتی برای خوندن خبر نداره اون کل وقتشو جلوی آینه در حال وز دادن به موهاش و آرایش میگذرونه. چیه بلاتریکس چرا قرمز شدی؟
- هیچ ... هیچی سرورم.
- خوبه که مشکلی نداری. مسخره است! این همه مانور روی این خبر بی ارزش مسخره است ... تا حالا این همه مرگخوار از ترس ارباب سر به کوه و بیابون گذاشتن و مفقود شدن اما هیچوقت این همه پرت و پلا پشتش نبوده. پشت این قضیه اون ریش دراز و عینکی هستن و الان دارن با دمشون گردو میشکونن ... مهم نیست، مهم خدشه ایه که به اعتبار مرگخوار ها ارد شده و این خدشه باید از بین بره. اونقدر شایعات زیاده که حتی اگر روزنامه ها و مجلات رو هم مجبور کنیم دلیل هایی که ما مبپسندیم رو در این مورد انتشار بدن بازم تردید تو ذهن مردم میمونه، ما باید اعتبار گروه رو با پیدا کردن اون سه تا احمق برگردونیم! همه شما از این لحظه وظیفه اصلیتون پیدا کردن این سه مرگخواره، فهمیدین؟
- بله ارباب.
- خوبه! بعد از این که پیدا شدن و همه شایعات مسخره از بین رفت میدونم چی کارشون کنم.
██████████████████
- عجــــب غذاییه این قرمه سبزی روفوس، یادم باشه دستورشو بگیرم که بدیم به آنی مونی
- موافقم
- بسه دیگه ... من از دست شما دوتا دیوونه شدم، تا کی میخواید اینجا بشینید؟ دیگه صبح شده بهتره یه راهی برای فرار پیدا کنیم
- برو باو! تازه داره به ما خوش میگذرونه ... گارسون؟
- بله قربان؟
- صبحونه هم قرمه سبزی سرو می کنید؟
- نخیر قربان، برای صبحونه کله پاچه و حلیم داریم
یک ساعت بعد- هی لینی ... لینی؟
- من لینی نیستم من پیکسی ارباب هستم
- اوهوی پاشو دیگه کم کم میخوایم بریم
- نه باو کجا بریم روف من میخوام یه دس کلپچ دیگه با چشم و زبون اضافه بزنم
- بزار واسه فردا، گارسون بیا اینجا حساب کن ببین چقدر شد
- مهمون ما باشید
- من نوکرتم داداچ ما که دیگه مشتری هستیم بزن به حساب، نوکرتم
- باشه داداش راحت باش شما اصن حساب نکن
- کرتیم
- بریم لینی
-