صدای آوازی از بین درخت ها به گوش می رسد. درخت هایی که اگر از فاصله چند ده متری، نگاهشان کنی، تازه می فهمی که اجزای سازنده یک خانه اند. نه این خانه های درختی سست و زشتی که بچه های ماگل با میخ طویله و طناب های زمخت درست میکنند.نه!
درخت هایی که سبز شده اند از دل خاک و حتی میوه ها هم می دهند به وقتش...
و اینجا خانه مورگاناست. صدای آواز هم طبیعتا صدای خود اوست.همین علاقه اش به هنر و گل و گیاه است که گاهی بقیه را به شک میاندازد که مورگانا واقعا موجود سیاهی است یا وانمود میکند که سیاه است. ولی....
خوب البته که هست. مورگانا سیاه است اما دلیلی نمی بینداز دنیا لذت نبرد.
"سیاه ها هم دل دارند. احساس دارند. گریه میکنند حتی گاهی! فقط علتش فرق دارد.شما هیچ وقت سیاهی را پیدا نمی کنید که برای بلبل ها گریه کند...."
اینها افکار مورگانا بود، درحالیکه دیوارهای خانه را هرس میکرد و آواز میخواند. همه چیز می توانست عادی باشد... البته اگر مرلین سر نمی رسید...
راستش آمدن مرلین به خودی خود چیز بدی نبود. حتی ممکن بود مورگانا را خوشحال تر هم بکند.البته اگر آن دو حوری مو قرمز چشم بادامی دنباله ریشش را نگرفته بودند. آواز روی لب های مورگانا منجمد شد...
- من و سرنوشت...می....تو.... هیـــ !! اینا کی اند!
و برگهای افرا را کنار زد تا نزول اجلال شوهرش را از روی پله های ابری پنبه ای تماشا کند. اخمی کرد.
- تشریفشون رو آوردن! بعد از چهارماه!
با اینهمه، لبهایش را با عسل تر کرد لباس صافش را صاف تر کرد و موهای طلایی اش را ریخت دورش. صدای ترقی که بلند شد صدای شکستن در بود که خبر از ورود مرلین می داد.
- آهای ضعیفهـــــ کجایی؟ نه بابا! خوبه هنوز هست! خونه اش برق می زنه! و البته بوی گند رز میده!
مورگانا به روزهایی فکر کرد که مرلین برای
ازدواج با او به هر دری میزد... آهی کشید و خاطرات را به پس سرش فرستاد! لبخندی زد و مثل زن های عاشق شوهر در اتاق نشیمن ظاهر شد.
- سلام عزیزم؟ عالم بالا خوب بود؟
- بد نبود! اما ربطی به تو نداره! مگه من ازت سوال میکنم؟
مورگانا لبخندش را حفظ کرد و جواب نداد! خوش نداشت جلوی غریبه ها دعوا کند حتی اگر آن غریبه ها دو تا حوری سیاه سوخته چشم بادامی باشند. گاهی مرلین واقعا بی سلیقه م یشد. این دو تا دختر بچه یک درصد زیبایی او را هم نداشتند... حتی موسیقی هم بلد نبودند! مورگانا نمیفهمید... اما علاقه ای هم نداشت تمام روزش را با تماشای شوهرش و آن دخترهای بی ریخت هدر دهد.
پس خم شد و یادداشتی به گردنبند ساتین بست.
تا گربه کوچک برگردد مورگانا وقت داشت تیرهایش را بشمارد، کمانش را برق بیاندازد. میز نهار آن سه نفر را بچیند.کمی تنقلات بردارد و لباس شکارش را بپوشد! جواب نامه اش همان چیزی بود که حدس می زد.
نقل قول:
به شرطی که نهار رو من حاضر کنم.
خنده روی لبهایش نشست. و وقتی مرلینش را مشغول شوخی و خنده با دخترک ها دید به خودش زحمت نداد او را از خروجش با خبر کند.
بیرون خانه.... تنها چند قدم دورتر از قهقهه های بلند مرلین و در هوای تازه،لبخند مورگانا به لبش بازگشت. سرخوش و شادمان موهایش را در هوا بازی می داد و آواز می خواند... اما خوب... راستش اگر می دانست چه کسی در جاده پرسه میزند از بیرون آمدنش توبه می کرد.
هنوز کاملا از روی تل خاک نپریده بود که صدایی شنید.
- من علاقه ویژه ای به ساحره های ماجراجو دارم!
دستش دور کمانش قفل شد.
- سلام رودولف!
رودولف قمه کش خندید!
- جایی میرفتی؟
مورگانا خیلی علاقه داشت جواب منفی بدهد و مجددا به سمت خانه برود.حقیقتا تحمل حوری بازی های مرلین را امن تر از قدم زدن با رودولف ساحره دوست می دانست.اما انگار زبانش را جادو کرده بودند.
- بیرون شهر با راک وود قرار دارم. قرار شکار داریم!
گفت و پشیمان شد. چرا که چشم های رودلف برق زد.مورگانا کمانش را بالا گرفت.
- جلو بیای می زنما.
رودولف خندید.
- نمیتونی.
مورگانا میخواست مثل جوجه ساحره ها جیغ و داد کند و موهای رودولف را بکشد... مثل یک دختربچه! اما برای اثبات خودش, راه های بهتری هم وجود داشت.
- می تونی بیای و ببینی!
گرچه خودش می دانست رودولف با این کار خودش را به او آویزان کرده اما... او هم بدش نمی آمد خودنمایی کند. نه وقتی که مرلین اصلا او را نمی دید! چند لحظه بعد خجالت کشید.و با تشر گفت:
- هی... از یه متر نزدیک تر نمیشی!
هرچقدر مرلینش بی حواس بود او نمیخواست و نباید همه چیز را زیر پا می گذاشت. او پیغمبره بود. او...
ولی خوب این به معنای تفریح نکردن نبود. رودی احتمالا به خاطر ارباب هم که شده حرمت ها را حفظ میکرد. سعی کرد متلک هایش را نشنیده بود. البته ناگفته نماند خودش را عملا بین خارهای رز حبس کرده بود.
چند دقیقه بعد هیکلی از دور نمایان شد که کمی عجیب به نظر میرسید! وقتی کمی نزدیک تر شدند، هیکل عجیب قابل تشخیص شد. راک وود بود با تپه ای از دیگ و پاتیل و ماهیتابه که به خودش آویزان کرده بود.
- مورا؟ قمه سیار؟ تیر کمان کافی نیست؟
مورگانا آهی کشید.
- هست ولی میدونی که...
راک وود اخمی کرد.
- میخوای امشب برای ارباب رودولف پلو بپزم؟
- نه فقط از من دور نگرش دار!
و سعی کرد راک وود و قابلمه هایش بین او و رودولف قرار بگیرند. البته رودولف این را نمیخواست.
- هی من اومده بودم با مورا قدم بزنم فقط!
- برو عقب تاساطوری نشدی
- اومده بودم با موراقدم...
- برو عقب تا ساطور نیاد
- من ...مورا...قدم...
- من...ساطور...
مورگانا آنها را به حال خود گذاشت تا و بالای یک کنده کمین کرد.ولی همین که زه کمان را کشید تا تیر را رها کند، جیغ رودولف چنان او را از جا پراند که تیرش رفت تا خورشید را در آغوش بکشد.
رودولف:
مورگانا: :vay:
- اینو یه جا ببندش میرزاااااا
مورگانا اینرا را فریاد زد و رفت به سویی دیگر! اما رودولف دنبالش رفت!
- بیا مسابقه بدیم! من با قمه تو با کمان!
- به شرطی که جیغ نزنی!
میرزای ساطور به دست عملا ایستاده بود تا مراقب مادرش باشد.
- درضمن از یک متر هم بهش نزدیک تر نمیشی.
بلاخره با کش و قوس های فراوان زمین مسطحی را پیدا کردند. ولی وقتی راک وود فرمان آتش داد، اولین کسی که باید می گریخت خودش بود. چون رودولف عملا به هرجایی قمه پرتاب کرده بود جز آهوها! و طبیعتا با این وضع اگر مورگانا نبود آنها گرسنه می ماندند.
------
یکی دوساعت بعد! زیر درخت بید! کنار آتش!رودولف: من عاشق ساحره هایی هستم که سعی میکنن مردهای آنتی ساحریال رو ضایع کنن!
مورگانا: فقط سعی میکنن؟