سوژه جدید
ویلای بزرگ آباء و اجدادی خانواده بلک، در دامنه های پر شکوه جنگل النگدره
هرگز چنین حجم جنب و جوشی به خود ندیده بود. جن های جوان که با دقت توسط عمه بزرگ سختگیر خاندان، الادورا، دستچین شده بودند، در راهرو ها می دویدند، به هم تنه می زدند، دیس های شیرینی را روی سر می بردند، و با دیدن کوچکترین علامت نارضایتی در صورت بانویشان، از ترس به خود می لرزیدند. زنگ در بی وقفه نواخته می شد و نواده ای، پسر عمویی، حتی آقای همساده ای از سرزمین های دور
، سر می رسید. مرد ها به سرعت با پیشبند و دستمال سر چهار گوش مزین شده، به خانه تکانی گماشته می شدند
و خانم ها در آشپزخانه بساط غیبت راه انداخته بودند.
در یکی از اتاق های طبقات بالا، به دور از تمام هیاهوها، لاکرتیا بلک جوان روبروی آینه ایستاده بود. نزدیک به هفتاد هشتاد تا گربه رنگارنگ از سر و کولش بالا می رفتند. لارکتیا ولی بی توجه به شصت و نه الی هفتاد و نه تای آنها، در حالی که دهانش نیمه باز مانده بود با دقتی ستودنی ریمل به مژه هایش می زد. گربه هفتاد هشتادمی، عزیز کرده اش به شمار می رفت که قبل از صاحبش آراسته شده بود و لاکرتیا با افسون بدن بند او را به دیوار مخکوب کرده بود تا میک آپ صورتش بر اثر بازیگوشی ذاتی گربه بی نوا خراب نشود.
لاکی در حالی که از گوشه چشم به دردانه اش نگاه می کرد، با عشوه لطیفی آه کشید:
-بالاخره داره میاد پیشی...آرسینوس عزیزم بالاخره داره میاد!
کیلومتر ها دورتر، لیتل هنگلتونلرد سیاه روی اریکه سلطنتی با شکوهی جلوس کرده بود و سر نجینی را که دو سه دور دور صندلی پیچیده بود، نوازش می کرد. وینکی جلوی پای لرد زانو زده بود:
-وینکی طبق دستور شما به خانواده بلک نفوذ کرد ارباب! ارباب درست فهمید، نیروی عشق داشت به ارتش تاریکی نفوذ کرد! آرسینوس داشت رفت خواستگاری لاکرتیا بلک ارباب!
لرد چشم هایش را تنگ کرد:
-چطور؟! میرن به میدون گریموالد؟ یاران ما به قدری خیره سر شده ن که تو مقر محفل مهمونی میگیرن؟!
وینکی تعظیم بلند بالایی کرد که با توجه به موضع گیری قبلیش، موجب شد زانویش توی دماغش فرو برود!
-دَه ارباب...اودا رفت به ویلای بلک!
لردولدمورت برخاست و از پنجره به بیرون خیره شد. نجینی فش فش آرامی را سر داد.
-نباید به این راحتی تسلیم بشیم...باید هر طور شده جلوی اون دو نفر رو بگیریم!
قدری این طرف تر، میدان گریموالددامبلدور روی چهارپایه پلاستیکی قرمز رنگی نشسته بود که نیمی از بودجه یک ماه محفل را صرف خریدش کرده بودند، و سر یکی از دویست و شصت و نه ویزلی بچه ای که از اقصی نقاط بدنش بالا می رفتند، از عینک نیم دایره ای اش دور نگه می داشت. ویزلی بچه مذکور بعد از صعود به قله بینی قوز دار دامبلدور، تلاش داشت از عینک به عنوان پرچم فتح استفاده کند! جلوی پای دامبلدور دابی دست به کمر ایستاده بود:
-صاف بشین پیرمرد! دابی اینطوری نتونست گزارش داد!
چشم های آبی دامبلدور پر از اشک شد:
-دابی، پسرم!
تو نباید با من پیرمرد اینطوری حرف بزنی، این خلاف اصول سفید محفل و آرمان های نیروی عشقه!
دابی چشم های درشتش را گشاد کرد:
-دابی یک جن آزاد بود! دابی از کسی دستور نگرفت! الان یا پیری درست نشست یا دابی گزارش نداد و پیری تو خماری گزارش مرد!
دامبلدور آهی کشید و مظلومانه به جن آزاد زل زد. قرنیه چشم هایش بزرگ و بزرگ تر شد و تمام سفیدی چشم هایش را پر کرد. کلاهش را به دست گرفت و با غمگین ترین صدای ممکن گفت:
-دابی؟
دابی که هیچگاه
شرک دو ندیده بود، از دیدن این صحنه وحشت کرد و جیغ کشید و دور خانه چرخید و یکی از پنجره ها را شکست و ازش بیرون پرید که در نتیجه اش با مغز به آسفالت کف خیابان اصابت کرد و مرد و دامبلدور هرگز نفهمید نیروی عشق در حال نفوذ به ارتش تاریکی است و دستش برای همیشه از این سوژه کوتاه ماند!
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۷ ۱۸:۳۳:۳۳