توجه: چیزی که در پایین میخوانید کلا کشک است و اصلا نیازی نیست که آنرا بخوانید. برای نوشتن رول خود، به انتهای رول قبلی توجه کنید. نویسنده، مسئولیتی در رابطه با هدر رفتن وقت شما نمیپذیرد.شاید باورتان نشود ولی... مگس آمد!
مگس نشست.
مگس بال زد و رفت.
مگس جن خووب؟ ***
مگس یک بار دیگر آمد و این بار روی یکی از بیشمار طاقچه های خانه ریدل نشست. دستانش را به هم مالید. بعد هم با پایش چند باری توی صورت خودش کوفت تا آلودگی ها را از صورتش پاک کند. به هر حال، مگس ها هم به زیبایی ظاهر اهمیت میدهند.
حشره، گردنش را چرخاند. آنطرف را نگریست و بعد هم به اینطرف خیره شد. هیچ چیز جالب توجهی نبود. کل اتاق خالی بود. یعنی دقیقا هیچ چیز داخل آن چهاردیواری به چشم نمیخورد جز همان چهار دیوار!
و این لحظه ای بود که صدایی، توجه مگس را جلب کرد.
-وینکی اینجا؛ وینکی اونجا؛ وینکی همهجا! وینکی جنِ همیشه در صحنه خووب؟
جن، در حالی که با خودش حرف میزد، در چهارچوب درظاهر شد. با یک دست، مسلسلش را بر زمین میزد و با دست دیگر، جارویی را بر زمین میکشید.
مگس، برای چند ثانیه به جارو کشیدنِ وینکی خیره شد. سپس بالهایش را جمع کرد و خواست به جای دیگری برود که ناگهان با صدای گوشخراشی متوقف شد.
-وینکی به مگس دستور داد که سرِ جاش موند.
وینکی جنِ مستورِ خووب؟
و مگس، سر جایش ماند. مگس، جنِ فرمانبردار بود. مگس، تابع مقررات و قوانینی بود که انسان ها و اجنه
مستور، وضع میکردند. هرچند درباره معنی این کلمه مطمئن نبود.
وینکی در حالیکه جارویش را به سمت حشره مذکور نشانه رفته بود، دستور داد.
-مگس باید دستاشو بالا برد!
مگس، خیلی سعی کرد دستهایش را بالا ببرد. ولی مگس نمیتوانست. مگس، ناتوان شده بود. مگس فقط میتوانست دستهایش را به هم بمالد ولی نمیتوانست آنها را بالا ببرد. مگس خیلی سعی کرد. مگس همچنان داشت سعی میکرد.
مگس نتوانست!
مگس شکست خورده بود.
مگس، سرش را پایین انداخت و سعی کرد ناراحتی را در چهرهاش جای بدهد. مگس با قیافه ای در هم رفته به جن نگاه کرد تا او را از وضع فعلی خودش مطلع کند. مگس،
این شکلی شده بود.
وینکی به مگس نگاه کرد. وینکی میتوانست غم را در چهره او تشخیص دهد. وینکی همیشه میتوانست همه چیز را تشخیص دهد چون وینکی جنِ
متشخص بود.
وینکی، با آغوشی باز و چشمانی اشکبار به سمت مگس دوید. مگس هم آغوشش را باز کرده بود و به سمت او پرواز میکرد.
-مگـــــــــــــــــــــــــــس!
-ویــــــــــــــــــــــــــــــــز!
و اینگونه، دو یار قدیمی سرانجام از بند زندانِ زندگی آزاد شده و به سوی یکدیگر دویدند. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند و یک دل سیر گریه کردند. آنها پس از سالها به آغوش گرم همدیگر باز گشته بودند.
مگس، خواست لب به سخن بگشاید و بالاخره از فرصتش استفاده کند. مگس میخواست به وینکی پیشنهاد ازدواج بدهد. مگس میخواست تا آخر عمرش با وینکی زندگیِ خوش و خرمی بکند. مگس، در چند قدمیِ
رویای بزرگش قرار داشت.
مگس، دهانش را باز کرد و کلمات را به جن گفت.
-ویــــز ویـــــــــــــز ویــز؟
وینکی از زبان مگس ها سر در نمیآورد. برای همین هم پیامِ مگس را اشتباه متوجه شد.
جن، مگس را گرفت و خورد!
-وینکی جنِ خورَمگَس! وینکی جن خووب؟
وینکی، جارو و مسلسلش را از روی زمین برداشت و مشغول تمیز کردن اتاقِ خالی شد.
درون بدن وینکی، مگسی بسیار عصبانی نشسته بود. مگس، به اندازهای عصبانی بود که خیلی عصبانی بود! به مگس خیانت شده بود. جنی که سالها به او عشق ورزیده بود، پدر او را کشته بود. مگس نمیتوانست این خیانت را ببخشد. مگس باید قیام میکرد. باید جن را به سزای اعمالش میرساند. مگس باید خواهران وینکی را در کینگزلندینگ اسیر میکرد و با ساختن یک هیولا، برادر خودش را میکشت تا بتواند شمال را تحت تسلط خود در بیاورد و پادشاه را مسموم کند. مگس، یک حشره نابغه بود. مگس همه چیز را میفهمید.
اینطور شد که دوباره دست هایش را به هم مالید. بر زانوهایش خم شد و سرش را به سمت دیواره شکم جن، چرخاند. حشره، با یک حرکت سریع به سمت بیرون از بدنِ وینکی پرید و به سادگی توانست با ایجاد حفره ای در شکم جن خانگی، خودش را آزاد کند.
-ویــــــــــــــــــــــــــــــــــز!
وینکی با تعجب به حفره ایجاد شده نگاه میکرد. زانوهایش خم شد و بر روی زمین غلتید. در لحظات آخر زندگیش بود و نفس های آخرش را میکشید. دستش را به سختی به طرف مگس گرفت و گفت:
-مگسـ... من...اشتباه کردم... باید زودتر حقیقتو بهت میگفتم... متاسفم... من مادرت بودم... عوهو عوهو... هـخ!
و وینکی مُرد!
مگس، با قیافه ای در هم به جسد مادرش نگاه کرد. او نمیتوانست این را باور کند. مگس چه کرده بود؟
ویز ویز کنان به کنار وینکی آمد و روی او نشست. همچنان که اشک از چشمانش جاری بود، دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
-پـــــــــــــــــــــــــــدررر! انتـــقامــــتو ازشـــون مــیگیـــــــــــرم!
برای چند لحظه، مگس در همان حالت باقی مانده بود. ناگهان وینکی تکان خورد و سرش را به یک طرف چرخاند.
حتما میدانید که اجنه حافظه کوتاه مدتی دارند. وینکی، به دور و برش نگاه کرد. بعد هم مگسی را که رویش نشسته بود را با اشاره دست پراند. با حالت خماری به اطراف نگاه کرد و چیزی را به خاطر نیاورد. وینکی فراموش کرده بود که مُرده و حالا، از جایش برخاسته و به دنبال مسلسل و جارویش میگشت.
-وینکی جن پاک و پاکیزه!
مگس:
صدایی از ناکجا به گوش مگس رسید که: «داداش اشتباه اومدی اصلا! طبق رول قبلی باید میرفتی یه جایی که نور داشت. کجا سرتو انداختی اومدی؟»
و مگس، با کمال میل به جایی رفت که در پست قبل به آن اشاره شده بود تا شاید کمی از حجم دیوانگی امروزش را بشوید و ببَرد.