هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۰ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
-چرا من ره انتخاب میکنید؟ لیسا را انتخاب ره کنید!

لیسا دهانش را باز کرد تا اعتراض کند اما لینی وسط حرف او پرید.
- خوبه خیلی عالیه بریم.
-هی کجا؟ اصلا چرا من؟
- تو انتخاب شدی! بریم سراغ اتاق لیسا؟

همه با سر حرف لینی را تایید کردند و بعد به سمت اتاق لیسا رفتند.

اتاق لیسا

- من اینجا وسایل شخصی دارم! اونارو خودم تمیز میکنم!

کسی بدون توجه به حرف لیسا، هر کدام به یک سمت از اتاق لیسا رفتند.

-راستی یه سوال دارم!
-چیه آماندا؟
-میگم بو رو چجوری تمیز میکنن؟
-آماندا این بوی معجونه و ما معجون رو از روی وسایل پاک میکنم.
-آهان!

هر کدام سرگرم تمیز کردن وسیله ای در اتاق لیسا شد و خود لیسا از فاش شدن اسرارش میترسید؛ اما به روی خودش نمی آورد.

-این داداشته؟ چه خوشگل بوده!

لیسا با شنیدن این حرف بغض کرد. کسی از چگونگی مرگ او خبر نداشت. حرفی نزد.

-اولین شب قرامون، لوکاس، قلب؟ چه جالب.
- فکر میکردم لیسا از پسرا متنفره!
-بده من اونو!

لیسا با عصبانیت عکس را از دلفی گرفت.

اتاق تکانی خورد.
این فقط نشانه ی یک چیز بود!
ورود هکتور.
-میگما یه چیزی من هنوز موفق به مهار کردن معجونم نشدم اگر تمیز کنید دوباره کثیف میشه!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۱:۵۳:۲۷

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
-مگه من مردم كه شما بي خاصيتا چنين مسئوليت مهمي رو انجام بدين؟
بلاتريكس دستش را توي كيسه كرد و كاغذي را در آورد: اين چقدر بدخطه! كي اينا رو نوشته؟ ام... پريم اوردين!

كتنيس جيغ زد: من! من داوطلب مي شم!

كراب كه اعصاب معصابي برايش نمانده بود، پاشنه ي ٥٠ سانتي اش را فرو كرد در حلق كتنيس و گفت: يك كاغذ ديگه بردار.

بلاتريكس به كاغذي كه برداشته بود زل زد: "لوك چالدرتون خيلي خفن است." و با صداي ضعيفي گفت: اينا يه شوخيه براتون؟

-اين كفره! كفر!
- واي! واي! تو مسلمون نيستي، بلاتريكس!
- استغفراللرد، بلاتريكس! تو به خفني لوك شك داري؟ توبه كن! زود باش!

چشمان بلاتريكس گرد شد: چي؟ نه! معلومه كه نه. من فقط داشتم...
- شانس آوردي! مي دوني حد داره شك به لوك؟

بلاتريكس در حالي كه هنوز مي لرزيد، كاغذ بعدي را خواند: هري پاتر!
نگاه هاي "وات د..." گانه ي مرگخواران با هم تلاقي كرد و تصميم گرفتند كه به روش قديمي اعضا را انتخاب كنند؛ بقاي قوي ترين ها

بلاتريكس انگشتش را به سوي ليني كرد: تو! اتاقت كجاست؟
ليني هم منويش را درون چشم بلاتريكس كرد و گفت: مي ريم اتاق باروفيو!




روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
-من...

مرگخواران با تعجب به طرف کراب برگشتند...و هر چه سعی کردند خودشان را کنترل کنند، موفق نشدند...و با شور و شوق شروع به تشویق این همه جسارت و شجاعت و صداقت کردند.
اشک از چشمان کراب جاری شد.
اشک کراب سیاه رنگ بود.
گریه کردن، جزو برنامه آن روز کراب نبود و به همین جهت احساس نیاز نکرده بود که از ریمل مقاوم گران قیمتش استفاده کند.
-ممم...من...من فقط میخواستم بگم من بگم از اتاق کی شروع کنیم؟

تشویق ها متوقف شد.

کراب اصلا شجاع نبود. حتی داشت اشک میریخت و در این حالت خیلی هم ترسو به نظر میرسید و اصلا خاک بر سر کراب!

به عنوان مجازات، مرگخواران اجازه ندادند کراب نظرش را بگوید.

-ویب!
-نه هکتور...دلیلی نداره از اتاق لینی شروع کنیم. تازه...اتاقش اونقدر کوچولوئه که دست من به زور میره توش. چه برسه به خودم.
-ویب!
-نه هکتور...کسی علاقه ای به استفاده از معجون کوچک کننده تو نداره. حالا ساکت باش ببینیم چیکار باید بکنیم.


در این بین لیسا با کیسه بزرگی به جمع پیوست!
-منصفانه ترین راه حل همینه...قرعه کشی! ما که به هر حال اتاق همه رو میگردیم. یکی یکی اسما رو در بیاریم و اتاق ها رو بگردیم که کسی از قلم نیفته. لینی...به جای تهدید هکتور، برو تو کیسه و یکی از کاغذا رو در بیار.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
بعد از خروج لرد، همه با نگاه های طلبکارانه همدیگر را برانداز کردند.

-سینوس...پاشو برو حموم! ماسکه رو زدی نبینیم یه وجب خاک نشسته رو صورتت؟

به آرسینوس برخورد! آرسینوس جادوگری بسیار تمیز و مرتب بود که حتی کراواتش هم با وجود پارچه ای بودن، برق می زد. قصد داشت جواب دندان شکنی به این پیشنهاد برخورنده بدهد که شخصیت لرزانی در میان جمع توجه همه را به خود جلب کرد.

-چته تو؟
-متفاوت تر از همیشه می لرزی. همیشه از چپ به راست لرزش داشتی. الان از راست به چپه.
-احساس می کنم ریگی به کفش داری...اعتراف کن ببینیم...تو ارتباطی با این بوی پخش شده داری؟

هکتور از شدت هیجان پاتیلش را روی سرش سرو ته کرد. و در حالی که محتویات ژله مانند پاتیل سر و صورتش را سبز رنگ کرده بود جواب داد:
-معلومه که دارم! معجون ترکید!
-خب؟
-خب ترکید دیگه...بعدشم فرار کرد و خودشو تو کل خونه پخش کرد. به نظر من شما باید کل خانه ریدل ها و تک تک اتاقا رو تمیز کنین. معجون من همه جا نفوذ کرده. عجله کنین! وگرنه این بو هشتاد و شیش سال و سه روز می مونه. اندازه عمر پدربزرگم! معجون موندگاری درست کردم.

مرگخواران متوجه شده بودند که باید چه کاری انجام بدهند...ولی فکر تفتیش و تمیز شدن اتاق هایشان آن ها را کمی نگران کرده بود...هر مرگخواری، رازی برای خود داشت!

-خب...از اتاق کی شروع کنیم؟





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
سوژه جدید:

پـــــــــــــــــــــــاق

برای چند لحظه، تمام خانه ریدل در سکوت فرو رفت.
قمه در دست های رودولف لرزید.
ریگولوس سکه ای را که از جیب کراب کش رفته بود انداخت
گویندالین، با سر به دیوار روبرو خورده و پخش زمین شد.
و لرد ولدمورت چشم هایش را باز کرده و به سقف اتاقش خیره شد!
- تو این خونه نمیشه خوابید؟ حتی صبح های تعطیل؟

سرش را بلند کرده و بعد اخم کرد. پتو را روی نیمه پایینی صورتش کشیده و غرولند کنان هیس هیس کرد:
- ما اینطوری تربیتت کردیم نجینی؟ از اتاق برو بیرون!
.
.
.
آرسینوس در تالار فرعی خانه ریدل، روبروی پنجره نشسته و کتاب "چگونه معجون ساز واقعی را تشخیص دهیم" را می خواند.پنجره کمی باز بود و نسیم سرد ماه فوریه، موهای همیشه مرتبش را گاهی به چپ و گاهی به راست متمایل می کرد.
وقتی صدا برای چند لحظه آرسینوس را از جا پراند، کتاب از دستش افتاد. ولی وقتی خم شد تا کتاب را از روی زمین بردارد اخمی کرد. و وقتی به محوطه خانه ریدل رفت تا هوایی بخورد، مراقب بود کسی پشت سرش راه نرود.
.
.
.
- نه ... نه ... گوش کن. تو ساحره با کمالاتی هستی.منم جادوگر با کمالاتی ام. ما خیلی به هم میایم. ما...

صدای بلند برای لحظه ای رودولف را هم پراند. ولی بعد به ساحره چشمک زد. ساحره جوان بینی ظریفش را چین داد و اخم کرد.
- پیـــــف. حالا چرا نیشت بازه!

و از اتاق بیرون رفت. رودولف با تعجب خودش نگاه کرد.
- به من گفت پیف؟


یک ساعت بعد، تالار اصلی خانه ریدل


هر کدام از مرگخواران، در گوشه ای از تالار ایستاده و یا حتی نشسته بودند. و هرکدام به نوعی, بینی و دهنشان را پوشانده بودند. لرد هم یکی از پوست های قدیمی نجینی را به صورتش بسته بود.

- یاران بوگندوی ما! یک دلیل و فقط یک دلیل قانع کننده بیارید که ما لااقل بفهمیم چرا بو میدین؟

صدای اعتراض مرگخواران بالا رفت.
- ارباب تقصیر ما نبود.
- ارباب کار آرسینوسه!
- تقصیر من چیه. تقصیر جاروی خودته که صداشم در نمیاد.
- آخه مگه جارو بو می گیره! من مطمئنم کار رودولفه!
- بلا تو خودت بدتر از من بو میدی.

بلا پشت چشمی برای همسرش نازک کرد.
- ساحره ها بو نمیدن!

نیشخند رودولف از پشت ماسک جراحی اش دیده نشد. البته آن ماسک آنقدر نازک بود که هیچ چیزی را عقب نمی زد. حتی سبیل های رودولف را.

- چرا اون ماسکو زدی رودولف؟
- چون قیافه ام ساحره کش میشه. مثلا تو، الان ازم خوشت نیومد؟ البته تو به طور فنی یه ساحره نیستی کراب. ولی خب بازم...

کراب بالا و پایین پرید و باعث شد بوی گند بیشتر به مشام برسد.
- اربااااب. اون به من گفت ساحره نیستم! به من گفت زشتم. گفت کمالات ندارم.
- هی! من کی اینا رو گفتم؟
-

مرگخواران یکی پس از دیگری، ساکت شده و به اربابشان خیره شدند.
- گلدان های نجینی دارن توی پشت بام خشک میشن. ما می ریم به اون ها آب می دیم و شما این بو رو برطرف می کنید.

گویندالین با شاخه های جارویش، پس سرش را خاراند.
- چطور چیزیو که نمی دونیم کجاس برطرف کنیم؟
- خب پیداش کنید!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


-خب؟
-خب چی؟
-خب چند کلمه در وصف هک بگین!
-او هکولی بسیار بدی بود که بر من ظلم بسیار روا داشت و چپ و راست من را می زد و مورد سخره قرار داده، روح لطیف مرا آزرده...
-تو نه لینی...یکی دیگه بگه!

همه سکوت کردند...
روح هکتور غمگین و آزرده به صحنه خیره شد. او در دوران زندگی اش هک چندان معصومی نبود. پرواز کنان به جمع پیوست.
-خب...خودم می گم بنویسین. او معجون سازی خبره...دوستی وفادار...مرگخواری از خود گذشته...داوری عادل...ناظری وظیفه شناس...

چشمان مرگخواران با هر جمله گرد تر می شد. هکتور متوجه شد که زیاده روی کرده است.
-خب...به جای عادل بنویس عدالتمند!

-هکولی؟ آدرس فک و فامیلتو بده دعوتشون کنیم.

هکتور غمگین بود...غمگین تر شد.
-ندارم! همگی جونشون رو در راه معجون از دست دادن. کل خاندان دگورث گرنجر قربانی شدن تا معجون سازی همچون من رو به دنیا تقدیم کنن.

-گفتی گرنجر؟ اون دختر هرمیون با تو...
-خیر! نداره!

هکتور فک و فامیلی نداشت...مرگخواران هم چندان از مرگش غمگین نشده بودند. روح را قانع کردند که حداقل در طول مراسم داخل تابوت آرام بگیرد. و بعد تابوت لرزان را با احترام دفن کردند.

صبح روز بعد از مراسم، هر مرگخواری که از جلوی آزمایشگاه هکتور رد می شد صدای قل قل معجون های داخل پاتیل را می شنید...و صدای هکتور شفافی که فریاد می زد:
- پیدا می کنم! بالاخره معجون بازگشت به زندگی رو پیدا می کنم!


پایان




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ یکشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
لینی سعی کرد چشمانش را باز کند. ولی تمرکزش آنقدر عمیق بود که...

-نمیتونم! چشمام به هم چسبیده. یکی بیاد چشای منو باز کنه.


روح هکتور خوشحال و یوهوووو کنان پرواز کرد که به بهانه کمک، دستش را تا آرنج در چشم لینی فرو کند... ولی او فقط یک روح بود! از به راحتی از داخل لینی رد و ضایع شد و برگشت سر جایش نشست!

رودولف قمه اش را لای پلک های لینی گذاشت و از استخوان شانه آرسینوس به عنوان اهرم کمک گرفت و با فشار زیاد چشم های لینی را باز کرد.
-بفرمایین. اینم از چشم. عجب چشمان زیبایی هم داریا. از این فاصله خیلی مجذوب کننده و ...


لینی تصویر هکتور را دید.
-چاق نشده؟

رز نگاه تحسین آمیزی به اثر هنری اش انداخت و جواب داد:
-خب من این طور فکر کردم که اون هک خوبی بوده و رفته بهشت و خورده و خورده و چاق و چله شده.

لینی مخالف بود! او اصلا هم هک خوبی نبود. ولی به هر حال این تصویر شباهت انکارناپذیری به هکتور داشت و نقاشی بهتر از رز در دسترس نبود.
-این از عکسش. حالا باید چند خطی زیرش بنویسیم که چقدر دوست خوب و فداکاری بود و بعد هم فک و فامیلاشو برای مراسم دعوت کنیم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
رز بسیار در کارش مصمم بود. به گونه‌ای که از شدت دقت زبانش از گوشه‌ی دهنش بیرون زده بود و با دقت در حال کار کردن روی جزئیات صورت هکتور بود.

- موندم اگه دقت نمی‌کردی چی از آب در میومد!
- ها؟ منظورت چیه؟
- آخه تو به این می‌گی هکتور؟ هکتور کجاش این شکلیه؟ نه تو بگو... این شبیه هکتوره؟... تو چی؟ تو هم می‌گی این هکتوره؟... تو اینو شبیه هکتور می‌بینی؟

لینی برگه رو از زیر دست رز بیرون کشیده بود و مدام اونو جلوی چشم مرگخوارا جا به جا می‌کرد و معتقد بود که نقاشی رز به هرکسی شباهت داشت جز هکتور.

رز برگه رو از چنگ لینی در میاره و با دقت مشغول وارسیش می‌شه. به نظرش لینی داشت در حقش نامردی می‌کرد. هکتورِ رز، بسیار هم هکتور بود!
- هکتوره دیگه! پاتیل داره. معجون می‌سازه. ویبره می‌ره. دیگه ازین واضح‌تر؟
- این داره ویبره می‌ره یا بندری می‌زنه؟
- تو تصویر واضح‌تری از هکتور تو ذهنت داری؟ من حتی یادم نمیاد موهاش چه رنگی بود.

لینی آهی می‌کشه و تو فکر می‌ره. هکتور در تک‌تک لحظات زندگی نه چندان مفیدش همواره سعی داشت اونو اذیت کنه. چطور ممکنه چهره دشمن درجه یکش از چهره‌ش پاک بشه؟
- من تمرکز می‌کنم رو تصویرش، تو هم بیا تو ذهنم و اونو بکش.

رز با تعجب نگاهی به لینی که همچون راهبه‌ها نشسته بود و کف پاها و دستاشو برای تمرکز بیشتر به هم چسبونده بود می‌ندازه. بعدش شونه‌هاشو بالا می‌ندازه و برگه‌ی جدیدی رو برای کشیدن تصویر هکتور در میاره.

دقایقی بعد:

- بفرمایین. کپی برابر اصل.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۴:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
با خارج شدن لرد، ولوله بین مرگخواران شدت گرفت!

-آقا تو آگهی ترحیم چی می نویسن؟
-من چه می دونم! من همیشه کُشتم و انداختم دور!
-خب...بنویس مُرد!
-ابراز تاسف هم نکن.
-به دلیل مرگش اشاره کنم؟ به پیشینه خانوادگی و احساسی که نسبت بهش دارم؟

مرگخواران به فکر فرو رفتند. کسی احساس خوبی نسبت به هکتور نداشت. ولی آگهی نباید خالی می ماند.
-بنویس...زیاد می لرزید! بنویس در راه جامعه جادویی بسی به لرزه در آمد...و سپس مرد!

رز ویزلی که در لرزش، پیشکسوت محسوب می شد، قلم پر را برداشت و شروع به طراحی روی کاغذ آگهی کرد.

-هی هی...داری چیکار ره می کنی گیاه! ما این جا داریم یه آگهی جدی ره می نویسیم.

رز کاسبرگ هایش را به آرامی باز کرد و از زیر آن ها نگاهی تحقیر آمیز به باروفیو انداخت.
-آگهی که بدون عکس نمی شه...تو ده شما می شه؟ دارم عکسشو می کشم. مگه این که یکی از شما تصویر واضحی از هکتور داشته باشین که روش چاپ کنیم.

کسی تصویر واضحی از هکتور نداشت...بنابراین، رز به طراحی اش ادامه داد!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۱۴ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
مـاگـل
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

خلاصه: تا این جا داریم که هکتور میمیره و روحش هی خرابکاری میکنه تا این که لرد و مرگخوارها تصمیم میگیرن براش مراسم بگیرن و دفن ش کنن. وسط مراسم یه سری ویزلی به خاطر فسنجون میریزن تو مراسم.


وینکی تازه متوجه بحران موجود شده بود.

- اجنه سیب زمینی دوست داشت. ارباب فسنجون خواست. همه مواد لازم تمام شده بود. الان فقط پوره ی سیب زمینی داشت.

وینکی که هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر نمی فهمید کجای کار را اشتباه کرده. که ناگهان خشمی شدید از هکتور وینکی، جن خووب را فراگرفت.

- وینکی انتقام خواست. هکتور مقصر بود.

و خیلی دراماتیک خشاب مسلسل هایش را عوض کرد و کلاه کابویی را بالا پرت کرد و سرش را زیر آن قرار داد.

نیم ساعت بعد

وینکی که عینک دودی هم حالا گذاشته بود دو تا مسلسل ش را به سمت جنازه هکتور گرفته بود و بی وقفه داشت بهش شلیک می کرد.

- هکتور جنازه ی بد. ارباب فسنجون خواست؟ جنازه ی هکتور فسنجون شد. وینکی خوووب بود!


اما آن طرف تر ها

گلرت گریندل والد تازه از خارج برگشته بود. او مانند اکثر جوانان این کشور با معضل بیکاری دست و پنجه نرم می کرد. برای اهداف خفن و والامنشانه ش به پول نیاز داشت، ازینرو مدتی بود که به مسافرکشی می پرداخت. { آمم آممم بیب بیب } و با پیکان قراضه ای در خیابان های لندن برای چند گالیون بیشتر « بیهود چرخ » میزد. امروز روز خوبی برایش بود. این چهارمین باری بود که داشت فاصله ی میدان گریمولد تا لیتل هنگلتون را می پیمود. مسافرانش همگی یک مشت ویزلی مو قرمز بودند. هر بار ده پانزده نفر از آن ها را در پیکان ش جا می داد و در لیتل هنگلتون، رو به روی عمارت خانه ی ریدل ها خالی شان می کرد. تو گویی که کامیونی بار شنی را خالی کند. گلرت در همین حد وارد سوژه شده میشد.
اما از آن طرف ویزلی ها به صف می شدند و با حالتی :drol: گونه به تک تک ساکنان خانه تسلیت می گفتند و لرد ولدمورت با انزجار آن ها را به سمت بقیه ی ویزلی ها و قبری که داشتند می کندند، هدایت می کرد.

در همین حین بین مرگخواران هم ولوله و دعوای عجیبی راه افتاده بود که با ورود لرد به میانشان همه ساکت شدند.

- چه مرگتونه؟! این فسنجون چی شد پس؟!
- ارباب اطلاعیه ترحیم هکتور رو داریم متنش رو می نویسیم ک بدیم چاپ کنن... این کراب و ...
- هر غلطی دوست دارین بکنین به من هم هیچ ربطی نداره!

لرد سر راهش چند نفری از مرگخواران غیر فعال را له کرد و چند نفر تازه وارد که درخواست داده بودند را تایید نکرد و سپس به سمت آشپزخانه به راه افتاد. این فسنجون لعنتی.


در پناه او
بدرود



[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.