تیم
در برابر
بچههای محلهی ریونکلا
بخش دوممسئولین فدراسیون کوییدیچ برای کاهش دخلها و مبارزهی مدنی علیه تحریمها برای دو تیم مشترکا به اسنپ شوالیه زنگ زدند ولی از آنجایی که فعال حقوق زنها اسنپ را تحریم کرده بود، سفر را کنسل کرده و دست به کاپوتِ تپسی شدند.
رانندههای تپسی مانند رانندههای اسنپ نیستند. آنها فروتن، کمتر در بند مادیات و بیشتر به فکر جهان آخرت هستند. رانندهی تپسیای نبینی مگر با تسبیحی که یکسره در دستش باشد و ذکر خیر مادری که پشتش باشد. رانندههای تپسی به مسافر ارج مینهند و معتقدند مسافر حبیب مرلین است. آنها نه به ستاره اهمیتی میدهند و نه به ارز. تنها چیزی که برای ایشان مهم است برق چشمان مسافریاست که از سفر راضی بوده و صلواتی که به آل وی میفرستد. رانندههای تپسی فرزندان مرلین روی زمین هستند و میراث او را به دوش میکشند. مانندِ منش نیکوی این رانندگان را هیچجا پیدا نخواهی کرد.رانندهی تپسی مذکور کمتر از پنج ثانیه پس از تایید کردن سفر، ظاهر شد. همه را سوار کرد و هاگرید را هم چون جا نمیشد در صندوق عقب قرار داد. دست به ترمز دستی برد و کلاچ و گاز را فشرد تا پراید شوالیه را وادار به حرکت کند. برای فراهم نمودن خوشی مسافران هم یک دور سریع Rapgod و lose yourself را از بر خواند و همزمان بیتباکس هم رفت. بازیکنان که انگشت به دهان مانده بودند به دوربینی که فیلم را برای اینستاگرام راننده ضبط میکرد دست تکان دادند. فعال اجتماعی حتی یک عدد بوس پرنده هم فرستاد.
چندی نگذشت که رسیدند دم در آمازون نقطه کُم. راننده پیاده شد و درب را برای همه باز کرد و قبل از خروج، یک دور کفش همه را به رسم مسافرنوازی واکس جادویی زد. بازیکنان با شادی از سفر به سمت دروازهی عمارت آمازون حرکت کردند اما دو نگهبان که جلوی در ایستاده بودند، با خشم از ورود آنها ممانعت کردند. هوریس که احساس میکرد خیلی وقت است دیالوگی گفته نشده، گفت: آق این یُبس بازیا چیه؟ ما رو فدراسیون فرستاده. در رو وا کن تا درت رو وا نکردم داوش!
نگهبان هم نیزهاش را جلو آورد و گفت: بیا نزدیک تا قیمهقیمهات کنم. مستر پرزیدنت تحریمتون کرده. بزنین به چاک!
هوریس با اخم آستینهایش را بالا زد و به جلو رفت. اما قبل از این که بتواند نگهبان را لمس کند، عمارت ناپدید شد و صحنهی رنگارنگی با لینکهای مختلف ظاهر شد که بالایش با چراغ نئون بزرگ نوشته شده بود «پیوندها» !
راننده که هنوز نرفته بود تا مطمئن شود مسافرانش به امنی به مقصد رسیدهاند، ازماشین پیاده شد و گفت: عزیزکانم! برگردین به ماشین! به شرفم قسم شوما رو میرسونم به آمازون. به جون کیسههای هوایی پرایدم قسم! به زیتون و خرما قسم! به کلهی کچل براق لرد ولدمورت قسم! من نومیدتون نمیکونوم!
بازیکنان با اکراه سوار شدند. راننده در طول مسیر از مزیتهای خوشقولی و مسئولیتپذیری سخن گفت و عکس فرزندانش را نشان داد و از مفهوم مقدس والدی تمجید کرد. برنامهی مسیریابی که روی چوبدستی راننده نصب شده بود به خوبی او را راهنمایی میکرد و اندکی بعد، آنها درست جلوی درِ جنگل آمازون متوقف شدند. هاگرید از داخل صندوق عقب با خوشحالی خواند: رسیدیم و رسیدیم! کاشکی زودتر میرسیدیم. سوار لاکپشت بودیم. حالا منو در بیارین جان مادرتون.
به کمک بقیه، هاگرید هم توانست پیاده شود و صدای راننده در حالی که دور میشد، در جنگل اکو شد: به من ستاره بدین!
بدین! بدین! بدین!جاگسن دستانش را به هم مالید و گفت: خب بیاین نرمش. یک دو سه چهار...
هاگرید کیکی رو فرو داد و گفت: داوش حال داریا! بیا زمین رو بچین به جای این گونی بازیا!
سپس ریموند را گرفت و از شاخهایش به عنوان دروازه استفاده کرد. با خطچین هم حدود زمین را مشخص کرد که ناگهان صدای غرشی در جنگل پیچید. با لرز پرسید: این صدای چی بود؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که گلهای از مورچههای وحشی باچشمهای قرمز که هرکدامشان قدِ یک پراید شوالیه بودند، از میان بوتهها ظاهر شدند. گرسنه به نظر میرسیدند... آبدهانشان سرازیر بود. از هر بازیکن دسته دسته پشم ریخت و همه خونسردی خویش را از دست دادند.
هاگرید داد زد: بجنبین! این جا جای موندن نیست. تپسی بگیرین!
هوریس که برای استتار شدن، تبدیل به مبل شده بود، گفت: اما من دست ندارم. یکی دیگه بگیره!
فعال حقوق زنان که موفق شده بود سوار یکی از مورچهها شود، جرعهای از نوشیدنیاش خورد و گفت: من از هیچ مردی دستور نمیگیرم!
کریس که نصفش خورده شده بود، چوبدستیش را از جیب بیرون کشید و قبل از قورت داده شدن، موفق شد درخواست سفر را بفرستد. کمی بعد، سلوین و ریموند نیز خورده شدند.مورچهها یکایک افراد را خوردند.
پایان
اوه بله، گویا یک و نیم پست دیگر هم در راه است. پس... هیچ جای ترس نبود. راننده باز ظاهر شد و در حالی که شعار میداد «رضایت مسافر، اولویت اول ماست!» مورچهها را قلع و قمع کرد و سلوین و ریموند و
حبهی انگور را از شکمشان در آورد. میدانی که ارباب چه میگوید! اگر در مورد شخصیت خودت نباشد، ژانگولر نوشتن موردی ندارد!
افراد عرقشان را خشکاندند، سوار تپسی شوالیه شدند و خواندند: آقای راننده! پاتو بذار رو دنده!
راننده گیجوویج پرسید: من معمولا با دست دنده رو عوض میکنم. اما حرف حرف مسافره... اگه میخواین...
- نه حاجی راحت باش. هرجوری میتونی فقط ما رو از این خرابشده ببر بیرون.
راننده سری به نشانهی تایید تکان داد و روی wase جادوییش به دنبال آمازون دیگری گشت. اصرار این افراد به پیدا کردن آمازون عجیب بود اما او یاد گرفته بود به حریم شخصی مسافرانش احترام بگذارد. این سومین بند از سوگندنامهی رانندگان تپسی بود.
مسیر طولانی بود و وقت کوتاه. پراید شوالیه از درهها میپرید و اقیانوسها را در مینوردید. از صحراهای طولانی میگذشت و راهش را از میان طبیعت وحشی جنگلهای مابین مییافت. بالاخره پس از چندین شبانه روز سفر به مقصد رسیدند. راننده پیشانی تکتک مسافران را به قصد محبت بوسید (غیر از فعال حقوق زنان که این عمل را بیناموسی تلقی میکرد و ممکن بود به جنبش metoo# بپیوندد.) و از آنها مرلینحافظی کرد.
اولین چیزی که توجه بازیکنان را جلب کرد، تابلویی بود که روی آن به درشتی نوشته شده بود:
قبیلهی آمازونها!
ورود سگ، یهودی و مرد ممنوع!
زیرش هم کمی کوچکتر انواع فحش به پدر و برادر کسی بود که قوانین را رعایت نکند و در این مکان آشغال بریزد. تصاویر متعددی هم از شکنجهی مردان و سگانی بود که قوانین را رعایت نکرده بودند.
هوریس به اطرافیانش نگاه کرد و گفت: کسیتون که سگ نیست؟
کسی چیزی نگفت. هاگرید به ریموند نگاه کرد و گفت: آهای تو! من جونور شناسم. دو تا شاخ اکستنشن لندنی گذاشتی ور سرت فکر کردی ما نمیفهمیم سگی؟
ریموند گفت: آقا به جون مادربزرگ نویل من گوزنم! این شاخها کاملا نچرال و فابریکه. ببین کنده نمیشه!
فعال حقوق زنان در حالی که با دقت تابلو را معاینه میکرد،آهی از نهاد برون داد و گفت: بعد از این همه سال بالاخره داریم به تمدن نزدیک میشیم! ورود مذکران ممنوعه. بالاخره!
کریس اخمی کرد و گفت: پس چیجوری پس مسابقه بدیم؟ همه بایدحاضر باشن!
سلوین ریشش را خاراند و گفت: نظرتون چیه که پیراهن مبدل بپوشیم و خودمون رو جای بانوان جا بزنیم؟
رگ غیرت فعال حقوق زنان بالا زد و گفت: چی؟ میدونی این حرکت چقدر توهین آمیزه؟ من اجازه نخواهم داد!
فعال حقوق اجتماعی دستی به شانهی فعال حقوق زنان کشید و گفت: فرانَک! عزیزم، به این فکر کردی که اگه اینا لو برن ممکنه کشته شن و مرد کمتر، زن خوشبختتر؟ این جوری جمعیت هم کمتر میشه و هم به نفع خانوما میشه، هم کرهی زمین!
برقی در چشمان فعال حقوق زنان درخشید و گفت: نکتهبینیت رو دوست دارم مسیح جان! بزن قدش!
جاگسن پرسید: خب الان ما چیجوری لباس مبدل بپوشیم؟ نظرتون چیه شما لباساتون رو بدین ما بپوشیم؟
چکی که خورد، او را از دادن پیشنهادهای دیگر بازداشت. اما ناگهان لامپی بالای سرش روشن شد.
- من شنیدم جنسیت بسته به روحیات و فکر افراده و میتونی زن باشی در بدن یک مرد. برای همین کافیه مثل یه زن فکر کنیم تا تبدیل به زن بشیم.
سلوین با حسرت گفت: من هیچ وقت نمیتونم به خوبی خانومم بشم. حتی در بزرگترین رویاهام!
فرانک گفت: البته که نمیتونی تسترال! کسی هم ازت انتظار نداره به خوبی یه بانو بشی. فقط سعی کن ذهنت رو بازتر کنی، احساساتت رو رها و بلندپروازباشی.
ریموند که شاخهایش را در آورده بود تا تبدیل به گوزن مونث شود ولی بخاطر اشتباه محاسباتی تبدیل به آهو شده بود، گفت: بریم دیگه زودتر!
همه به دنبالش راه افتاد و کمی نگذشت که بزرگترین و پیشرفتهترین شهر دنیا روبرویشان قرار گرفت. کاخهای بزرگ و براق، پرایدهای شوالیهی پرنده، موسیقی گوشنوازی که هر چند ثانیه فحشی به مردان میداد و هزاران بانوی زرهپوش که با اخم در خیابانها توسط بردهها حمل میشدند.
چشمان فرانک و مسیح تبدیل به قلب شده بود و چیزهایی شبیه به «ببینین اگه زنا همه چیز رو اداره کنن، چقدر دنیا زیبا خواهد شد!» و «تنها راه رستگاری مقطوعالنسل کردن مذکرهاست» میگفتند.
صداهایشان توجه چند نفر از اهالی را جلب کرد و باعث شد به طرفشان بیایند. کمی که نزدیکتر شدند، یکی از آمازونها منومنکنان گفت: ف... ف... فرانک؟ فرانک عمیدی؟
- آ... آ... آمازون؟ آمازون مردپنجولزننده؟
-مدرسهی شکارمذکرانبیخاصیت؟
- کلاس خانوم مردبهزمینافکن؟
- باورم نمیشه! خودتی فرانک؟
سپس همدیگر را به آغوش کشیدند و از خاطرات گذشته گفتند. سایرین هم در کمال سکوت به آندو خیره شدند. آمازون مرد پنجولزننده به بازیکنان اشاره کرد و گفت: شرمنده عزیزم! ولی باید یه تست جنسیت از همراهانت بگیریم که مطمئن شیم پای هیچ موجود مذکری این مکان رو به لجن نمیکشه.
هاگرید صدایش رو نازک کرد و گفت: جیگرم، من رو یادت نمیآد؟ ما کلاس خانوم مردانگیبُر با هم برداشته بودیم!
آمازون مذکور با اخم پرسید: پس بگو پس از چند ثانیه فشردن سیب آدم مردها، آسیب غیرقابلبازگشت بهشون میرسه؟ تانژانت زاویهای که باید به امکان حساس لگد بزنی تا فرد مقطوعالنسل بشه چنده؟ pH خون قربانیان مذکر به درگاه آتنا باید چند باشه؟ برای نایل شدن به درجهی مردخواری باید چند قلب مذکر رو بخوری؟
وقتی هاگرید مکث کرد و جواب نداد، آمازون مذکور خشمگین شد و گفت: کافیه! خونتون رو بریزین تو این کاسه و ما بر اساس توالییابی ژنتیکی تعیین میکنیم که حق ورود به مدینهی فاضلهی ما رو دارید یا خیر.
- اما ما که ژنتیک نداریم.
- آره. ما خون هم نداریم.
- ما یه سری زنان از یه دنیای دیگه هستیم.
آمازونی که خرخرهجونده نام داشت، گفت: پس باید تعیین بشه شما زنان فمنیست هستید یا زنان علیه زنان. برای این کار قلبتون رو در بیارین. با توکل به آتنا نتایج تا فردا آماده خواهد شد.
- ما که تا فردا بدون قلب میمیریم!
- دیگه این ریسکیه که ما حاضریم بپذیریم .
- آقا ما حاضر نیستیم!
یعنی چی؟
آمازون مردپنجولزننده داد زد: صداتو واسه من نبر بالا. من که میگم همین الان مشکوکها رو تبدیل به خوکچهی هندی کنیم و قال قضیه رو بکنیم.
آمازون نیزهدرمردفروبرنده سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت: خب پس این و این و این و این رو ببرین به اتاق شکنجه. بقیهاتون میتونین هرجایی خواستین برین.
اما آمازونها از یک چیز غافل بودند. از فردی که از پشت درختها آنها را مینگریست تا از سلامتی مسافرانش آگاه شود! همان رانندهی خیرخواه! همان تپسیرانِ دلیر!
حملهاش سریع بود و خشن! تمیز بود و برقآسا! آمازونها حتی فرصت نکردند از خود دفاع کنند. سوییچ ماشین با حرکتهای سریع دست در صورت و شکمشان فرو میرفت و اثر خود را به جا میگذاشت. آمازون خرخرهجونده خواست گردن راننده را گاز بگیرد اما عشق مسافران از موفق شدن او جلوگیری کرد و گازگرفتنش به طرف خودش بازگشت و مرد.
در کمتر از یک دقیقه، اثری از هیچ آمازونی نمانده بود.
بازیکنان که مات و مبهوت به ماجرا نگاه میکردند، خواستند از راننده تشکر کنند اما نگاهشان به لکهی قرمزی در شکم راننده جلب شد که هی بزرگتر و بزرگتر میشد. نزدیک بود به پشت بیفتند که هوریس تبدیل به مبل شد و نگذاشت او به زمین بخورد. هوریس نیز سعی کرد وی را احیا کند اما ضربه کاری بود... راننده به زور سعی میکرد چیزی بگوید: امتیاز من... یادتون نره...
جملهاش تازه تمام شده بود که چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت. او لبخند به لب از دنیا رفته بود.