هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
تصویر شماره 5

توی خوابگاه کنار پنجره نشسته بودم , در حال فکر کردن و مرور کردن اتفاقات چند هفته ی قبل بودم ....


یه روز عادی جمعه بود ,هوا بارونی و سرد بود . توی خونه در کنار مامان و بابام در حال کتاب خوندن بودم . خانواده ی من معمولا در روز جمعه ها مشغول ضد عفونی کردن خونه هستن , البته گاهی اوقات هم چند ساعت مطالعه میکنیم . چون مامان و بابام دکترن وقتشون خیلی آزاد نیست . البته بجز وقت اونا خیلی چیز ها هم برای من آزاد نیست . مثلا من اجازه ی خوندن کتاب های تخیلی رو ندارم چون مامانم فکر میکنه با خوندن اونها مغز من از دنیای واقعی فاصله میگیره , البته اون ها نمیدونن که من شب ها وقتی همه خوابن زیر پتو کتاب های خیالی میخونم . یا حتی من اجازه ی خوردن شکلات آب نبات آب میوه ی بسته بندی شده و ... رو ندارم . بگذریم . در حالی که همه در حال کتاب خوندن بودیم ناگهان صدای آژیر حصارمون بلند شد . رفتم تا ببینم دوباره کدوم بیچاره ای گیر سیستم امنیتی افتاده بود . یهویی با صحنه ای مواجه شدم که زبونم رو بند آورد . زیر لب گفتم :
"ججج..جغددد"
من عاشق جغد ها بودم . تا سمتش رفتم فرار کرد و یه نامه ی زرد رنگ رو پرت کرد سمتم . نامه رو برداشتم . مهر عجیبی روش خورده بود . وسط مهر یه حرف H گنده بود و دورش عکس چهار تا حیوون بود . شروع کردم به خوندن نامه ...... وای امکان نداره ... در حالی که جیغ میزدم به سمت خونه رفتم تا ماجرا را با مادر و پدرم در میون بزارم . تا در رو باز کردم مامان و بابام برگشتن سمتم با صدایی جیغ جیغی فریاد زدم :
" من جادووگرمم !؟"
در حالی که مامان بابام بهم زل زده بودن همه ی متن نامه رو براشون تعریف کردم . توی اون نامه نوشته بود که من یه جادوگرم که دعوت شدم تا به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز برم .تو نامه توضیحاتی هم بود که نشون میداد وسایلم رو چجوری تهیه کنم ....

وقتی از کوچه دیاگون برگشتیم من یه عالمه کتاب اضافه بر کتاب های درسیم خریده بودم تا درباره ی جادو و هاگوارتز بیشتر بدونم . تا دیروز مشغول جمع کردن وسایلم بودم در حال خوندن کتاب هام بودم . میخواستم جلوی بچه های دیگر کم نیارم . امروز بعد از رد از دیوار تو ایستگاه کینزکراس مامانم بالاخره قبول کرد که جادو وجود داره . بعد خداحافظی از مامانم و بابام به سمت قطار دویدم . چمدونم خیلی سنگین بود چون فکر میکردم ممکنه خیلی چیز ها لازمم بشه . تمام کوپه ای قطار پر بود بجز یکی که در اون یه دختر همسن من کنار پنجره نشسته بود . سلام کردم و رو به روش نشستم . بعد از کمی خوش و بش فهمیدم که اون اصیل زادست اما نه مثل بقیه اصیل زده های مغرور . ازش خوشم اومد . در همین موقع پسری که ردای دست دومی پوشیده بود وارد کوپه شد و تالاپ نشست . بعد از اینکه باهاش صحبت کردیم فهمیدیم که دورگه است . وقتی به قلعه رسیدیم از دریاچه عبور کردیم و وارد جایی به اسم سرسرای بزرگ شدیم . اونجا یه کلاه پیر و فرسوده بود که مرکز توجهات بچه ها بود . بعد معلوم شد که ای کلاه سخنگو گروه های دانش آموزان را مشخص میکند . من در باره ی گروه های هاگوارتز مطالعه داشتم و عاشق این بودم که به گریفیندور برم . بعد از مدتی نام من رو صدا کردم . با جسارت به سمت کلاه رفتم و اون رو روی سرم گذاشتم . ناگهان همه جا سیاه شد . صدایی توی ذهنم شنیدم که میگفت :
"هوممم.... یه مشنگ زاده ... به هاگوارتز خوش اومدی.
خب بزاز ببینم تو کدوم گروه بیشتر پیشرفت میکنی.... قطعا که جات تواسلیترین نیست . یه خورده تنبلی اما هوش خوبی داری , اما فک نکنم هیچ کدومشون اندازه ی جسارتت باشه ".

یاد شکلات هایی افتادم که از کابینت کش میرفتم یا کتاب هایی که زیر پتو میخوندم . لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....
بعد از سخنرانی پروفسور دامبلور ناگهان بشقاب هایمان از غذا های رنگارنگ پر شد . تا جایی که میتونستم خوردم . پدر و مادرم هیچ وقت اجازه ی خوردن این همه غذا رو بهم نمیدادن . واقعا باورم نمیشه که من اینجام , و قراره یه جادوگر بشم .
از فردا که کلاس ها شروع بشه تلاش های من هم شروع میشه ....

درود فرزندم.

رولت تقریبا با سرعت مناسبی پیش میرفت. توصیفات خوبی هم داشتی، اکرچه که اول شخص نوشته بودی و به طبع بعضی جاها هم نیاز بود درمورد احساسات شخصتت بنویسی.

از علامت های نگارشی هم خوب استفاده کردی. البته بعضی جاها بیخود و بی جهت سه نقطه زدی، یادت باشه که سه نقطه فقط برای وقتاییه کهبخوایم مکث و یا ادامه دار بودن رو نشون بدیم. و تازه ما شونصدتا نقطه نداریم، فقط سه تا، نه کمتر نه بیشتر.
دیالوگ ها رو هم با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. اینطوری:
نقل قول:
لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
" گریفیندور ! "
فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....

لبخندی زدم و صدای کلاه رو شنیدم که فریاد زد :
- گریفیندور!

فریادی از شادی زدم و به سمت میز گریفیندور دویدم ....


ولی معلومه که اصول رو بلدی و مطمئنم این اشکالاتت هم با ورود به فضای ایفا حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۰ ۳:۲۵:۳۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

Rozham_Queen_Frye


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ سه شنبه ۶ آذر ۱۳۹۷
از لندن انگلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 7:
هری به دخمه ی پروفسوراسنپ احضار شده است . خیلی خوب میداند هر چه در انتظار اوست چیز خوبی نیست ،نمیتواند باشد ... حتی دلیل ااحضار خود را هم نمیداند. رها شده در میان سوال ها و فکر هایی که به ذهنش میرسد با بی میلی به سمت دخمه اسنپ حرکت میکند تا حدودی کنجکاو است کنجکاو بخاطر اینکه میخواهد بداند اسنپ این دفعه به چه دلیلی میخواهد اورا تنبیه یا از گروه گریفیندور نمره کم کند؟ به در دخمه میرسد و در میزند اسنپ با حالتی کاملا خونسرد و ارام در را باز میکند و هری داخل میشود. اسنپ بدون اینکه به هری اجازه حرف زدن بدهد به صندلی اشاره میکند هری متوجه منظورش میشود و روی صندلی چوبی مینشیند. اسنپ از رو به رو به هری نزدیک میشود کاملا ارام و خونسرد همان ارامش قبل از طوفان !.ناگهان همان لحظه ای که هری انتظارش را میکشید فرا رسید اسنپ با سرعتی بالا به طرف هری خیز برمیدارد دستهایش را محکم بر روی دسته های صندلی میگذارد چشمانش کاملا باز است و از انها خشم و نفرت میبارد و با دندان هایش برای هری دندان قروچه میرود . هری از ترس کاملا به صندلی چسبیده است و اب دهانش را قورت میدهد . اسنپ به حالت عادی برمیگرد
اسنپ:_اهم اهم . چطور بود هری ؟به قدر کافی ترسناک دلهره اور و وحشتناک بود؟
هری: بله پرفسور خیلی
اسنپ: دروغ میگی
هری : نه جدی میگم
اسنپ: مطمئنی؟
هری: کاملا
اسنپ: باورم نمیشه
هری:به جون خودم
اسنپ : ههههههیییییعععع مرسی هری
هری: :|....
اسنپ : حالا برو بیرون و وقتی سر کلاس معجون سازی بهت اینطوری نیگا کردم بیشتر بترس
هری: برای چی؟
اسنپ : برای کسب جزبه بیشتر من اصلا این فضولیا به تو نیومده ده نمره از گریفیندور کم میشه بیروننن
هری : چشم
هری بیرون میرود اسنپ در را پشت هری میبندد زیر لب میگویید: هه از گیریفیندور نمره کم میکنی؟ دارم برات ...

درود فرزندم.

به نظر اصول اولیه رو بلدی و طنز جالبی هم داری. اما چندتا نکته هست.
اول از این که کمی روند سوژه تند بود، یعنی اول با توصیفات خیلی خوبی شروع کردی و درباره احساسات هری و وضعیت اونجا گفتی و بعدش کلا با دیالوگ رفتی جلو .به نظرم بهتر میشد که بین دیالوگ ها هم توصیف کنی.

درمرحله دوم، دیالوگ ها رو هم این جوری بنویس. و وقتی که کلا دو نفرن نیازی نیست که بگی کی داره میگه. دیالوگ ها رو هم ایتالیک نکن. و حواست هم به علامت های نگارشی باشه.
نقل قول:
اسنپ به حالت عادی برمیگرد
اسنپ:_اهم اهم . چطور بود هری ؟به قدر کافی ترسناک دلهره اور و وحشتناک بود؟
هری: بله پرفسور خیلی
اسنپ: دروغ میگی
هری : نه جدی میگم

اسنپ به حالت عادی برمیگرد و میگوید:
_اهم اهم . چطور بود هری ؟به قدر کافی ترسناک دلهره اور و وحشتناک بود؟
- بله پرفسور، خیلی.
- دروغ میگی.
- نه جدی میگم.


و اسنیپ نه اسنپ.

با امید این که اشکالاتت توی فضای ایفای نقش حل بشن...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۸ ۲۳:۳۳:۱۲

roz_bad.Queen_ham


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
تصویر شماره ۹

-ریموس همیشه ضد حال بودی.
این صدای سیریوس بود که بلند شد.
جیمز به نشانه کم کردن صدا دستشو پایین آورد.
-من فقط می خوام به دردسر نیفتین وگرنه برای من فرقی نمی کنه من در اون ساعت خوابم.
جیمز و سیریوس خنده ای به معنای اگر میتونی خواب باش به سر دادن، و پیتر هم با قیافه ی کودنش لبخند زد.
شب چهار نفر زیر شنل نامریی با گام های بلند پیش می رفتند.
جیمز غرید: هی پیتر بپا شعمو به شنل نزنی.
راهرو تاریک و سوت و کور بود، اما صدای گام هایشان سکوت شب را می شکست. احساس می کردند کاری مهم پیش رو دارند، کاری مهم تر از آن شیطنت های قبلی. تا اینکه به در چوبیه بزرگی که رویش نقش نگار های زیبایی کنده کاری شده بود رسیدند. ریموس گفت: ببینید هنوز هم دیر نشده می تونیم برگردیم.
سیریوس چشم غره ای کرد و در بزرگ را حل داد که داخل شوند.
در اونجا قفسه های بزرگی کنار هم قرار داشت و داخل قفسه ها کتاب هایی با رنگ ها شکل ها و اندازه های متفاوت نشسته و انگار منتظر بودند کسی بیایید و دستی به صفحاتشان بکشد.آنها شنل را از روی سر خود کشیدند.
جیمز نجوا کنان گفت: ما توی اینجا کاری نداریم باید به بخش ممنوعه بریم.
پیتر طوری نفسش را حبس کرد که انگار کسی را دیده بود. همه برگشتند و به جایی که پیتر اشاره می کرد نگاه کردند.
اوه بله خانم نوریس با چشمانی درخشان پیش رویشان ایستاده و البته فیلچ در کنارش بود.
طولی نکشید که آنها در دفتر پرفسور مگ گانگل ایستاده بودند.
ریموس با صدای آهسته ای طوری که فقط خودشان بشنوند گفت: من که گفتم نباید این کارو بکنیم. که البته پرفسور گوش های تیزی داشت.
مینروا با لباس بلندی که شباهتی به لباس خواب نداشت. ( آنها فکر می کردم در آن ساعت همه خواب هستند ) و موهایی مرتب که مثل همیشه آنها را در بالای سرش جمع کرده بود روی صندلی پشت میزش نشسته و برگه هایی را مرتب می کرد.
در دفتر پرفسور میز قشنگی قرار داشت و شعله های آتش در شومینه زبانه می کشید فرش قرمزه ابریشمی در زیر پایشان قرار داشت که عکس شیردال گریفندر رویش با ظرافت نقاشی شده بود.
پرفسور برگه هارا روی میز گذاشت و نگاهی به آن چهار نفر انداخت بعد با صدای بلندی گفت: واقعا شما فکر نمی کنید چه کار می کنید؟؟ ساعت از سه صبح گذشته و شما هوس هوا خوری به سرتان زده؟؟ آقای لوپین من از شما انتظار دارم که شیطنت دوستانتان را کم کنید. من شما رو مجازات نمی کنم اما اگر فردا دیر به کلاس تغیر شکل برسید خودتان می دانید.
بعد در دفترش را باز کرد و به بیرون اشاره کرد.
وقتی هر چهار نفر قدم به راهرو گذاشتند سیریوس با عصبانیت گفت: وای اصلا یادم نبود فردا تغییر شکل داریم.
جیمز هم ادای پرفسور را در آورد و ادامه داد: آن هم ساعت هشت صبح.
فردا صبح با خواب آلودگی زیاد وقتی فقط 30 ثانیه به زنگ مونده بود وارد کلاس شدند.

دوباره درود بر تو فرزندم.

حالا خوب شد... سوژه پردازش شده. درباره هر صحنه خوب نوشتی و توصیفشون کردی تا خواننده بتونه با رولت ارتباط برقرار کنه. دیالوگ ها هم به خوبی نوشته شدن و باعث روون تر شدن رولت شدن.

فقط دیالوگ ها با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:
جیمز نجوا کنان گفت: ما توی اینجا کاری نداریم باید به بخش ممنوعه بریم.
پیتر طوری نفسش را حبس کرد که انگار کسی را دیده بود.

جیمز نجوا کنان گفت:
- ما توی اینجا کاری نداریم باید به بخش ممنوعه بریم.

پیتر طوری نفسش را حبس کرد که انگار کسی را دیده بود.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط Fred.w در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۱۵:۲۵:۱۸
ویرایش شده توسط Fred.w در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۱۵:۲۵:۴۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۵ ۴:۱۶:۳۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷

پروفسور فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷
از کرمان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر کوچک شدهامروز برایم روز خیلی مهمی است چون کلاه گروهبندی را روی سرم می‌گذارم تا مشخص شود که داخل چه گروهی میروم ،خودم که دوست دارم در گروه اسلیترین ها باشم.

آنقدر حس خوبی دارم که نمیتوانم آن را بیان کنم.

امروز همه بچه ها حس من رو دارند، چون آنها هم باید گروه بندی می شدند.

توی راه رسیدن به سالن هم ذوق داشتم و هم اضطراب ،چون نمیدونستم داخل کدوم گروه میروم.

بالأخره وارد سالن شدیم ، جمعیت زیادی اومده بود ، با دیدن ازدحام ،اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.

منتظر بدوم که ، دامبلدور با کلاه گروهبندی وارد سالن شد.

بعد از مدتی بچه ها دانه دانه میروند و عضوگروه ها میشوند.

ماریانا که کنار من نشسته بود گفت: حالا دیگر نوبت توست برو تا انتخاب شوی.

بلند شدم و رفتم به سوی صندلی مخصوص گروهبندی، تمام وجودم می‌لرزید اما دلم را مطمئن کردم که فقط یک انتخاب است.

روی صندلی نشستم و کلاه را روی سر گذاشتم و چشمانم را بستم.

بعد از لحظاتی....

صدایی بلند گفت گروه اسلیترین

تمام حاظرین و هم گروهی هایم برایم دست میزنند.

تمام بدنم غرق در خوش حالی است.و به سوی میز مخصوص اسلیترین ها میروم.

درود دوباره فرزندم.

این خیلی بهتر بود. اگرچه بازم روند سوژه سریع بود و یه حالت گزارش مانندی داشت اما مشخصا خیلی پیشرفت کردی و وقت بیشتری هم گذاشتی.
توصیفاتت میتونستن بیشتر باشن و بیشتر برای خواننده فصاسازی کنی. اما با این حال بعضی جاها از احساسات شخصیت اصلی گفتی و این خیلی خوبه.

دیالوگ ها رو هم این طوری بنویس و علامت های نگارشی فراموش نشن:
نقل قول:
صدایی بلند گفت گروه اسلیترین

صدایی بلند گفت:
- گروه اسلیترین!


با این که جای کار زیادی داره رولت، اما مطمئنا توی فضای ایفاش نقش رفع میشن اشکالاتت.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۵ ۴:۰۷:۴۷

S.o.l.t.a.n


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
تصویر شماره ی هفت

(یعنی چند وقت بود که حموم نرفته؟؟؟)
از قیافه ی هری معلومه اولین سؤالش این بوده.
یا شاید: چرا این یارو انقدر پوکره؟؟
یا شایدم حتی: چرا یک کم عقب تر نمی ره؟؟ دماغ عقابیش داره کورم میکنه. ولی متاسفانه اسنیپ استاد ماهری توی ذهن خونیه و هری دیگه لازم نداره ازش سؤالاشو بپرسه. ولی اگه یک وقت عقل از سرش پرید و خواست این کارو بکنه، احتمالا تا سه ماه تنبیه میشه، شاید هم از هاگوارتز اخراج شه یا اسنیپ همون دیالوگ قدیمی (پاتر پدرت هم مثل تو گستاخ بود) را به زبون بیاره. به قول فرد ویزلی(سرعت سوروس اسنیپ وقتی شامپو می بینه از سرعت مردمی که لرد سیاهو میبینند بیشتره)
هری روی صندلی دخمه، همان جایی که کلاس معجون سازی که مزخرف ترین کلاس هریه برگزار میشه نشسته بود و مثل همیشه اسنیپ برای حل نکردن تکالیف هری انقدر داغ کرده و می خواد اونو مجازات کنه. ولی بین خودمون بمونه هرچی باشه هری چشمای لیلی رو داشت چشمای عشقش!!
کی میدونه وقتی هریو می بینه چه خاطره هایی توی سرش زنده می شند؟؟

درود فرزندم.

در مرحله اول طنز جالبی داری.

اما در مرحله دوم برای رول نویسی ما نکاتی به غیر از طنزنویسی رو باید رعایت کنیم.
اول، توی رول ما نیاز به توصیفات و فصاسازی داریم. این که جوری بنویسم که خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها قرار بده و با داستانت همراه بشه.
همین طور یه رول یا نمایشنامه نیاز به دیالوگ هم داره، این باعث میشه ارتباط بین شخصیت ها راحتتر برای خواننده جا بیفته و بتونه با رولت ارتباط بر قرار کنه.
با سوژه‌ای که توی ذهنته بازی کن، درواقع پردازشش کن. بهش پر و بال بده. در مورد این سوژه میتونستی گفت و گو های اسنیپ و هری رو بنویسی مثلا.

به رول های قبلی این تاپیک که تاییدشون کردم نگاه کن تا بهتر متوجه شی منظورمو.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۳:۳۲:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
دستم را بر روی در سالن
گذاشتم.احساس خوبی بود.جنسش از چوب ماهون بود که برای طرح بیرونی سالن بسیار زیبا به نظر می رسید.
نفس عمیقی کشیدم و پا به پای بچه ها پیش میرفتم.ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که در را بستند .به راه خودم ادامه دادم.
دیوار ها با مروارید های سیاه و خیلی از سنگ هایی که حتی ندیده بودم و اسمشان را نمیشناختم،پوشیده شده بود.همه جا پر شده بود از نوشته ی "سلام سال اولی ها..
دامبلدور و مجموعه ی هاگوارتز ورودتان را به مدرسه ی جادوگری خوش آمد میگویند"
همینطور که پیش می رفتیم،بچه ها با همدیگر شوخی میکردند و به پشت همدیگر میزدند .چقدر زود دوست شده بودند!
بالاخره به صندلی رسیده بودیم.یک مرد پیر آنجا ایستاده بود که همان دامبلدور به نظر می آمد.اما دامبلدور که بود؟
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "

_سلام.دختری با موهای بلوند و تقریبا قد بلند روبروی من ایستاد و دوباره گفت :_سلام.
+سلام.

_تا حالا مامان بابات به تو درباره ی اینجا چیزی گفته بودند؟

+من تا جایی که یادم میاد ،مامان و بابا نداشته ام.در پرورشگاه بزرگ شدم...تصمیم به فرار گرفتم و وقتی در هوای سرد راه میرفتم ،هاگرید را دیدم. او مرا به اینجا آورد.

_چوب دستی تو کجاست؟

+همینجا.و دستم را در جیبم کردم و چوب دستی را درآوردم.جنس آن از درخت چنار بود و روی آن نوشته ای عجیب حک شده بود که معنی آن را نمیدانستم.
او هم چوب دستی خودش را به من نشان داد.به نظر جنسش از درخت انگور بود ولی روی آن چیزی حک نشده بود.

+مادر پدرت جادوگر بودند؟

بخاطر سوال غیرمنتظره ام کمی سکوت کرد اما پس از مدتی گفت:_آره.

+راستی یادم رفت .اسمت چیه؟

_آنابت.تو چطور؟
ومن اسم خودم را به او گفتم.

_اسم قشنگیست.

+ممنون.تو دوست داری کلاه چه گروهی را برای تو انتخاب کند؟


_گریفیندور.

+راستی تو...

_گوش کن.و به دامبلدور اشاره کرد.

"و این هم از صندلی و کلاه.دستش را بر روی جسمی که بر روی آن پارچه ی سیاهی پهن بود،گذاشت و پارچه را برداشت.
جدا از تراش زیبای صندلی،چیزی که توجهم را بیشتر جلب کرد کلاه بود که روی صندلی بود .سیاه و درخشان بود و انگار از چرم بود.چشمانش را باز کرد .
دامبلدور گفت:"اسم ها را میخوانم و لطفا روی صندلی بنشینید .من بادقت اسم ها را گوش میدادم.پرسی،نیک،دایانا،کسی و اسم مرا صدا کردند.نفس عمیقی کشیدم و بر روی صندلی نشستم.کلاه را روی سرم گذاشتم.

کلاه توی ذهنم گفت:تو به نظر بچه ی خوبی هستی .قدرت زیادی را در تو حس میکنم.درون تو چیزهای زیادی است که لازم است بیشترشان مخفی بمانند .اگر همه را به تو بگویم ممکن است گیج شوی.به هرحال امروز روز اول توست.
روی چوب دستی تو چیزی نوشته شده است؟

+بله.برای چه میپرسی؟

_تو همان هستی .همانی که انتخاب شدی و اما گروه تو...و با صدای بلند گفت"گریفیندور"
با صدای دست هم گروهی هایم چشم هایم را باز کردم و به سمت میز مخصوص گریفیندوری ها رفتم.

http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg

درود فرزندم.

توصیفات خوبی داشتی و روند سوژه هم خوب بود. درواقع جوری بود که خواننده میتونست پا به پای شخصیت اصلی داستان پیش بیاد.

دیالوگ ها رو این جوری بنویس تا رستگار شی.
نقل قول:
همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:"...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه.... "


همینطور که داشتم فکر میکردم،فهمیدم که او حرف زدن را شروع کرده بود:
- ...من مدیر مجموعه ی هاگوارتز هستم.همانطور که میدانید سال اولی ها باید روی صندلی بنشینند و کلاه را به سرشان بگذارند .کلاه گروهتان را مشخص میکند .ما در اینجا چهار گروه....

تایید شد
!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۱ ۱۴:۳۳:۱۸

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۷

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
عکس شماره 5 همه بچه ها اماده هستن و وسایلشونو خریدن برای اولین روز مدرسه همه سال اولی ها از سکوی نه و سه چهارم رد شدن و سوار قطار شدن تا به هاگوارتز رسیدن همه جدا جدا سوار قایق ها شدن و به مدرسه رفتن در مدرسه یکجا جمع شدن و پروفسور مک گوناگال در مورد گروه بندی ها صحبت کرد و بعد همه وارد سالن بزرگ شدن که پروفسور دامبلدور به انها خوش امد گویی کرد وچند کلمه سخنرانی کرد و نشست بعد پروفسور مک گوناگال یکی یکی اسامه شاگردان را میخواند تا بیایند کلاه گروه بندی انهارا گروه بندی کند . بعد از خواندن اسم چند نفر اسم من را گفت NADIA SDT با استرس زیاد جلو رفتم و نشستم روی صندلی و کلاه گوه بندی را گزاشت روس سرم و کلاه گفت; اوه شجاعتت زیاده و برای این گروه عالی میشی ... گریفیندور و من با خوشحالی بسیار رفتم پیش بقیه گریفیندوری ها . پایان

درود فرزندم.

این چیزی که تو نوشتی نمایشنامه یا رول نبود. انگار یه پاراگراف بود که میخواست خلاصه‌ی یه داستان رو بگه.
برای نوشتن نمایشنامه باید هر صحنه رو توصیف کنی و میون فضاسازیات دیالوگ هم بنویسی تا خواننده بتونه با رولت ارتباط بر قرار کنه. توصیفات به کسی که نمایشنامه‌ت رو میخونه کمک میکنه تا اتفاقاتی که توی نمایشنامه‌ت می‌افته رو تصور کنه.
تند تند داستان رو نگو که فقط به تهش برسی. آروم و با حوصله بنویس. کسی دنبالت نکرده که.

برای این که متوجه بشی منظورم چیه نمایشنامه‌هایی رو که تایید کردم.

پس فعلا...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۶ ۶:۰۱:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷

Narcissa.Lupine


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۳:۵۳ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
"تصویر شماره ۵"

(در ابتدا باید بگویم که من یک داستان کوتاه نوشتم ولی قادر به نوشتن تمام داستان نیستم و فقط بخش مربوط به این عکس را می نویسم به همین دلیل ممکن است بخشی از نوشته ی من نامفهوم باشد زیرا نمی توانم کل داستان را در این قسمت ذکر کنم.)

هری متعجب پرسید:
_نارسیسا، حالت خوبه؟ رنگت حسابی پریده.

نمی دانم به چه دلیل ولی علاقه ای نداشتم از اتفاقاتی که افتاده است حرفی بزنم. بهتر است کمی درباره ی آنها فکر کنم. با حواس پرتی جواب می دهم:
_کمی اضطراب دارم. چیزی از روش گروهبندی نمی دانم و این کمی من را می ترساند.

هری لبانش را تکان داد تا حرف دیگری بزند ولی با صدای خانمی قد بلند و مسن که کلاه نوک تیزی به سر داشت؛ ساکت شد.
_چرا اینقدر دیر اومدید؟ سریع به صف گروه‌بندی بپیوندید.

چهار نفرمان به سمت صف حرکت کردیم. من آخرین نفر در صف ایستادم. هری، رون و هرمیون به ترتیب جلوی من ایستاده بودند. هرمیون شروع کرد به صحبت کردن و موضوع صحبتش چیزی جز تاریخ هاگوارتز نبود ولی من اصلا متوجه حرف هایش نمی شدم. ذهنم مشغول فکر کردن درباره ی اتفاقات چند لحظه ی پیش بود. از وقتی که در دریاچه پریدم.

(سال اولی ها برای رسیدن به هاگوارتز باید در دریاچه پریده و اسم هاگوارتز را بر زبان جاری می کردند و موجودات ریزی آنها را به هاگوارتز می رساندند.)

چرا باید در تلفظ هاگوارتز اشتباه کنم ولی تمام افراد حاضر در آنجا این چنین اشتباهی نکنند؟ چرا زمانی که خود را در قبرستان یافتم به سمت دریاچه ای که از آن آمده بودم بازنگشتم؟
(نارسیسا با اشتباه گفتن کلمه ی مشخص شده به جای هاگوارتز وارد قبرستانی به نام "هاگ دارک" می شود)
آن حسی که در من وجود داشت چه بود که من را به سمت خرابه های آن طرف قبرستان میبرد؟
همانگونه که در حال فکر کردن بودم به دهان هرمیون نگاه کردم که هنوز هم در حال تکان خوردن بود و این نشانه ای بود از آنکه هرمیون هنوز هم در حال صحبت درباره ی تاریخ هاگوارتز است. با چیزی که به یاد آوردم به طور ناگهانی و با صدایی نسبتا بلند هرمیون را صدا کردم.
_نارسیسا آروم باش. من رو ترسوندی.

با حواس پرتی گفتم:
_وقتی به درون دریاچه پریدی و آن موجودات ریز تو را به هاگوارتز می آوردند...

ناگهان میان حرفم پرید و گفت:
_آن موجودات ریز اسم دارند و اسم آنها...

بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_هرمیون اسم آنها برای من مهم نیست. می خواهم بدانم زمانی که با آنها به اینجا می آمدی تصویر یا نقش خاصی را ندیدی؟

_هیچی. انگار ذهنم پر از خالی بود. چطور؟ مگر تو چیزی دیدی؟

(نارسیسا هنگام پریدن در دریاچه کنار هرمیون بود و با هم پریدند و در طول زمانی که نارسیسا در دریاچه بود؛ اتفاقاتی از جلوی چشمانش عبور کردند که او فکر کرد باید خاطرات بچگی هرمیون باشد و از خود پرسید آیا هرمیون هم خاطرات بچگی مرا می بیند؟)

_نه نه. فقط خواستم بپرسم ذهن تو هم همانند من خالی بود یا نه.

هرمیون با حالت مشکوکی که انگار به من اعتماد ندارد برگشت و به ابتدای صف نگاه کرد.
خدای بزرگ، چرا اصلا حواسم را جمع نکردم تا متوجه شدم شیوه ی گروهبندی چگونه است؟ کمی دقت که کردم متوجه شدم خانمی که ما را به صف گروهبندی هدایت کرده بود؛ یکی یکی نام بچه ها را صدا می کند و حالا نوبت به رون رسیده بود.
_ رونالد ویزلی

رون روی سه پایه ای نشست و آن خانم کلاه قدیمی و رنگ و رو رفته ای را روی سرش قرار داد. کلاه تا روی چشمانش پایین آمد. ترسیده نگاهی به رون انداختم. اندکی بعد کلاه فریاد زد؛ گریفیندور. رون خوش حال و خرسند میان برادران گریفیندوریش که تشویقش می کردند رفت.
_ هری پاتر

کلاه بر روی سر هری قرار گرفت. در یک لحظه جسم بدون سر هری بر روی زمین افتاد و سرش درون کلاه در هوا شناور ماند. سرسرا غرق سکوت شده بود. دهان همه از این اتفاق باز مانده بود. رنگ هرمیون به وضوح پریده بود. احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد. با چشمانی وحشت زده که با حلقه ی اشک دیدم را تار کرده بود به صحنه ی روبه رویم چشم دوختم. با صدای بلند آن خانم به خود آمدم. همه چیز تمام شده بود. گویا در فکر و خیال بودم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_بله خانم؟

_تو نمی خواهی گروهبندی شوی؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی؟

_عذر می خواهم.

روی سه پایه نشستم آن قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم هری و هرمیون در کدام گروه جای گرفتند. کلاه را روی سرم گذاشت.
_خب خب، خانم جوان، شما استعداد های خارق العاده ای داری و من نمی دانم باید شما را به کدام گروه بفرستم. در اصل می دانم ولی دچار شک و تردید شده ام. بگذار ببینم؛ اسلیترین یا گریفیندور؟ شاید به خاطر قابلیت هایت بهتر باشد در اسلیترین باشی.

می خواستم بگویم نه من این گروه را نمی خواهم که سرم با شدت به داخل کلاه کشیده شد. احساس می کردم سرم در حال جدا شدن از بدنم است. از درد چشمانم را بستم تا گریه نکنم. وقتی فشار از روی سرم برداشته شد...
(این قسمت قابل توضیح دادن نیست زیرا به اتفاقات اول داستان بر می گردد. فقط این را بگویم که نارسیسا به خارج از هاگوارتز کشیده می شود و دوباره باز می گردد.)
کلاه: گریفیندور

( انتخاب کلاه، گریفیندور نبود بلکه با جادوی ولد مورت نارسیسا گریفیندوری می شود.)
من به سرسرا برگشته بودم. نگاهی به اطرافم انداختم. از روی سه پایه بلند شدم. گویا کسی متوجهِ نبودِ من در سالن نشده بود ولی چگونه؟ من به طور کامل از اینجا خارج شده بودم.
برای اینکه مطمئن شوم نگاهی به خانمی که کنارم ایستاده بود کردم و پرسیدم:
_ببخشید خانم، اسم شما چیه؟

_در کجا سیر می کنی خانم جوان؟ من در ابتدا خود را معرفی کردم. من پروفسور مک گوناگال و مدرس درس تغییر شکل و سرپرست گروه گریفیندور هستم.

صدایش عادی بود. قبل گروهبندی من هم صدایش همین گونه بود؛ دریغ از ذره ای تعجب. پس گویا متوجه رفتن من نشده بودند.
به سمت میز گریفیندور رفتم و با دیدن هری، رون و هرمیون خوش حال شدم از اینکه با دوستانم همگروه هستم...

درود فرزندم.

همین طور که خودت گفتی تو فقط بخشی از اون ایده ای که تو ذهنت بود رو برای ما نوشتی، اما به هرحال تو همین قدری هم که نوشتی متوجه شدم که داستان و ایده‌ی خوبی تو فکرته. درواقع سوژه‌ت جدید بود، همین که نحوه‌ی ورود به هاگوارتز رو تغییر دادی و به شکل خودت نوشتی درواقع خودش یه ایده جدیده.

توصیفاتت خوب و کافی بودن. دیالوگ ها هم خوب بودن، فقط اون ها رو محاوره‌ای بنویس تا رستگار شی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۴ ۱۹:۳۴:۲۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷

hanook


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
پسری که دوست داشته نشد.

مرتل دودستش را روی گوش‌هایش ثابت کرد و پیشانی‌اش را به دیوارِ خنک چسباند. صورتش جمع شده بود و انگار که بخواهد میخی را توی دیوار فرو کند، با ضربه‌های منظم پیشانی‌اش را به دیوار می‌زد. و هربار این ذکر را زیر لب تکرار می‌کرد:
-دیوونه‌ام کرده. دیوونه‌ام کرده. دیوونه‌ام کرده.
آخر شب بود و می‌خواست این روزِ طولانیِ لعنتی را با چندساعت چرخیدن در خاطراتِ قدیم و گریستن برای تمامِ آرزوهای دست‌یافته‌ای که حالا دلتنگشان بود و تمام آرزوهای دست‌نیافته‌ای که حسرتشان بر دلش مانده بود، به شکلی طبیعی به پایان برساند؛ اما یک‌نفرِ دیگر-که مرتل به خاطر اینکه از دستشویی خارج نشده بود هنوز نمی‌دانست کیست.- ناگهان به خلوتِ امنش شبیخون زد و با صدایی مثلِ صدای شکنجه‌ی یک بچه‌دلفین شروع کرد به زارزدن.
هیچ‌چیز بدتر از اینکه کسی وظایفِ تو را بهتر از خودت انجام بدهد در این دنیا وجود دارد؟ این بچه‌دلفینِ زخمی، از مرتل که عمری را صرفِ اشک‌ریختن کرده بود هم بهتر می‌گریست!
طاقتش تمام شد و از بالای در بیرون رفت. با چشم‌های بسته جیغ کشید که:
-چرا این گریه‌ی تمام‌نشدنیت رو نمی‌بری یه جای دیگه؟ داری منو می‌کشی!
چه اهمیتی داشت که مرتل پیش‌تر مرده بود و هیچ‌کس نمی‌توانست او را بکشد؟ اینکه نمی‌توانست حداقل بمیرد تا صدای نکره‌ی او را نشنود خودش معنای واضحی از جهنم نبود؟
وقتی جوابی نگرفت، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و نیم‌نگاهی به بچه‌ی دماغو انداخت. بلافاصله بعد از دیدنِ رنگِ موهایش، هردو چشمش را تا آخر باز کرد و چرخی زد تا درست صورتش را ببیند.
-ت...تو؟
اگر حتی با دوربین، این صحنه را ضبط می‌کردند هم هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند. دراکو مالفوی، پسرِ مو یخیِ متوقعِ خودخواهِ خالی از هرگونه احساسات، چنبره زده بود کفِ زمینِ دستشویی دخترانه و زار می‌زد!
دراکو سرش را بالا آورد و با چشم‌های جمع شده به مرتل نگاه کرد. انگشتِ اشاره‌اش را با تهدید بالا آورد و گفت:
-اگه یه کلمه، فقط یه کلمه به کسی چیزی بگی، کاری می‌کنم که برای همیشه از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
مرتل با لب و لوچه‌ی کج ادای او را درآورد.
-مثلاً می‌خوای چی کار بکنی؟
بعد بلافاصله پایین آمد و جلوی مالفوی نشست. دستش را بالا آورد:
-به کسی چیزی نمی‌گم. سرگرمیِ من اینه که چیزایی بدونم که هیچ‌کسِ دیگه ازشون خبر نداشته باشه. حالا... بهم بگو چی شده.
مالفوی آستینش را روی صورتش کشید، سرجایش ایستاد و ردایش را در تنش صاف کرد.
-به تو ربطی نداره.
داشت می‌رفت که مرتل توی هوا چرخید و با دست‌های باز، روبه‌رویش ایستاد.
-اوی اوی اوی! وقتی اومدی توی قلمروی من، بهم مربوط می‌شه. ضمناً، تجربه‌ی من بهم می‌گه که اگه کسی رو نداشته باشی که وقتی گریه می‌کنی براش دلیلِ ناراحتیت‌ رو توضیح بدی، تا ابدالدهر نفرین می‌شی که هربار به یادش می‌افتی مثل بار اول زار بزنی.
مالفوی، که هنوز لب‌هایش می‌لرزید، سست شد و ایستاد. با خودش فکر ‌کرد: اگه واقعاً هربار همین احساس مزخرفو داشته باشم چی؟
مرتل که احساس کرد دراکو کمی نرم‌تر شده، دورش چرخی زد و با صدای آرام گفت:
-چی توی اون مغز فندقیت می‌گذره دراکو مالفوی؟
مالفوی که احساس می‌کرد دوباره چشم‌هایش داغ شده، پشتش را به مرتل کرد.
دستِ چپش را بالا آورد و به بندِ انگشتِ تاول‌زده‌اش نگاه کرد. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد تا فریاد نکشد.
-اون پاتر لعنتی با اون بوقلمونِ کله قرمزی که همه جا دنبالش می‌ره، باعث و بانیِ تمام مصیبتایی هستن که اینجا اتفاق می‌افته. بابا می‌گه که از وقتی سروکله‌ی هری اینجا پیدا شده، هاگوارتز داره بدترین روزای خودشو می‌گذرونه. می‌گه که اگه ما تا ابد عقب‌مونده بمونیم به خاطر امثال اون پسر و دامبلدوره که همیشه لیلی به لالای امثال هری می‌ذارن.
مرتل سرش را تکان داد و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
-این حرفای مسخره‌ی تکراری رو بس کن و درست و حسابی بگو چت شده.
مالفوی دستش را بالا آورد که مرتل انگشتانش را ببیند. مرتل قدمی عقب پرید و دستش را روی صورتش گذاشت.
-هری پاتر، با اون صورتِ زشت و صدای مسخره‌اش، خوب بلده که چطور حرف بزنه که آدمو طلسم کنه. آره... خودشه... شاید یه وردی خونده و این حرفای مسخره رو تو دهنِ من گذاشته.
بعد انگار که خاطرات یک‌سره از جلوی چشمانش رد می‌شدند، بدون توقف شروع به حرف‌زدن کرد.
-من... من به حرفای بابا مطمئن بودم. من تمام عمرم برای سربلندی و اصالتِ خانواده‌ام تلاش کردم. برای چی باید همچین مزخرفاتی رو تحویل بابا می‌دادم؟
دستش را روی سرش گذاشت و با چشم‌هایی که انگار داشت از حدقه درمی‌آمد دورِ خودش چرخید.
-خدایا... من از گریفندوری‌ها دفاع کردم؟ م...من... همچین موقعیتی رو از دست دادم. می‌تونستم شرِ همه‌شونو کم کنم. فقط کافی بود بگم آره و برای همیشه قدرتمند و بزرگ زندگی کنم. برای همیشه نیروهایی که همیشه آرزوشونو داشتم، کفِ دستم بگیرم. و اون‌وقت توی سرنوشت‌سازترین لحظه‌ی زندگیم، زدم زیرش. دلم برای اون نارنجیای لعنتی سوخت. من... من نتونستم تصمیم بگیرم.
برگشت و به چشم‌های متعجب مرتل نگاه کرد.
-من احمقم؟ هان؟
مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟
مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. پدرش دستش را توی پاتیلِ معجون در حال جوش فرو کرده بود و بعد با فریاد به او گفته بود که اگر الان در جبهه‌ی درست قرار نگیرد، بندبندِ وجودش به همین بلا مبتلا خواهد شد.
-چی کار باید بکنم؟ اگه... اگه برگردم پیش خونواده‌ام، می‌تونم تا همیشه امن و ثروتمند زندگی کنم، اما... من... من... دلم برای همه‌ی این لعنتی‌ها می‌سوزه. همه‌ی اون کسایی که حالشون ازم به هم می‌خوره و فکر می‌کنن من یه موجود بدذاتم. اما... چرا هیچ‌کس تا حالا دلش برای من نسوخته؟ چرا... من هیچوقت توی زندگیم حق انتخاب نداشتم. حالا، بدون اینکه هیچ تمرینی داشته باشم، باید بزرگ‌ترین و سرنوشت‌سازترین تصمیم عمرمو بگیرم. با آدمایی بمونم که منو به این دراکو، که منفورِ همه‌ست تبدیل کردن، یا با آدمایی که همیشه ازم بیزار بودن و هیچوقت تلاش کردن چیزی ورای اونچه که به نظر می‌رسم رو ببینن.
مرتل از مالفوی هم گیج‌تر بود. تمامِ دانسته‌هایش زیر سوال رفته بود و نمی‌دانست باید چه کار کند.
-فرار نکن. این تنها چیزیه که می‌تونم بهت بگم مالفوی. فرار نکن و برو وسطِ میدونِ جنگ. راهت، خودش تو رو صدا می‌زنه.
دراکو در همان لحظه داشت تمام خاطراتش را مرور می‌کرد و تصمیم می‌گرفت. بزرگترین تصمیمِ زندگی‌اش.
پسری که دوست داشته نشد.

درود فرزندم.

سوژه ت خوب بود و خوب هم پردازشش کرده بودی. توصیفاتت به اندازه کافی بودن و خیلی خوب باعث میشدن که من رولتو تصور کنم و ازش لذت ببرم.

بعد دیالوگ هات دوتا اینتر بزن و اونا رو از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:
مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟
مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.


مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟

مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهنبدی


ویرایش شده توسط hanook در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱ ۲۳:۵۹:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲ ۱۸:۲۹:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲ ۱۸:۳۰:۴۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
تصویر شماره 5

نامش را خواندند:
-هوگو رامسیا

اما او اصلا در این دنیا سیر نمی کرد. ضربه ی محکمی به بازویش خورد.
-آی بچه مصری!


-آخ.کی بود؟


با چشمانش در میان بچه جستجو کرد.نگاهش به برادرش افتاد.هوراگو.هوراگو که سال اخر را میگذراند با چشمان امید وار به او نگاه میکرد. دلش نمی خواست برادرش را نا امید کند.هوراگو اسلیترینی بود. تمام خوانواده اسلیترینی بودند.
رشته افکارش را با تکرار کردن نامش پاره کردند:
-هوگو رامسیا

وقت نداشت به ضارب فکر کند. هوگو سکندری خوران روی صندلی نشست.هیجان و اضطراب تمام وجودش را پر کرد. نگاهی به میز گریفیندور انداخت.
زیر لب گفت:
-لعنت بر گریفیندور.


این رسم مصریان بود که به هنگام گروه بندی هاگوارتز بر گریفیندور لعنت بفرستند.
کلاه را روی سرش گذاشتند.چشمانش را بست.به یاد آورد که برادرش به او چه گفته:
-هیچ وقت امیدتو از دست نده.این شعار خوانواده ماست.


با خود تکرار کرد:
-هیچ وقت امیدتو از دست نده.


و رفت تا خود را بدست سرنوشت بسپارد.

درود دوباره فرزندم.

این رولت خیلی بهتر شد. توصیفاتت خوب بودن و روند سوژه هم آروم تر شده بود.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۳۰ ۸:۰۰:۴۳

گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.