در میان ملودیِ بالا آورده شدنِ یک جعبه هلو کفِ انبار وزارت خانه، لینی وارنر که به طرز شگفت انگیزی با یک بال درحال پرواز کردن بود، زیر گوشِ بلاتریکس ویز ویز کرد:
- بلا، باید یطوری همه ی گروه رو باهم حرکت بدیم و دنبال لرد بگردیم. نباید حتی یه لحظه از هیشکی چشم برداریم. من جلوتر پرواز می کنم و همه رو راهنمایی می کنم. تو ام چشمت به اینا باشه که...
- اونوقت کی چشمش به تو باشه؟
انگار در تاییدِ حرفِ لینی بود که صدای کشیده شدنِ فلز بر دیوار فلزیِ انبار و پرتاب شدن جرقه به هوا، به گوش رسید.
- حذفت می کنم!
بلاتریکس چوب دستی اش را بیرون کشید و درحالی که برمی گشت، با تاتسویایی روبه رو شد که با حالتی تهدید آمیز بر روی یک پرتقال شمشیر کشیده بود. کمی آن طرف تر، هکتور با رودولف ریز ریز می خندید و با چوب دستی اش، پرتقال را دور سرِ سامورایی می چرخاند.
بلاتریکس با صدایی بلند تر از زمزمه و تهدید آمیزتر از... خب... هر چیز تهدید آمیزی گفت:
- شما سه تا! بس کنین!
معجون ساز به سرعت چوب دستی اش را پایین آورد و پرتقال را رها کرد.
- ولی بلا – سان، این یه نبردِ شرافتی تا پای مرگه!
ساموایی شمشیرش را برای آخرین بار بلند کرد و با حرکتی
نینجا فروت وارانه پرتقال را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد، سپس شمشیرش را غلاف کرد و منتظر شنیدنِ دستورات بعدی شد.
- شما کله پوکا! گوش کنین... طبق نقشه، باید از تعداد زیادی اتاق و راهرو عبور کنیم که مطمئنا نگهبان دارن. همه ی کاری که باید بکنیم، اینه که...
صدای بلا در فریادی که از بیرون به گوش می رسید، محو شد.
- هی تنِ لشا! پاشین برین میوه ها رو از تو انبار بردارین! داره کم کم وقتِ آماده کردن میوه های شبانه ی زندانیِ عزیزمون می شه.
مرگخواران در حالی که رگ های غیرتشان حسابی بیرون زده بود، به سرعت در گوشه کنار های انبار پنهان شدنند به انتظار فرصت!