گریفندور VS هافلپاف
سوژه: کمبینا
- آ ماشالا! بیارینشون تو دفترم بی زحمت!
سایه ای کوتاه قد، مقابل دفتر مدیر، با افرادی کوتاه قدتر پچ پچ می کرد.
- با این پولی که می خواین بدین چه توقعاتی دارین! پیک جارویی استخدام کردین مگه جناب مدیر؟
سایه ی جناب مدیر، چاق ترین، کوتاه ترین و طاس ترین تصویری بود که تا کنون بر روی دیوار های هاگوارتز نقش بسته بود. سایه ای مبتلا به بیماری های نقرس، کبد چرب و مرض قند که بویی مانند ادکلن کاپیتان بلک و نوشیدنی کره ای سگی از او به مشام می رسید.
- قربون دستتون، همینجا – هیـعک- بذارینشون!
هوریس اسلاگهورن درحالی که جرعه جرعه از نوشیدنی محبوبش می نوشید، در جعبه ی کهنه ی مقابلش را گشود.
- به به... راضی ام به زیر شلواری مرلین. یکم رو به زوال به نظر می رسن اما – هیعـک – چیزی نیس که! بچه های ما باید تو سختی ها پروانه بشن. زمان ما از این قرتی بازی نمی دیدی که. می رفتیم زمین خاکی، جورابای آقامونو گوله می کردیم و تامام!
- فقط قربان... مسئله ی مهمی که باید بگم، آمار کشته و زخمی هاییه که این توپا تو مسابقات دادن...
- عوضش با بودجه ی توپای کوییدیچ بهترین نوشیدنی هارو خریدیم تا از با کمالاتاشون خوب پذیرایی کنیم. می دونی که توپ فقط به درد بازی می خوره، این نوشیدنیه که می مونه!
مرد با استیصال زمزمه کرد:
- و اینکه این توپا علاوه بر قدیمی بودن، ساخت چینن. کمهوش و کمبینان جناب.
- توپ فقط توپه! نوشیدنی فلسفه ی زندگیه! چه عالی... طعم کره ای دو سیب آلبالو هم گرفتن! بریزم براتون؟
مرد با اشاره ی سر رد کرد و کورمال کورمال از اتاق خارج شد. در آخرین لحظه برگشت و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد:
- این توپا هوش و اختیار خودشون رو دارن و چون احمقن، برعکس عمل می کنن. علاوه بر این آخرین باری که امتحان کردیم، حماقتشون واگیرداره. معلوم نیست اثرش تا کِی باقی می مونه...
و در را آهسته پشت سرش بست.
با بسته شدن در اتاق، صدای وزوزی از درون جعبه به گوش رسید:
- بلاجری که بازیکنی را با ضربه اش بیازارد، مرلین هیچ کار واجب و مستحبی را از او نمی پذیرد و هیچ ضربه ای را از او قبول نمی کند.
صدای دیگری آهسته پرسید:
- بازیکن بد باشه چی؟
صدای قبلی نعره زنان سخن اورا قطع کرد.
- حالا وایسین یه دیقه. آخرشو! دیر اومدی نخوا زود برو! شاید بازیکنا برای همین باهات بدن! برای این زبونته! یه کلمه دیگه حرف بزنی این جعبه رو ترک می کنم! دهنتو ببند!
صدای وزوز جعبه به همان سرعت قطع شد.
هوریس در حالی که به دیوار تکیه داده بود و بطری نوشیدنی را به سینه اش چسبانده بود، خر و پف کردن را آغاز نمود.
***
زمین بازی کوییدیچ- بازی شگفت انگیزی رو شاهد هستیم! نه به خاطر این که مهاجمِ گریفندور داره با شمشیرش دروازه بان تیم مقابل رو تهدید می کنه. نه به خاطر این که اسنیچ نعره زنان و بلاجر - وارانه خودش رو به بازیکنای هر دو تیم می کوبه؛ بلکه چون که تو این بازی ای که شاهدش هستیم، "همه چی" اشتباه پیش می ره!
سرخگون، بازیگوشانه بازیکنان را دست انداخته و موجب ترافیک هوایی عظیمی در محوطه ی جریمه ی هافلپاف شده بود. هرماینی گرینجر که برای نخستین بار از زمان های خیلی خیلی دور، کتاب هایش را روی زمین رها کرده بود و در آسمان به پرواز درآمده بود، سرانجام توانست توپ را بین بازوانش ثابت نگه دارد.
- خیلی خب! بریم که گلِ اول بعدی رو بزنـ... آخ!
اطرافش به قدری شلوغ بود که متوجه آمدنِ اسنیچِ بازیگوش نشده بود. توپ طلایی رنگ که با دیدن آن شلوغی هیجان زده شده بود و می خواست از تعقیب کنندگان سمجش فاصله بگیرد، با سرعت و شدت زیادی به فاصله ی بین دو چشمِ دخترک کتابخوان برخورد کرده بود.
گرینجر در آستانه ی واژگون شدن بود و به سختی بر روی جارویش تقلا می کرد اما به دلیل حجم بالای جمعیت اطرافش، مانند مهره ی دومینو به اطرافیانش برخورد کرد. جمعیت درحالی که نعره ی "یا چشمم یا صورتم" سر می دادند، پراکنده شدند و هرماینی که فرصتی بهتر از این نمی دید، توپ را به سمت دروازه ی هافلپاف پرتاب کرد.
سرخگون به نرمی در آغوش ماتیلدا فرود آمد.
- هرمی چان؟ حواست کجاست دختر؟ از این دور تر رو گل کرده بودی تو تمرین.
تاتسویا درحالی که نقش برخورد دسته ی جاروی هم تیمی اش بر صورتش سرخ شده بود، به او نزدیک تر شد.
- چشام... از وقتی اسنیچ خورد تو سرم، درست نمی بینم تاتسو!
- راستش منم درست ندیدم چطوری گرفت. ولی عیب نداره شوجو.
سرخگون که گویی روح اسنیچ در او حلول کرده بود، از میان انگشتان باریک لیندا بیرون پرید. سامورایی جارویش را چرخاند تا توپ را به چنگ آورد. سرخگون با سرعت عجیبی به سینه ی دخترک برخورد کرد و میان دست هایش افتاد.
تاتسویا از گوشه ی چشم ادوارد را دید که موقعیت خوبی برای به ثمر رساندن گل داشت. نفس عمیقی کشید، توپ را بلند کرد تا برایش بفرستد و بعد... قهقهه زد.
- رز، بیا یه قل دو قل بازی کنیم!
اعضای تیم گریفندور که تا آن لحظه خنده ی کاپیتانشان را ندیده بودند، شگفت زده برجایشان خشک شدند. کاپیتان هافلپاف که گمان می کرد دخترک نقشه ای دارد، سعی کرد از او دور شود.
- خیل خب باشه... وسطی دوس داری؟
رز دهانش را باز کرد تا جواب بدهد و تاتسویا با حالت نامتعادلی توپ را به سمت او پرتاب کرد. مهاجمان هافلپاف به سمت کاپیتانشان پرواز کردند تا از این فرصتِ بادآورده استفاده کنند. رز زلر، توپ را به سینه اش چسبانده بود و به سرعت پرواز می کرد که ناگهان ایستاد:
- چه ایده ی خوبی تات! بیا بازی!
این بار نوبت بازیکنان هافلپاف بود که انگشت به دهان شوند. رز زلر ویبره زنان به سمت سامورایی پرواز کرد و توپ را به سمت او پرتاب کرد.
تماشاچیان و گزارشگر، شگفت زده این منظره را دنبال می کردند و منتظر حرکت داوران بودند؛ بلاتریکس و ادواردی که سوار بر جارو وارد زمین می شدند.
- کله پوکا! نکنه مسخره کردین مارو؟ بازیتونو بکنین تا دونه دونه از جارو آویزنتون نکردم تو سیاهچال!
اگر این یک موقعیت عادی بود، بازیکنان پس از خیس کردن جاروهایشان، نهایت سعی و کوششان را می کردند تا بلاتریکس را بیشتر از این عصبانی نکنند اما جو عجیبی زمین بازی را فرا گرفته بود و نگاه های برتری جویانه ی بازیکنان، جای خود را به لبخندِ ابلهانه و راحت گیرانه ای داده بود. حس و حال عجیبی بود که لحظه به لحظه بیشتر در فضا پخش می شد.
- وقت... استراحت...
هرماینی نفس نفس زنان این کلمات را به زبان آورد و درحالی که چشمانش را می مالید، بر روی زمین ایستاد:
- می دونم که می خواستیم زود بازی رو تموم کنیم و به تکالیفمون برسیم اما من می گم بیاین یکم اینجا تفریح کنیم. حالا شاید دوتا دونه گل هم زدیم و خوردیم.
ادوارد بی هدف قیچی هایش را در هوا تکان داد و لبخند زد. هاگرید و تاتسویا بر روی چمن ها دراز کشیده بودند و گوشه ای از مکالماتشان به گوش می رسید:
- خورشیدو می بینی؟ اینقد گوشنمه که می خوام بزنمش سرِ جارو بوخورمش.
زمان استراحت به پایان رسید و هر دو تیم لبخند زنان به بازی برگشتند.
- جاروتو نمی بینم نیمفا اما خیلی خوشگل به نظر می رسه.
- قابل نداره رون، خودمم درست نمی بینمش البته.
داوران سوار بر جارو تذکرات لازم را فریاد می زدند یا اینکه... همه ی تلاششان را می کردند.
- یه بار دیگه این بلاجر لعنتی بیاد تو صورتم، کروشیو می خوری، بونز!
- من؟ من چیکار کـ... مراقب باش!
لسترنج در آخرین لحظه از مقابل بلاجر کنار پرید و طلسمی روانه اش کرد.
- جالبه که به بازیکنا هیچکاری نداشتن تا الان. فکر کنم با تو کار دارن.
صدای زمزمه ی بلاجر به گوششان رسید:
- همچین موهای فرفری قشنگی کی دیده تا حالا؟ دلم می خواد تا آخر عمرم دورشون تاب بخورم. اگه دست داشتم، حسابی نازشون می کردم.
بلاتریکس باورش نمی شد چنین سخنان توهین آمیزی شنیده.
- فقط... لرد حق داره منو قشنگ خطاب کنه و به موهام دست بزنه. فقط....
- بلا...؟ چی شد؟
بلاجر دیگر با اشتیاق گفت:
- من یه بار گوشه ام خورد بهش! ولی... من که گوشه ندارم!
داور مو فرفری با عصبانیت از جا پرید و از بلاجر های نفرت انگیز فاصله گرفت. تارهای مویش جیغ کشان از او جدا می شدند و بر روی زمین افتادند. بلاتریکس نعره ای زد و برای برگرداندن موهای عزیزش پرواز کرد.
ادوارد قبل از آن که برای پیدا کردن بلاتریکس به انتهای زمین برود، نیم نگاهی به بازیکنان انداخت.
آن ها هم مثل بازیکنان کوییدیچ لباس پوشیده بودند و سوار بر جارو پرواز می کردند. توپ ها از این سو به آن سوی زمین درحال حرکت بودند. در نگاه اول، یک بازی معمولی به نظر می رسید.
اما اگر داور بونز نگاه دومی هم به آن ها می انداخت، متوجه می شد که چطور هر دو دروازه بان از حلقه های دروازه آویزان شده اند و چرخ می زنند. متوجه می شد که چطور تاتسویا شمشیرش را بیرون کشیده و به همراه رز زلر، ارنی پرنگ و هرماینی گرینجر، کورکورانه در زمین می رقصد و به در و دیوار و هر چیزی برخورد می کند.
تمام حواسِ ادوارد پیِ همکارش بود که آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. به همین خاطر "گیاه آدم خوار" را ندید. گیاهِ آدمخواری که بدون حتی بک بار لمس کردن توپ، گوشه ای از زمین ایستاد بود و خمیازه می کشید.
خمیازه می کشید؟ دهانش را تا بیشترین حد ممکن گشوده بود و چشمانش را بسته بود، برای همین ادوارد بونزی که وارد دهانش می شد را ندید.
دیگر هیچکس ادوارد بونز را ندید.
هاگرید در حالی که بر روی جارویش خم می شد تا قاصدک هارا بچیند، رو به ماتیلدا گفت:
- شما گوشنه تون نیست خانوم؟ بریم بعد بازی کیک بزنیم؟
- بریم.
- اینم قاصدک شوما!
جستجوگر گریفندور، قاصدک را به سمت همتای رقیبش گرفت. اسنیچ دقایقی بود که با التماس اطراف آن ها بال بال می زد اما کوچک ترین توجهی نصبیش نمی شد و با جمله ی " بذار دفعه ی بعدی بگیریمش" به عقب رانده می شد.
- خب... با شماره ی سه فوت کنیم؟ یک دو...
غول گریفندوری دهانش را تا جایی که می توانست گشود تا نفس بگیرد اما به جای هوا، جسمی کوچک، طلایی و عصبانی وارد دهانش شد. هاگرید بدون لحظه ای فکر کردن، اسنیچ را به سمت معده اش راهنمایی کرد.
- جستجوگر گریفندور گوی زرین رو گرفت! گریفندور برنــ...!
کوافل با خشمی که از به پایان رسیدن مسابقه و بازگشت به جعبه ی کهنه احساس می کرد، خود را به صورت گزارشگر کوبید و دندان هایش را خرد کرد. حتی زمانی که نعره ی گزارشگر در گوششان پیچید و فریاد شادی تماشاچیان گریفندوری زمین بازی را به لرزه درآورد، متوجه اتفاقی که رخ داده بود نشدند.
کاپیتان گریفندور، تیم "یه قل دو قل با کوافل" هافل و گریف را راهاندازی کرده بود و به قدری با در و دیوار و جایگاه تماشاچیان برخورد کرده بود که لایه ای از خون صورتش را پوشانده بود اما با توجه به این که سلول های بینایی اش با ضربات پیشین از کار افتاده بودند، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نشده بود.
- اینا تماشاچیای مان، تاتسویا؟ چرا اینقدر خوشحالن؟
کاپیتان گریفندور خون را از روی چهره اش پاک کرد و لبخند زد.
- بودا به ما نظر کرده هرمی چان. همه بشاش و سرحالن. بسه دیگه. بریم دمِ شومینه دراز بکشیم؟
- بریم.