-شپلق!
این پنجمین کتاب قطور با صفحاتی ضخیم و خفن بود که به سوی هکتور از جانب حضار، پرتاب میشد.
هر چند از اثابت کتاب با کله هکتور صدای شپلقی در فضا نمیپیچید، ولی کسی که هر بار کتابی به طرف او پرت میکرد این رو وظیفه خودش میدونست که زبانی هم شده صدا رو در فضا ایجاد کند تا همگان بشنوند و ببینند و بدانند پرتاب او از دیگری خفن تر بوده.
-میگیم نه یعنی نه دیگه!
-نموخوایم!
هکتور از "نوخواستن" خسته شده بود، هکتور از "نه" هم خسته شده بود، دیگر به آنجا و حتی جاهای بدتری از پیکر او رسیده بود، مثلا به گردن... اری... به گردن هکتور رسیده بود!
-شما که نمیذارید من حرفمو بزنم حداقل بذارید بزنم اگه بد زدم بگید بد زدی!
پس از مدتی التماس و تمنا و دست به ردایی، ملت مرگخوار راضی شدند که هکتور حرف بزند.
هکتور نفسی عمیق کشید، چه بسیار بار هایی که خوب زده بود و کسی به ایده هایش اهمیتی نداده بود، چه خفت ها و ظلم هایی که در حق استعدادش رو از جانب دوستان و دشمنان متحمل نشده بود و آن استعداد به چوبدستی ملت هم گرفته نشده بود!
دیگر کافی بود... حال زمان شکوه هکتوری فرا رسیده بود.
باد در لا به لای موهای تیره او میپیچید و موج های خروشانی به ساحل کله مبارکه می انداخت.
سینه اش سپر بود و اراده اش پولادین.
شمشیر او هوشی سرشار و زره اش استعدادی مرلین دادی در ساخت معجونات مختلف.
او هکتور بود... اولین با نام او، اخرین تارگرین، شکننده زنجیر ها و فادر اف دراگونز!
ردای مرگخواری هکتور همچون فرمانده های بزرگ سپاهان خوف و خفن در هوا به اهتزاز در امده بود.
البته تمامی اینها تا زمانی ادامه داشت که وینکی جهت تمیزکاری با پتوی مسافرتی و شامپو فرش و شات گان جدیدش به جان پنکه نمی افتاد.
هکتور اعتنایی نکرد، او استاد زدن بود... پس گلویی صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد:
-لیدیز اند جنتلمنز من میگم به جای اتلاف وقت برای پیدایش کتابی برای درمان ارباب که شاید اصلا وجود هم نداشته باشه...
با مکث هکتور نفس در سینه تک تک مرگخواران حبس شده بود.
-چرا از معجون "وقت اتلاف نکن بریز تو حلقش عنکبوت رو ادمش کن" استفاده نکنیم؟
گویی هکتور بد زده بود، زیرا در طی گذشت دقایقی نه چندان طولانی با ضربه چوب بیسبالی جهان به دیده او تیره و تار گشت اخرین چیزی که به خاطر میاورد الکتویی بود که میخواست الکتویش سیاه و کرویش طلایی باشد.
-یافتم!
کراب در حالی که استیکی ابدار به دندان میگرفت، کتابی دارای جلدی چرمی و ظاهری عجیب در دست دیگرش بالا گرفته بود.
انگار چاره ایی برای ارباب عزیزشان پیدا کرده بودن... ناگهان چشمان فنریر به استیکی افتاد که کراب برای رژیمی که به تازگی گرفته بود روزی چهار الی پنج وعده می بایست تغذیه میکرد.
-گوشت!
اب دهان فنریر سرازیر شده بود، به سرعت به روی کراب جهید تا استیک را از چنگ او در اورد.
ولی به جای استیک فنریر کتاب رو بلعیده بود!