هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
هکتور عادت داشت در هر مکان و زمان ممکن، لینی رو قربانی کنه. پس به جای این که با مرگخوارا همراه شه و از سنگینی سرش براشون ویبره بره، پای لینیو که بال‌بال‌زنان بالای سر اجتماع مرگخوارا بود و حرفاشونو دقیق زیر نظر داشت، می‌گیره و می‌کشدش پایین.

عجیب نیست اگه داد و هوار لینی به هوا بلند شه.
- این پای من بود که گرفتی کشیدیشا.

هکتور بر شدت ویبره‌ی خودش می‌افزایه.
- می‌دونم ولی به نظر میاد سرت سبکه!

مرگخوارا که تا اون لحظه سخت سرگرم داستان‌سرایی درباره سر سنگینشون بودن، با شنیدن "سر سبک" که اتفاقا هکتور از قصد بلند فریادش زده بود، ناگهان سکوت می‌کنن و به سمت گوینده دیالوگ برمی‌گردن.

هکتور قبل از این که نگاه مرگخوارا بیشتر روش سنگینی کنه، با تکون دادن دستش که پای لینی توش بود، بهشون می‌فهمونه که شخص اشتباهیو داشتن نگاه می‌کردن و باید به لینی زل بزنن. پس مرگخوارا زلشونو از هکتور برمی‌دارن و به لینی می‌ندازن!

- جثه‌ی کوچیک و سبک، سر سبک به همراه داره. کاندیدایی بهتر از لینی نداریم.
- معجون‌ساز حسابی، خب سرم واسه خودم که سنگینه. ببین از سنگینی افتاد!

همون موقع کله لینی کنده می‌شه و می‌خواد بیفته که لینی خودش ترجیح می‌ده دوباره سرشو تو هوا بقاپه و سرجاش برگردونه قبل از این که دست شخص دیگه‌ای بش برسه.

- ولی برا رکسان سبکه.

رکسان که دوست نداشت صاحب بدن انسانی و کله‌ی حشره‌ای بشه، به سرعت مخالفت خودشو اعلام می‌کنه.
- ولی این که حشره‌س! کله حشره می‌خواین رو تن من بذارین؟ اصن سایزش بهم نمی‌خوره حتی.

اما تصمیم‌گیری نه با هکتور مشتاق بود، نه با لینی شاکی و نه حتی با رکسان معترض. بلکه با بلاتریکس بود!


(یادداشت نویسنده: نبینم قبول کنینا. )




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲:۱۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۸:۲۶
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
ولی دوست داشتن یا نداشتن رکسان هیچ اهمیتی برای بلاتریکس نداشت.
- خب، یکی که سرش سبکه بیاد جلو.

هیچ یک از مرگخواران از جایشان تکان نخوردند.

- گفتم یکی با یه سر سبک بیاد جلو!

مرگخواران تازه به وزن بسیار زیاد سرشان پی برده و مشغول بررسی و به اشتراک‌گذاری اندازه‌ی سرشان با یکدیگر بودند.
- آخ آخ...چند روزیه انقدر سرم بزرگ و سنگین شده که دیگه خیلی سخت می‌تونم راه برم.
- منو چی می‌گی پس؟ اون روز داشتم راه می‌رفتم که یهو سرم از شدت سنگینی افتاد جلوی پام کف خیابون!
- باورتون نمی‌شه دیشب چه اتفاقی برام افتاد؛ همین که سرمو گذاشتم رو بالشم، بالش نصف شد! انقد که سرم سنگین بود بهش فشار اومد.
- آی گردنم! آی حس می‌کنم داره می‌شکنه! سرم داره لهش می‌کنه از شدت سنگینی!

کم‌کم دمای بدن بلاتریکس بالا و بالاتر می‌رفت و رنگ چهره‌اش به قرمزی می‌گرایید. اما هیچ کدام از مرگخواران متوجه وضعیت وخیم بلاتریکس و انفجار خشمگینانه‌ش که چیزی به وقوعش نمانده بود، نبودند و همچنان درمورد مشکلات ناشی از سرهای سنگین‌وزن و حجیمشان، با یکدیگر مشغول صحبت بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۸:۲۰
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 714
آفلاین
-داس!

گابریل داس استرلیزه شده ای را در دست بلاتریکس گذاشت.

-بیل و کلنگ!

ربکا عرق پیشانی بلاتریکس را پاک کرد و بیل و کلنگی را به او داد.

-اره برقی!

اوضاع چندش آور تر از حد تحمل رکسان بود اما با وجود دینامیتی که در حلقش چپانده شده بود نمی توانست فریادی زده و تمرکز دکتر بلاتریکس را بر هم بزند.

بلاتریکس آهی کشید و اره برقی را پایین گذاشت.

-امیدی هست؟
-من تمام تلاشمو کردم اما کرفس ها کنده نشد. فعلا دو راه داریم. یا فقط سر رکسان رو با کرفساش جدا کنیم یا کلا رکسان رو بندازیم تو آب میوه گیری!
-بعد فرق این دوتا راه چیه خانم دکتر؟ مگه هر دوتاش رکسانو شهید نمی کنه؟!
-فرقش اینه که ممکنه با پیوند یه سر دیگه بجای سر رکسان بتونیم زنده نگه ش داریم اما با "آب کرفس/رکسان" دیگه نمی تونیم زنده نگه ش داریم. پس بهتره به فکر یه سر کم حجم و کم وزن باشیم تا وزن بیمار بیشتر از این نشه.

اما رکسان سرش را دوست داشت!


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۳:۲۹
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا دچار اضافه وزن شدن و به این دلیل نمی تونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن. تصمیم می گیرن دور از چشم لرد، با رژیم و ورزش خودشونو لاغر کنن. بلاتریکس مسئولیت این کار رو به عهده گرفته و ضمن دادن تمرین های سخت به مرگخوارا، تصمیم داره آب کرفس هایی رو که اشتباهی(در اثر معجون هکتور) روی سر رکسان روییده بگیره و به خورد مرگخوارا بده که لاغر بشن.


....................

رکسان وحشتزده به دایره مرگخواران که محاصره اش کرده بود نگاه کرد.
-ببینین...این یکی از وحشتناک ترین چیزاییه که تا حالا دیدم! مخصوصا قسمت اگلانتاینش! این چرا اینجوری نزدیک می شه؟ نیایین جلو...کرفس مضره...خیلی...

مروپ که ظاهرا منتظر همین فرصت بود، کاغذ لوله شده ای را از لای موهایش بیرون کشید و باز کرد. کاغذ به طول ده متر باز شد.
-خواص کرفسه...برات بخونم کنجد مامان؟

رکسان تمایلی نداشت. با وجود این، مروپ اشاره کرد که سه متر آخر مربوط به خواص چربی سوزی کرفس است.

بلاتریکس ماسکی به صورت زد و رو به رودولف کرد.
-داس!

جوابی نگرفت...و وقتی برگشت و رودولف را محو تماشای ربکا دید، با لبخندی شیرین رو به پالی کرد.
-داس!

پالی داس داشت! و آن را به بلاتریکس داد.
بلاتریکس اول با یک حرکت، سر رودولف را از بدنش جدا کرد. سر، قل قل خوران دور شد و بدن رودولف سراسیمه به دنبال سرش رفت و آن را گرفت که گم نشود. بدن، سر را لازم داشت.

و بلا با داسش به رکسان نزدیک شد.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
اسلیترین
پیام: 265
آفلاین
لردسیاه و نجینی با نفرت به رکسان خیره شده بودند:

-

-

لرد که به آرامی در حال نوازش دُم نجینی بود، با خروشیدن موجی از خشم از برنامه‌ی رژیمی - ورزشیِ بلاتریکس، ناخن‌هایش را در دُم نجینی فرو کرد. نجینی که درد در دُم‌ش پیچیده بود کله‌ی زیبایش را از کله‌ی لرد بلند کرد و بر فرق سر لرد کوبید:

- پرنسس!

- فس!

- ما در حال کشیدنِ نقشه بودیم. برای بلاتریکس برنامه‌ی ویژه‌ای داریم! این ساحره قصد جان ما رو کرده!

- فسسسسسس!

- به پاپا کمک می‌کنی دخترم؟

- شسسس فیسسس! تصویر کوچک شده


- نجینی! پیتزا؟!

- هسسس سس خس! تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


- و اصلن همبرگر هم؟! از ما باج می‌خوای؟!

-

- فرزندِ سیاهی داریم!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۷:۴۴ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
خلاصه: مرگخوارا اضافه وزن پیدا کردن و نمیتونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن و تصمیم گرفتن با رژیم و ورزش لاغر بشن. ولی با برنامه رژیمی و ورزشی طاقت فرسای بلاتریکس رو به رو میشن.


از شانسش معجونهای سقوط کرده باعث شده بود روی سر رکسان بوته ی بزرگ کرفس سبز شود. رکسان با وحشت دستش را به سرش نزدیک کرد ثانیه ای طول نکشید تا جیغش به هوا برود حال دیگر چاره جز کرفس خوردن نداشت. از طرفی ماتیلدا با خود یک فلاکس قهوه آورده بود و در گوشه ای از سالن نشسته بودتا دیدن این لحظات ناب را از دست ندهد. البته او فقط به آوردن قهوه که برای جلوگیری از به خواب رفتنش بود، بسنده نکرده بود و کاملا مجهز و با کلی خوراکی آمده بود آنها را تماشا میکرد. اصلا هم قصد آب کردن دل مرگخواران تحریم شده از غذا را نداشت. بلا که در حال چک کردن درست اجرا شدن برنامه هایی که به مرگخوارا داده شده بود، بود. ناگهان برق خاصی در چشمانش ظاهر شد. قمه ی رودولف را قاپید و با قدم های بلند و سریع به سراغ بوته ی بزرگ مقابلش رفت و فریاد زد.
_اون بوته ی متحرک رو بگیریدش. بانز برو اون آبمیوه گیر رو بردار بیار. منم میرم طناب بیارم ببندمش. حواستون باشه از جاش جم نخوره.
گابریل نزدیکتر شد و گیاه مورد نظر رو از همه طرف وارسی کرد.
_نچ نمیشه... این اصلا بهداشتی نیست فنر تو برو شلنگ رو بیار. سو، بیا اینجا تو هم برو شامپو... نه... مایع ظرفشویی...نه. آهههه با چی بشورمش اصلا؟! بیخیال همون وایتکس خودمو میزنم فنر فقط تو برو شلنگ رو بردار بیار واسه آبکشیش. شما ها هم محکم نگهش دارید.
مرگخوارا درحالیکه دسته جمعی ریخته بودند و داشتند وایتکس های روی کرفس های کله ی رکسان را چنگ میزدند بعد از چند دقیقه متوجه شدند که رکسان که تا چندی پیش درحال ناله و دست و پا زدن بود حال دیگر نه صدایی از او می آمد و نه حرکتی از او مشاهده میشد. همه با حس گناه هم دیگر را نگاه کردند.
_به احترام عزیز تازه از دست رفته یک دقیقه سکوت.
در این بین که مرگخوران در سکوت فرو رفتند فنریر از دور با شلنگه آب آمد و آن را با شدت روی کله ی رکسان گرفت.
کمی بعد رکسان چشمانش را باز کرد و صدایی رعب آور سکوت را شکست.
_خوبه هنوز زنده س.
بلا با لبخندی روی صورت از پشت رکسان درحالیکه قمه ی رودولف در دستش بود ظاهر شد.
_با اون میخوای چیکار کنی؟
_الان میفهمی.
_بانز آبمیوه گیر رو بذار زمین من از این طرف میبرم تو از اون طرف اگرم چیزی نداری با دست خالی بکنش.
_باشه. ولی یه چیزی بلا کرفس به چه درد میخوره؟!
_به نکته ی ظریفی اشاره کردی. به درد ما که الان اضافه وزن داریم میخوره. لاغر کننده س.

ملت مرگخوار با شنیدن سخنان بلاتریکس با لبخند های دل انگیزی به رکسان نگاه کردند.

_کرفس؟ حالا نمیشه کرفس لاغر کننده نباشه؟ حداقل کرفس های روی سر من لاغر کننده نباشه؟

رکسان با دیدن قمه های رودولف شروع به جیغ کشیدن و دست و پا زدن کرد.
_ کمک...یکی منو از دست این جماعت بی رحم سنگدل نجات بده!

اما بلاتریکس و جماعتی پشت سرش با قساوت قلب در حال نزدیک شدن به رکسان بودند.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ شنبه ۲ آذر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
سقوط معجون ها تنها چیزی بود که برای بلاتریکس مهم نبود! او بالای سر هر مرگخواری رفت تا ببیند چه کار میکنند. وقتی بالای سر ربکا آمد تا ببیند چه میکند؛ دید ربکایی نیست تا او را ببیند.
-ربکا!
-جیــــــــــــغ! بله؟
-چقدر سریع خودتو لو میدی؟ تو معموریاتا اینجوری نباشی! حالا بیا تمرینایی که بهت دادمو تمرین کن. همین حالا! میخوام ببینم.
--جان؟ چه تمرینایی؟
-کاغذ تمرینایی که دادمو کجا گذاشتی؟

ربکا ترسید و به همین دلیل دستش را در گوش خفاش گونه اش فرو کرد. کاغذی را بیرون آورد که دست خط بلاتریکس روی آن بود.

-بخونش ببینم.
-چشم... 20 تا شنا سوئدی، 3 تا دراز و نشست، 12 دور دوییدن دور خونه ریدلا. همین!
-همین؟ بده خودم ببینمش!
-بفرمایید.

بلاتریکس وقتی لیست تمرینات را دید، اخم هایش در هم رفت. سرش را بلند کرد و به ربکا نگاه کرد.
-اشتباه خوندیشون. 200تا شنا سوئدی با 300 تا درازو نشست. 120 دور هم باید دور خونه ریدلا بدویی. اصلا صفرا رو ندیدی!
-خب خیلی زیاده! میشه یه صفر کمتر شه؟
-نه! چاق میشی! کم الان چاقی؟!

و به شکم لاغر مردنی ربکا اشاره کرد. بلاتریکس میخواست حتی تخت ترین شکم را هم تخت تر کند! این موجب شد ربکا برنامه غذایی اش را ببیند تا شاید وضعش بهتر آن برنامه باشد. اما با دیدن برنامه غذایی وضعیت تغییری نکرد که هیچ، بدتر هم شد.
-هویچ پخته با آب کرفس برای صبحانه؟ نخود و اسفناج برای نهار؟ کاهو برای شام؟! سخت گیری در این حد!؟
-بله. باید لاغر بشی.

ربکا دوباره به شکم لاغر و تختش نگاه کرد. بلاتریکس تاکید کرد دوباره به او سر میزند ولی آن موقع باید در حال انجام برنامه تمریناتش باشد. او رفت تا به بقیه سر بزند.

***


اما آن طرف پاتیل معجون ها تنها چند میلی متر با سر رکسان فاصله داشتند. رکسان وضع بد پاتیل ها را درک نمیکرد و همین برایش دردسر ساز شد...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
رکسان پس از چند ثانیه از حواس پرتی بلاتریکس استفاده کرد و پاورچین پاورچین به سوی معجون های انبوه هکتور رفت و به زور خودش را زیر ردیفی از معجون ها جا کرد.
غافل از معجونی که هنگام جابجایی رکسان پایه اش شل شده و هر لحظه به افتادن بر روی سر او نزدیک تر میشد.

****
از سویی دیگر دیانا که بلاتریکس بخاطر کمبود وزن اورا مجبور به شنا در استخر درحالی که آبش را بدهد،کرده‌ بود از ترس ناخن هایش را در دستش فرو می برد.
دیانا آب را دوست نداشت. دیانا از آب متنفر بود. دیانا به آب فوبیا داشت و چه تلخ بود که انگار دیانا هم به هیچ وجه در استایل آب نبود چون آب روبه رویش به او چپ چپ نگاه میکرد!
اینجا بلاتریکس هم دیانا را زیر نظر داشت تا به سوی استخر رفته و شنا کند.
غافل از این که به جای دیانا باید حواسش به رکسانی میبود که معجون هکتور دیگر بر روی سرش سقوت کرده بود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
رکسان هم با ناراحتی، برنامه شو گرفت و همچنان که به سمت دیوار می رفت، به برنامه ش نگاهی انداخت.
- هفتاد تا شنا...

تا رکسان خواست به این نتیجه برسه که دیگه بدتر از این نمیشه، انگشت شستشو از روی نوشته برداشت و فهمید همیشه بدتری هم ممکنه!
- هفتصد و هفتاد تا شنا؟

به دیوار رسید. سرشو گذاشت روی دیوار و هر جمله ای که میخوند، یه بار سرشو محکم به دیوار می کوبید.
- غذا روزی دو وعده آب کرفس... روزی دویست تا دمبل... روزی پنجاه تا... طناب؟

کاغذ رو زمین انداخت و شروع کرد به جویدن ناخناش. از طناب میترسید، خیلی هم میترسید! هر شب خواب میدید که یه طناب دورش پیچیده و میگه که تا باهاش دوست نشه، ولش نمیکنه. همچنان که ناخناش رو میجوید، و به کاغذ روی زمین نگاه می کرد، چشمش به نوشته پایین برنامه افتاد.
نقل قول:
ترس هم خیلی به کاهش وزن کمک میکنه!


رکسان الان که فکر میکرد، فهمید چقد کاغذ هم ترسناکه! شیشه معجونای هکتور جای خوبی برای قایم شدن بود. به بلاتریکس نگاه کرد که در حال توزیع برنامه ها بود.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
در حالی که مرگخوارا تسترال وار یورتمه می رفتن، بلاتریکس مرگخوارارو وارسی می کرد و با خنده ای دلربا برای هر کدوم برنامه ی غذایی و ورزشی می نوشت.
- واسه هکتور پنجاه هزارتا شنا ی یه سره می نویسم، کلا غذام فقط سبزیجات بخوره! سو! سو تازگیا خیلی اب زیر کاه شده! هر دو ساعت یه بار دو تا کروشیو به اضافه ی پونزده دور، دور خونه ی ریدل سینه خیز بنویسم براش! اشلی تازگیا حرفای گیاهخواری میزد! روزی دو کیلو گوشت بخوره حرف دهنشو بفهمه! تام، هیکلش عین خواهر گابریل می مونه! واسه اش برنامه ها دارم!...

نیم ساعت بعد:
همه مرگخوارا بجز بانز که رو کول کریس نشسته بود و از تسترال سواریش لذت میبرد، خسته و کوفته هنوز عین تسترال دور زمین یورتمه میرفتن و بلا هم ریلکس مشغول نوشتن برنامه ها بود.
- تموم شد، بیاین صف ببندین برنامه هاتونو بدم.

همه ی مرگخوارا خسته، کوفته و عرق ریزون تو صف وایسادن و بانز از رو کول کریس پایین پرید و توصف وایساد.
- بلا برنامه هات واقعا داره جواب میده من حس می کنم شصت، هفتاد کیلو وزن کم کردم.
- برنامه های من همیشه جواب میده، حالا بیاین برنامه های جدیدتونو بگیرید، البته چون امروز حالم خوبه خیلی راحت نوشتم براتون.

مرگخوارا با بغض به برنامه هاشون نگاه میکردن، اشلی از فرط ناراحتی سیمای گیتارشو به مرز پاره شدن رسونده بود، هوریس یه بطری نوشیدنی کره ای رو بالا رفت، سو تلاش میکرد با چشم میزان تقریبی دور خونه ی ریدلو اندازه بگیره و بانز مشغول در اوردن لباساش برای گم و گور شدن بود.

- بلا، تو میدونستی من گوشت نمی خورم.
- بلا ده ساعت دو با پاشنه بلند، فقط به خاطر اینکه هیکلم شکله فلوره!؟
- شنا با زبون به خاطر استفاده از افعال جمع!؟
- دور خونه ریدل چند متره!؟
- صدا بشنوم کروشیو میزنم! برید بی سر و صدا برنامه هاتونو انجام بدین!


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱ ۱۱:۰۲:۴۹

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.