بررسی
پست شماره 518 کافه تفریحات سیاه، دروئلا روزیه:
نقل قول:
کنار هزاران پیرزن معجون فروش قوز کرده که توی یه کوچهی تاریک و کثیف، بدون هیچ نظم و ترتیبی بساطشونو پهن کرده بودن، اصلا کار راحتی نبود.
به این صحنه تو پست قبلی رسیده بودیم، ولی اونقدر جالب بود که ارزش تکرار و تاکید داشته باشه. مثل این می مونه که یه نظر از کنار یه منظره ای سریع رد بشه و دستشو بگیریم و متوقفش کنیم و مجبورش کنیم به منظره دقت کنه.
نقل قول:
- امکان نداره پامو همچین جای نامتقارن کثیفی بذارم!
- گابریل! ما برای انجام ماموریت اینجاییم.
- اصلا نمیشه. حتی کثیفیشم نامتقارنه!
سوژه رو نباید به زبون آورد! مخصوصا بیش از حد نباید این کارو کرد. باید نشونش داد. باید اجراش کرد.
این که گابریل تو هر موقعیتی کلمه "نامتقارن" رو به زبون بیاره، این سوژه رو تکراری و خسته کننده می کنه. حتی تو هر موقعیتی نباید اجراش هم بکنه. جایی که موقعیت مساعده باید این کار انجام بگیره. مثلا این جا مساعده. چون کوچه کثیفه. می تونه بدش بیاد. می تونه با دستمال مرطوب زمینو تمیز کنه. می تونه سعی کنه پیرزنا رو به ترتیب قد بچینه. این کارا خوبن. جالبن. این کلمه "نامتقارن" نباید به زبون آورده بشه.
نقل قول:
کار سخت تموم مدت اونجا نشسته بود و بحث مرگخوارا رو نگاه میکرد.
این جمله عالی بود. ساده، غافلگیر کننده و متفاوت و کنجکاو کننده.
نقل قول:
گابریلم جاروی جادوییشو که از شدت مکش داشت آسفالتای کوچه رو میکند، سفت چسبیده بود.
- به جاروم دست نزن! بیا از تو جیبم دسمال وردار... موهامو نکش! تو جیبم دستکش هست... بهم دست نزنین!
این جاش هم خیلی خوب بود. قسمت های "از تو جیبم دستمال ور دار" و "تو جیبم دستکش هست" دقیقا همون چیزیه که بهش اشاره می کردم.
نقل قول:
کار سخت خسته شده بود. درمونده بود. کسی بهش توجهی نمیکرد. دیگه ابهتی نداشت. نباید بیشتر از این تحقیر میشد. بدون این که کسی متوجه بشه سریع وارد تنظیمات شد و سختی مرحله رو گذاشت روی "ایزی"، با بغض نگاهی به راستهی پیرزنان معجون فروش انداخت و از اون جا رفت.
این قسمت متفاوت و قشنگ بود. شما وقتی می خوایین، می تونین خلاقانه بنویسین و این خیلی خوبه.
نقل قول:
حالا کوچه به متقارنترین شکل ممکن دراومده بود. حتی گرد و خاک کف کوچهم متقارن پخش شده بود. انقدر متقارن شده بود که بانز برای هماهنگی با اون همه تقارن سعی داشت کلید مرئی-نامرئی شو وسط نگه داره.
احتمالا می تونین حدس بزنین که الان قراره بگم کلمه "متقارن" و "تقارن" نباید اینقدر تکرار می شدن.
این قدر تکرار، فقط ایجاد حساسیت می کنه. مثل این که من برم و بیام و بگم من خیلی شجاعم. من شجاعم. شجاعت دارم.
تا وقتی که نشونه ای از این شجاعت از خودم نشون ندم فایده ای نداره. تکرار این کلمه فقط همه رو حساس می کنه.
خود صحنه خوب بود. این که گرد و خاک هم مرتب پخش بشن. ولی باید توصیف می شد.
سوژه خیلی خوب پیش رفته. از سوژه گابریل خیلی خوب و به جا استفاده کردین.
ایراد پستتون به شکلی بود که بگم فلان کارو بهتره انجام ندین، و شما از این به بعد انجام ندین. به همین سادگیه. ایراد خاصی نیست. صحنه هایی که تصور و توصیف کردین مهم تر از این ایراد کوچیک هستن.
آخر پست هم خوب بود. تو پست قبلی می خواستن وارد کوچه بشن...و تو پست شما وارد کوچه شدن. این یعنی کند پیش بردن سوژه که همیشه به تازه واردا توصیه می کنیم. این یعنی توقف کردن و توجه به موقعیت و استفاده از سوژه ها. این سوژه ها می تونن از همون موقعیت گرفته بشن یا از شخصیت ها یا مثل کاری که شما انجام دادین، از هر دو.
خوب بود ئلا!
......................
ما بسیار پر شکوهیم مادر!
بررسی
پست شماره 510 خاطرات مرگخواران، مروپ گانت:
نقل قول:
دم دم های غروب بود اما ابرهای سیاه به پیشواز شب رفته بودند...گویی خورشید هم نمی خواست شاهد رنج های آن روز رهگذر پریشان باشد. ناگهان صاعقه در آسمان درخشید و سپس باران... بارانی که هر لحظه شدید و شدید تر میشد. قطرات آب از شکاف کفش های کهنه زن به درون نفوذ میکرد و پاهایش را در سرما فرو میبرد.
اینجور پست ها بهتره با یه تیتر شروع بشن. با یه جمله ای که خواننده رو دنبال خودش بکشه. مثلا به نظر من این جمله برای شروع مناسب بود:
نقل قول:
قطرات آب از شکاف کفش های کهنه زن به درون نفوذ میکرد و پاهایش را در سرما فرو میبرد.
این جمله خواننده رو کنجکاو می کنه که زن کیه...چرا تو این وضعیته.
بعدش می شه فضاسازی کرد و توضیح داد.
موقع نوشتن پست جدی، یکی از چیزایی که باید بهش توجه کنیم اینه که بیش از حد درگیر احساسات نشیم. این شامل هر احساسی می شه. مثلا یکی می خواد پست غم انگیز بنویسه. نا خودآگاه هر اتفاق و هر عکس العملی رو شدیدا تلخ می کنه. تلخی پست اونقدر می شه که از حالت "غم انگیز" خارج می شه. یا مثلا می خواد یه حرف خوبی بزنه، اونقدر همه چی رو به جا و بی جا به این مورد ربط می ده که حرفش تبدیل به شعار می شه.
در مورد شخصیت ها هم همینجوریه. شخصیت های بد می تونن جنبه های خوبی داشته باشن که ما ندیدیمشون. اینا رو می تونیم نشون بدیم.
این جا در مورد تام و مروپ کمی اینجوری شده. مروپ مظلوم و بی چاره نشون داده شده و تام ظالم و بی رحم به نظر می رسه.
در حالی که واقعا تام تقصیری نداره و مروپ مقصره. با توضیح و بیان احساسات، اصل قضیه رو نمی شه عوض کرد. یه نفر یهو به خودش بیاد و ببینه یکی که هیچ علاقه ای بهش نداره، گولش زده و همسرش شده و یه بچه هم دارن!
برای ایجاد این احساس که شاید مروپ هم حق داشته یا شاید این اتفاق حق تام بوده هم می شد یه توجیهی آورد. تام رو کمی بد جلوه داد...مثلا قبلا مروپ رو مسخره کرده باشه، بهش امید واهی داده باشه...یه چیزی که خواننده رو قانع کنه که مروپ این کار رو حق خودش می دونسته.
نقل قول:
کوچه دیاگون هر روز میزبان جمع کثیری از جادوگران و ساحران مشتاق بود که به ویترین مغازه ها زل میزدند و اشیاء پشت ویترین را لبخندزنان بهم نشان می دادند؛ اما آن روز فقط آن زن بود و باران بی امان.
این جاش قشنگ نوشته شده.
نقل قول:
می لرزید... اما قدم هایش با نوعی حس اراده همراه بود. می دانست هدفش چیست... می دانست مقصد کجاست.
ناگهان ایستاد... از پشت پنجره بخار گرفته مغازه، شعله ی شمعی سو سو میزد... شمع.
در افکارش غرق شد... یاد شمعی افتاد که به مناسبت سالگرد ازدواجشان، شب گذشته روشن کرده بود. ازدواجی که مروپ فکر میکرد عمری دراز خواهد داشت... شاید برای همیشه!
این جا کلی مکث داره. سه نقطه برای نشون دادن بعضی از مکثا خوبه، ولی بعضیاشون احتیاج به فاصله بیشتری دارن. باید رفت سر خط:
می لرزید... اما قدم هایش با نوعی حس اراده همراه بود. می دانست هدفش چیست... می دانست مقصد کجاست.
ناگهان ایستاد...
از پشت پنجره بخار گرفته مغازه، شعله ی شمعی سو سو میزد...
شمع!
در افکارش غرق شد...
یاد شمعی افتاد که به مناسبت سالگرد ازدواجشان، شب گذشته روشن کرده بود. ازدواجی که مروپ فکر میکرد عمری دراز خواهد داشت... شاید برای همیشه!
این جوری مکث های کوتاه و بلند از هم جدا می شه و لحن قشنگ تر می شه.
نقل قول:
مروپ لبخند زد... این لبخند دروغین بود... همانگونه که حرف های مرد دروغی بیش نبود. غم زیادی پشت لبخندش بود که مروپ دوست داشت به زبان بیاورد... اما نه ...نمیتوانست.
اگر آن مرد بعد از فهمیدن حقیقیت رهایش میکرد چه؟ اگر متوجه می شد یکسال با ساحره ای زندگی کرده که به او معجون عشق نوشانده و هر روز به او دروغ های بیشتری گفته که مبادا از دستش بدهد چه؟ آیا با او می ماند؟
اینا خیلی خوب بودن. احساسات نسبتا پیچیده مروپ رو خوب و کامل توضیح دادین. نه با جمله های مبهم و غیر قابل فهم و نه با توضیح های بیش از حد طولانی.
نقل قول:
مروپ به چشم های سیاه و مشتاق مرد خیره شد. مردی که مدت ها از پشت پنجره ی خانه گانت از فاصله ای دور به تماشای او می نشست... حالا آن مرد درست رو به رویش نشسته بود. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشیند و به تام ریدل نگاه کند... اما آیا میتوانست جلوی آن وجدان مزاحم را بگیرد؟
_تو بهش دروغ گفتی! تو اونو با جادو و به شکل ننگ آوری عین یه زندانی کنار خودت محبوس کردی! مروپ... مگه تو نمیگی که عاشقشی؟ پس چطور تونستی اونو از خونوادش کیلومتر ها جدا کنی و تبدیلش کنی به موجودی بی اختیار!؟
این قسمت می تونست همون توضیحی باشه که لازمش داشتیم. مثلا مروپ از اول خیلی عاشق تام نباشه. فقط خودخواهانه بخواد اونو داشته باشه و یه خانواده تشکیل بده. ولی حالا عاشقش شده باشه و دیگه نتونه به دروغش ادامه بده و بخواد آزادش کنه. یا روی بچه تمرکز کنیم. یعنی احساس مروپ تغییری نکرده. هنوز هم تام رو حق خودش می دونه(که این مروپ رو کمی بی وجدان نشون می ده) ولی می خواد پسرش یه پدر واقعی داشته باشه. پدری که بهش عشق بورزه. یا بعد از این همه مدت، خودشو قانع کرده باشه که این همه عشق و علاقه نمی تونه فقط به خاطر معجون عشق باشه(و بعد بفهمه که اشتباه کرده).
نقل قول:
و فنجان نوشیده شد... تا آخرین جرعه اش.
_من کجام؟ تو کی هستی؟
او چه کسی بود؟ حالا چه نقشی در زندگی آن مرد داشت؟
_مَ... من...
_صبر کن... تو همون دختره نیستی که با اون دوتا مرد ترسناک توی اون کلبه خرابه زندگی میکنه؟ چرا تو همونی... برادرت بارها منو مورد توهین و آزار قرار داده... شماها از جون من چی میخواین؟ حتما چشمتون دنبال ثروت منه... بله خودشه... ثروت من...ثروت ریدل ها.
مروپ دیگر آن مرد را نمی شناخت.
_تام ... من... من همسرتم!
_چی گفتی؟! به چه جرعتی با اون خانواده دیوانت می تونی چنین ادعایی داشته باشی؟ بگو چه نقشه ای تو سرته؟
_تام... عزیزم...
_به من نگو عزیزم... تو هیچ نسبتی با من نداری... تو منو فریب دادی.
این قسمت کمی ضعیف تر از بقیه پست بود. عکس العمل تام، احساسش رو خیلی خوب نشون نمی داد. این که تام گیج شده؟ عصبانی شده؟ تعجب کرده؟
اون چیزی نمی دونه. در این حد که اولش مروپ رو نمی شناسه. ولی خیلی زود، بدون این که توضیح خاصی بهش داده بشه یه جوری حرف زده که انگار از همه چیز با خبره. می گه تو منو فریب دادی. مروپ گفته من همسرتم...ولی این توضیح خیلی کوتاه تر از اینه که تام رو به اون نتیجه برسونه.
اون وسطا می تونست یه چیزایی رو به یاد بیاره و بعد این حرفو بزنه.
نقل قول:
لبخندی تمسخر آمیز صورت صاحب مغازه را پوشاند. مروپ دستش را به سمت گردنش برد و قاب آویز را از زیر لباسش بیرون آورد. قاب آویزی زیبا و خوش تراش... مزین به نقش افعی زمردین...حالا برای اولین بار توسط غریبه ای لمس می شد... غریبه ای که از نوادگان سالازار اسلیترین نبود.
این قسمت هم خیلی قشنگ بود.
شما یه جوری می نویسین که انگار احساسات مروپ رو واقعا و از ته دل حس می کنین. منطقی و درست و قابل درک.
نقل قول:
مروپ به قاب آویز درخشان در دستان مرد نگاهی کرد، سپس به سکه های روی پیشخوان... می دانست فرزندش در حال حاضر به آن پول کم، بیشتر از آن قاب آویز قیمتی نیاز دارد.
این قسمت هم خیلی خوب بود. تمرکز روی بچه، به جا و درست بود.
بیشتر پست خیلی خوب نوشته شده. احساسات مروپ خوب توصیف شده. خود داستان خیلی خوب پیش رفته.
پست جدیه، ولی پیچیده، عادی، تلخ، یا خسته کننده نیست. اینا اشکالایی هستن که خیلی از پست های جدی دچارشون می شن.
خوب بود مادر. بریم به سمت سرنوشت!