سو همانطور که حرف هایی که قرار بود به فنریر بزند را در ذهنش مرور می کرد، به طرف فنریر به راه افتاد. هنگامی که به او رسید، با ملایم ترین و گول زننده ترین لحنش شروع به حرف زدن کرد:
- هی فنر، می دونستی گوشت خرس چقدر خوشمزست؟ اونم از نوع قطبیش؟
- اوهوم...
سو درحالی که انتظار این حجم از خونسردی را در فنریر نداشت، با تعجب پرسید:
- چی؟ یعنی می دونستی و الان اینجا وایسادی؟
اونم درحالی که یه خرس قطبی پنج قدم اون طرف تر وایساده؟
فنریر که معلوم بود کمی نسبت به حرف های سو علاقمند شده، سعی کرد جلوی این علاقه اش را بگیرد و همچنان با بیخیالی گفت:
- اوهوم... خب که چی؟
- خب تو الان نباید اینجا باشی! چرا داری غریزه ی گرگینه ایتو سرکوب می کنی؟ اونم تو شرایط الانت!
- مگه شرایط الانم چشه؟
سو چشم هایش را رو به بالا چرخاند و گویی مطلبی را برای کودکی توضیح می داد، گفت:
- ببین، تو الان سردته، گشنته، دلت غذا می خواد درحالی که اون غذا با آرامش کنارت وایساده ولی تو هیچ اقدامی برای سیر کردن خودت نمی کنی!
چرا به خودت نمیای فنر؟ کسی قرار نیست تو رو سیر کنه، خودت باید زحمت بکشی!
فنریر که نرم شده بود، در تایید حرف های سو گفت:
- راست می گی! باید خودم دست به کار شم. باید یه جوری غافلگیرش کنم؛ ولی چجوری؟
- اون خرس بزرگه تو نمی تونی غافلگیرش کنی. باید رضایت و اعتمادشو جلب کنی بعد یهو بپری روش. ببین، دست اون خرسه یه کلاهه؛ تو اول باید برای جلب رضایتش اون کلاهو ازش بگیری و رو سرت بذاری، بعد برای این که مهارت های هدف گیریتو بهش نشون بدی، کلاهه رو پرت کنی برای من! اون وقت اون مشغول تشویق تو می شه و بعد می تونی بخوریش!
فنریر که گشنگی واقعا بهش فشار آورده بود، پیشنهاد سو را با کمال میل پذیرفت و در حالی که با رضایتی کاملا قلبی سرش را تکان می داد، با نیشی که تا بناگوشش باز بود، برای اجرای نقشه ی سو و سیر شدن خودش به طرف خرس که حالا کلاه را مانند بالش زیر سرش گذاشته بود، به راه افتاد.