دو تا پست بعدی به یک شکل و حالت نوشته شدن. برای همین یه توضیحی براشون بدم.
برای پست های خاص(پست هایی که برای شخص خاص یا روز خاصی زده می شه، مثلا تولد کسی) بهتره درخواست نقد نکنین. اولا که این پست ها ارزش خاصی دارن. دوما منطق ایفای نقش می تونه توشون نباشه. مثلا
این پست من. یه تام ریدل توش هست و یه لرد ولدمورت. دو نفرن اینا. جدا از هم. در این حد از منطق کتاب دوره. برای این که مربوط به سایته نه کتاب.
اینجور پست ها خوبن...باارزشن...ولی برای نقد مناسب نیستن. مثلا توش می گین لرد دستشو به شونه طرف زد و از روی زمین بلندش کرد.
من اگه بخوام ایفای نقشی اینو نقد کنم، باید بگم اشتباهه...لرد اینجوری رفتار نمی کنه؛ ولی برای این پست های خاص، اشتباه نیست. چون این جا دیگه لرد کتاب رو در نظر نگرفتیم. منظورمون شخص دیگه ایه.
یا مثل پست هایی که من برای مرگخوارا می نویسم و لرد توشون خیلی مهربون تر و خوش قلب تر و احساساتی تر از لردیه که از کتاب می شناسیم. اینا پست های خاصن. برای تشکر. برای ابراز علاقه. برای اعلام قدر شناسی. بهتره بذاریم به همون حالت خاص باقی بمونن. نقد کردن، این حالت با ارزش معنویشونو از بین می بره.
من این پست ها رو با احساساتم خوندم و دوستشون داشتم. راستش اصلا نمی خوام الان با منطقم بخونمشون...ولی برای نقد، این کارو می کنم.
بررسی
پست شماره 529 خاطرات مرگخواران، تام جاگسن:
نقل قول:
میدانید؛ گاهی وقت ها، گاهی آدم ها، دقیقا همان چیزی هستند که باید باشند.
موقع نقد کردن، سلیقه شخصی مونو تا یه حدی می تونیم دخالت بدیم. مثلا اگه من از پست طنز خوشم نیاد، نمی تونم بیام کلا بگم پست طنز بده.
این جا هم یه مورد شخصی وجود داره که می گم...ولی فقط سلیقه شخصی منه.
به نظر من این جمله هایی که با "می دانید" شروع می شن، تاثیر خوبی روی خواننده نمی ذارن. اگه ساده نوشته بشه بهتره. تاکید آمیز تر و غیر تحمیل کننده تره.
مورد دوم انتخاب کلماته. توی پست جدی، خیلی بیشتر باید دقت کنیم. کلمات باید زیبا، رسا و تاثیر گذار باشن.
"گاهی وقت ها" درسته...ولی "گاهی آدم ها" درست به نظر نمی رسه. اگه منظور شما "بعضی وقت ها آدم ها" باشه که جمله اشتباه می شه. اگه منظورتون " بعضی از آدم ها" باشه هم انتخاب کلمه "گاهی" برای آدم ها اشتباهه. موقع خوندن این جمله، خواننده گیر می کنه! چون دنبال معنی جمله می گرده.
این جمله تیتره...تیتر نوشتن برای پست جدی، روش خیلی خوبیه، ولی جمله، کمی برای تیتر بودن ضعیفه. اگه اصلاح می شد، قوی تر بود. مثلا:
بعضی از آدم ها دقیقا همان چیزی هستند که باید باشند!
گاهی وقت ها، آدم ها همان چیزی هستند که باید باشند!علامت تعجب، تاکید و تاثیر تیتر رو بیشتر می کنه.
نقل قول:
دلسوز در عین جدیت، همیشه با ابهت، بهتر بخواهیم بگوییم... یک پدر!
"بهتر بخواهیم بگوییم" وسط این جمله هیچ کار خاصی انجام نمی ده، بجز این که تاثیر نتیجه رو کم می کنه. به نظر من اگه حذف می شد، نتیجه "یک پدر" تاثیر گذارتر می شد.
نقل قول:
کسی که در هر شرایطی و هر جایی، هستش که حالتو خوب کنه.
هستش نه...هست!
نقل قول:
هستش که بهت بگه عشق همیشه نباید سرخ و سفید باشه؛ عشق میتونه خودشو به سیاه ترین شکل ممکن نشون بده و هنوز عشق باشه!
جمله زیبایی بود.
نقل قول:
برای تام اما، عشق واژه ی نامانوسی بود. نامانوس تر از برف در تابستان! و تجربه کردنش، مثل تجربه کردن شیرینیِ یک فلفل!
اینم خوب بود. علامتا هم خوب بودن.
نقل قول:
از وقتی که خودش رو شناخته بود با پلیدی و کینه بزرگ شده بود. از همون موقعی که هر روز پدرِ مستش مجازاتِ نبود مادرش رو روی اون پیاده میکرد. انگار... انگار مقصر تمام اشتباه های دنیا اون بود.
نبودن، بهتر از نبود هست.
یه تردید و مکثی توی لحنت هست که بالا هم بود. جایی که گفته بودی "بهتر بخواهیم بگوییم"...این جا هم تکرار "انگار" این حالت رو ایجاد کرده و توجه خواننده رو بیشتر از متن و مفهومش به نویسنده و راوی جلب کرده. این قسمت کمی باید خشک تر و خشن تر نوشته می شد. بدون احساس:
از وقتی که خودش رو شناخته بود با پلیدی و کینه بزرگ شده بود. از همون موقعی که هر روز پدرِ مستش مجازاتِ نبودن مادرش رو روی اون پیاده میکرد...انگار مقصر تمام اشتباه های دنیا اون بود!نقل قول:
از همون روزها کینه ی دلش بزرگتر و بزرگتر میشد. تا یک شب سرد زمستونی، شبی که داخلش شمعی روشن نمیموند؛ نور سبزی خونه ای کوچیک و دلگیر رو روشن تر از همیشه کرد. روشنی ای منحوس! نحس تر از تاریک ترین روزهای تاریخ برای تام...
متن خوبه. مفهوم خوبه. صحنه خوبه. ولی بعضی کلمات می تونن جایگزین های بهتری داشته باشن. بعضی جاها خوندن جمله سخت می شه. مثلا جمله "نور سبزی..." رو من دو سه بار خوندم. اینجوری واضح تر می شد:
از همون روزها کینه ی دلش بزرگتر و بزرگتر میشد. تا یک شب سرد زمستونی، شبی که داخلش هیچ شمعی روشن نمیموند، نور سبزرنگی خونه ای کوچیک و دلگیر رو روشن تر از همیشه کرد. روشنایی ای (یا نوری)منحوس! نحس تر از تاریک ترین روزهای تاریخ برای تام...نقل قول:
کلمه فلش فوروارد برای یه پست جدی، خیلی قشنگ نیست. ولی گذشته از این، برای جلو رفتن، اول باید عقب می رفتیم. زمانی که پست شروع می شه برای ما زمان حاله. مگه این که نویسنده تعیین کرده باشه که مثلا ده سال قبل!
الان طوری شده که انگار داریم از حال به آینده می ریم. اینم جالب نمی شه.
شما هم می تونستی بین توضیحات بگی که اون حرفا مال ده سال قبلن. بعدش بنویسی زمان حال! یا ده سال بعد.
نقل قول:
امروز روز عجیبی بود. برای اولین بار، اربابش اون رو به یک دیدار دعوت کرده بود. آن هم تنها!
ارباب یه واژه عمومیه...هر کسی می تونه ارباب باشه. ولی لرد سیاه یک نفره. هر کسی نمی تونه لرد سیاه باشه. این کلمه تاکید بیشتری داره. برای همین بهتر بود به جای ارباب، از لرد سیاه استفاده می شد که تاثیر جمله بیشتر می شد. هیجان تام، بیشتر منتقل می شد.
نقل قول:
- نکنه بابت صحبت کردن زیادیم ارباب ناراحت شدن؟! نکنه بخاطر اون روزیه که رداشون رو زیر پا خاکی کردم؟! نکنه...
پست جدیه...این دو تا مثال(فکرای تام) هر دو تقریبا طنزن. بهتر بود فکرای جدی تری می کرد. مثلا خراب کردن یه ماموریت...سرپیچی از یه فرمان...یه اشتباه کوچیک...
نقل قول:
ناگهان دستی بر روی شانه اش نشست.
- درکت میکنیم تام! ماهم روزهای سختی داشتیم. ماهم کسی رو نداشتیم. اما تو اینطور نیستی! تو مارو داری. تو دوستانت رو داری، تو خانواده ی بزرگی به اسم مرگخوارها داری...
هضم این کلمات برایش به سختیِ هضم عشق بود؛ اما هضمش کرد!
منظورِ اربابش رو فهمید. اربابش بهش دلداری داده بود. غیر ممکن بود، لرد سیاه به کسی دلداری بدهد... اما شده بود.
این قسمت مهم ترین بخش داستانه. کمی سریع پیش رفته. چرا لرد اینجوری رفتار کرده؟ برای چی تام رو دلداری داده؟
نقل قول:
پس به خودش قول داد... قولی همیشگی. قول داد تا میتواند برای شاد کردنِ اربابش تلاش کند.
به هر حال، او حالا تنها خانواده اش بود...
آخرش خوب بود.
چیزایی که گفتم برای یه پست جدی ایفای نقشی بو
د. وگرنه برای این پست اگه مشخص نکنیم که چرا لرد دلداری داده هم اصلا مهم نیست. چون هدف این نیست. یا جایی که گفتم تام می تونست فکرای جدی تری بکنه؛ مثل اشتباه در یک ماموریت.
برای همین، این پست نباید نقد بشه. فقط باید خونده و درک بشه. همین.
ولی برای یه پست جدی بی هدف، کمی باید بیشتر توضیح بدی. دلیل کارا رو...احساسات رو...حالت ها رو.
همین واقعی بودن پست، کمی محدودت می کنه. اگه آزادانه تر بنویسی، راحت تر می تونه داستان رو پیش ببری.
ممنونیم تام!
............................
بررسی
پست شماره 532 خاطرات مرگخواران، سدریک دیگوری:
سدریک ما...چیزایی که بالا گفتم برای شما هم هست. این پست شما همینجوری برای من خیلی باارزش و بی نقصه. فقط چون نقد خواستی سعی می کنم به عنوان پست معمولی در نظر بگیرم و نقدش کنم.
خیلی خوبه که سعی می کنی جدی نویسی رو هم یاد بگیری. بلد بودن هر دو سبک خیلی خوبه. هر کدوم یه جایی به درد می خورن.
نقل قول:
واژه ای برای بیان احساساتش نمی یافت. کلمه ای نبود تا به کمکش، احساساتِ پر شده در ذهنش را خالی کند. در گوشه و کنار ذهنش کندوکاو می کرد؛اما هیچ، دریغ از حتی یک کلمه که بتواند بر زبان بیاورد. ذهنش سراسر لبریز از احساسات مختلف شده و دیگر جایی برای واژه ها نمانده بود.
کمی ناگهانی شروع شده. ناگهانی شروع شدن یعنی انگار از وسط داستان شروع کرده باشی. یه کمی باید عقب تر می رفتی. کمی هم کند تر پیش می رفتی. وقتی اریم جدی می نویسیم باید کمی سرعت قدم هامونو کند کنیم. به اطراف توجه کنیم. روی شخصیت ها دقیق بشیم. خواننده رو قدم به قدم همراه خودمون نگه داریم و جلو ببریم.
توضیحاتت خوب بودن. فقط یه مقدمه کوتاه می خواست. یه جمله. یا حتی یک کلمه. مثلا:
ترس؟...نگرانی؟
واژه ای برای بیان احساساتش نمی یافت.نقل قول:
ترسِ از دست دادن اربابش که از مدت ها قبل در گوشه ی کوچکی از ذهنش به وجود آمده و تا الان نیز همراهش بود؛ از همان وقتی که لرد او را به مرگخواری پذیرفت و اربابش شد، می ترسید. از دوری و رفتنش می ترسید. می دانست به او بسیار وابسته می شود و دیگر تحمل دوری از او را ندارد. از همان موقع، از دست دادنش برایش یک کابوس بود تا همین حالا.
وابستگی به او، وابستگی شیرینی بود؛ اما حیف که نگرانی را نیز به همراه خود داشت. دائم نگران بود و حالا بیشتر از همیشه؛ نگرانِ از دست دادن اربابش...
زیادی پشت سر هم می نویسی. این کار به خواننده فرصت هضم جمله ها رو نمی ده. وقتی می گم تو پست جدی مجبوریم سرعتمونو کم کنیم منظورم همینه:
ترسِ از دست دادن اربابش که از مدت ها قبل در گوشه ی کوچکی از ذهنش به وجود آمده و تا الان نیز همراهش بود؛ از همان وقتی که لرد او را به مرگخواری پذیرفت و اربابش شد می ترسید...
از دوری و رفتنش می ترسید!
می دانست به او بسیار وابسته می شود و دیگر تحمل دوری از او را ندارد. از همان موقع، از دست دادنش برایش یک کابوس بود تا همین حالا.
وابستگی به او، وابستگی شیرینی بود؛ اما حیف که نگرانی را نیز به همراه خود داشت.
دائم نگران بود و حالا بیشتر از همیشه.
نگرانِ از دست دادن اربابش...نقل قول:
ارباب او اربابی معمولی نبود؛ فوق العاده بود. اربابی که تحت هر شرایطی همچنان محکم و استوار پابرجا ماند و مرگخوارانش را رها نکرد. اربابی که در هر زمانی به حرف های بی حد و اندازه و گاه غر زدن های مرگخوارانش گوش داد، بی آنکه خسته شود. اربابی که بر خلاف این که به بی احساسی و سردی معروف بود، وجودش پر از احساس بود و به مرگخوارانش اهمیت می داد.
کلمه "ارباب" بار منفی داره. کسی با شنیدنش احساس خوبی پیدا نمی کنه.
اینا رو باید حساب کنیم. و وقتی قصد داریم از کسی که اربابه، تعریف کنیم، بهتره تا جایی که ممکنه از کلمات دیگه ای استفاده کنیم که این پیش زمینه منفی رو از بین ببریم. مثلا:
نقل قول:
لرد سیاه، جادوگری معمولی نبود... فوق العاده بود. رهبری(یا فرمانده ای) که تحت هر شرایطی همچنان محکم و استوار پابرجا ماند و مرگخوارانش را رها نکرد. شخصی که در هر زمانی به حرف های بی حد و اندازه و گاه غر زدن های مرگخوارانش گوش داد، بی آنکه خسته شود. با وجود این که به بی احساسی و سردی معروف بود، وجودش پر از احساس بود و به مرگخوارانش اهمیت می داد.
این جا هم باید تکرار کنم که این پاراگراف از نظر ایفای نقشی درست نیست. لرد سیاه کتاب اینجور احساساتی نداره....ولی برای این پست می تونه درست باشه. چون پست رو برای شخص خاصی زدی(ما فوق العاده ایم!) و ایفای نقش خالص نیست.
نقل قول:
اهمیتی چنان که شاید در ظاهر دیده نشود، اما از تمام کارها و حرف هایش می توان به این حقیقت که آنها برایش مهم اند، پی برد.
این یکی خوب بود. اینو می شه از نظر ایفای نقشی هم درست تصور کرد. کسی نمی دونست توی دل لرد سیاه چی می گذشت. شاید ته دلش واقعا اهمیت می داد.
نقل قول:
حرف های به ظاهر بی تفاوتی که از زبان اربابش می شنید، برایش به شیرینیِ قند بودند
چیزی که می خواستی بنویسی خیلی قشنگ بود. ولی چیزی که این جمله رو قوی می کنه، دو تا صفت متضاده. یکی برای ظاهر لرد و یکی برای احساس سدریک.
مثلا حرف های به ظاهر سرد...برای سدریک به گرمای آتش بود...
مهم اینه که این دو تا صفت متضاد از یه جنس باشن. مثلا اگه بگیم "حرف های به ظاهر سرد لرد برای سدریک شیرین بودند"، همون تاثیر رو نمی ذاره. باید از یه جنس باشن. تلخ و شیرین...سرد و گرم...بی تفاوت و پر از عشق...
نقل قول:
چرا که می دانست پشت آن کلمات سخت و لحن بی تفاوت، عشقی بی همتا نهفته است. عشقی فراتر از آن عشق های پوچ و توخالی که چیزی جز شعار نیستند. عشقی به معنای واقعی که فقط در بطن چیزی وجود دارد و نه در ظاهر آن. عشقی که فقط مرگخوارانش متوجهش می شوند و نه کس دیگری. از آن نوعی که فقط می توان آن را فهمید و با تمام وجود درک و حس کرد؛ نه از آن که فقط شنیداری است و بس.
این قسمت خوب بود. بجز یکی دو تا "آن" اضافی که بهتره حذف بشن. برات پررنگشون می کنم:
چرا که می دانست پشت آن کلمات سخت و لحن بی تفاوت، عشقی بی همتا نهفته است. عشقی فراتر از
آن عشق های پوچ و توخالی که چیزی جز شعار نیستند. عشقی به معنای واقعی که فقط در بطن چیزی وجود دارد و نه در ظاهر آن
(این جا هم بهتر بود می نوشتی ظاهرش. که آن خیلی تکرار نشه). عشقی که فقط مرگخوارانش متوجهش می شوند و نه کس دیگری. از
آن نوعی که فقط می توان آن را فهمید و با تمام وجود درک و حس کرد؛ نه از آن که فقط شنیداری است و بس.
در میان هیاهوی این احساسات، بار دیگر در ذهنش شروع به جستجو کرد؛ برای یافتن عبارتی که بتواند با آن احساساتش را بر زبان بیاورد، بلکه آرام شود. ناگهان به خاطره ای رسید؛ خاطره ای که موجب آرامشش می شد. دو دستی آن را چسبید و مرور کرد. صدای اربابش در ذهنش طنین انداخت:
- ما جایی نمی رویم! فعلا که همینجا هستیم. نکنه می خواهی برویم و تو جایمان را بگیری؟
نه، او این را نمی خواست. او فقط حضور اربابش را در کنارش می خواست. ادامه ی حرف هایش را شنید:
- ما هیچ مشکلی نداریم. اربابی هستیم مقتدر و بی مشکل! بنابراین قرار نیست جایی برویم.
سپس با حالتی زمزمه وار و آهسته ادامه داد:
- نگران ما نباشین؛ ما همیشه اینجا خواهیم بود.
این جاش خوب بود. به اندازه کافی توضیح دادی. به موقع نتیجه گرفتی. احساسات سدریک درست و به موقع به خواننده منتقل می شن.
نقل قول:
با به خاطر آوردن این خاطره آرام شد. نگرانی و دلشوره اش از بین رفت و جایش را به لبخندی ظریف در گوشه ی لبش داد. چرا از اولش اینقدر نگران شده بود؟ چرا این همه درمورد رفتن اربابش خیال پردازی کرده بود؟ دلیلی برای رفتن وجود نداشت. اربابش قوی بود و مقاوم. هیچ وقت جایی نمی رفت؛ همیشه همانطور با اقتدار و با ابهت می ماند. خودش گفته بود جایی نمی رود و او به قدرت و حرف اربابش اعتماد داشت. هیچ دلیلی برای رفتن وجود نداشت...
آخرش هم خیلی خوب بود.
نیمه دوم پستت پخته تر و جا افتاده تر بود. درست مثل احساسات سدریک. انگار وقتی سدریک آروم می شه، پست هم آرامش پیدا می کنه.
می تونی جدی بنویسی. گهگاهی برو سراغش. خوب می نویسی. کافیه کمی کلمات جابجا و جمله ها اصلاح بشن. احساسات رو خوب توصیف می کنی. مخصوصا برای همچین پست های خاصی خیلی به درد می خوره.
دوباره از پست هایی که برای من زده شد خیلی تشکر می کنم. مخصوصا چون همینجوری و بدون هیچ دلیل یا مناسبت خاصی نوشته شدن. همشون قشنگ بودن. اونقدر که دلم نمیومد نقد کنم. به خودم اجازه نمی دادم ایرادی بگیرم. ممنون برای این همه احساس.