درخت سرگرم تفکر بود که مرگخواران به لرد سیاه نزدیک شدند.
-ارباب...یه موضوعی ذهن منو به خودش مشغول کرده...با بالا رفتن از درخت چطوری می شه پول در آورد؟
لرد سیاه برای مرگخواری که جواب سوالی به این سادگی را نمی دانست متاسف شد.
-کمی فکر کن! اون بالا ممکنه مرغ تخم طلایی...غول چراغ جادویی چیزی باشه.
مرلین کبیر سرش را از لای ابرها خارج کرد.
-نیست ارباب...من این بالا رو گشتم. بیخودی نیایین!
لرد سیاه مرلین کبیر را دید و اخم هایش را در هم کشید.
-این چرا رفته اون بالا و مثل همه ما دچار شقاوت و بدبختی نشده؟ البته که نیست ملعون ها...ما این درخته رو فرستادیم دنبال نخود سیاه. نمی بینین چطوری خودش رو عضوی از ما می دونه؟ رفته رو اولین شاخه خودش علامت شوم حک کرده! در مدتی که داره فکر می کنه، به آرامی ازش دور می شیم و چون توانایی خرید این خونه رو نداریم، به سمت هتل می ریم که امشب رو اونجا بگذرونیم.
مرگخواران به دستورِ بسیار بی سرو صدای لرد، حرکت کردند.
هنوز چند قدم دورتر نشده بودند که درخت در حالی که روی ریشه هایش می دوید خودش را به آنها رساند.
-نقشه عوض شد؟ می ریم هتل؟ خوب شد فهمیدم...داشتم کم کم لوبیا می شدم. بریم ارباب!
و جلوتر از همه مرگخواران، شانه به شانه لرد سیاه به راه افتاد!