سوروسی که عجله داشت و هلنا و مودی رفتند و رفتند و رفتند تا به اتاق موردنظر رسیدند. بوی متعفن کمی از اتاق به مشام میرسید، هلنا از استرس غش کرد و سوروس سراسیمه بر بالای سرش دنبال طلسم ضد غش در ذهنش می گشت.
در این میان مودی مانند ارتشی یکنفره چوبدستی اش را درآورد و جلو رفت تا در را باز کرده و تروریست های شیطانی را دستگیر کرده و به... .
-اگه من جات بودم این کارو نمیکردم!
صدای دخترانه ای که از تاریکی می آمد کاملا مطمئن به نظر می رسید.
-اون قبلیا سرنوشت خوبی نداشتن!
-خواهر ملانی! از کجا انقدر مطمئنی؟ از کی اطلاعات میگیری؟ نکنه تو هم با تروریستا همدستی؟!
-سلام مودی، اگه هم برادری داشته باشم اون عضو محفل نیست.
ملانی ماسک سیاهی به طرف مودی دراز کرد که او هم بلافاصله با وردی رنگش را به سفید تغییر داد.
-این چیه؟ چرا خودت هم ازینا زدی؟
-ماسکه دیگه، بو به نظر میاد جادویی باشه. مگه نمیخوای منشا رو پیدا کنی؟
-آره، بااینکه دستات نمیلرزه و با خونسردی حرف میزنی... اگه این یه تله باشه چی؟
-بسیجیات رو تماشا می کردم، بعد از داخل رفتنشون صداهاشون شروع شد، هرکدوم از یه چیزی مینالن...هیچکدوم از حرفاشون با عقل جور درنمیاد، به هرحال بهتره خودت ببینی.
کنجکاوی مودی بر شکاکیتش غلبه کرد و ماسکش را به صورت زد. آن دو وارد اتاق شدند و با صحنه عجیبی مواجه شدند.
لیسا، زاخاریاس، ارتمیسیا، فلور، اما و غیره همگی مانند ستاره دریایی روی زمین دراز کشیده بودند، دستانشان را در هوا تکان می دادند و هذیان می گفتند. لیسا سرش در نزدیکی زیربغل زاخاریاس بود و پی در پی جیغ می کشید.
گاز سبز رنگ متعفنی در همان نزدیکی از حشره ی درشت زشت کله سرخی متصاعد میشد. حشره درحالی که در چشم هایش اشک تنهایی و غم جمع شده بود، سعی داشت با گازی که متصاعد می کند جفتی برای خود دست و پا کند.
مودی با اخم دست به کمر زد.
-یه حشره فسقلی با یه بوی بد؟ اون کل بسیجیای منو دچار توهم کرده؟!
-بسیجیات بهتره هرچه زودتر برای این حشره فسقلی جفت پیدا کنن تا همه جارو پر از بو نکرده.