البته مرگخواران اول بايد بچه ها را جمع ميكردند! بعد از آن مي توانستند معجون ها را بفروشند و پولي هم به جيب بزنند!
پارك بزرگ بود و در هر گوشهي آن بچه هايي را ميشد ديد كه از سر و كول هم بالا ميرفتند و همانطور كه دنبال هم مي دويدند جيغ و داد ميكردند.
مرگخواران هر كدام سعي كردند به نحوي بچه ها را گير بياورند. ربكا به شكل خفاش درامده بود و در تاريكي دنبال بچه ي كوچكي پرواز ميكرد تا او را بگيرد. هكتور هم سعي ميكرد با گفتن اين كه معجوني دارد كه يك قطره از ان ميتواند هرچيزي را در عرض يك ثانيه به آبنبات تبديل كند، توجه آنها را جلب كند.
افليا سرش را چرخاند و بچه اي را ديد كه دور از بقيه و پشت به او روي شاخه درختي نشسته بود و پاهايش را تكان ميداد. اين بهترين موقعيت بود! لبخندي شيطاني زد و به سمت درخت قدم برداشت. حتما از پس گير انداختن يك بچه فسقلي بر ميآمد!
-
نميام!افليا نرسيده به درخت متوقف شد. ظاهرا بچه داشت با كسي كه جلوي درخت ايستاده بود و در معرض ديد او نبود صحبت ميكرد.
-
زود باش بچه! من نميخوام كل وقت با ارزشم رو اينجا پيش تو هدر بدم! ميدوني چند تا ادم توي ليستم مونده كه هنوز باهاشون قهر نكردم؟!
افليا گردنش را كج كرد و از پشت درخت ليسا را ديد كه با چهراي اخمو دستانش را از هم باز كرده به سمت بالا گرفته بود.
بچه به ليسا توجهي نكرد و رويش را از او برگرداند.ليسا نفس عميقي كشيد.
- ببين...قول ميدم اگه بياي پايين قهردونم رو نشونت بدم! اين افتخار نصيب هركسي نميشه بچه!
بچه دستانش را در هم گره كرد و به ليسا زبان كشيد.
- علاقه اي به ديدن قهردونت ندارم! اين حقه ها ديگه قديمي شده قهرو! حالا اگه يه "ربات مشق نويس" بود يه چيزي...ولي قهردون تو؟
نه ممنون! اون الان به قهردون من توهين كرد؟...
ليسا كه روي قهردونش تعصب شديدي داشت و تا الان داشت خودش را كنترل ميكرد ناگهان از عصبانيت منفجر شد!
- هه!
حواست به حرفات باشه كوچولو! با اين حرفاي مسخره اي كه ميزني نميدوني ممكنه باهات قهر كنم؟! اصلا تو ميدوني قهر كردن با من چه عواقبي داره؟ يه بار با يكي قهر كردم... انقد ناراحت و عصباني شد كه از عصبانيت اتيش گرفت! هنوز خاكسترش رو توي اتاقم نگه داشتم تا براي بقيه درس عبرت بشه! حالا ديدي چقد ترسناكم؟ فك كنم الان ميدوني هركي من باهاش قهر كنم چه بلايي سرش مياد! و ميدوني چيه؟...
من باهات قهرم!!!ليسا بعد از تمام كردن سخنرانياش دستانش را در هم گره كرد و رويش را برگرداند.
اما ظاهرا بچه نه تنها هنوز از عصبانيت آتش نگرفته بود بلكه با ان پوزخند روي لبش بسيار هم سرخوش بنظر ميرسيد!
افليا با خودش فكر كرد اگر به روش ليسا پيش بروند احتمالا هيچ وقت موفق نميشوند. پس از پشت درخت بيرون امد و تصميم گرفت پيشنهادي بدهد.
- هي ليسا...امم...كمك ميخواي؟
بچه با شنيدن صداي افليا به او نگاه كرد...افليا هم به بچه نگاه كرد... براي چند لحظه انها باهم چشم در چشم شدند و از انجايي كه افليا انسان بيش از حد خوش شانسي بود و حتي براي ملت هم خوش شانسي به بار میآورد، شانس و اتفاقات خوب مثل سیلی برسر بچه ی بیچاره جاری شد...
پسر بچه تعادلش را از دست داد و همانطور که سعی میکرد با نگه داشتن شاخ و برگ درختان خودش را از سقوط نجات دهد فریادی زد.
بالاخره دستش به شاخه ای گیر کرد. با یک دست از ان آویزان شد و توانست تعادلش را حفظ کند.
اما در همان لحظه که بنظر رسيد موج بدشانسی ها به پایان رسیده سنجابی از لانه درختی اش بیرون امد و دقیقا کنار دست پسر بچه ایستاد.
سنجاب همانطور که لبخندي شیطانی میزد و پنجه های کوچکش را با حالتی خبیثانه بر هم میسابید به پسر بچه خیره شد.
- بای بای!
و دست پسربچه را گاز گرفت!
بوم!پسر بچه همانطور که دستش از درد میسوخت با صدای بلندی روی زمین افتاد!
لیسا با شنیدن صدا سرش را برگرداند و با دیدن پسربچه که روی زمین افتاده بود و از درد صورتش را در هم کشیده بود لبخند پر رنگی زد و چشمانش از ذوق درخشید. رو به افلیا کرد و تقریبا فریاد زد.
-
دیدی؟! دیدی چیکارش کردم؟
- ها؟
لیسا از فرط هیجان شانه های افلیا را گرفت و تکان داد.
- وقتی باهاش قهر کردم انقد ناراحت شد تا افسردگی گرفت و خودش رو از رو درخت پرت کرد پایین!
یکیشون رو گیر اوردم! افلیا همانطور که دستان لیسا را از روی شانه های برمیداشت چند قدم عقب رفت و لبخند کمرنگی زد. ظاهرا بد شانس بودنش این بار برای یکی خوش شانسی اورده بود!