لرد سیاه، بسیار در حالِ حال کردن بود! تمام مرگخوارانش، از حشره گرفته تا گرگ، به صف شده بودند و ماشین را هل میدادند.
نفر اول، ماشین را گرفته بود. نفر دوم، کمر نفر اول را گرفته بود. نفر سوم، کمر نفر دوم را گرفته بود. نفر چهارم... اَه کوفت دیگه!
به هر حال... صف طولانی و نامتعارف مرگخواران بسیار دیدنی شده بود.
لرد سیاه، در حالی که فرمان ماشین را بی هدف به این و سو و آن سو میچرخاند، به روشِ اربابانه اش ذوق کرد.
-یارانمان! ما ذوق زده ایم! چون در حال پیشرفت هستیم.
ماشین در حال حرکته! به نظر شما الان سرعتمون چقدره؟
مرگخواران عرق میریختند و زور میزدند. نفر چهارم کمر نفر سوم را گرفته بود. نفر پنجم کمر نفر چهارم را... نفر ششم، کمر نفر هفتم....
-ارباب... فک... کنم... یه چیزی حدود دو یا سه ارباب...
لرد سیاه با این حرف به فکر فرو رفت و دست از رانندگی برداشت.
و خب از آنجایی که درواقع مرگخواران در حال راندن ماشین بودند، دست از رانندگی نکشیدند و همچنان آه و اوه کنان به راندن ماشین ادامه دادند.
-نگه دارید دیگه! مگه ما نایستادیم؟ چرا شما به حرکت ادامه میدید؟
-ببخشید ارباب... آخه میدونید... شاید باورتون نشه... شما نگفتید نگه دارید...
-حرف نزنید! وقتی ما اراده ای می کنیم، کار باید همون لحظه انجام بشه! چه به زبان بیاوریمش، چه نیاوریم!
حالا هم کمی این لگن را تند تر برانید! دارد تو ذوقمان میخورد.
هروقت سریع شد، ما شروع به آواز خواندن میکنیم.
مرگخواران محکم تر یکدیگر را گرفتند. نفر اول کمر نفر دوم را گرفت. نفر دوم، کمر نفر سوم را. نفر سوم... .
و لینی، در آخر صف، خوش خوشکان، کمر مرگخوار آخر را گرفته بود و بال بال زنان به دنبال آنها ماشین را محکم تر هل میداد.