"مرحله دوم اردوی هاگوارتز"
قوانین اردو
***
ایوا در حالی که در قفسه ی بالایی اتوبوس، جایی که ملت چمدان هایشان را میذارند جا گرفته بود، جادوآموزانی که به نظرش پر از شور و اشتیاق بودند و به زور، در صندلی های کهنه چپیده بودند از نظر گذراند. رو به بچه ای کرد که کنارش در قفسه نشسته بود.
-به نظرم واقعا داره بهتون خوش میگذره مگه نه؟
فلش بک
الکساندرا ایوانوا، وزیر سحر و جادو، و البته جادوآموز سال اولیِ هاگوارتز، تا حالا هرگز اینقدر به خودش افتخار نمیکرد.
با خودش اتوبوسی لوکس را تصور کرد... اتوبوسی که صندلی هایی با کوسن های نرم و تپل دارند... و کناره هایشان طلا کاری شده است. از همه بهتر! یک یخچال بزرگ که در آن انواع خوراکی ها وجود داشته باشد... و شاید یک رستوران کوچک هم در آن وجود میداشت تا هر غذایی برای دانش آموزان هاگوراتز سرو شود.
و مطمئنا تمام اینها برای اردوی هاگوارتز، و رفتن به موزه ی وزارت خانه لازم بودند. ایوا مطمئن بود. تازه بودجه اش را هم داشت... شاید.
-مهم نیست که! از یه جایی پول میارم میدم دیگه. پول خودش میاد. شاید از حسن گرفتم اصن. آره!
معمولا افکار و اندیشه های بزرگی برای آینده در ذهن وزیر سحر و جادو، ایوای کج و کوله وجود نداشت؛ حال، او که همزمان به صدها موضوع مختلف فکر میکرد، در حالی که از سرش بخار بلند میشد، برای پول گرفتن از حسن، به سمتِ دفتر مدیریت مدرسه ی هاگوارتز رفت.
پایان فلش بک
جادوآموز که به نظر نمی رسید چندان در جایش راحت باشد... سرش را از بین دو تا ساک بیرون آورد و در حالی که بند یکی از آنها را از دهانش بیرون می آورد، رو به ایوا کرد:
-خیلی حتی! به ما گفتن که وزیر سحر و جادو مدل بالاترین اتوبوس رو برامون کرایه کرده! عالیه... این دقیقا همونه!
از صندلی های درب و داغونش و لرزش عجیب و غریبش موقع حرکت این کاملا مشخصه.
قیافه ی ایوا پر از شادی شد. پس آنها از اتوبوسشان راضی بودند. ایوا به خوبی به یاد داشت وقتی که برای پول گرفتن از حسن درخواست میکرد، مبلغی که به او داده بود، ایوا را به شک انداخته بود. ولی حسن به او اطمینان داده بود که با این مقدار پول میتواند بهترین اتوبوس را کرایه کند.
و حال، یک و ساعت و نیم بود که ایوا و تمام جادوآموزان هاگوارتز در یک اتوبوس کهنه و سبز رنگ که موقع حرکت، احساس میکردند هر آن ممکن است فرو بریزد، در راه رفتن به موزه ی وزارت خانه بودند.
یکی از هافلپافی ها که از میله های اتوبوس آویزان بود اعتراض کرد:
-پس این اتوبوس لعنتی کی میرسه به موزه؟!
و همان موقع بود که آن اتوبوس لعنتی، در حالی که لرزش های خطرناکی میکرد و دودی سیاه از اگزوز هایش خارج میشد، ایست کرد و بچه ها که تا آن موقع مانند توت فرنگی های داخل ژله بی حرکت بوند، به جلو پرتاب شده و هیاهویی بزرگ در اتوبوس درگرفت.
-پاتو از روی صورتم بردار!
-این دست منه از پشت تو دراومده بیرون؟!
اما این وسط، جادوآموز زرنگی وجود داشت که توانسته بود از کوه چهار رنگ جادوآموزان هاگوارتز که در هم پیچیده بودند جان سالم بدر برده، و به سمت در اتوبوس برود.
-هی قاقارو! میبینی چه صاحب تند و تیز و زرنگی داری؟
قاقارو با قیافه ی همواره اخمویش سری به نشانه ی تایید تکان داد و به در اشاره کرد.
-الان میگیم بازش کنن... هی راننده! باز کن این درو بریم بیرون خفه شدیم!
اما کتی فرصت نکرد برای بار دوم، جلوی گربه اش به خود افتخار کند؛ راننده در را باز نکرد. شاید اصلا راننده ای در کار نبود. کتی، قاقارو و هیچ کس دیگه ای نمیدانست.
در عوض صدای خش دار و زیری که به نظر میرسید از اعماق اتوبوس بلند میشود شروع به صحبت کرد:
-شماها نمیتونید از اتوبوس برید بیرون. اتوبوس شما رو به موزه میبره. همتون همین داخل میمونید و از داخل اتوبوس، موزه رو میگردید!
-
-ما رو زندانی کردن الان؟ موندیم این تو؟
صدای ناله ی کوه جادوآموزان بلند شد.
ایوا اما ناراحت نبود. به نظرش زندانی بودن در اتوبوسی تنگ، سخنگو و بدبو که قرار بود آن ها را در داخل موزه به گردش ببرد خیلی هیجان انگیز بود.