خلاصه:ﻟﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺠﯿﻨﯽ ﯾﻪ ﺣﯿﻮﻭﻥ ﺧﻮﻧﮕﯽ ﺟﺪﯾﺪ (خرگوش) ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ و خودش رفته بخوابه.
بعد از کلی جستجو تو دشت و جنگل، اسکورپیوس با ورد اکسیو (جمعآوری) که تا آن لحظه به ذهن هیچکس نرسیده بود، خرگوشی ظاهر کرد و بابتش از مرگخوارا پول گرفت و بعدم فرار کرد.
حالا یدونه خرگوش وسط مرگخواراییه که دارن میزنن تو سر و کله هم برای اینکه میخوان خودشون خرگوشو تحویل لرد بدن. لینی هم تصمیم میگیره برای اینکه دعوا تموم بشه، از خرگوش بخواد جای خانوادهشو نشون بده تا خرگوشای بیشتری داشته باشن.
_____________________________- خب، داشتی میگفتی. از کدوم مسیر باید بریم تا برسیم به خونهت؟
خرگوش واکنشی نشان نداد و فقط به لینی زل زد.
درگیری بین مرگخواران داشت بالا میگرفت و کمکم از مرحله دعوای لفظی، وارد فاز فیزیکی میشدند.
لینی با نگرانی به مرگخواران نگاه کرد و دوباره رو به خرگوش برگشت.
- ببین، زود باش لطفا! تو که دلت نمیخواد با این جثهی نحیف و روحیهی لطیفت شاهد یه کشت و کشتار بزرگ باشی؟
خرگوش سرش را به نشانه نفی تکان داد.
- آفرین! پس زود بگو بقیهی دوستا و خانوادهت کجان تا بریم بیاریمشون اینجا. قبل از اینکه اینا همدیگه رو نفله کنن.
خرگوش قبول کرد. لینی باورش نمیشد! حالا میتوانستند به جای یک خرگوش، تعداد زیادی به لرد سیاه داده و او را چندین برابر خوشحالتر کنند!
لینی در حالی که در ذهنش لحظهی تحویل خرگوشها و قدردانی از هوش و ذکاوت او بابت پیدا کردن خانوادهی خرگوش را تصور میکرد، به دنبال خرگوش راه افتاد.