آوردهاند که ساعتها کلاس فلسفه دینی و سخنرانی و مباحثه، ممکن است حتا عقیدهی یک نفر را اپسیلونی تغییر ندهد. اما اگر کنگره بین المللی آتییستهای دو آتشه را سوار هواپیمای چارتر کنی
و وسط آسمان صدایی از بلندگو بگوید: «مسافران محترم! کاپیتان صحبت میکنه. متاسفانه به دلیل نقص فنی ...» یک هواپیمای چارتر کاتولیک سفت و سخت داری که رو به آسمان ذکر میگویند:
- یا مادر مری! تو رو به حق جیزز کرایست نجاتمون بده!
- به روح پدر مرلین بیامرزم قسم که اگه سالم فرود بیایم تا عمر دارم شبهای یک شنبه سفرهی یوحنا میندازم!
- آقا به حق سه تن! به حق سه تن نجاتمون بدین! تو رو به پدر و پسر و روح القدس قسم!
و دیگر ادامهی جملهی خلبان را نمیشنوند که میگوید: «به دلیل نقص فنی با ده دقیقه تاخیر فرود خواهیم آمد.
» که اگر بشنوند، ریست فکتوری شده و دوباره بحثهای قبلی را از سر میگیرند:
- نیچه مرده است. خدا مرده است. و من حالم بد است.
*
- تو بمیری من حالم خیلی بدتر است. ما که مثل تودهها دین افیونمان نیست.
- جای نگرانی نیست برادران. به محض فرود، میرویم چارراه، دنگی اسپرسو میزنیم و غمهای متعالیمان را در تلخی آن حل میکنیم.
- به نظرم خوب که حل شد کمی حشیش هم بچاقیم و به پوچی روزگار بخندیم.
- احسنت! احسنت!
همین فرمول، اکنون بر روی لرد پیاده شده بود. او که ته چاه نه چوبدستی داشت نه مرگخواری دور و برش بود و صدایش به هیچ جا نمیرسید، احساس عجز کرد و درست در همین لحظه است که فطرت وارد عمل میشود!
- ای کسی که بعضیها میگویند هستی! ما که به تو اعتقاد نداریم.
فقط به خودمان اعتقاد داریم. فقط ما وجود داریم و کسانی که از درک قدرتمان عاجزند!
ما از ابتدای جهان بودیم و تا انتهای آن امتداد خواهیم داشت. ما ...
سوسکی روی سر لرد افتاد و او را از خودستایی بازداشت. شاید کمتر کسی میدانست که ترسناکترین جادوگر دنیا که ارتشی از دوزخیها دارد و به زبان مارها سخن میگوید، ترسی پنهان از سوسک دارد.
- چیزه ... اینو میگفتیم. حالا شاید یکمی هم به تو اعتقاد داشته باشیم. ته دلمان!
درست است که ما بسیار ظلم و ستم و اعمال شیطانی کردهایم. اما مهم این است که دلت پاک باشد دیگه. مال ما پاک پاک است. جان تو!
ناگهان نوری از آسمان به انتهای چاه تابید و صدایی بلند به گوش رسید.
- ای لرد! توبهات به خاطر دل پاکی که داری پذیرفته شد. اکنون ما به تو تعبیر خواب آموختیم و به پیامبری برگزیدیمت! به زودی از این چاه نجات خواهی یافت.
همین که نور خاموش شد، سطلی داخل چاه افتاد. لرد از آن آویزان شد و کاروانی که تصادفا از آن نقطه در حال عبور بود، او را بالا کشید. کاروان به مصر رفت و لرد را هم با خودش برد و آن جا بانویی زیبا و متمول که زلیخا نام داشت، او را خرید و به فرزندی قبول کرد. لرد ولدارسیف که همگان را شیفتهی زیبایی و اخلاق نیکوی خود میکرد، به محبوب ترین شخص دربار مصر بدل شد و همگان از روی عشق و ارادت، او را «ارباب» صدا میزدند. تا این که روزی از روزها بانو زلیخا او را فراخواند.
- ارباب! خواستیم به شما بگوییم که ما تنها هستیم. پدرمان هم نیست. درها هم بسته است.
- خوب چه کنیم؟
- هیچی دیگه! کولر گازی را روشن کنیم. پدرمان نیست که خاموشش کند، لم میدهیم جلوی آن، شلوارک میپوشیم، و عششش میکنیم.
- خیر!
لرد ولدارسیف به بابا برقی پایبند بود. میدانست که اسپیلت مصرف برق بالایی دارد.
- خیر نداریم!
همین که گفتیم! ما هماکنون کولر را روشن میکنیم.
لرد دست انداخت تا کنترل کولر را از زلیخا بگیرد. لرد بکش، زلیخا بکش. لرد بکش، زلیخا بکش. عاقبت کنترل شکست و درست در همان لحظه بود که پدر زلیخا سر رسید.
- آه پدر! میبینی؟ لرد ولدارسیف میخواست دور از چشم شما کولر را روشن کند. پول برق را چه کسی میدهد؟!
از آن جایی که کنترل پشت و جلو ندارد و از وسط میشکند، اصلا کسی وارد سوژه نشد که حقیقت را روشن کند. لرد را گرفتند و به زندان انداختند. زندان هم حسابی عمیق بود ... پس از چند ثانیه لرد با محکم فرود آمد کف زندان.
- آخ!
نگاهی به دو طرف انداخت ... هنوز درون چاه بود. ظاهرا فشار گرسنگی او را سخت متوهم ساخته بود. باز دست به دعا برداشت ...
_________
* پی نوشت: بالاجبار از شکلک سیگار برگ استفاده شد. شما خودتون بهمن بوقی بذارین جاش.
مهندس دورسلی، کارشناس مدیریت دریلی از دانشگاه پیام نور اسکاتلند با معدل 19.32 و مدیر شرکت «آریا مته گستران سبز فردا»