هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸:۳۳ سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳
#40

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۹:۱۴ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 59
آفلاین
همه از پیشنهاد گابریل خوششان
آمده بود ولی مساله ایی که وجود داشت کنترل زبان شنل قرمزی بود.
گابریل ذوق زده گفت:
- من بغلش کنم که ساکت بمونه؟

شنل قرمزی با قیافه حال بهم خورده ایی از گابریل فاصله گرفت و گفت:
- ایییی از بغل بدم میاد! امیدوارم دستهات…
ریموس درست به موقع دستش را روی دهان شنل قرمزی گذاشت و مانع بلایی شد که قرار بود سر دستهای بغل کننده گابریل بیاید.
- اینجوری فایده نداره! باید دهنشو یه جوری ببندیم! کسی چسب نداره؟
- کی با خودش چسب میاره تو جنگل؟
- من که نمیتونم تا ابد دستمو روی دهنش نگه دارم که!

اعضای گروه کوچک اقلیت ها به قکر فرو رفتند ولی چون جلیغه نجات نداشتند، غرق شدند و دیگر بیرون نیامدند. گرگ که شاهد ماجرا بود، ناگهان با ذوق جلو آمد و گفت:
- یه فکر بکر دارم! بیایین از دست قدیمی من استفاده کنیم! کاملا مثل چسب عمل میکنه!
صدای اعتراض اعضای گروه از این پیشنهاد عجیب و غیربهداشتی بلند شد.
آکی با صدای ناراحتی گفت:
- ای چه حرف بی معنیه که میزنی؟… اینقدر حالم بهم خورد که دلم میخواد این شمشیرو فرو کنم تو چشمت!

گرگ که انگار خیلی به او برخورده بود، دست جدا شده اش را از روی زمین برداشت و درحالی که دست را در هوا تکان میداد گفت:
- دست گرگ های دورگه یه شئ کاملا ارزشمنده! اولا که خاصیت خود استریلی داره و تمیزه! دوما هم چون از الیاف فایبرگلاس و فیبر نوری ساخته شده خاصیت چسبی فوق العاده داره! تو ساخت زیردریایی و هواپیما هم استفاده اش میکنن!… نکنه مشکل اینکه من موجود خاصی هستم؟ ها؟ تبعیض قائل میشین؟

گروه اقلیت که کلا با کلمات «خاص» و «تبعیض» و« یخچال فریزر صورتی امرسان» مشکل داشتند، با شنیدن حرفهای گرگ سریعا حالت تدافعی گرفتند.برای تبعیض قائل نشدن برای دست قطع شده بهداشتی گرگ، آلانیس در یک حرکت و در طرفة العینی دست قطع شده گرگ را گرفت و یه دهان شنل قرمزی چسباند. شنل قرمزی در ابتدا سعی کرد دست را از خودش جدا کند اما موفق نشد و تنها صدای خفه و نامفهمومی از پشت دست به گوش حاضرین میرسید که چون واضح نبود موجب اتفاق ناگواری هم نشد.
سالازار که بلاخره توانسته بود با کمک آستین لباس و لطف کائنات خون ریزی اش را بند بیاورد ، با بی حالی پرسید:
- حالا چیکار کنیم تو این جنگل؟

گرگ با ذوق جلو رفت و دست سالازار را گرفت و گفت:
- شما باید به جامعه گرگی کمک کنید! من افراد زیادی رو مثل این شنل قرمزی میشناسم که ما گرگها رو اذیت میکنن! مگر ما اقلیتها چه گناهی داریم؟

شنیدن دوباره کلمات «اقلیتها» خون گروه را به جوش آورد و به دمای ۳۰۰ درجه سلسیوس رساند. همه شروع به طرفداری از آنها و لزوم کمک به جامعه گرگی کردند. اما هیچ کس لبخند مرموز و نگاه شرارت بار گرگ را ندید. بهرحال او گرگ قصه ها بود، گرگی که هیچ وقت نمیتوانست خوب و معصوم باشد.


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱:۴۱ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
#39

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۲:۲۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 255
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست:
اقلیت‌ها همچنان زندگی ساده‌ای ندارن، پس تصمیم می‌گیرن از طریق یه پورتال به یه جهان دیگه، یعنی یه جنگل جادویی برن تا شاید زندگی بهتری پیش روشون باشه. ولی چیزی که هست اینه که توی این جهان جادوی دنیای خودشون کار نمی‌کنه و باید از قابلیت‌های خودشون استفاده کنن. اون‌ها گرگ بد گنده قصه‌ها رو ملاقات می‌کنن که اونقدرا هم بد نیست، و البته شنل قرمزی‌ای که یه قدرت خاص داره: اون هر چیزی که به زبون میاره به واقعیت تبدیل می‌شه. (قدرتش همون ابوالفضل بزنه به کمرت خودمونه. ) شنل قرمزی سالازار و گابریل رو مجروح می‌کنه ولی بقیه اقلیت‌ها دستگیرش می‌کنن و تصمیم می‌گیرن از قدرتش به نفع خودشون استفاده کنن.


***


درحالی که همه سوت‌زنان به بالا نگاه می‌کردن تا چشم‌شون به آقا گرگه نیفته، سالازار دماغشو با دستش پوشوند و سعی کرد بلند شه.
- جلوی دهنشو بگیرین وگرنه هر چی از دهنش دربیاد بارمون می‌کنه!

منطقی بود. به هرحال اگه شنل قرمزی نمی‌تونست حرف بزنه، پس اتفاق بدی هم برای کسی نمی‌افتاد!
ملت بعد از اینکه حدود چند ثانیه تو ذهن‌شون این تحلیل‌ها رو انجام دادن، به سمت دخترک دویدن؛ البته جز گابریل و سالازار که آسیب دیده بودن، گادفری که خون روی صورت سالازار رو دیده و از خود بی‌خود شده بود، و ایزابل که با کفش‌های پاشنه بلندش به راحتی نمی‌تونست بدوئه.
جونورهای حاضر، یعنی سیریوس و آلنیس و ریموند از روی تنه درخت پریدن و پشت سرشون آکی با کاتاناش درخت رو طی یک حرکت خفن اکشن انیمه‌طور با کلی افکت صوتی و تصویری، دو نیم کرد تا راه برای بقیه باز بشه. و قطعا که جوزفین هم از لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها به عنوان تیم پشتیبان تو موقعیت قرار گرفت.
این شد که شنل قرمزی به خودش اومد و دید یه دسته جادوگر و ساحره و جونور جادویی و غیرجادویی به سمتش حمله کردن و روش پریدن. توی اون ازدحام کسی نتونست دهن شنل قرمزی رو بگیره. و خب لازم هم نبود، دخترک بیچاره حتی به زور اکسیژن بهش می‌رسید.

- الان خفه می‌شه!

جوزفین در حالی که از شاخه آویزون بود گفت. بالاخره یکی باید از هوش ریونیش استفاده می‌کرد.
ملت دونه دونه بلند شدن و آخرین نفر که سیریوس بود، سریع دهن شنل قرمزی رو گرفت. ریموس یه تیکه از کت پاره پوره‌ش رو کند تا باهاش بتونن دهن و دستاش رو ببندن که بیشتر از این خرابی به بار نیاره. حالا فرصت داشتن که به مجروحاشون بپردازن.
سالازار هنوز خونریزی داشت. پیچ خوردگی پای گابریل به نظر اونقدر وخیم نمی‌اومد، ولی قطعا درد داشت و سرعت‌ش رو هم کم می‌کرد. بزرگ‌ترین مشکل این بود که چوبدستی‌هاشون عملا به هیچ دردی نمی‌خورد، و هیچ کدوم‌شون به جز چندتا ورد، شیوه دیگه‌ای برای درمان بلد نبودن! فقط سعی می‌کردن پارچه بذارن رو صورت سالازار تا خون دماغش بند بیاد، که پس زده می‌شدن چون برای اسلیترین کبیر افت داشت کسی بهش رسیدگی کنه و زخماشو پاک کنه. اسلیترین کبیر حتی زخم هم نمی‌شد! البته تا قبل از این. ولی گابریل داشت از محبت شدن بهش و مراقبت شدن لذت می‌برد، به خصوص با حضور پروانه‌هایی که آکی با کاتاناش جذب کرده بود.
این وسط ولی همه آقا گرگه رو که کمی عقب‌تر کنار درخت بود، فراموش کرده بودن. جز آلنیس.
وقتی مطمئن شد به باقی اعضا رسیدگی می‌شه و نیازی به کمکش نیست، برگشت و آقا گرگه رو دید که کنار درخت غرق در خون افتاده بود. نزدیک‌تر شد و سعی کرد اشک‌هاش رو پس بزنه. وقتی دستشو گذاشت روی شونه گرگ بد گنده، اون غلتید و از جاش بلند شد که نتیجه‌ش شد جیغ بنفشی از سمت آلن.

- زنده شد! من زنده‌ش کردم! دست مسیحایی دارم!
- مسیح کیه؟
- نمی‌دونم ولی بهم دست داد!

قبل از اینکه آلنیس بدوئه سمت گابریل و سالازار تا اونا رو هم شفا بده، آقا گرگه گرفتش.
- چی می‌گی بچه؟ من که نمرده بودم!
- ولی تو که پات قطع شد!

آلن به پایی که توی یه تله گیر کرده بود و از قسمت زانو به بالا رو نداشت اشاره کرد، و بعد به پای گرگ، که در کمال تعجب دید سر جاشه!
- یعنی چی! پای زاپاس داشتی؟
- شرمنده، یادم رفت بگم، من دورگه‌ام. یه رگه مارمولکی دارم، بخاطر همین پام دوباره درومد.
- یعنی حتی اینم خونش اصیل نیست.

درحالی که سایرین درحال تجزیه و تحلیل این مسئله بودن که حاصل جفتگیری گرگ و مارمولک چی می‌شه، آقا گرگه به سمت شنل قرمزی رفت.
- ای عفریته قرمزپوش! باید به سزای اعمال شومت برسی!
- صبر کن! نباید بهش آسیب بزنیم! می‌تونیم از قدرتش به نفع خودمون استفاده کنیم! و البته باهاش دوست بشیم!

گابریل هرچند خیلی مهربون و بعضا ساده بود، ولی هر چی باشه کلاه گروهبندی هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه.
استفاده از قابلیت به این قدرتمندی، اونم توی دنیایی که جادوی خودشون اثری نداشت، عاقلانه‌ترین راه ممکن بود. فقط مشکل اینجا بود که چطوری باید اون رو کنترل می‌کردن تا دوباره بهشون آسیب نزنه؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹:۱۹ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳
#38

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۱:۲۴
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
- نههههه شنل قرمز تنشه... اون یه جادوگره... الان نفرینمون می‌کنه... فرررراااار!

گابریل با وحشت این جمله را گفت و آماده شد که به سمت مخالف فرار کند. اما سالازار سریع یقه‌اش را گرفت و برعکس، به طرف شنل قرمزی برش گرداند. خودش چند قدم جلوتر رفت و با صدای تمسخرآمیزی گفت:

- جادوگر که خودمونیم، اگه قراره کسی کسی رو نفرین کنه، این ماییم که اونو نفرین می‌کنیم.

شنل قرمزی که این صداها را می‌شنید، با چهره‌ای درهم و خشونت به سمت گرگ رفت و بدون معطلی شروع به نفرین کردن کرد:

- گرگ خبیث! امیدوارم پات تو تله شکارچی‌ها گیر کنه و نصف شه... تو که اونجا ردای سبز و نقره‌ای پوشیدی و آرم مار داری رو سینه‌ات، امیدوارم تو راه گیر کنی به یه درخت و با دماغت بخوری زمین... و تو دختر بچه‌ای که داری با قیافه نگران بالا پایین می‌پری، امیدوارم پات پیچ بخوره و دردت بگیره!

سالازار با صدای بلند خندید. با اینکه جادوگر بودنش برایش یک افتخار بزرگ بود و حالا که توانایی استفاده از جادو وجود نداشت، بیشتر قدرت‌هایش هم از بین رفته بودند، ولی غرور او همچنان پابرجا بود. با این غرور بیش از حد، به سمت شنل قرمزی قدم برداشت به امید اینکه ابهتش طرف مقابل را بترساند. اما همین‌طور که نزدیک می‌شد، ناگهان از ناکجاآباد تنه درختی جلوی پایش ظاهر شد و سالازار با تمام ابهتش، مستقیم با دماغ به زمین خورد.

این صحنه برای بقیه اعضای گروه "اقلیت‌ها" مثل یک طنز تلخ به نظر می‌رسید، اما واقعیت این بود که سالازار اکنون با دماغ شکسته و صورتی پر از خون روی زمین افتاده بود. در حالی که همه با حیرت به او خیره شده بودند، ناگهان جیغ گابریل که در حال بالا و پایین پریدن بود، بلند شد.

همگی به سمت او برگشتند و دیدند که او مچ پایش را گرفته و با چشمانی پر از اشک به شنل قرمزی خیره شده است. هیچ‌کس جرات نداشت به آقا گرگه نگاه کند، چون به خوبی می‌دانستند که یک صحنه وحشتناک در انتظارشان است!




پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۰۱ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#37

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۲:۲۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 255
آفلاین
حالا که پروانه‌ها دنبال‌شون می‌اومدن، ملت می‌تونستن به راه‌شون ادامه بدن بدون اینکه لازم باشه گریه و زاری گابریل رو تحمل کنن.
لابه‌لای درخت‌ها رفتن و به قسمتی رسیدن که کمی هموارتر بود و انگار قبل از اون‌ها هم کسانی ازش رد شده بودن. درخت‌ها دور راه باریک رشد کرده و این شکلی، یه مسیر در دل جنگل ایجاد کرده بودن.
یکم که جلوتر رفتن، موجود سیاه رنگی رو توی مه رقیقی تشخیص دادن. ریموس ایستاد و با حرکت دستش، بقیه رو هم متوقف کرد. همگی چشم‌هاشون رو ریز کرده بودن که شاید بتونن متوجه شکل و شمایلی از فرد داخل مه بشن.
آلنیس که ناخودآگاه داشت بو می‌کشید، بوهای آشنایی دماغش رو قلقلک داد و باعث شد کمی جلوتر بره.

- آلن! پیست! آلن نزدیک‌تر نرو نمی‌دونیم اون چیه! آلن!

ولی آلنیس جلو رفت و با حرکتش، مه مثل پرده‌های سینما کنار می‌رفت تا بالاخره چهره اون رو نشون بده.
با مشخص شدن هویت موجود، ملت چوبدستی کشیدن؛ ولی بعد به خاطر آوردن که جادوی چوبدستی اونجا تاثیری نداشت. پس زیر لب غرغری کردن، چوبدستی‌ها رو غلاف کردن و چنگ و دندون و شاخ و کاتانا و هرگونه ابزار دفاعی دیگه‌ای که داشتن رو به نمایش گذاشتن.

- آقا گرگه!

بعله، آقا گرگه. aka گرگ بد گنده. گنده‌ترین و بدترین و خفن‌ترین گرگ زنده دنیا. ویلن مشترک داستان‌های کودکان و چندین انیمیشن دیزنی و دریم‌ورکز و غیره. کابوس بچه خوک‌ها و بزغاله‌ها؛ و البته بچه آدم‌ها!

- وای روونی من! هیچوقت فکر نمی‌کردم از نزدیک ببینم‌تون! وقتی بچه بودم مامانم همیشه از شما برام تعریف می‌کرد! وای کاش خودشم اینجا بود می‌تونست ببینتتون. می‌شه دمم رو امضا کنین؟

آلنیس بدون مکث و پشت سر هم، درحالی که دمش از هیجان تکون می‌خورد گفت. ملت اقلیت هم وقتی دیدن آلنیس اون موجود رو می‌شناسه، سلاح‌هاشون رو غلاف کردن. ولی گرگ بد گنده با دیدنشون گرخیده بود و چسبیده بود به درخت. وقتی مطمئن شد خطری (حداقل از سمت آلنیس و نه اقلیت پشتش!) تهدیدش نمی‌کنه، سعی کرد آلن رو بگیره که انقدر دورش ندوئه.
- جونِ. هرکی. دوس. داری. آروم. بیگیر. بچه.

آلنیس هنوز نمی‌تونست ذوقش رو کنترل کنه و زبونش رو هم درآورده بود.
بالاخره گرگ بد گنده از پشت گردن گرفتش و از زمین بلندش کرد.
- یا می‌خوای پیدامون کنه؟

ملت حالا نزدیک‌تر شده بودن و می‌تونستن گفتگوی بین اون دوتا رو بشنون.
- ببخشید، کی پیدامون کنه؟

سیلویا از بین جمع جلو اومد و پرسید.
همون لحظه، صدای خش خشی بین درختا باعث شد به اطراف نگاه کنن. آقا گرگه آلنیس رو رها کرد و همونطور که بدبختانه عوعو می‌کرد، توی خودش جمع شد. بقیه با تعجب به سمتش برگشتن.

- آدم با تسترال از یه جا غذا بخوره، اسطوره بچگیشو اینجوری نبینه.

آقا گرگه حرف ایزابل رو نادیده گرفت و در پاسخ به سوال سیلویا، با دست لرزونش به جایی بین درختا اشاره کرد.
دخترکی با شنل قرمز، داشت از میون درخت‌ها به سمت‌شون می‌اومد؛ ولی زیاد عادی و دوستانه به نظر نمی‌رسید.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳:۲۴ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#36

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۴۴:۲۱
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 34
آفلاین

سیگنس ناراحت شد. خیلی خیلی ناراحت ولی خب ناراحتی کی راه حل مشکلات بود که این دفعه باشه؟ بنابراین عزمش رو جزم می‌کنه و به سمت بقیه برمیگرده.
ـ بهتون نشون میدم! حالا می بینید!

بعد خیلی آروم از صفحه به بیرون میره تا به موقعش برگرده. اون سمت اما گابریل ناراحت بود یا بهتر بگم خیلی ناراحت؛ پروانه ها دور گابریل در پرواز بودن و اون هیج جوره نمی تونست نشونه ای براشون بذاره.

ـ هی پیس پیس لینی گابریل چیزی شده؟
ـ نه دیزی!
ـ پس چرا بغض کردی؟
ـ بغض نکردم!
ـ الان حتی داری گریه هم می‌کنی!
ـ نه من گریه نمیکنم... فقط نگران این پروانه هام اگه در طی رول های بقیه بلایی سرشون بیاد کی پاسخ گو حقوق حیواناته؟!
ـ مطمئنم منظورت حشرات بود ولی خب نگران نباش؛ برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!

آکی بعد از تموم کردن جمله ش کاتاناش رو ای زیر لباسش بیرون میاره و لبخندی به پهنای آزاد راه شهید خرازی تحویل جماعت میده. ملت ولی احساسات دیگه ای رو باید بروز می دادن، چهره‌های پوکر ملت کم کم رنگ ترس و هیجان به خودش گرفت.

ـ معلوم هست میخوای چیکار کنی؟
ـ یه کاتانا اینجا چیکار می‌تونه بکنه وقتی چوب دستی ها عمل نمیکنه؟
ـ یه وقت نکشیمون سامورایی!

تنها سامورایی حاضر در اون جمع ولی ذره ای به اون حرف ها توجه نکرد. به آرامی کاتانا رو از داخل کاورش در اورد و به سمت پروانه ها برد.

ـ این نمی‌خواد مارو بکشه، میخواد پروانه ها رو بکشه!
ـ آی ملت این یه قاتله!
ـ علاوه بر قاتل به حقوق حشرات هم احترام نمی‌ذاره.
ـ بــگیــریــنش!

ملت به سمت آکی هجوم می برن ولی درست در لحظه آخر نوری که از سمت خورشید به کاتانا می تابید، بازتاب میشه و جلوی دید ملت رو میگیره. چند لحظه بعد با بهتر شدن وضوح تصویر رو به روی ملت، تازه پرده از این حرکت آکی برداشته میشه.
ـ پروانه ها به اشیا درخشان علاقه دارن. کاتانا هم وقتی نور خورشید بهش بخوره می درخشه و توجه پروانه ها رو جلب می‌کنه. اینطوری گابریل بهتر می‌تونه پروانه ها رو با خودش همراه کنه! شما ها خوبید؟!

ملت با چهره‌هایی پر از خشم به سامورایی مبتکر نگاه می‌کردند. شاید کاتانا درخشان برای پروانه ها جالب بود ولی احتمالا تا چند دقیقه دیگر باعث کور شدن ملت میشد.


ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۷ ۱۲:۵۱:۱۶

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱:۴۲:۰۴ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#35

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۸:۳۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 501
آفلاین
همینطور در جنگل می‌رفتن و می‌رفتن و می‌رفتن، که ناگهان گروهی از پروانه‌ها که روی گل‌هایی جا خوش کرده بودن، توسط پرش گابریل به هوا بلند می‌شن.
- سلام پروانه‌های رنگارنگ خوشگل. من اسمم گابریله. شما اسماتون چیه؟

پروانه‌ها شروع به پرواز دور سر گابریل می‌کنن و گابریل با دقت هر بار نگاهشو روی یه پروانه حرکت می‌ده، انگار که واقعا گفتگویی چند نفره بینشون شکل گرفته و دارن اسماشون رو بهش می‌گن!

جماعت اقلیت، ابتدا برای مدتی پوکرفیس به تماشای صحنه می‌پردازن و بعد تصمیم می‌گیرن به این صحنه‌ی رنگین‌کمونی پایان بدن.
- گابریل حالا وقت زیاده باهاشون آشنا بشی. مطمئنم جلوتر موجودات زیاد دیگه‌ای هم برای آشنایی هستن. بیا بریم.

ایزابل ناامیدانه اینو می‌گه و دست گابریلو می‌گیره تا با هم جلو برن. گابریل اول با ایزابل همراه می‌شه، اما بعد از دو قدم وایمیسه و دوباره به سمت پروانه‌ها برمی‌گرده.
- وایسا قبلا از رفتن براشون یه پروانه ظاهر کنم که هروقت خواستم بتونم بگم کجام و بیان به ملاقاتم.

گابریل چوبدستیشو بیرون میاره و تکون ماهرانه‌ای بهش می‌ده. اما متاسفانه نتیجه‌ای که انتظار داشت رخ نمی‌ده و هیچ پروانه‌ی جادویی‌ای از انتهای چوبدستیش خارج نمی‌شه. گابریل برای چندمین بار این کارو تکرار می‌کنه و هربار شکست می‌خوره.
- پس چرا نمی‌شه که بشه؟
- شاید اونقد که فکر می‌کنی مهارت نداری.

سیگنس اینو می‌گه و از اونجایی که حوصله‌ش داشت سر می‌رفت، چوبدستی خودشو بیرون میاره تا مقادیری آب تولید کنه و به سمت پروانه‌ها بپاشه تا اونا رو فراری بده بلکه گابریل بیخیال شه و به مسیرشون ادامه بدن. اما در کمال تعجب همگان، خبری از تولید هیچ آبی نبود!

ایزابل پوزخندی می‌زنه و دیالوگ سیگنس رو به خودش برمی‌گردونه
- شاید اونقد که فکر می‌کنی مهارت نداری.


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۰۵ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
#34

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۷:۰۲
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 325
آفلاین
سوژه جدید

پایان قصه‌ مهم‌ترین قسمت یک قصه است. می‌گویند همیشه پایان یک قصه باید زیبا و خوب باشد. اما خب پایان قصه ما چندان هم خوشآیند نیست. شروع قصه ما از یک پایان است. پایانی برای اقلیت‌ها!

اقلیت‌های دنیای جادویی به رهبری ریموس لوپین، مدت‌ها در تلاش بودند تا بتوانند همچون سایر جادوگران به طور عادی در جامعه جادوگری شناخته بشوند و زندگی کنند. اما هربار به راه بسته خوردند و رشته تلاش‌هایشان پنبه شد. در ابتدا همگی‌شان خوشحال بودند که دیگر لازم نیست مخفیانه و در سکوت زندگی کنند اما حالا بازهم به آن زندگی تلخ گذشته خود بازگشته بودند. اکثریت خواهان امنیت و آرامش بودند که با حضور اقلیت‌ها احساس می‌کردند خواسته‌هایشان عملی نمی‌شود. کدام جادوگری حاضر می‌شود فرزندش با یک خون آشام و یا گرگینه در یک کلاس درس بنشیند؟

اقلیت ها از تلاش کردن ناامید شده بودند و حالا وقت هجرت بود! اگر جامعه‌ای شما را دوست نداشته باشد، هرچقدر هم که شما آن ها را دوست داشته باشید، بالاجبار باید کولبار سفر ببندید و عظم سفر کنید. تصمیمی تلخ که باید به ناچار گرفته میشد. در میانه زمستان، همگی اقلیت‌ها دور یک آتش جمع شده بودند و باید تصمیم می‌گرفتند. آلنیس تنها کسی بود که هنوز به تغییر شرایط امید داشت.
- هنوزم امید هست! وزیر پانمدی میتونه کمک مون کنه!
- من دیگه هیچ امیدی به سیریوس ندارم! میبینی که مارو به حال خودمون گذاشته و رفته!

ریموس درست می‌گفت. حفظ قدرت سیریوس را مجبور کرده بود که رفت و آمد کمتری با اقلیت‌ها داشته باشد. جامعه جادوگری اصلا خوش نداشتند که وزیرشان وقت بیشتری برای اقلیت‌ها بگذارد. امور دوپامینی وزارتخانه سخت پانمدی را مشغول خود کرده بود. جامعه جادوگری هرلحظه خواستار «دوپامین» بیشتر بودند و گویا حتی به آن معتاد شده بودند. اما چیزی که داشت فراموش میشد «دوستی» بود. دوستی میان سیریوس و اقلیت‌ها، دوستی میان اکثریت و اقلیت!

در میان اقلیت‌ها، سالازار خیلی با مهاجرت موافق نبود. بیشتر میل به ماندن و تصرف داشت!
- حقی که با زبان خوش گرفته نمیشه رو باید با زور گرفت دوستان!

به هرحال اسلیترین کبیر تئوری سالازاریسم را بنیان‌گذاری کرده بود که نسل در نسل ادامه پیدا کرده بود. اقلیت‌ها چندان هم از تئوری سالازار بدشان نمی‌آمد. اما ریموس ایده جدید و متفاوتی داشت که امید را در دل همگی دوباره زنده کرد:
- وقتشه که شروع جدیدی داشته باشیم! همه ما مستحق یک شروع تازه و زندگی خوب هستیم. باید دنیای جدید خودمون رو بسازیم!
- آفرین!
- احنست!!

ریموس که استقبال‌های دوستانش خوشحال شد، با شور بیشتری ادامه داد:
- راه حل همین جاست! این شما و این دنیای جدید!
- مشکلات زده به سرش!
- به نخود لوبیا میگه دنیای جدید!

البته تام و آکی حق داشتند چنین فکرهایی راجع به ریموس کنند. چون هیچکس باورش نمیشد که ریموس به راستی چه چیزی در دستانش نگه داشته است! لوبیایی سحر آمیز که بلیط سفر یک طرفه آنها به جهانی جدید بود. این لوبیا آخرین امید آن ها برای شروع زندگی تازه بود. ریموس از جای خود بلند شد، چند قدمی عقب رفت و لوبیا را به زمین انداخت. مقداری خاک و آب روی آن ریخت و منتظر ماند.
- پسرم نکنه دیروز فیلم جک و لوبیای سحر آمیز رو دیدی؟

جماعت هاج و واج ریموس را نگاه می‌کردند و هرلحظه منتظر اتفاقی بودند. سیریوس آخرین لحظه با موتورش از راه رسید و به جمعیت پیوست. گابریل در گوش او پچ پچ هایی کرد و سیریوس به سمت ریموس رفت. ناگهان یک پرتال سبز رنگ جادویی باز شد و همه را متعجب کرد.
- آقایان! خانم ها! بیایید به دنیایی برویم که می‌توانیم همه چیز را از نو بسازیم! دنیایی که دیگر هیچ تبعیضی نیست و در آن آزاد و خوشحال هستیم!

آنقدر بر اقلیت‌ها سخت گذشته بود که هیچکس هیچ شکی به خودش را نداد. همگی به صف شدند و یکی یکی وارد پرتال مرموز شدند. سرنوشت تازه‌ و البته رازآلودی در انتظار همگی آن‌ها بود.

دقایقی بعد - جهان جدید: جنگل جادویی

- وای خدای من اون قصر راپونزله!
- دارم درست میبینم؟ اونور رودخونه سفید برفیه که داره رد میشه؟
- بچه ها پدر ژپتو! پدر ژپتو!
- حتما مادرخوانده با کمالات سفید برفی هم باید همین اطراف باشد!

همگی شخصیت‌های جادویی قصه‌ها در این دنیای جدید حضور داشتند. اما همه چیز به همین سادگی هم نبود. چوبدستی‌ها در این دنیای جادویی دیگر کاربردی نداشتند و فقط توانایی‌های اقلیتی هرکدامشان قابل استفاده بود. شخصیت قصه‌ها هم آنطور که قبلا اقلیت‌ها در داستان‌ها خوانده بودند نبود. ماجراجویی تازه آغاز شده بود! همگی در جنگل جادویی مشغول قدم زدن شدند...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱
#33

ریونکلاو

ورنون دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱
از جادو جمبل حرفی نباشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
آورده‌اند که ساعت‌ها کلاس فلسفه دینی و سخنرانی و مباحثه، ممکن است حتا عقیده‌ی یک نفر را اپسیلونی تغییر ندهد. اما اگر کنگره بین المللی آتییست‌های دو آتشه را سوار هواپیمای چارتر کنی
و وسط آسمان صدایی از بلندگو بگوید: «مسافران محترم! کاپیتان صحبت می‌کنه. متاسفانه به دلیل نقص فنی ...» یک هواپیمای چارتر کاتولیک سفت و سخت داری که رو به آسمان ذکر می‌گویند:

- یا مادر مری! تو رو به حق جیزز کرایست نجاتمون بده!
- به روح پدر مرلین بیامرزم قسم که اگه سالم فرود بیایم تا عمر دارم شب‌های یک شنبه سفره‌ی یوحنا می‌ندازم!
- آقا به حق سه تن! به حق سه تن نجاتمون بدین! تو رو به پدر و پسر و روح القدس قسم!

و دیگر ادامه‌ی جمله‌ی خلبان را نمی‌شنوند که می‌گوید: «به دلیل نقص فنی با ده دقیقه تاخیر فرود خواهیم آمد. » که اگر بشنوند، ریست فکتوری شده و دوباره بحث‌های قبلی را از سر می‌گیرند:

- نیچه مرده است. خدا مرده است. و من حالم بد است. *
- تو بمیری من حالم خیلی بدتر است. ما که مثل توده‌ها دین افیونمان نیست.
- جای نگرانی نیست برادران. به محض فرود، می‌رویم چارراه، دنگی اسپرسو می‌زنیم و غم‌های متعالیمان را در تلخی آن حل می‌کنیم.
- به نظرم خوب که حل شد کمی حشیش هم بچاقیم و به پوچی روزگار بخندیم.
- احسنت! احسنت!

همین فرمول، اکنون بر روی لرد پیاده شده بود. او که ته چاه نه چوبدستی داشت نه مرگخواری دور و برش بود و صدایش به هیچ جا نمی‌رسید، احساس عجز کرد و درست در همین لحظه است که فطرت وارد عمل می‌شود!

- ای کسی که بعضی‌ها می‌گویند هستی! ما که به تو اعتقاد نداریم. فقط به خودمان اعتقاد داریم. فقط ما وجود داریم و کسانی که از درک قدرتمان عاجزند! ما از ابتدای جهان بودیم و تا انتهای آن امتداد خواهیم داشت. ما ...

سوسکی روی سر لرد افتاد و او را از خودستایی بازداشت. شاید کم‌تر کسی می‌دانست که ترسناک‌ترین جادوگر دنیا که ارتشی از دوزخی‌ها دارد و به زبان مارها سخن می‌گوید، ترسی پنهان از سوسک دارد.

- چیزه ... اینو میگفتیم. حالا شاید یکمی هم به تو اعتقاد داشته باشیم. ته دلمان! درست است که ما بسیار ظلم و ستم و اعمال شیطانی کرده‌ایم. اما مهم این است که دلت پاک باشد دیگه. مال ما پاک پاک است. جان تو!

ناگهان نوری از آسمان به انتهای چاه تابید و صدایی بلند به گوش رسید.

- ای لرد! توبه‌ات به خاطر دل پاکی که داری پذیرفته شد. اکنون ما به تو تعبیر خواب آموختیم و به پیامبری برگزیدیمت! به زودی از این چاه نجات خواهی یافت.

همین که نور خاموش شد، سطلی داخل چاه افتاد. لرد از آن آویزان شد و کاروانی که تصادفا از آن نقطه در حال عبور بود، او را بالا کشید. کاروان به مصر رفت و لرد را هم با خودش برد و آن جا بانویی زیبا و متمول که زلیخا نام داشت، او را خرید و به فرزندی قبول کرد. لرد ولدارسیف که همگان را شیفته‌ی زیبایی و اخلاق نیکوی خود می‌کرد، به محبوب ترین شخص دربار مصر بدل شد و همگان از روی عشق و ارادت، او را «ارباب» صدا می‌زدند. تا این که روزی از روزها بانو زلیخا او را فراخواند.

- ارباب! خواستیم به شما بگوییم که ما تنها هستیم. پدرمان هم نیست. درها هم بسته است.

- خوب چه کنیم؟

- هیچی دیگه! کولر گازی را روشن کنیم. پدرمان نیست که خاموشش کند، لم می‌دهیم جلوی آن، شلوارک می‌پوشیم، و عششش میکنیم.

- خیر!

لرد ولدارسیف به بابا برقی پایبند بود. می‌دانست که اسپیلت مصرف برق بالایی دارد.

- خیر نداریم! همین که گفتیم! ما هم‌اکنون کولر را روشن می‌کنیم.

لرد دست انداخت تا کنترل کولر را از زلیخا بگیرد. لرد بکش، زلیخا بکش. لرد بکش، زلیخا بکش. عاقبت کنترل شکست و درست در همان لحظه بود که پدر زلیخا سر رسید.

- آه پدر! می‌بینی؟ لرد ولدارسیف می‌خواست دور از چشم شما کولر را روشن کند. پول برق را چه کسی می‌دهد؟!

از آن جایی که کنترل پشت و جلو ندارد و از وسط می‌شکند، اصلا کسی وارد سوژه نشد که حقیقت را روشن کند. لرد را گرفتند و به زندان انداختند. زندان هم حسابی عمیق بود ... پس از چند ثانیه لرد با محکم فرود آمد کف زندان.

- آخ!

نگاهی به دو طرف انداخت ... هنوز درون چاه بود. ظاهرا فشار گرسنگی او را سخت متوهم ساخته بود. باز دست به دعا برداشت ...



_________
* پی نوشت: بالاجبار از شکلک سیگار برگ استفاده شد. شما خودتون بهمن بوقی بذارین جاش.


ویرایش شده توسط ورنون دورسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۲ ۲۳:۰۳:۲۰

مهندس دورسلی، کارشناس مدیریت دریلی از دانشگاه پیام نور اسکاتلند با معدل 19.32 و مدیر شرکت «آریا مته گستران سبز فردا»


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۰:۴۲ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱
#32

پتونیا دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۴ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۳۶:۰۵ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از دست همسایه های حسود و تنگ نظر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
بلاخره آنقدر شک ریونکلاوی مذکور بیشتر شد که قورباغه را رو به جماعت مرگخوار بالا گرفت.
-ارباب!

قورباغه قور قور بی تفاوتی کرد. همه مرگخواران دست زدند و در حالی که از دیدار دوباره اربابشان شادمان بودند، قورباغه را بالای سر گرفتند و با خود بردند.


چند دقیقه بعد

-ما در این چاه فلاکت کمی در خواب فرو رفتیم تا راهی برای بیرون آوردن ما پیدا کنید. حال که بیدار گشته ایم می خواهیم سیل راه حل هایتان برای بیرون آوردن ما را بشنویم.

سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد.

-همگی ناشنوا گشته اید؟ فرمودیم راه حال هایتان را می شنویم.

سکوت عمیق همچنان ادامه داشت.

-آهای!

متاسفانه مشترک های مورد نظر لرد سیاه در دسترس نبودند.

سالن پذیرایی

همه مرگخواران پشت میز شام نشسته و قورباغه را پشت صندلی صدر میز که متعلق به لرد سیاه بود نشانده بودند. البته از آنجایی که مسلما قد قورباغه کوتاه تر از لرد بود به نظر می رسید صندلی خالی است.

-سرورم، امر میفرمایین که شام رو شروع کنیم؟

همه مرگخواران با شکمی گرسنه، خم شدند و در انتظار فرمان شروع به زیر میز و چهره قورباغه بی تفاوت زل زدند.



پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۹ تیر ۱۴۰۱
#31

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
تنها راه دستیابی به علمی جدید، آزمایش است!
ریونی متفکر خوب این اصل را می‌دانست. به هر حال ریونی بود و متفکر. به همین منظور، به دور از هیاهوی دور و برش، آرام به نزدیکی قورباغه رفت.
چند ثانیه‌ای به او زل زده بود و تلاش می‌کرد شباهت‌هایش با اربابش را پیدا کند.
- خب. مو که نداری، دماغ هم همینطور، چشمات هم که قرمزه...

تقریباً تمامی مشخصات ظاهری قورباغه شبیه به لرد ولدمورت بود. ریونی مجهول متفکر مرحله‌ی اول آزمایشش با موفقیت به پایان رسیده بود و حالا زمان بخش دومش بود.

ریونی خوب مراحل مدنظرش را در ذهن مرور کرد. باید در شرایطی آزمایش را انجام می‌داد که بتواند به نتیجه‌ای قاطع نسبت به ارباب بودن یا نبودن قورباغه برسد.
- هووم... مثلاً، روشنایی آزمایش خوبیه. با این شروع کنم.

ریونی چوبدستی‌اش را به نزدیکی چشم قورباغه برد و «لوموس» بر آن خواند. قورباغه به سرعت از او فاصله گرفت.
- از روشنایی هم خوشش نمیاد، این مرحله رو هم با موفقیت می‌گذرونه.

رفته رفته شک‌ او نسبت به ولدمورت بودن قورباغه بیشتر می‌شد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.