هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۳:۲۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

یکی از اتفاقات ناگواری که توی زمانای قدیم میفتاد، ناقص شدن مسافر در اثر سرعت خیلی زیاد باد بود. اون سرعت باعث میشد کسی که سوار باد شده حداقل سه لایه‌ی روییِ پوستشو از دست بده و اشک چشماش خشک بشن و با مشکلاتی از قبیل کم‌پشت شدن موها و از دست دادن آب دهن و اشک چشماش و در موارد نادر، کنده شدن دست و پا و حتی سرش روبه‌رو بشه...
اغلب آدما هم برای جلوگیری از این اتفاق، سیصد لایه لباس و پارچه دور خودشون می‌پیچیدن که در طول سفر یکی یکی اینا رو از دست بدن و مشکلی برای بدن اصلیشون پیش نیاد. که خب طبیعتا این کار هم سختیای خودشو داشت...مثل داشتن اضافه بار، سنگین شدن وزن، از دست دادن حجم زیادی از لباساتون و درنتیجه، زندگی به سبک انسان‌های اولیه با پوشش برگی.

یکی از محدودیتای سفر با باد، محدودیت زمانی بود. درواقع، محدودیت سفر کردن توی فصلای پاییز و زمستون. اینطوری که مثلا ممکن بود یهو حین سفر برف و بارون شروع کنه به باریدن، و در آخر کرایه‌ی شما سه برابر بشه! چرا؟ چون تقصیر شماست که تو مسیرتون دونه‌های برف و قطره‌های بارونم سوار شدن و در نتیجه، کرایه‌شونو شما باید حساب کنید.
یکی دیگه از محدودیتای سفر با باد هم، محدودیت وزن بادها بود. همه‌ی بادها توانایی تحمل یه وزن مشخصیو نداشتن و ممکن بود بادهای جوان و کم‌تجربه که تازه مسافرکشیو شروع کرده بودن، روشون نشه بگن شما برای سواری روی من زیادی بزرگین...و سوارتون کنن و با نهایت توانشون بتونن تا نصف مسیر ببرنتون، ولی دیگه خب بیشتر از این که نمی‌کشن! وسط راه یهو ولتون می‌کنن پایین. و سقوط از اون ارتفاع باعث میشه که پودر بشید.

ولی در عین حال سفر با باد مزیت‌های خاص خودشو هم داشت! مثلا از سرعت زیاد و به موقع رسیدن به مقصد که بگذریم، می‌رسیم به هیجان‌انگیز بودنش که باعث میشد آدم با بند بند وجودش به اون ضرب‌المثل قدیمی که میگه "از مسیر هم باید لذت برد نه فقط از مقصد!" پایبند باشه. شما توی اون حجم از هیجان و ترشح آدرنالین گیر میفتادین و بعد دیگه مجبور بودین از این روند لذت ببرین! توی اون موقعیت نمیشد فقط به فکر مقصد بود.
از مزیت دیگه‌ای هم که داشت، میشه اینو گفت که سفر با باد به نوعی حمایت از اقلیت‌های جامعه حساب میشد. چون شما با این کار به قشر کم‌درآمد جامعه که همون بادها باشن، کمک‌ می‌کردین و باعث می‌شدین اونا هم بتونن یه نونی دربیارن و ببرن سر سفره‌ خانواده‌شون...


۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله حاضرم. کی دوست نداره همچین موقعیت جدیدیو تجربه کنه؟ اونم وقتی می‌دونی ممکنه این آخرین بار تو زندگیت باشه!
راستش من خیلی به مقصد فکر نکردم...هیچوقت نمی‌کنم. معتقدم زیاد نباید درگیر آینده شد. بنابراین نشستم روی باد و بهش گفتم برو هرجا دوست داری. حس می‌کنم دادن این آزادی عمل بهش خیلی خوشحالش کرد؛ نه؟
در طول سفرم مرلینو شکر مشکل جدی‌ای پیش نیومد چون خیلی مودبانه از باد درخواست کرده بودم سرعتشو متعادل‌تر کنه، بجز یه مورد. و اونم حمله‌ی یه دسته از غازهای وحشی بود! واسه خودم نشسته بودم یه گوشه رو باد و داشتم خروپفمو می‌کردم، که یهو هفت‌تاشون ریختن روم و درحالیکه بالشمو گرفته بودن و پرهای داخلشو بیرون می‌کشیدن، معترض بودن که چرا به بقایای پدربزرگشون بی‌احترامی کردم...
یکم طول کشید تا بهشون توضیح بدم این بالش پدربزرگشون نیست و اصلا هیچ ربطی به غاز نداره و از قو تشکیل شده و این داستانا، ولی خب مهم اینه که بالاخره موفق شدم. بله.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۷:۰۴:۰۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سلام پروف!

۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

اتفاق ناگوار؟ شما بگو فاجعه! اومدیم و یه از مرلین بی خبری وسط سفر گلاب به روتون زبونم لال دستشوییش گرفت! اون بدبخت چیکار می تونه بکنه؟ نه می تونه به باد بگه همین بغل نگه دار، چون مقصد از پیش تعیین شده؛ نه میتونه خودشو نگه داره اگه راه طولانی باشه! دیگه تنها چاره ای که باقی می مونه... بیاین درباره اش صحبت نکنیم. فقط امیدوارم باد از یه مسیری بندازه بره که زیرش زمینای مسکونی نباشه!
مگر اینکه اون عزیزی که میدونه مسیر طولانیه و نمیتونه خودش رو زیاد نگه داره، یه دستشویی سیار با خودش ببره.
مزیت: 1- خب، اگه باد بتونه سریع تر از نور حرکت کنه، آدم میتونه باهاش در زمان سفر کنه. البته که برای ما جادوگرا این یه چیز نسبتا عادیه، ولی مشنگا اگه اینو بفهمن حتما خیلی هیجان زده میشن مگه نه؟
2- برای افراد مسنی که پا درد، کمر درد، دل درد، سر درد و سایر دردها و مرض ها رو دارن بهترین روش حمل و نقله! اونا نیاز نیست از پله ای بالا برن یا کل سفر روی یه تیکه چوب بشینن و میتونن در حالت های مختلف ایستاده، نشسته، دراز کشیده و هر جور راحتن با باد هم مسیر بشن!
محدودیت: 1- دستشویی! دستشویی نداره. من شنیدم که هواپیماهای مشنگی که برای راه های طولانی ساخته شدن توشون دستشویی هست، ولی باد همچین قابلیتی نداره و همون فاجعه ای که اولش گفتم رخ میده!
2- شما تصور کنین هنوز جارو اختراع نشده بود و ما می خواستیم کوییدیچ بازی کنیم. باید از باد کمک می گرفتیم دیگه؟ ولی خب باد اصلا وسیله خوبی برای کوییدیچ نیست! توی کویی که ما مقصدی مشخص نمی کنیم، صرفا از اینور به اونور می پریم و دنبال توپای مختلفیم. فکر کن هر بازیکن بخواد به باد بگه مقصد: اونجایی که کوافل هست، یا مقصد: دو متر جلو تر از دروازه. آدم دیوونه میشه! دیگه نمیشه کوییدیچ بازی کرد با این وضع!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

قطعا باهاش میرم! و ترجیح میدم جایی برم که با جاروی عادی نشه بهش سفر کرد... مثلا تالار والهالا! همونجایی که شایعات میگن اودین می زیه! شایدم می زیسته... اها، زندگی میکنه!
دوست دارم برم اونجا رو از نزدیک ببینم، و یه سلامی هم به جد جد جد جد جد جد پدرجدم فنریر گرگه بکنم.
البته که اگه برم اونجا، حتما مرلین رو هم با خودم می برم تا یه دوئل بین اون و اودین برگزار کنم! خیلی کنجکاوم ببینم اودین که این همه ادعای گُندگی میکنه، میتونه از پس مرلین ما بر بیاد یا نه؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۱:۲۷
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

محدودیت‌ها
1. با توجه به اینکه باد از خودش عقل داره، ممکنه بخواد گاهی کرم بریزه طرفش رو اذیت کنه و مثلا دوتا دشمن خونی رو با هم سوار کنه؛ اون وقت دیگه خر تسترال بیار و باقالی کرم فلوبر بار کن! تازه ممکنه درگیر دعواهای خانوادگی بادها هم بشیم! بالاخره یه دونه باد که نیست، یه خاندان بزرگن! حالا اگر این وسط شما سوار بادی بشید که تازه با مامانش دعوا کرده و دوست نداره به حرف مامانش گوش کنه و کارش رو درست انجام بده، یا بگه که با خانوادش فرق داره و نمیخواد مسیر اون‌ها رو ادامه بده، ولی مجبور باشه چون پول توجیبیش رو قطع می‌کنن، چی میشه؟ بله، ممکنه وسط بیابون ولتون کنه و بشینه به گریه کردن! آیا شما توانایی تحمل گریه‌ی باد رو دارید؟ تازه این‌ها بهترین حالاتشه! بادهای قاتل و بچه دزد رو هم نباید فراموش کرد! اگر گیر یکیشون بیوفتید، جونتون در خطر خواهد بود!

2. بالاخره باد هم یه وزن و اندازه‌ای رو میتونه تحمل کنه و شاید نتونه خانواده‌های پرجمعیت مثل خانواده ویزلی رو با هم اینور و اونور ببره!

مزیت‌ها

1. وقتی با باد سفر کنیم، می‌تونیم باهاش دوست بشیم! اینطوری در طی سفرمون تنها نیستیم و می‌تونیم با هم آواز بخونیم یا غیبت کنیم.

2. وقتی سوار باد هستیم، می‌تونیم با افراد جدید که باد سوار می‌کنه هم آشنا بشیم و ببینیم توی دنیا چه خبره! همینطور موجودات جدیدی رو ببینیم و بشناسیم؛ مثلا رعد و برق! یک موجودی بسیار مهربون که همه فکر می‌کنن خیلی خشنه! اما همه‌ش سوتفاهمه و رعد و برق روزی موجود محبوب آسمون بوده اما به خورشید تعظیم نکرده و مغضوب شده!

راه حل‌های جلوگیری از اتفاقات ناگوار:

برای این که با بادهای قاتل، مریض و ... برخورد نکنیم، من به شخصه یک شرکت دانش بنیان تاسیس کردم که توی اون می‌تونید تمام خدمات مربوط به باد رو از روشی مطمئن دریافت کنید! (با توجه به شرایط ویژه‌ و حقوق خوبی که ما برای بادها درنظر گرفتیم، خاندان بزرگ باد قراردادی رو با ما امضا کردند تا فعالیت‌های مسافربری باد از سر گرفته بشه!) ما در شرکت خودمون، سوابق صد سال گذشته‌ی هر باد رو بررسی می‌کنیم و همین‌طور به طور مرتب کارمندهامون رو رصد می‌کنیم تا خطایی ازشون سر نزنه! به فکر افراد استخدامی‌مون هستیم و روانشناس استخدام کردیم تا مشتری‌ها درگیر مشکلات خانوادگی بادها نشن! همینطور برای بادها تمرینات ورزشی در نظر گرفتیم تا توان تحمل تعداد زیاد افراد و وزن‌های بالا رو پیدا کنن!
شما برای استفاده از خدمات ما لازمه که عدد دو رو به فرفره‌ای که در حال حاضر دارید بگید و ما یکی از مجرب‌ترین افرادمون رو می‌فرستیم تا تمام شرایط رو براتون توضیح بده. طی توضیحات به شما یک فرفره‌ی جدید به قیمت یک گالیون داده می‌شه و حق اشتراک شما در ماه اول 1 گالیون، ماه دوم 2 گالیون، ماه سوم 4 گالیون و به همین ترتیب خواهد بود. همینطور تخفیفات ویژه‌ای در روز تولد مرلین برای مشتری‌های قدیمی‌مون در نظر گرفتیم! 5 ماه تا تولد مرلین مونده، به خانواده‌ی اسنپاد بپوندید تا از تخفیفات مشتری‌های قدیمی بهره‌مند بشید!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

بله قطعا! کارمندان شرکت اسنپاد کاملا قابل اطمینان هستن و من حتما باهاشون سفر می‌کنم! مدتها بود که می‌خواستم سفری به شهر زیبای ادینبرگ در اسکاتلند داشته باشم که اتفاقا محل گشت و گذار بادهای متفاوتیه! پس به این سفر رفتم!
در ابتدای سفر باد بسیار خوبی به نام ق‌باد که مسئول رسوندن من به مقصد بود، از من پرسید که دوست دارم از مسیرهای جنگلی، دریایی و یا صحرایی بریم و وقتی که گفتم همشو دوست دارم گفت پس از همش میریم و من رو به زیباترین اقیانوس‌ها، کویرها و جنگل‌ها برد! در طی سفر موزیک‌های مورد علاقم رو پخش کرد و خاطرات شگفت انگیزی از سفرهاش گفت. وقتی که از کنار همکارش می‌گذشت مودبانه سری تکون می‌داد و به مسیرش ادامه می‌داد تا به موقع به ادینبرگ برسیم! هنگام برخورد با ابرهای سیل آسا، قاطعانه اون‌ها رو رد می‌کرد و به هیچ عنوان سوارشون نمی‌کرد. در انتهای سفر هم به من یک بروشور از مکان‌های دیدنی ادینبرگ داد و گفت که در صورت تمایل می‌تونه در شهر هم من رو جا به جا کنه و این یک هدیه از طرف شرکت اسنپاد با مدیریت دوریا بلکه!
این بهترین سفری بود که داشتم!
شما هم می‌تونید با گفتن شماره‌ی 2 به فرفره‌تون چنین تعطیلات ویژه‌ای رو تجربه کنید!


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۱ ۱۱:۵۴:۵۵


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین

[b]تکلیف این جلسه:
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

سلام پروفسور دامبلدور عزیز
خوب خیلی فکر کردم .
اول : می دونی چیه متاسفانه من به خاطر کاری که صغری سگ سه سرم با رابرت کرده نمیتونم جایی تنهاشون بزارم . ولی بنظرم سفر با باد می تونن هیجان انگیز باشه ولی اگه یکنفر بخواد بره مهمونی موهاشو با آب دهن درست کرده باشه تا برسه موهاش خراب میشه و دوم اینکه اگه یکی بخواد با شنل نامرئی جا به جا بشه چه اتفاقی می افته باد نمی بینش و میزنش تو دیوار ؟
اصلا اگه یکی بخواد با چولیتا جابه جا بشه چی هان ...
سوال دوم :
آب دهنم ریخت اممم .... دیشب خوب نخوابیدم آخه صغری می خواست رابرت رو تیکه تیکه کنه!
خوب اگه بخوام با باد سفر کنم می رم قلعه های هیمالیا با کوهنوردان چولیتا پوش
پ.ن چولیتا یه نوع دامن
و با ردام نمی‌رم چون ممکنه ردام گیر کنه به درختی چیزی .
با دامنم نمیرممممممم نظرت درباره کت شلوار چیه ؟
اصلا لباس عروس ؟
نمی دانم ولی تا زمانی که باد درخواستم رو قبول کنه فکر می‌کنم .
بای بای






Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

اسکندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۲۶:۵۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
کلاس تاریخ همینجاست؟


نقل قول:
تکلیف این جلسه:
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)


سلام آلبوس.
سوالاتت خیلی سوال برانگیز بود، ینی درواقع چیز برانگیز؛ چیز دیگه، همین که مجبور میشی از مغز و مخ و این‌چیزا استفاده کنی.
آره خلاصه من چیزم برانگیخته شد و سعی کردم راجب جواب مناسب چیز کنم؛ آها فکر! باعث شد فکر کنم. مثلا اون اولیه!
اگه بخوام جواب بدم یکم عجیب بنظر میاد. آخه من فکر میکنم داستانی که گفتی همش زاده توهمات یه پیرمرد مخ تعطیل بوده، هرچند خب ممکنه هم توهم نبوده باشه؛ به هر حال مجبوریم جواب بدیم.
این آب حلوای کدو بود چی بود؟ از وقتی دیشب بجای شیر، بچه های تالار اونو ریختن تو شیشم نمیتونم تمرکز کنم، ببخشید.
داشتم میگفتم. بنظرم اگه با باد جابجا بشم بازم مجبورم با ننه قمر برم، چون سبک و کوچیکم، باد ممکنه با شدت منو جابجا بکنه و جای اسکندر، پوستر اسکندر به مقصد برسه، درواقع میزنتم تو در‌ و دیواری چیزی یا با فشار خودِ هوا یا پرس میشم یا متلاشی که البته فکر کنم اگه ننه قمر یکم محکم تر قنداقمو ببنده نهایتا پرس میشم، متلاشی نمیشم. به هر حال اگه ننه باهام بیاد چه اتفاقی برای چادرش میفته؟ یعنی ممکنه باد انقدر محکم چادرشو به عقب بکشه که بیفته دور گردنش و خفش کنه؟ راستی اگر از بالای دریا رد بشه و با خودش کلی ماهی و کوسه برداره و کوسه بخورتمون چی؟ اگه از بالای یه کشتی رد بشه و قنداقم به ستون بادبونش گیر کنه چی؟
من که مزیتی توی سفر با باد نمیبینم.
راجب سوال دوم، احتمالا نخوام با باد هیچ جا برم ولی اگه بخوام برم شاید برم قبرس. شایدم کازابلانکا! البته باید نقشه جهان رو یبار چک کنم و مطمئن بشم کازابلانکا عجیب ترین اسم باشه.
اگر بخوام برم کازابلانکا با خودم قالی وسط تالار رو میبرم و از باد میپرم که میشه ازش به عنوان قالیچه پرنده استفاده کنم؟ اگه موافقت کنه خیلی خوب میشه، اونوقت ترس از گیر کردن قنداقم به چیزی رو ندارم.


ویرایش شده توسط اسکندر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۲۳:۲۶:۱۳


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور قشنگم!


سوال 1:
محدودیت ها: راستش پروفسور، این فکر به ذهنم رسید... باد که صندلی نداشته! باید تمام مدت وایمیسادن؟
ضمنا، اگه یه خانمی که دامن داشت میخواست از این شهر به اون شهر بره... تمام مدت باید دامنشو نگه میداشت تا باد نزنه زیرش؟ خیلی سخت بوده بنظرم. تمام مدت با یه دست ساکشو نگه دار با یه دست دامنشو!
و یکی دیگه! فهمیدیم که باد صندلی نداشته. پس مسافرا مجبور بودن صاف وایسن. به طور مثال اگه یه کتیه مذکوری میخواست 1000 کیلومتر راهو با باد سفر کنه، پاهاش سقط میشده که!
و اینکه، جدیدا ازش پرسیدم. مثل اینکه به موی پشمالو ها حساسیت داره. پس نمیتونه پشمالو هارو سوار کنه.
یه چیز دیگه پروفسور، بنظرم اگه یه مسافر بار صد تنی داشته بوده باشه، باد معمولی که نمیتونسته اونو حرکت بده. مجبور میشده طوفان شه تا بتونه بارو حمل کنه. اگرم طوفان میشده خرابی به بار میاورده. اگرم خرابی به بار میاورده مردم از دستش ناراحت میشدن. اگرم بارو نمیبرده بی مصرف تلقیش میکردن.
در هر صورت باد خیلی مظلوم واقع شده بوده!


سوال 2:
اگه باد درخواست سفرمو قبول کنه... یه جای نزدیکو انتخاب میکنم. آخه سر پا ایستادن طولانی مدت واقعا سخته! یادمم میمونه که دامن نپوشم. یه شلوار بپوشم. پیراهنمم داخل شلوارم کنم. کلاهم سرم نزارم.
ترجیح میدم که منو ببره بالای قله اورست. همیشه دلم میخواست از اون بالا سرزمین پشمالو هارو ببینم. آخه قاقارو میگه از اون بالا معلومه!
امیدوارم یادم نره بهش بگم رفت و برگشت میخوام. چون میترسم اون بالا جام بزاره.
پی نوشت: الان یادم اومد قاقارو تا حالا نوک قله اورست نرفته. سرمو شیره مالیده بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۷:۰۷
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 79
آفلاین
جلسه دوم تاریخ جادوگری


-کاش پرفسور مریض شده باشه و بریم تو حیاط کوییدیچ بزنیم.
-اگه پروفسور مریض بشه چون مدیر مدرسه ست همه کلاسا باید تعطیل بشن.
-اونوقت همه با هم کوییدیچ میزنیم!

یک ربع از زمان کلاس تاریخ جادوگری گذشته بود و با تاخیر دامبلدور، جادوآموزان شروع به خیال پردازی و شیطنت و شلوغ کاری کرده بودند و بعضی ها هم کوله هارا بر دوش گذاشته منتظر تعطیلی کلاس بودند.
اما با شنیدن صدای قدم های کسی، کل کلاس در سکوت فرو رفت. سکوت انتظار، سکوت خوشحالی، سکوت آخ جون تعطیلیم...

-فرزندانم!

سکوت کلاس به همهمه توام با غرغر بدل شد.

-منم از دیدنتون خوشحالم. حق دارید از اینکه دیر کردم ناراحت باشید.
-ناراحتیم که دیرکردن بدتر از هرگز نرسیدن بود.
-چی فرزندم؟
-هیچی استاد. حالا چرا دیر کردید؟
-سوال خوبی پرسیدی.

دامبلدور دست در ریشش برد و چند دمپایی پلاستیکی، یک فرفره و چند خرت و پرت دیگر را بیرون آورد و روی میز ریخت. پس از مدتی که دامبلدور اشیا را مرتب کرد و فکورانه به سمت پنجره رفت، جادوآموز فهمید که سوالش جواب خاصی نداشت و شانس آورد که مجبور نشد جوابش را هفته بعد بیاورد.

-تاریخ جادو پر از حقایق جالب و همینطور عجیبه فرزندانم. چیزهایی که الان براتون عادی و جزوی از روزمره ست توی دوران قدیم با فکر و استعداد و البته جنگ با جامعه ساخته و جا افتاده شده.

جادوآموزان با سرعت دفترهایشان را باز کردند و با قلم پر شروع به نوشتن کردند.
-آقا یکم آروم تر!

-لازم نیست بنویسی فرزندم.

اما آنها همچنان می نوشتند. چرا که جزوه نویسی برای کسانی که حوصله خواندن کتاب های اصلی درسی را نداشتند از واجبات بود.

-مثلا همین حمل و نقل... آیا میدونستید پودر پرواز با جنگیدن با صنف جتروی شومینه ای جا افتاده؟ جنگ شومینه ای اول بر سر قدرت و بدست آوردن موافقت کشورها و خطوط شومینه بوده. در آخر هم میتلر رهبر صنف پودرپروازیان پیروز میشه و تمام جترو های شومینه ای رو در کوره های خودش میسوزونه.
تاریخ جادو پر از درس و داستانه فرزندانم.
اما امروز میخوام درمورد یه داستان دیگه صحبت کنم.

دامبلدور آرام و بدون عجله به طرف میزش رفت و پشت آن نشست.
-همتون این وسیله رو‌ میشناسید.

جادوآموزان درحالی که ایستاده و نشسته سرک می کشیدند جاروی نیمبوس رو در دستان دامبلدور تشخیص داده و ذوق کردند.
-بله، جاروی زیبا و خوش دست نیمبوس... اما قبل از این میتونید حدس بزنید که اجدادتون با چه چیزی پرواز می کردن؟

جادوآموزان فکر کردند و فکر کردند. اما در ذهن آنها تنها مدل های مختلف جارو نقش می بست.
-استاد، به نظر من همیشه جارو بوده. این درسته که ماگل ها خبر دارن که ما با جارو پرواز می کنیم؟
-تا حدودی بله، شک هاشون درسته اما تصور اونا از جاروی خانگی‌شون با جاروهای پیشرفته امروزی تناسبی نداره. همیشه جارو نبوده. به این نگاه کنید.

جادوآموزان ایندفعه با سرک کشیدن و تعجب بیشتری به جسم رنگی رنگی که در دست دامبلدور بود نگاه کردند. جسم شبیه به یک چوبدستی بود که در نوک آن گل آفتابگردان نصب شده باشد.

-اسمش فرفره ست فرزندانم.پدر پدربزرگ من این داستان رو تعریف می کرد که در زمان های قدیم، جادوگران سراسر دنیا از این وسیله برای پرواز استفاده می کردن. اونا رو به فرفره فوت می کردن و بعد از گفتن مقصد و زمان حرکت، با نیروی باد در آسمون پرواز می کردن و به مقصدشون می رفتن.
البته نه بدون دردسر.
مشکلی که داشت این بود که باد کمی سرخود و شیطون بود و ممکن بود که از مسیرهای مختلفی شمارو به مقصد برسونه. مثلا سر راه بره یه ابر بارون زا رو هم سوار کنه، یا از وسط صحرا بره.
اما حتما شمارو توی زمان مشخص به مقصد می رسوند و سرعت بالایی داشت.

هیچکس حرف هایی که دامبلدور می زد رو باور نمی کرد. چطور میشه جادوگری بتونه روی باد سوار شه و حرکت کنه!

-همه تقریبا راضی بودن، چون باد مجانی و اکثرا در دسترس بود. اما بعد از سفر وزیر سحر و جادو با باد، همه چیز تغییر کرد. وزیر میخواست برای شب کریسمس توی پنج شهر مختلف حضور داشته باشه، باد هم به خوبی اونو به چهار شهر رسونداما در مسیر شهر پنجم، باد ابرهای باران زای سر راه رو هم سوار کرد و در مقصد نهایی وزیر همراه با اومدن وزیر طوفان و سیل به پا شد و همه تدارکات و جشن رو به آب داد... البته به نظر من باد وظیفه ش رو انجام داد و وزیر باید آینده نگرتر می بود و چندتا هم همراه با خودش می برد تا باد دیگه نتونه ابر سوار کنه. اما خب، قدرت چشم وزیر رو کور کرده بود.
بعد از این اتفاق، باد مورد غضب وزارت قرار گرفت و ممنوعیت های حمل و نقل برای سفر با باد وضع شد. باد هم بهش برخورد و هر مسافری رو سوار نمی کرد. بعد هم که جارو اختراع شد و همه ترجیح دادن که خودشون زحمت مسافرت رو بکشن. باد وفادار و سفر باهاش از یادها رفت.

جادوآموزان آهی کشیدند و بعضیاشون اشکشونو پاک کردن. حالا فرفره از نظر آنها چیز جالب تری به چشم میومد.

-طبیعیه که من خیلی باد رو با فرفره صدا کردم. اما اهمیتی به درخواستم نداد. شاید بخاطر اینکه وزیر مدام به دیدنم میاد... شاید به درخواست شما گوش بده فرزندانم. جالبه که توی فرهنگ ماگل ها هم داستان باد نفوذ کرده، اونا باد رو به صورت هوهوخان باد
مهربان میشناسن. البته شایدم این داستان فقط خیال پردازی پدرپدربزرگم بوده که از داستان ماگل ها خوشش اومده ... اما بهرحال!

جادوآموزان پوکرفیس به استاد تاریخشان خیره شدند. بلاخره واقعیت داشت یا خیال پردازی بود.

-منم چندوقته دارم روی این دمپایی ابری ها کار میکنم... مرلین رو چه دیدی، شاید تونستم وسیله حمل و نقل جدیدی اختراع کنم.

تکلیف این جلسه:
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

لطفا تکلیف هاتون رو توی یک پست و به صورت غیررول برام بنویسید.
سوالی یا ابهامی بود میتونید با جغد یا هوهوخان برام بفرستید.
موفق باشید!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۱۲ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۷:۰۷
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 79
آفلاین
امتیازات جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری


سلام به فرزندان پاک و معصوم و بعضا بیراهه رفته ام.
امیدوارم از جلسه اول راضی بوده باشید. انتقادی یا پیشنهادی داشتید میتونید با جغد برام بفرستید. من و فاوکس ازش استقبال میکنیم.

گریفیندور

رکسان ویزلی: ۱۳ + ۰
توصیف هات قشنگ بود فرزند.
اما پستت نظم و استانداردهای نگارشی رو نداشت. داستانت هم شبیه به کتاب و اتاق بروبیا بود. نقد بگیز و بیشتر بنویس. تو جلسه های بعد از خلاقیتت بیشتر استفاده کن و امتیاز کامل رو خواهی گرفت.
متاسفانه سوال اولم رو جواب ندادی پس نمره ای نمیگیری.

کتی بل: ۱۷ + ۱۰
سلام بر تو فرزند.
جادوی ضد باد پرقدرتی بوده.
آب نبات هاتو پس گرفتی؟
داستان قشنگی بود. خیلی راحت و روون بود. اگه یکم خلاقیت و توصیف بیشتر بود و فضای تازه کشف شده رو توضیح میدادی بهترم میشد. اما درواقع چیزی کشف نکردین جز انباری.

گودریک گریفیندور: ۲۰ + ۱۰

جوابت به سوال اول بسیار منطقی بود.
از خلاقیتت تو جواب دوم هم لذت بردم. وقتی فهمیدم تالار اسراره با خودم گفتم بازم اون داستان قدیمی، اما اخرش غافلگیرم کردی. آفرین.

جیانا ماری: ۲۰+ ۰
فرزند روشنایی.
جن های کتاب خیلی وحشی ان، خوشحالم که سالمی.
داستان قشنگی بود.
متاسفانه سوال اول رو جواب نداده بودی فرزندم.

ده امتیاز مثبت بخاطر شجاعت... چیز... نه، بریم سراغ گروه بعد.

اسلیترین

اسکورپیوس مالفوی: ۲۰+۱۰
سلام برتو.
چه روند ساده و در عین حال پیچیده ای بود.
تغییر رویه شون رو دوست داشتم.

داشتی بازی میکردی و مدرسه منو به فنا می دادی؟
حیف که بخاطر خلاقیت خوبت مجبورم بهت نمره کامل بدم.

دیانا کارتر: ۲۰ + ۸
به راه های زیادی اشاره کردی فرزندم، اما حیف که هیچکدومش رو با جزییات توضیح ندادی.
تالار عجیب و جالبی رو پیدا کردی. خیلی خوب توصیفش کردی. آفرین بر تو.
امیدوارم جلسه بعد رفتار بهتری داشته باشی و به این کلاس علاقمند بشی.

جاه طلبی و تلاش بسیار... . تحسین کننده بود.

ریونکلاو

لادیسلاو زاموژسلی مکشّف: ۲۰ + ۱۰

راز مگوی شما بسیار پسندیده و خلاقانه بود. با قدرت به این امر مهم (غافلگیر کردن جامعه جادوگری) ادامه دهید.
پر فسفر شما بسیار خشنود شد که به کلاس آمدید.
هم خشنود و هم خوبیم.

سو لی: 20 + 10
جایی که چرخیدی رو نشون بده تا خودم برم همه شون رو ریشه کن کنم دخترم. جادوآموزای هاگوارتز خط قرمز منن.
قلعه مهربونی داریم.
خیلی عالی بود.

جرمی استرتون: ۲۰ + ۹
سلام فرزند روشنایی.
من تکلیف اول رو غیررول و به صورت توضیح میخواستم اما بخاطر زحمتی که کشیدی اکثر نمره رو بهت میدم.
اگه جایی شک داشتی همیشه میتونی برام جغد بفرستی و بپرسی.

پیوز گاهی وقتا که حوصله داره چیزای جالبی میسازه. البته امیدواریم که حوصله نداشته باشه. ببینم، شما که قالیچه رو با خودتون نیاوردید؟
خلاقیتت خیلی عالی بود. صدآفرین.

خردمندان زرنگی بودید.

هافلپاف

نیکلاس فلامل: ۲۰ + ۱۰
الان قیمت مصالح سر به فلک میکشه دوست من.
دیگه این حساب قدیمی رو جایی نگی ها وگرنه باید به علاوه همه طلاها میز و صندلی های مدرسه رو هم بفروشیم به جاش بدیم.
کوتاه اما خلاقانه و قشنگ بود. خندیدم.

پیکت: ۲۰ + ۱۰
به به، فرزند روشنایی.
چه سرنوشت غم انگیزی.
و... چه خشن.

چرا در عین ناز بودن ترسناکی؟!

بسی زیبا بود.

پرتلاش و خوب مثل همیشه. راضیم.
---------------------
ممنون از همگی بابت زحمت و مشقتی که در راه کسب علم و دانش کشیدید.
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و تو جلسه بعدی ببینمتون.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳ ۲:۱۸:۰۳


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تکلیف دوم:

آلنیس جلوتر از جرمی حرکت می‌کرد و دست او را می‌کشید. هر دو با تمام سرعت می‌دویدند. هر کسی اگر در آن موقعیت می‌بود، وضعش چندان تفاوت نمی‌کرد. هیچکس دوست نداشت به چنگ فیلچ بی‌افتد. اطراف‌شان تنها با نور چوبدستی ها و چراغی که در دست فیلچ بود دیده می‌شد. آلنیس دوراهی اول را به چپ پیچید و دومی را به راست. صدای زیر لب غریدن های فیلچ، هر لحظه نزدیک تر می‌شد. چیزی نمانده بود که به اتاق ضروریات برسند. در اتاق کم کم نمایان شد. در خود به خود باز شد و جرمی و آلنیس وارد شدند. فیلچ تنها یک قدم با آنها فاصله داشت اما، یک قدم فاصله زیادی بود. در ناپدید شد و فیلچ به دیوار برخورد کرد. کفری زیر لب غرید.
آلنیس و جرمی، نفس نفس زنان در حالی که دست هایشان به زانو هایشان بود و با نیش هایی باز داشتند لبخند می‌زدند، به یکدیگر نگاه کردند. شادی و شیطنت در چشمان‌شان خودنمایی می‌کرد. جرمی گفت:
- یه ماجراجویی دیگه!

پس از اینکه سرعت نفس کشیدن‌شان به حالت قبل برگشت، شروع کردند به قدم زدن و گشت و گذار.

- جرمی این چطوره؟
- یه میز شکنجه که احتمالا مال قرون وسطاست؟ زیادی خسته کننده به نظر می‌رسه.
- بیخیال! لابد اون زمان ملت رو گله گله مثل گوسفند می‌ریختند تو اینا که صدا بز بدن. بعد یکی قد قد کنه، اونام هار هار بخندن.

جرمی نگاهی که در آن «وات د هل آر یو تاکینگ ابوت» موج می‌زد را روانه آلنیس کرد.
- چرا قیمه ها رو می‌ریزی رو سفره؟ بعدم حرف از هار هار خندیدن می‌زنی خانوم شاکری شاکی میشه ها! مدافع حوقوق گوربه هاست.

هر دو چند لحظه ای به یکدیگر خیره شدند و بعد صدای خنده‌شان هوا رفت. چند قدم که از آنجا فاصله گرفتند، آلنیس چیز جدیدی پیدا کرد:
- این یکی چی؟

جرمی رویش را به سمت آلنیس و اکتشاف جدیدش برگرداند و با حالتی که معلوم بود از آلنیس ناامید شده گفت:
- خمیر دندون هفت رنگ شیر خر و اسهال تک‌شاخ؟
-
-
-

صندوقچه ای جواهرنشان حواس جرمی را به خود جلب کرد. آلنیس که گویا چیز دیگری کشف کرده بود به شانه جرمی زد و گفت:
-هی جرمی!

اما جرمی مسحور زیبایی صندوقچه شده بود. آلنیس سقلمه ای نثار پهلوی جرمی کرد و این‌بار کمی بلند تر گفت:
- جرمی!

جرمی که فکر می‌کرد این‌بار هم آلنیس چیزی نه چندان به درد بخور پیدا کرده، گفت:
- دوباره نه خواهشا!
- نه بابا این چه حرفیه! یعنی می‌گی من چیزای بد به تو معرفی می‌کنم؟ تا حالا شده آخه؟
- کم نه!
- این حرفا چیه بابا! ببین اینو!

جرمی چیزی که مدنظر آلنیس بود را ورانداز کرد. سپس کاغذی که به گوشه آن آویزان بود را خواند:
«تابوت سفر به آینده.
هشدار! هنوز آزمایش نشده! در صورت استفاده هر گونه عواقب جانبی بر عهده خودتان خواهد بود!»

جرمی با خوشحالی گفت:
- خودشه آلنیس! همینو می‌خواستم!
-

آلنیس و جرمی دست هایشان را بالا بردند تا به اصطلاح بزنند قدش. وقتی دست ها به هم برخورد کردند، جرقه ای نمایان شد و هر دو را به عقب انداخت. جرمی مانند آلنیس به روی زمین افتاده بود. وقتی سرگیجه اش تمام شد، نگاهی به جلویش انداخت و با دیدن خودش که کمی جلوتر روی زمین افتاده بود بسیار شوکه شد.
- من نه منم این که منم!

اوضاع ترسناکی بود. تازه وقتی صدای خودش به گوشش خورد، اوضاع ترسناک تر هم شد.
- چرا دارم با صدای آلنیس حرف می‌زنم؟

جرمی دیگر که رو به روی جرمی افتاده بود گفت:
- جرمی؟ این... تویی؟ تو چرا توی منی؟

جرمی نگاهی به خود انداخت و چیزی که دید، جسم آلنیس بود. هر دو نگران بودند. البته طبق معمول نگرانی‌شان زیاد طول نکشید و دوباره زدند به در مسخره بازی.

- گر تو تویی و من منم؟
- من نه منم نه من منم!

هنوز عمق فاجعه به اعماق مغزشان نرسیده بود. حدود چهل دقیقه ای طول کشیده تا عمق فاجعه به مغزشان نفوذ کند. این عمل مجدد باعق تغییر مودشان شد.

- کیه کیه منم منم!
- کسی نیست جون تو منم!
- چشم تو چشم... اممم... آلنیس؟
-

هر دو در سکوت به فکر فرو رفته بودند. افکار متفاوت از ذهن آنها گذر می‌کرد:
- اگه قرار باشه همینطوری بمونم چی؟ نکنه فردا مجبور بشم با غلامعلی بقال که خواستگار آلنیسه ازدواج کنم؟ نه بابا چه ربطی داشت.

آلنیس به اطراف نگاه کرد تا عامل ماجرا را پیدا کند. متوجه قالیچه ای شد که روی آن ایستاده بودند. به سمت آن رفت و زیرش را نگاه کرد. نوشته ای به زیر قالیچه متصل شده بود. آلنیس نوشته را با صدایی که جرمی هم بشنود خواند.
«قالیچه تغییر دهنده، برای آزار دادن و جا به جا کردن دو دانش آموز نگون‌بخت! تنها لازمه کار کردن قالیچه ایجاد تماس فیزیکی بین دو قربانی است!
ساخته شده توسط پـف‍ـیوز.
پ.ن: اثر قالیچه تا سه روز ماندگار خواهد بود.»
- حالا چه خاکی به سرمون کنیم؟
- رُس چطوره؟
- نه من ماسه رو ترجیح میدم!

جرمی و آلنیس به مباحثه های پرمفهوم و سنگین‌شان ادامه دادند و اوضاع‌شان را فراموش کردند.



RainbowClaw




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تکلیف اول:

سلام پروفسور!
وقتی که کوچیک تر بودم، یعنی حدودا چهار یا پنج ساله، بابام برام یک افسانه رو تعریف کرده بود. از صحتش مطمئن نیستم، اما ماجرا کاملا باورپذیره. حتی بعد از شنیدن خاطره روونا ریونکلاو سر کلاس امروز، برام باورپذیرتر هم شد. وقتی این تکلیف رو ازمون خواستید، یاد اون افتادم. و ماجرا از این قرار بود که...

***

شب، تاریکی خود را بر آسمان گسترانیده بود. بادی ملایم می‌وزید و گونه های اشک‌آلود هلگا هافلپاف را نوازش می‌کرد. هلگا، به لب دریاچه سیاه، واقع در قسمت جنوبی قلعه رفته بود. در حالی که نشسته بود و به درختی تکیه داده بود، دو زانوی خودش رو در آغوش می‌کشید. روز سختی را پشت سر گذاشته بود. او و سه بنیان‌گذار دیگر، دغدغه ای بزرگ داشتند؛ ساخت هاگوارتز، بدون اینکه ماگلی متوجه آن شود. آن روز، ماگلی پس از دیدن هلگا از هوش رفته بود و روح پاک و معصوم هلگا، از این اتفاق آزرده شده بود.
زانوانش را به سینه های خود می‌فشرد. فرشته زندگانی، مظهر سرسبزی و سرزندگی، نقطه مقابل مرگ، داشت از آنجا گذر می‌کرد. هلگا را دید. معصومیت روحش را حس کرد. نازکی دلش را احساس کرد و مهربانی قلبش را دید. تصمیم گرفت برای او کاری کند. به همین دلیل، خود را نمایان کرد. حالتی شبه وار و سفید رنگ داشت. نور ملایمی پلک های بسته هلگا را روشن کرد. هلگا آرام سر خود را بالا آورد. با صدایی لرزان پرسید:
- تو کی هستی؟

هلگا نوازشی بر سر و رویش احساس کرد. صدایی شنید:
- خواسته‌ت رو بهم بگو. تو لایقش هستی.

هلگا لحظه ای با خود اندیشید. به هاگوارتز ناتمام نگاهی کرد و گفت:
- من به همراه سه نفر دیگه داریم روی این قلعه کار می‌کنیم، اما ماگل ها نباید متوجه بشن. فکر همگی ما عاجز مونده. راه چاره ای به ذهنمون نمی‌رسه. و... وقتی دوستام رو در حال سرزنش همدیگه سر این موضوع می‌بینم، دلم به حال‌شون می‌سوزه.

فرشته هیچ نگفت. لحظه ای بعد بزرگ شد؛ بزرگ تر از پیش. هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می‌شد، تا آنجا که وسعتش تمام قلعه را پوشش می‌داد. پاره ای از ردایش - که هر چیز که توسط آن فراگرفته می‌شد، از چشم ها پنهان می‌شد - را به دور قلعه پوشاند. هلگا زمزمه ای را در گوشش احساس کرد.
- خیالت راحت. قلعه‌تون از چشم ها ماگل ها پنهون می‌مونه.

شادی در دل هلگا شناور بود. عظمت فرشته زندگانی، هر چشمی که او را می‌دید را به خود خیره می‌کرد. کم کم دوباره از چشم ها پنهان شد و به سفر خود ادامه داد.


RainbowClaw









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.