- خب به کدوم واقعه برم؟
دوریا تاریخ را دوست داشت و مطالب این جلسهی پیشگویی او را به شدت هیجان زده کرده بود.
-برم وقایع ماگلی رو ببینم یا جادویی؟ انتخابش واقعا سخته!
او چشمانش را بست و عناوین تاریخی را مثل یک لیست زیبا و مرتب پشت چشمش آورد و شروع به بالا و پایین کردنشان کرد.
-خب بخش ماگلی چی داره؟ پادشاهی کوروش بزرگ، برده داری، تحریم تنباکو، دورهی چوسان... نه، جذابه ولی نه. بخش جادویی چی؟ زندگی مرلین، تولد لرد سیاه، زندگی بابابزرگ راکارو...هممم، ولش کن رندوم یه جایی میرم دیگه!
دوریا به گویش نگاه کرد و بدون در نظر داشتن مقصد زمانی خاصی، روحش را به گذشته فرستاد.
چشمانش را که گشود، خود را کنار یک مزرعهی طلایی گندم و خورشیدی که در افق غروب میکرد یافت.
صدای صحبت دو نفر توجه او را به خود جلب کرد. مردی بلندقامت و چهارشانه با موهای خرمایی مجعد و مردی لاغر و کشیده با موهایی صاف به رنگ مشکی پرکلاغی در حال گفتگو با یکدیگر از جادهای خاکی به سمتی که دوریا ایستاده بود در حال حرکت بودند. دوریا با دقت بیشتری به هر دو مرد نگاه کرد. مرد مو خرمایی، یک شمشیر یاقوت نشان با غلافی نقرهای دور کمرش بسته بود و مرد مو مشکی، گردن آویزی زمردین به گردن داشت.
دوریا با دیدن این دو وسیله چنان نفسش را به درون سینهاش کشید که صدایش توجه دو مرد را جلب کرد.
مردها صحبتشان را قطع کرده و هر دو در حالیکه به او چشم دوخته بودند با قدمهایی آرام و شمرده به سمت او میآمدند.
-مگه پروفسور نگفتن روحتون میره فقط؟ چرا منو دیدن پس؟ نکنه نتونم برگردم!دیدن سالازار اسلیترین و گودریک گریفیندور جذاب بود، اما هنوز به آن جذابیتی نرسیده بود که دوریا بخواد به همه چی پشت پا بزند و در هزار سال قبل گیر بیوفتد!
گودریک گریفیندور کنجکاوانه به دوریا چشم دوخت.
-تو از چه زمانی آمدهای؟
-من از همین روستای بغل...
و دوریا ناگهان متوجه شد که آنها میدانستند که او از این زمان نیست.
-من...
-بگذار این ساحرهی جوان نفسی تازه کند و بعد بازپرسی را شروع کن دوست عزیز من!
این سخنان را سالازار اسلیترین با لبخندی بر لبش و مهربانانه گفته بود. اینجا یک چیزی اشتباه بود.
گریفیندور نگاه معنی داری به اسلیترین انداخت. انگاری با نگاهشان با هم صحبت میکردند. سالازار اسلیترین با همان لبخند به سخنانش ادامه داد، گویی دوریا آنجا نبود.
-اینگونه گفتی که برای محافظت از جادوآموزان در برابر دشمنان و ماگلها میخواهی یک باسیلیسک را در زیرزمین مدرسه پنهان کنیم؟
اینجا واقعا یک چیزی اشتباه بود. دوریا نوک شاخهایی را که داشت از سرش بیرون میزد را میتوانست احساس کند.
-ترجیح میدهم در این مورد بعدا سخن بگوییم.
سالازار اسلیترین خندهای کرد و به سمت دوریا برگشت.
-تو هم مانند دوستانت در پی فهم تحریفات تاریخ هستی؟
-شما از کجا میدونین؟
-سال پیش یکی از دوستانت را دیدم و او برای من شرح داد که برای چه در زمان به عقب برگشته است.
دوریا حالا واقعا شاخ داشت.
-کی بود؟
-از خانوادهی
اصیل مالفوی...
-اسکورپیوس؟
اسلیترین لبخند محوی زد.
-بله. تو اهل کدام خانوادهای؟
-واقعا برایت اهمیت دارد که کدام خانواده است سال؟
گریفیندور، اسلیترین را «سال» صدا میزد؛ دوریا خندهاش را سرکوب کرد. حداقل این با عقل جور در میآمد که اسلیترین به دنبال اصیل زادهها بود.
-با افتخار از خانوادهی بلک هستم و در گروه شما قرار دارم...عه...سرورم؟
دوریا نمیدانست چگونه باید اسلیترین را مورد خطاب قرار دهد.
این بار گریفیندور و اسلیترین هر دو پقی زدند زیر خنده.
-این یکی هم میگوید سرورم.
-واقعا در آینده تصورشان از مکالمات ما این است؟
دوریا گلویش را صاف کرد.
-بله...خب...این مهم نیست. فکر میکنید بتونید کمکم کنین؟
-نظر تو چیست گود؟ به او حقیقت را دربارهی وقایع بگوییم؟
کلمهی «گود» توانست احساس بدی که خندههای دو رییس هاگوارتز در دوریا ایجاد کرده بود را از بین ببرد و لبخندی به لبش بنشاند.
-میشه ازتون خواهش کنم که کمک کنید؟
گریفیندور با لبخندی شیطنت آمیز به اسلیترین نگاهی انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-گریفیندور میخواهد یک باسیلیسک را در زیرزمین پنهان کند تا در مواقع لزوم بتوان از آن استفاده کرد. اما چون من تنها کسی هستم که با مارها سخن میگویم، تدارکات آن را انجام میدهم.
-یعنی شما سر اصیل زاده بودن جادوآموزها با بقیه بنیان گذارها دعوا نکردین و قرار نیست به عنوان انتقام باسیلیسک رو در زیرزمین پنهان کنین؟
با شنیدن این جملات اسلیترین و گریفیندور هر دو به شدت زدند زیر خنده.
گریفیندور نفس نفس زنان به سوال دوریا که گیج شده بود، پاسخ داد.
-من...خودم هم...قبول دارم...خون اصیل زاده...برای مدرسه...لازم است.
-هن؟
اسلیترین که توانسته بود به خودش مسلط شود، با همان لبخند همیشگی به دوریا نگاه کرد.
-این یک سیاست برای افزایش تعداد
مشتری جادوآموز است. وقتی خانوادههای ماگل ببینند که چنین نزاعی در بین بنیان گذاران وجود دارد، احساس میکنند باید از خود دفاع کرده و ثابت کنند از اصیل زادگان برترند. اینگونه فرزندان خود را به جای دیگر مدارس، به مدرسهی ما میفرستند.
دوریا نمیخواست باور کند و هنوز سوالات بیشتری داشت اما انگار دستی نامرئی او را از گوی بیرون کشیده بود.
پروفسور دیگوری با ذوق دو دستش را بهم کوبید.
-خب بگو ببینم چی یاد گرفتی؟
-همهی عمرمون سر کار بودیم. کجا رفت اون آرمانها؟
و دوریا با بهت و ناراحتی از کلاس بیرون رفت. پروفسور دیگوری لبخندی از روی رضایتمندی زد.
-فکر نمیکردم دیدن چهرهی تک تک شون اینقدر جالب باشه!