wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 23:44
تاریخ عضویت: 1399/05/04
تولد نقش: 1399/05/06
آخرین ورود: جمعه 9 آذر 1403 21:02
از: کی دات کام
پست‌ها: 202
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست سوم

- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!

جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک می‌ریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.

- و حالا یک کتاب رو می‌بینید که داره پاچه‌خواری استرتون رو می‌کنه! استرتون از پادرد به خودش می‌پیچه و چشم تو اشک‌هاش حلقه می‌زنه! چیز نه... اشک تو چشم‌هاش.

گزارشگر که از ماجرای سعدی بی‌خبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.

سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا این‌که به جرمی رسید. پاچه‌ی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.

- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه!

مولانا سعدی را تماشا می‌کرد. سعدی هم با نگرانی، در جست‌و‌جوی کتابش بود.
- رفت بر باد عشق جانم بوستان، ننگ باشد بر من و آن دوستان.

بدون کتاب، خبری از شاعردیچ نبود. کتاب بوستان، تحت فضای جادویی کوییدیچ، جادویی شده و به حالت فانی درآمده بود. از دست سعدی گریخته و در پی آزار بازیکنان بود.

- داور دستور می‌ده بازی از سر گرفته بشه. توپ دست بچه‌ست. بچه با سرعت به سمت دروازه حریف حرکت می‌کنه و در همین حین ناتانیل رو ناکار، و کارتر رو ناسزا بارون می‌کنه. بچه یک چرخش هفتاد درجه می‌کنه و از یکی از بازدارنده ها جاخالی می‌ده. داره به دروازه حریف نزدیک می‌شه! هسلدن جلوی دروازه ایستاده و برای گرفتن توپ آمادگی کامل داره. بچه هر لحظه به دروازه نزدیک تر میشه و حالا صدای تشویق های تیم بدون نام توی حمام می‌پیچه.

آلنیس شعار می‌داد و دیگر هم‌تیمی هایش یک‌صدا تکرار می‌کردند.
- بچه چیکارش می‌کنه؟
- شیکار شیکارش می‌کنه!

بچه ناگهان سر جایش متوقف شد. رو به هم‌تیمی هایش کرد و گفت:
- آلنیس؟ این مسخره بازی ها چیه؟ خرس گنده ای.

دیانا کارتر با یک حرکت به سمت بچه شیرجه رفت و کوافل را از چنگش درآورد.

- حالا کارتر کوافل رو از بچه می‌قاپه و به سمت دروازه حریف تغییر مسیر می‌ده. کوافل رو به لین پاس می‌ده اما توپ از توی دست های لین سر می‌خوره و توی حوض وسط حمام می‌افته!

موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود می‌چرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.

در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه می‌کنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش می‌شد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت و ناپدید شد.

- حالا پیام های بازرگانی رو داریم با آقای سپهری! آقای سپهری مهمان ویژه برنامه امشب‌مون بودن. خب به گزارش بازی بر می‌گردیم. بل از موقعیت استفاده می‌کنه و کوافل رو بر می‌داره. حالا بازی از سر گرفته می‌شه. فلافل... نه ببخشید، فلامل بازدارنده ای رو به سمت بل روانه می‌کنه، اما قبل از برخورد توپ، اورموند سر می‌رسه و اون رو از هم‌تیمی خودش دور می‌کنه. بل توپ رو به استرتون پاس می‌ده. استرتون توپ رو دریافت می‌کنه و از بازدارنده ای که کایلین به سمتش پرتاب کرده جاخالی می‌ده. حالا با قدرت جلو می‌ره. به دروازه نزدیک شده. توپ رو به بل پاس می‌ده و... بل اون رو از دست می‌ده. اما در آخرین لحظه قاقارو با کمک یه پشمالوی دیگه به سمت کوافل شیرجه می‌ره و... گـــــــل! گل برای تیم بدون نام! بازی یک - یک مساوی می‌شه. چه می‌کنه این قاقارو! قاقارو ایز ئه... وری استرانگ بازیکن.

پشمالوی مذکور که به قاقارو در شیرجه رفتن کمک کرده بود، با سرعت خود را به میرزا پشمالوی پشمالو زادگان اصل رساند و زیر لنگی که به دور او پیچیده شده بود، جا کرد.

در آن سمت ماجرا، سعدی در پی پیدا کردن بوستان بود و داشت با خود کلنجار می‌رفت. با چهره ای غضبناک، مانند دیوانه ها به این سو و آن سو می‌رفت و زیر لب غرولند می‌کرد. مولانا، با این‌که هنوز بابت جاسوسی کردن سعدی از او دلخور بود، به سمتش رفت.
- آرام گیر، یا شیخ. اکنون باید به مسابقه برسم. پس از آن به کمکت خواهم آمد.
- تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم، بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها.

سعدی این را گفت و با اکراه پذیرفت.

لیلی لونا پاتر، جست‌و‌جوگر تیم به خاطر یک مشت افتخار که نمی‌توانست روح سعدی را ببیند، فکر می‌کرد مولانا دیوانه شده و دارد با خودش حرف می‌زند. با چهره ای ترسان به او خیره شده بودند. جرمی که متوجه این ماجرا شده بود، به سمت او آمد و با لحنی مالفوی طور گفت:
- اِسکِرد، پاتح؟

گزارشگر همچنان در حال گزارش بازی بود.
- حالا ناتانیل کوافل رو به کارتر پاس می‌ده. بلک بازدانده ای رو به سمت کارتر می‌فرسته اما از بازداشتن‌ش ناموفق می‌مونه. استرتون با سرعت سرسام آور به سمت کارتر می‌ره، اما کارتر جاخالی می‌ده و استرتون محکم به دیوار حمام باستانی برخورد می‌کنه.
- آخ ننه. الان از یونسکو میان ازم به جرم تخریب آثار و اموال باستانی شکایت می‌کنن.

جرمی پخش دیوار بود و قصد هم نداشت که تکان بخورد، اما وقتی تهدید های کتی درباره فرستادن قاقارو به سراغش را شنید نظرش عوض شد.

- کارتر به دروازه تیم بدون نام نزدیک شده و حالا با قدرت بسیار بالا شوت می‌کنه!

همه در حالی که عرق از پیشانی‌شان سرازیر بود و نفس ها در سینه حبس، به توپ چشم دوختند. سرعت آن بسیار بالا بود و قدرتش بسیار.

تق!

توپ با صدایی بی‌صدا به سینه میرزا برخورد کرد و در حالی که حرکتش کند شده بود، روی زمین افتاد. جثه میرزا بزرگ بود. تمام دروازه را پوشانده بود و حالا، اصلا انگار نه انگار که توپ قدرت و سرعت داشته باشد.
نیکلاس که مانند دیگر حضار شاهد این صحنه بود، روحیه اعتراضی‌اش گل کرد.
- آقا این چه وضعشه؟ اصلا یعنی چی؟ چرا باید دروازه بان اون‌ها انقدر بزرگ باشه؟ اصلا چرا جمعیت هافلپاف انقدر کمه؟ یکی رسیدگی کنه ببینم! تا کی تبعیض آقای بیابانی؟

گزارشگر که توسط نیکلاس خطاب قرار داده شده بود، رو به او کرد و گفت:
- میرزا کیه؟ میرزا هم مثل سوزانا. سوزانا هم مثل میرزا. دیانا هم مثل بچه. بچه هم مثل پلاکس.

نیکلاس که دیگر سنی از او گذشته بود و حوصله چندانی نداشت، روحیه اعتراضی خود را در دلش لعنت کرد و تصمیمی کبری گونه گرفت که دیگر اعتراض نکند. و البته همه امیدوار بودند که پای تصمیمش بماند.
بچه نیز به این دلیل از تشبیه و یکی دانستن‌ش با دیگران اعتراض نمی‌نمود که پلاکس دو دستی جلوی دهان او را گرفته بود.

چندی نگذشت که دوباره فریاد نیکلاس در حمام پیچید.
- چرا این کتاب هاتون رو جمع نمی‌کنین! هی میان ما رو گاز می‌گیرن!

این جمله، گوش روح سعدیِ از درون مضطرب، که در جایگاه تماشاچیان نشسته بود را تیز کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
RainbowClaw


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 23:43
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 17:36
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست دوم

بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمی‌آمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور می‌کرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را می‌خواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
محوطه اصلی حمام نسبت به سایر اتاق ها سقف بلندتری داشت. زمین آن کاشی کاری شده، و دیواره ها کاهگلی بود که نشان از قدیمی بودنش می‏‌داد. حوض کوچک آب گرمی هم در وسط حجره قرار داشت. قسمتی از سقف بالای حوض، شیشه ای بود تا حمام از نور طبیعی خورشید روشن شود.
از آنجایی که فضای حمام شلمرود مثل سایر استادیوم ها بزرگ نبود، افراد کمی می‌توانستند بازی را از نزدیک تماشا کنند. ولی همان تعداد کم هم به لطف پیچیدن صدا، تشویق هایشان زیاد و بلند به نظر می‌رسید.
بازیکنان دو تیم وارد حجره اصلی شدند و دو طرف حوض، مقابل یکدیگر ایستادند. داور کوافل را بالا انداخت و سوت شروع مسابقه را زد.
درست پس از سوت مسابقه، روح سعدی از سقف حمام عبور کرد و بالای سر بازیکنان معلق ماند. همانطور که نفس نفس می‏‏‌زد و جای بوستانش را زیر بغلش محکم می‏‌کرد، خودش را سرزنش کرد که ممکن بود دیر برسد و بازی مولانا را از دست بدهد:
- سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار، وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.

کمی درفضای حمام چرخ زد تا جای مناسبی بیابد. البته که ترسی از دیده شدن توسط کسی نداشت، چون دیدن روح پرفتوحش چشم بصیرت می‏خواست که آن هم چیزی نبود که هرکسی داشته باشد. طولی نکشید که پشت سر تماشاگری نشست، یا حداقل ادای نشستن درآورد؛ چون به عنوان یک روح از صندلی رد می‏‏‌شد.

- و از همین لحظه بازی بین تیم های بخاطر یک مشت افتخار و بدون نام آغاز می‌‏شه! توپ دست کارتره. پاس می‏‌ده به لین. لین دوباره پاس می‏‌ده به کارتر ولی بچه کوافل رو روی هوا می‏‌قاپه و برای حریف زبون درازی می‏‌کنه! همین لحظه کایلین بلاجر رو محکم می‏‌کوبونه توی صورت بچه و تیم بدون نام کوافل رو از دست... نمی‏‌ده! بله کتی بل حیوون خونگیش رو از زیر رداش در میاره و کوافل رو باهاش می‏‌گیره.

صدای طرفداران تیم بدون نام که جمله "قاقارو دوست داریم!" را یک صدا فریاد می‌زدند، در حمام پیچید.

- بل پاس می‏‌ده به استرتون، استرتون میندازه برای بچه. با آرایش مثلثی به سمت دروازه تیم یک مشت افتخار می‌‏رن. برخلاف انتظار هسلدن بچه کوافل رو پرتاب نمی‏‌کنه و پاسش می‏‌ده به استرتون. استرتون حمله می‌‏کنه و... گل نمی‏‌شه! هسلدن با سر توپ رو از دروازه شون دور می‏‌کنه!

این دفعه طرفداران تیم بخاطر یک مشت افتخار شروع به تشویق کردند.

- ناتانیل کوافل به دست به سمت دروازه تیم بدون نام می‏‏‌ره. کاپیتانشون از تک رویش خوشش نمیاد و سرش داد می‏‌زنه ولی ناتانیل اهمیتی نمی‌‏ده. قبل از اینکه بخواد توپ رو پرتاب کنه یه بلاجر از طرف پلاکس بلک با جاروش برخورد می‏‌کنه و باعث می‏‌شه تعادلش رو از دست بده! وایسین ببینم... مثل اینکه پاتر اسنیچو دیده! اوه نه... رفته بود با یکی از فامیلاشون که توی جایگاه تماشاگرا نشسته سلام علیک کنه.

وقتی گزارشگر این را گفت، توجه همه ناخوداگاه به سمت جایگاه تماشاگران جلب شد. نیکلاس از این وضعیت استفاده کرد و بلاجری را به سمت بازیکنان تیم بدون نام فرستاد تا حداقل یکی از آنها را ناکار کند.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان می‏‌شد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.

- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی می‏‌کنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار می‌ده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمی‏‌کنن.

در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید. سپس به هم تیمی هایش اشاره کرد تا دعوا را تمام کنند، چون خطر رفع شده بود.

- داور بازی میخواد اخطار دوم رو بهشون بده که این دو بازیکن روی همدیگه رو می‏بوسن و قائله ختم به خیر می‏‌شه. بازی از سر گرفته می‏‌شه. کوافل دست کارتره، میندازه برای ناتانیل، ناتانیل برمی‌‏گردونه به کارتر. کارتر به سمت دروازه حریف می‌‏ره. پشمالوزادگان کی لباسش رو عوض کرد؟ هر چی هست به نظر نمیاد تو لباس جدیدش راحت باشه. کارتر توپ رو پرتاب می‏‌کنه و... گـــــــــــــــل! گل برای تیم افتخار! پشمالوزادگان نتونست راحت جاروش رو کنترل کنه و کوافل وارد حلقه شد! یک هیچ به نفع تیم یه مشت افتخار!

طرفداران تیم یک مشت افتخار از روی صندلی هایشان بلند شدند و از خوشحالی جیغ و داد سر دادند.
مولانا که تا آن لحظه بیکار گوشه ای نزدیک به تماشاچیان برای خودش در هوا حرکت می‏‌کرد، با بلند شدن نیمی از تماشاگران متوجه حضور چیز عجیبی شد. چیزی که شباهتی به گوی زرین نداشت، ولی به همان اندازه، دیدنش اتفاقی نادر بود. گویا مرد نکونام هرگز نمی‏‏‌میرد.
روح نقره فام سعدی که در بین مردم قایم شده بود، وقتی فهمید مولانا متوجه حضورش شده، غافلگیر شد و کتابش از دستش افتاد؛ فکر نمی‏‌کرد مولانا بتواند او را ببیند.
سعدی به پرواز درآمد و مولانا هم به دنبالش. در این بین همه فکر کردند که جستجوگر بدون نام گوی زرین را دیده، ولی چیزی که آنها ازش بی خبر بودند، حضور سعدی در ورزشگاه بود.

- زاغ سیاه ما را چوب می‌‏زدی؟ پس از مرگت هم مرا راحت نمی‏‌گذاری؟

سعدی که نمی‏خواست چیزی از نقشه شان را فعلا لو بدهد، دروغی سر هم کرد.
- نه به زاغت کاری دارم و نه چوبی در دست! برای تنوع به زمین آمده ام. حوریان بهشتی دلم را زده اند.
- و من هم درازگوشی بیش نیستم! راستش را بگو مردک! چرا باور کنم که بر حسب اتفاق به حمام محل مسابقه من آمده ای؟

سعدی تا خواست جوابی بدهد حس کرد چیزی سرجایش نیست. بوستان. بوستانش سرجایش نبود.
مولانا را به حال خود گذاشت و به طرف همان جایی که نشسته بود برگشت، ولی بوستان آنجا نبود. انگار که پا درآورده و فرار کرده باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 23:20
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست اول

سعدی، در حالی که لنگش را بر دوش انداخته و بساط حمام را بسته بود، وارد حمام شلمرود مُرده ها شد.
لباس هایش را کند و لنگ را دور کمرش بست. ساعت شلوغی حمام بود، اما بسیار خلوت مینمود. صدای زمزمه ها، از انتهای حمام به گوش میرسید. سنگ پایی را از گوشه ای پیدا کرد و شروع کرد به سابیدن کف پایش.
- کجایی ای سفیداب؟

سعدی، کمی گوشه کنار را گشت و سپس از جایش بلند شد تا دیگر جا هارا بگردد. شاید کسی سفیدابی را کناری پرت کرده باشد.
شاعر لنگ به کمر، هر لحظه که جلوتر میرفت، به صدای زمزمه ها نزدیک تر میشد. به انتهای حمام که رسید، با انبوهی از افراد رو به رو شد که مقابل اطلاعیه ای ایستاده بودند. اطلاعیه، بر روی پارچه ی بزرگی نوشته شده بود و به دیوار آویزان بود. متن اطلاعیه، از این قرار بود:
- بشتابید! بشتابید! در مکانی که هم اکنون در آن قرار دارید، قرار است مسابقه ی «شاعردیچ»، فقط مخصوص شعرای بلند مرتبه ی فوت شده، برگزار شود.
این مسابقه، با شش گروه هفت نفره برگزار میگردد. پس هر چه سریع تر و قبل از اینکه پر شود، گروه تشکیل دهید و شرکت کنید. جایزه برندگان، یک هفته اقامت در لوکس ترین جای بهشت است!
شیوه مسابقه: هر گروه از شعرا، باید سوار بر کتاب های شعر شناور، شعر گروه خود را به گل برسانند.
پایان زمان تشکیل گروه: سه روز قبل از مسابقه
زمان برگزاری مسابقات: دو هفته دیگر
داور بزرگوار: پل الوار
گزارشگر حماسی: فردوسی



سعدی، لنگ به کمر، در چوبی حمام را باز کرد و به خیابان زد. باید هر چه سریع تر، گروه خودش را تشکیل میداد.

یک هفته بعد:
شش شاعر، کنار یکدیگر قوز کرده و در دیوار نامطمئن مقرشان را مینگریدند و از اینکه هر لحظه مقر میتواند روی سرشان خراب شود، باکی نداشتند. سر در مقر، اسم «انجمن شاعران مُرده» به چشم میخورد.

- آیا مفید تر نیست اگر اولین جلسه ی گروه شاعران مرده را آغاز نماییم؟

سعدی درست میگفت. شعرای دیگر، در چهارچوب کوچک خشتی دست سازشان، باز تر نشستند و سعی کردند به در و دیوار ترک دار و کنده کنده ی مقرشان اهمیتی ندهد.

- همانطور که میدانید، هفته دیگر همین موقع مسابقه شاعردیچ، برگزار خواهد شد. با این حال، ما هنوز، یک دانه عضو کم داریم.
- خیام چطور است؟
- آن پیر خرفت را میگویی؟

شکسپیر، سرش را به نشانه نفی تکان داد.

- پس... به ناصر خسرو بگوییم؟

سر ها به سمت سهراب سپهری بازگشت. آلن پو، کتابی را بر پس کله ی او فرود آورد.
- کم خرد! همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتیم که او را گروه شعرای همه چیز ندان ربوده اند.

حواس ها از سهراب گرفته شد و به ادامه کار پرداختند.
- نظرتان درباره ی رودکی چیست؟
- خیر، او را نیز گروهی دیگر قبل از ما ربوده اند.

شعرا، سرشان را تکان دادند. شهریار، چیزی به ذهنش رسوخ کرد.
_کااااش اولیدییی، مولوینی گتیردیخ. آماحیف کی دنیای فانی ده کوییدیچ مسابقه سی وار!

بعد، یادش افتاد که هم گروهی های مرده اش، ترکی بلد نیستند.
- اگر میتوانستیم مولانا را در گروهمان بیاوریم عالی میشد. اما حیف که او در زمین است و دو روز دیگر قرار است کوییدیچ بازی کند.
- کوییدیچ دیگر چیست؟

شعرای دیگر، مجدد به سهراب سپهری نگاه کردند.

- همانند شاعردیچ است. منتها آنها به جای کتاب، جارو دارند و به جای شعر، چیزی گرد را گل میکنند.
- این که خوب است!
- میتوانی کمی زبانت را به دهانت بگیری سهراب؟ کله مان را خوردی!
- بگذارید حرفم را بگویم! میتوانیم یک جاسوس را از طرف خودمان بفرستیم تا طرز کوییدیچ بازی کردن مولانا را ببیند و تایید کند که او مناسب گروهمان است یا خیر!
- بالاخره حرفی حساب را بر زبانت گرداندی. نظر بقیه چه میباشد؟

شعرای دیگر، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

- حال کی جاسوسمان شود؟

نگاه ها به طرف سعدی برگشت.

- او فردی بود که این گروه را تشکیل داد. علاقلانه تر است خودش جاسوس شود.

سعدی، آب دهانش را قورت داد.
_ مرا با او کاری نیست. خودتان جمعش کنید.

بقیه شعرا، ناگهان به در و دیوار کج و کوله مقرشان علاقه مند شدند.
سعدی، مجدد آب دهانش را قورت داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کتی بل در 1401/5/20 23:31:10
ویرایش شده توسط کتی بل در 1401/5/20 23:31:57
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 23:03
تاریخ عضویت: 1400/11/25
تولد نقش: 1400/11/28
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 12:23
از: بچگی دلم می خواست...
پست‌ها: 94
آفلاین
پست سوّم
ب . ی . میم . الف


- درواقع اونا میدونن ما کیا هستیم
- درواقع چرا ؟
- در واقع چون اگه دنبال لین باشن مارو هم باید بشناسن
- درواقع ، ما به لین چه ربطی داریم ؟
- درواقع ربطش اینه که ، ما شیش تا روحیم تو یه بدن
- درواقع نیستیم . شیش تا روح تو یه بدن جا نمیشن

و درواقع اعضا داشتند رو مخ یکدیگر می رفتند .
روی مخ تماشاچیان مصدوم هم همین طور .
تماشاچیان هم که ورزشگاه روی سرشان خراب شده بود ، دیگر مخی نداشتند که بشود روی آن رژه رفت .
پس بدون دلیل و منطق و فکر ، تخم مرغ ها ، گوجه ها ، قیمه ها و ماست هایشان به سمت اعضا ی تیم پرتاب کردند .
- می خوان با ما املت درست کنن ؟
- چاشنی هامون رو از قبل آماده کرده بودن

با وجود آن رگبار احتمالا تا دقایقی دیگر مخ خود اعضا هم متلاشی می شد .

- تکون نخورید ! شما محاصره شدید !

طوفان گوجه ای یک طرف ، مأموران سیاه پوش هم یک طرف .

- میشه یکی به من بگه که الان باید چی کار کنیم ؟
- میشه
بچه های تیم در حالی که هر یک سعی داشتند در جایی پناه بگیرند ، به سوزانا اشاره کردند.
- اون بهت می گه
سوزانا به سمت راستش و بعد به سمت چپش نگاهی انداخت ، حتی به پشت سرش هم نگاه کرد ، اما کس دیگری آن دور و بر نبود .
- من ؟ چرا منننن ؟
- چون بین ما فقط تو ریونکلاوی ای
غروری کاذب سوزانا را در بر گرفت .
او درحالی که قیافه ای متفکر به خود گرفته بود و به افق می نگریست ، به فکر فرو رفت .

دقیقه ای بعد
و بعد
وبعد

ثانیه ها به دقایق و دقایق داشتند به ساعات مبدل میشدند که سوزانا بالاخره کلمه ای را فریاد زد .
- شرطبندییییی
تماشاچیان که به صورت خود جوش داشتند ، قیمه هارا در ماست ها می ریختند و آنها را به اعضا پرتاب می کردند ، لحظه ای دست نگه داشتند . آنها برای حضور در ورزشگاه پولی پرداخته بودند و انتظار صحنه ای هیجان انگیز داشتند و میدانید که ... شرطبندی ها همیشه ی مرلین هیجان انگیزند .

درمیان نگاه های خیره ی تماشاچیان ، سوزانا شروع کرد به دویدن از این سر ورزشگاه ، به آن سر ورزشگاه ، یعنی به طرف مأموران سیاه پوش .
او درست لحظه ای که کم مانده بود با سردسته ی سیاه پوشان تصادف کند ، ترمز کرد .

- بهتره خودتون رو تسلیم کنید ، بین شما یه جاسوس خطرناکه که قصد داشته هاگوارتز رو منفجر کنه
سوزانا غرولندی کرد .
- خودم میدونم می خواسته چی کار کنه
- که اینطور ، پس شما شریک جرمش محسوب می شین
- اوه نه ، یعنی ، ما تازه فهمیدیم ، اصلا چه اهمیتی داره ؟ من برای شما یه پیشنهاد دارم

سردسته یک ابرویش را بالا برد .

- پیشنهاد ؟

سوزانا به گروه بی نام و نشان ها که از درون چادر یواشکی به بیرون نگاه می کردند اشاره کرد .

- درواقع شرطبندی ! ما با اینا که نمیدونم کین کوییدیچ میزنیم ، بعدش اگه برنده شدیم لینو با خودمون میبریم و شما رو به خیر و مارو به سلامت ، اگرم باختیم لین رو میدیم به شما ، بعدش شما میتونین هر بلایی که دوس دارین سرش بیارین

سردسته نگاهی به چند جفت چشمی که از درون چادر به آنها خیره شده بودند انداخت .

- چرا باید سر کسایی که حتی نمیدونم کین شرطببندم ؟
- فک می کنین اونا میدونن شما کی هستین ؟
- نمیدونن ؟
- باید بدونن ؟
- خودت چی ، تو اصلا می دونی من کی هستم ؟
- یه نفر که فقط بلده داد بزنه ؟
- به نظرت من دوس دارم داد بزنم ؟
- پس چرا داد می زنی ؟
- نمیدونم
- بالاخره قبوله ؟
- باشه ، قبول

و آن دو با هم دست دادند .‌
سوزانا هم که از چند جهت خیالش راحت شده بود ، می خواست پیش بقیه بر گردد ، که دستی او را نگه داشت .

- صبر کن من نظرم عوض شد ، اگه برعکسش رو پیشنهاد بدین قبول می کنم
- یعنی چه جوری ؟
- اینجوری که اگه شما بازی رو ببرین ، ما لین رو بازداشت می کنیم ، اگه ببازین ، لین آزاد می شه که بره
- خب گرفتم ، حله

و آن دو برای بار دوم با هم دست دادند .

- چی چیو حله ؟

ظاهرا اعضای تیم دوست نداشتند برای یک بار هم که شده طعم شکست را بچشند !

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
خواستن توانستن است.
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 22:58
تاریخ عضویت: 1401/03/03
تولد نقش: 1401/03/06
آخرین ورود: سه‌شنبه 31 تیر 1404 15:08
از: ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
پست‌ها: 70
آفلاین
پست دوم یک مشت دلار در مقابل کی؟



-بگیردشون.
اما دیگه خیلی دیر شده بود.سیاه پوشان به طرف شومینه رفتن و با دیدن شومینه ی خالی شروع به زیر و رو کردن خانه کردن.
بعضی ها شومینه را شکستن و بعضی ها کل خونه رو زیر و رو کردن.
زیر میز، توی یخچال،زیر مبل با حتی لای کتابخونه
اما هیچی به هیچی ..
فرمانده عصبی به سرباز هاش نگاه کرد.
-گفتید آخرین دفعه کجا دیدینش؟
سرباز ها به هم نگاه کردند.همه چیز واضح بود!

کمی انطرف تر
در واقع حدود چندین هزار کیلومتر آنطرف تر


-اینجا یکمی ترسناکه.
کایلین درحالی که به کرکس های بالا سرش اشاره میکرد به بقیه ی اعضا نگاهی انداخت.
البته این جمله قبل این بود که ناتانیل بهش بچسبه.
بلههه!
آنها بعد از ناپدید شدن در شومینه از یک جنگل وحشتناک با انواع و اقسام حیوانات سر در آورده بودند.
-امیدوارم تو این وضع بارون نگیره.
نیکلاس سرش رو با تاسف تکون داد.
-اصلا لازم به تشکر نیست.میدونم فداکاری بزرگی بود.
لیلی سرفه ی بلندی کرد و کمی عقب رفت تا به بقیه نزدیک تر باشد.
-نیک مطمئنی نجاتمون دادی؟.
نیکلاس نگاه گذرایی به لیلی و بقیه انداخت سعی کرد دقیقا متوجه جایی که هستن بشه.
-خب راستش..اینجا..خب اینجا، تو برنامه نبود.
کرکس ها هر لحضه نزدیکتر و نزدیکتر میشدن.
لین از ترس به لرزه افتاده بود.
راستش اون اضلا با حیوانات رابطه ی خوبی نداشت.
لین با نگرانی دستش رو رو شونه ی سوزانا گذاشت.
-من باید یک اعترافی بکنم..
سوزانا با لبخند به طرفش برگشت .
-خب.بگو
لین با ناراحتی سرش رو پاینن انداخت.
-من...خب راستش من...
-مراقب باششش
صدای دیانا بود که طلسمی به طرف کرکس پرتاب میکرد.
سوزانا و لین به طرف دیگری پریدند.
کرکس سوخت و مانند اسکاج ظرفشویی روی زمین افتاد.
-باید از اینجا بریم.اینجوری نمیشه.
این صدای ناتانیل بود که از پشت شنیده میشد.
لیلی چوب دستیش رو بلند کرد و نور قرمزی به آسمان فرستاد.
-هی فکر کنم داری بدترش میکنی...
-حوصله کن نیک.امیدوارم این یکی از شوخی های استاد بل نباشه.
اما ثانیه ای طول کشید تا هیپوگریف بزرگی بر فراز آسمان پدیدار شد.

ورزشگاه حمام باستانی شلمرود

تمام سکو ها روی زمین پخش شدند.
نیمی از ورزشگاه سوخته بود و نیمی دیگر شکسته و درب و داغان بود.
سیاه پوشان ماموران هاگوارتز رو گرفته بود و چوب دستی هاشون روی گردن اشخاض بود.
یکی از آنها که به نظر میومد فرمانده باشد جلو آمد.
-نگران نباشین.ما با شما کاری نداریم.فقط لین رو به ما تحویل بدید.
همه با نعجب به هم نگاه کردند.
یکی در بین جمعیت داد زد:
-لین اینجا نیست.
-هرجا باشه پیش گروه یک مشت افتخاره.
فرمانده هومی زیر لب گفت و درحالی که گردن داور رو میفرشد فریاد زد:
-سیاهه ی لیستشون رو بنویسید.
اما چند متر آنطرف تر هیپوگریف لیلی فرد آمده بوده بود و آنها همه چیز را شنیده بودند.
البته نیکلاس و ناتانیل درحالی که گردن لین رو بین پاهاشون گرفته بودند از بقیه خواهش میکردند با یک طلسم کارش رو بسازن.
سوزانا با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا ساکتشون کنه.
-لین،چرا میخواستی اینجا رو منفجر کنی؟!
لین که تازه تونسته بود از زیر دست پای اونها بیاد بیرون با قیافه ی ناراحت به سوزانا نگاه کرد.
-خواهش میکنم.لطفا منو تحویل ندید.اونا منو میکشن.لطفا.
لین ثانیه ای با گریه فاصله داشت.
لیلی بلند شد و درحالی که با لبخند دستش رو به سمت لین دراز کرده بود لبخند زد.
با لبند شدن لین،لیلی لکد محکمی به شکمش زد که باعث شد در زمین فرد بره.
-حالا بی حساب شدیم
بعد به طرف صحنه ی وحشتناک رو به روش برگشت.
-باید اول اونا رو بیرون کنیم.
بعد با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا به حالت اول برگردن.
کایلین لبخندی زد به سیاه پوش ها اشاره کرد.
-باید نشونشون بدیم یک مشت افتخار کیا هستن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1401/5/20 23:04:21
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1401/5/20 23:05:12
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1401/5/20 23:10:31
◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 20 مرداد 1401 19:25
تاریخ عضویت: 1399/06/24
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 18:22
از: تارتاروس
پست‌ها: 317
آفلاین
پست اول
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام


بعد از بازی اول اعضای تیم به خاطر یک مشت افتخار با خوشحالی و کمی هم خستگی راهی رختکن شدند تا لباس هایشان را عوض کنند و از آنجا هم سوار اتوبوس بشوند و به خانه برگردند.

-بازی خوبی بود.
-اره بازی خیلی خوبی بود.
-تو هم خوب بازی میکنی ها. پیرمرد.
-هاهاها.
-

اتوبوس شوالیه از دور دیده شد که به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد.

-هی ارنست ما اینجاییم.
-یه کم تند نمیاد؟
-اره خب اون خیلی پیره. اما رانندگیش حرف نداره.
-ارنس...ارنست؟!

اتوبوس هنگام نزدیک شدن به دروازه ی ورودی ورزشگاه سرعتش را که کم نکرد هیچ، بلکه سرعتش را بیشتر هم کرد و تخته گاز به دروازه ی آهنی کوبید و آن را از جا کند و به سرعت به سمت اعضای تیم آمد.

-اینجا چه خبره؟
-فرار کنید.
-برو کنار لیلی.

نیکلاس با افکت جیمز باند پرید و لیلی را قاپید و از جلوی اتوبوس که مستقیم به سمت او می آمد، کنار کشید. اعضا جا خالی دادند و اتوبوس با همان سرعت به میله ی بزرگ پرژکتور برخورد کرد. پرژکتور غول آسا خم شد و با شدت روی اتوبوس افتاد.

بوم


اتوبوس منفجر شد و موج انفجارش همه ی افراد حاضر را نیم متر از روی زمین بلند کرد و به اطراف پرت کرد. اعضا در شوک بودند اما ناخوداگاه بلند شدند و پیش همدیگر جمع شدند.

-نـــــه ارنست.
-صبر کن نیکلاس.

نیکلاس خودش را به اتوبوس رساند که داشت میسوخت تا به ارنست کمک کند.

-فروزن الساییـموس.

با ورد نیکلاس از ته چوبدستی اش برف و یخ و یخمک و نوشمک به سمت اتوبوس پرتاب شد و اتش را خاموش کرد.

-ارنست... ارنس..ارنست؟

نیکلاس به تعجب به جایی که باید راننده انجا باشد نگاه میکرد اما هیچ چیز انجا نبود فقط زنجیری که به فرمان بسته شده بود و تکه سنگی که روی پدال گاز گذاشته شده بود. نیکلاس از اتوبوس فاصله گرفت.

-اینجا چه خبره؟
-منم نمیدونم. به نظرت میخواستن به جون ما سو قصد کنن؟
-ما که یه مشت تازه واردیم. این همه وزیر و مدیر به درد نخور هستن چرا نمیرن به اونا سو قصد کنن.
-نمیدونم. فعلا بهتره راه بیوفتیم و بریم یک جای امن.

با این حرف، دیانا رمزتازی باز کرد و همگی وارد آن شدند و در خانه ی نیکلاس از آن خارج شدند. داخل اتاق پذیرایی همه چیز مرتب بود و همینطور تمیز؛ احتمالا ادوارد(اشاره به بازی قبل) لطف کرده بود و از پدرش خواسته بود تا خانه ی نیکلاس را تعمیر کند.
بچه ها چیزی از احساس خوشحالیِ بعد از بازی شان درشان نمانده بود و با بهت و تعجب به همدیگر نگاه میکردند. خیلی هم مواظب بودند و به هر تکان پرده یا سایه ای واکنش نشون میدادند.

-یعنی میخواستن مارو بکشن؟ اما برای چی اخه؟
-نمیدونم. احیانا چیزی از ورزشگاه بلند نکردین؟
-نیکلاس!
-چیه خب. دارم سوال میپرسم. بیشترِ این کینه توزی ها و انتقام ها از دزدی شروع میشه.
-نه. من فکر میکنم مسئله مهم تر از اینها باشه. به هر حال بهتره فعلا حسابی مواظب خودمون باشیم.


کمی آنطرف تر پایگاه جاسوسی دورمشترانگ

-قربان! جاسوسان ما نتونستن جاسوس دشمن رو از بین ببرن. احتمال زیاد اون جاسوس هنوز زنده است و میخواد حمله ی تروریستی سنگینی رو توی هاگوارتز اجرا کنه.
-همه ی تیم هارو بفرستین. اون جاسوس باید از بین بره.

---

فردای آنروز همه با دمپایی های خرگوشی و لیوان های آبمیوه ای که گولم های نیکلاس در اختیار انها گذاشته بودند از اتاق خواب هایشان بیرون امدند و به سمت میز صبحانه رفتند.

-اخیش چه قدر خوب خوابیدم.
-راست میگی؟ من که تمام شب با یک چشم باز خوابیدم. فکر اینکه کسایی میخوان مارو ترور کن منو حسابی میترسونه.
-خب دیگه حالا صبحانه تون رو بخورین که کلی کار داریم... .
دیانا این را گفت و از پشت شیشه داخل حیاط را نگاه کرد.

بوم

طلسم انفجاری دقیقا جلوی صورت دیانا منفجر شد و موج آن شیشه های اتاق را شکست و دیوار های اشپزخانه داخل حیاط سقوط کردند. حالا از بیرون میشد کاملا داخل اشپزخانه را دید. نیکلاس بلافاصله میز را به یک طرف انداخت و بچه ها پشتش پناه گرفتن.

-دیانا حالت خوبه؟

دیانا صورتش زخمی شده بود. نیکلاس سعی کرد با استفاده از هاله ی شفابخشش اورا خوب کند؛ موفق هم شد.


-خودتون رو تسلیم کنید. شما ها در محاصره هستین. خودتون رو تسلیم کنید تا تبدیل به اسلایم نشدین.

نیکلاس از وسط میز که یک تکه اش شکسته بود بیرون را نگاه کرد و افرادی سیاه پوش را دید که قد و قامت دمنتور ها را داشتند و ماسک مرگخواران را. تعدادشان زیاد بود و بین زمین و هوا شناور بودند و اشپزخانه را هدف گرفته بودند.

-یا امامزاده هلگا. اینا کی ان دیگه؟!
-خودتون رو تسلیم کنید.
-شما خودتون رو تسلیم کنید.


نگاه ها همه به سمت کایلین برگشت که خیلی خجسته تشریف داشت و در حال سرکشیدن آبمیوه ی صبحانه اش بود. اما حرف او به مذاق سیاه پوشان خوش نیامد چون فرمانده شان که کمی عقب تر ایستاده بود، دستش را بالا برد.

-با فرمان من. آتش!

گلوله های رنگی و جینکس و طلسم و جادو از هر طرف به سمت آنها آمد. میز چوبی کم کم تکه تکه میشد و بچه ها از سرشان با دو دستشان محافظت میکردند.

-باید یه کاری بکنیم.
-نیکلاس این خونه ی توست. راه دررویی چیزی نداره؟

نیکلاس با این حرف لین چشم هایش را بست و چند ورد زیر لب زمزمه کرد، دست هایش را روی خرده چوب ها گذاشت و تمرکز کرد. خرده چوب ها به شاخه های درختی تبدیل شدند و به هم پیوستند و تنه ی کلفتی را تشکیل دادند. تنه به قدری بزرگ شد که کاملا فضای خالی دیوار را پوشاند و بار دیگر سکوت در اشپزخانه حکمفرما شد.

-این زیاد نگهشون نمیداره. باید بریم.

اعضا همگی به سمت راه پله رفتند و بدو بدو پله ها را پریدند و به طبقه ی اول رسیدند به سمت در پشتی رفتند که در با شدت لگد یکی از سیاه پوشان باز شد و پشت سرش بقیه شان به داخل یورش آوردند.

-اوناهاشن. بگیرینشون.

نیکلاس سریعا به سمت شومینه رفت و پودری توی اتش ریخت و مکان مورد نظرش را زمزمه کرد بعد هم جلوی شومینه ایستاد و به سمت بقیه فریاد زد.

-بجنبید. برید. برید. برید.
اعضا یکی یکی توی اتش پریدند و غیب شدند. یکی از سیاه پوشان شیرجه زد و پای سوزانا را گرفت.

-آیــــی.

سوزانا دستش را دراز کرد، با نیکلاس زیاد فاصله نداشت. نیکلاس هم یک دستش به میله ی کنار شومینه بود و سعی میکرد دست سوزنا را بگیرد.

-هوووو.

صدای خوفناکی سیاه پوشان را سر جایشان خشک کرد. از پشت پرده های پذیرایی جثه ی بزرگ موجودی دیده شد که به آن ها نزدیک تر میشد. جلوتر آمد پرده، کمی در برابر حرکت موجود غول اسا مقاومت کرد اما نتوانست زیاد تحمل کند و پاره شد و هیکل خاک و گلیِ گولمِ نیکلاس پدیدار شد. اما برای دفاع در برابر او خیلی دیر شده بود. گولم به سمت سیاه پوشان یورش برد و با مشتی محکم انهارا به طرفین پرت کرد بعم هم خودش را به گاو بازی زد و حسابی گرد و خاک کرد. نیکلاس سریع دست سوزانا را قاپید و او را در شومینه هل داد و خودش هم در آن غیب شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1401/5/21 0:06:56
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1401/5/21 0:07:27
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 مرداد 1401 02:28
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 07:19
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: جاسوس

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1401/5/11 10:25:45
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 22:23
تاریخ عضویت: 1397/11/30
تولد نقش: 1397/12/01
آخرین ورود: جمعه 24 مرداد 1404 13:23
از: این گو به اون گو!
پست‌ها: 104
آفلاین

تیم تف تشت هربار سعی کرده از موضاعات متنوع با ماجراهای معمول سایت برای سوژه‌ی کوییدیچش استفاده کنه. سوژه‌ی این هفته ما الهام گرفته از فیلم علمی تخیلی اینسپشن هستش که احتمالاً خیلی از شما خصوصاً افراد علاقه مند به سینمای کریستوفر نولان اون رو دیدید. برای اون دسته از خواننده‌هایی که فیلم رو ندیدن، به جز اینکه توصیه می‌کنیم حتماً این فیلم رو از دست ندید، خلاصه ‌ای رو آوردیم تا احساس سردرگمی نکنن:
نقل قول:
شخصیت اصلی داستان دام کب، یک دزد حرفه‌ای دنیای مدرنه که با کمک تیمش و دستگاه خاصی که در یک سامسونت حمل می‌کنه، به رویاهای افراد نفوذ می‌کنه و اسرار اون‌ها رو از ضمیر ناخودآگاهشون می‌دزده. بنا به دلایلی، از کشورش فراری می‌شه در حالی که پلیس به دنبالشه، تا اینکه روزی شخصی بهش پیشنهاد می‌کنه تا در ازای کاری غیر معمول، پرونده‌اش در پلیس رو از بین ببره. تفاوت این کار اینه که دام و تیمش باید به رویای اون فرد برن و به جای دزدیدن اسرارش، ایده‌ای رو در ضمیر ناخودآگاهش بکارن. در این میان چند اتفاق پیش بینی نشده میفته و تیم مجبور میشه به رویای یک فرد دیگه درون رویای اولی بره تا به این صورت برای رفع مشکل زمان بخره..

***************************************


تف تشتی ها همانطور که به پایان مسابقات کوییدیچ نزدیک می‌شدند، نگرانی‌اشان هم بیشتر و بیشتر می شد. چیز زیادی به پایان مسابقات نمانده بود و هنوز سه امتیاز عقب بودند.
کریچر به زحمت‌هایی که برای هر دوره‌ی این مسابقه کشیده بود و ملانی به تحمل آغامحمدخان و هنری هشتم فکر می‌کردند.
آن طرف اینیگو به خاطر رویاهایی که نتوانسته بود ببیند و سرکادوگان به توجه‌هایی که نتوانسته بود به اسبش بکند، غصه می‌خوردند.

- کریچر به شما گفت که ما این دفعه باخت.
- هر دفعه همین را می‌گویی همرزم!
- منم با کریچر موافقم. هر دفعه با یه حقه‌ای بردیم ولی اینبار دیگه نمی‌تونیم... هیچ نقشه‌ای نداریم.
- ملانی جان راستش ما هیچوقت نقشه نداشتیم، نقشه‌ها خودشون میومدند همرزم.

اینیگو تا اون لحظه حرفی نزده بود و با چهره‌ای درهم رفته به کتاب‌های رویابینی و تعبیرش نگاه می کرد.
- اگه می بردیمم معروف می‌شدیم، اون‌وقت کاروبار من می‌گرفت و چند نفر میومدند پیش من رویاشون رو می‌دیدم حداقل‌.
- آقای اینیگو وقت گیر آورد باز. هی رویا، رویا کرد.

اینیگو ذاتا آدم افسرده‌ای بود، به همین خاطر مثل یه بچه‌ی خوب رفت تو اتاقش تا به کارهای بدش فکر کنه.

- همرزم کریچر. عصبی بودن فقط باعث پیشرفت نکردن میشه. باید با استراتژی جلو رفت.
- منم با این حرف سرکادوگان موافقم. اینیگو هم کمبود رویابینی داره چندوقته... باید راحتش بذاریم.

کریچر جن زرنگی بود... شاید خیلی زرنگ!

- رویابین؟ راست گفت! یعنی اینیگو تونست اتفاقی رو دید که بعدا در واقعیت افتاد!
- دقیقا کریچر.
- خب چرا اینجا نشست؟ ما باید آقای اینیگو رو خواب ساخت!
- خواب کردن اینیگو به چه درد ما میخوره؟
- بعد ما اونوقت خوابش رو ساخت! ما کوییدیچ رو تو خوابش برد!
- بذارید ببینم، اینکه منظورش این نیست که وارد رویای اینیگو بشیم؟
- کریچر دقیقاً منظورش همین بود!
- نقشه خوبیه همرزم. ما به تو افتخار می‌کنیم. اما چطور اینکارو کنیم؟
- با من اومد تا به شما نشان داد.

کریچر فکر اینجا را هم کرده بود. آنها را به زیرزمینی برد که برخلاف انتظار تف تشتی ها کاملا تمیز و وایتکسی بود.
توی اون زیرزمین از شیرتسترال تا جون جادوگر و ساحره پیدا میشد. کریچر چند وسیله را از قفسه‌های فلزی برداشت و آنها را پخش زمین کرد‌ و خود در کنار آنها نشست.

- همرزم، داری چیکار میکنی؟
- کریچر دستگاهی جادویی ساخت تا با استفاده از آن وارد خواب آقای اینیگو شد.

تف تشتی ها به جن خانگی بودن کریچر شک کرده بودند و با تعجب به او و دم و دستگاهش می‌نگریستند. بعد از دو سه ساعت عذاب آور و کسل کننده، کریچر آخرین سیم را به دستگاهش وصل کرد‌ و آن را جلوی تف تشتی ها قرار داد.
- حالا وقت کمی جادو بود. یکی‌تان به این جادوی ذهن خوانی زد!

ملانی چوبدستی اش را بالا برد و وردی را زیر لب زمزمه کرد.

نصفه شب_ اتاق خواب اینیگو ایماگو

در اتاق با صدای جیرمانندی باز شد و سایه‌ی موجودی با گوش‌های بلند و کریه، دختری قدبلند که تابلوی مردی جنگجو را در دست داشت، دو عدد نره تسترال دییلاق و یک کاکتوس عظیم‌الجثه روی دیوار افتاد.
- قرچ!
- آخ... اینیگوی شلخته.
- هیس... شما باید ساکت بود.

تف تشتی ها به تخت اینیگو رسیدند. کریچر دستگاه را از توی کیسه‌اش درآورد و چند سیم با سرهای زرد را به سر اینیگو چسباند.
چند سیم دیگر هم که آویزان بودند را برداشت و یکی را به نوک بینی خود و یکی دیگر را به موهای ملانی و دوتا را به پشت تابلوی سرکادوگان چسباند، علاقه‌ای به آبکش شدن دستش نداشت، برای همین یکی را هم به گلدان میمبله تونیا چسباند.

- شما غربی ها دارید چیکار می‌کنید؟
- مگر غربی ها چشان است؟ خیلی هم زنان خوشگلی دارند.
- تو خامُش باش ای...
- هیس باشید. می‌خوایم بریم تو خواب اینیگو تا نتیجه کوییدیچ رو به نفع خودمون کنیم.
- با اینکه چیزی نفهمیدیم اما باشد. از آنها یکی هم به سر مبارک ما بزنید و یکی به سر این گامبو.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 22:06
تاریخ عضویت: 1395/05/07
تولد نقش: 1396/03/31
آخرین ورود: چهارشنبه 10 فروردین 1401 19:43
از: میدان گریمولد، خانه شماره 12
پست‌ها: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

ٌٌWWA


پست دوم:


همین که سیم های دستگاه عجیب و غریب کریچر را به سر خودشان و اینگو وصل کردند، اتفاق عجیبی افتاد. همه چیز به سرعت ناپدید می شد و مجموعه ای از رنگهای مختلف از کنارشان می‌گذشت. تا اینکه بالاخره خود را در مکان عجیبی یافتند.
در اتاق بزرگ و شیکی ایستاده بودند که بنظر می رسید یک جور اداره مشنگی باشد. نوری که از لابه لای پرده کرکره ای می‌گذشت، اتاق را روشن می‌کرد. چند قفسه کتاب در گوشه اتاق به چشم می‌خورد و در سمت دیگر، پشت میز بزرگ خانمی با روپوش سفید نشسته بود. مقابل میز، یک کاناپه راحت گذاشته بودند و روی کاناپه کسی ننشته بود جز... اینگو!

اینگو مقابل دکتر نشسته بود. کمی به جلو خم شد و صورتش را با دستانش پوشاند. خانم دکتر نگاهی به چیزی که ظاهرا عکس بود انداخت.
-پس بن پاتر ایشونه؟

اینگو پاسخی نداد.

تف تشتی های با چشمایی که هرکدام به اندازه تخم مرغی گرد شده بود، به اینگو خیره شدند. کاکتوس طوری به هم تیمی هایش نگاه کرد گویی با زبان بی زبانی یادآوری می کرد دخالت در حریم شخصی دیگران کار درستی نیست. اما متاسفانه کاکتوس نمی توانست حرف بزند. نوع بشر هم می میرد برای تجاوز به حریم خصوصی دیگران!

خانم دکتر شروع به صحبت کرد.
_این فقط توی ذهنته... واقعی نیست و قرار هم نیست بهت آسیبی بزنه.

بنگ!

تیری از غیب به پیشانی خانم دکتر اصابت کرد و یک حفره کوچک روی پیشانی اش ایجاد کرد. مقداری خون روی دیوار پاشید و سر خانم دکتر روی میز افتاد. تف تشتی ها و اینگو به پشت سرشان نگاه کردند. آنگاه متوجه شدند تیر از غیب ظاهر نشده. بن پاتر آنجا ایستاده بود و لبخند شرورانه ای بر لب، مسلسلی در دست داشت که آماده شلیک بود.

تف تشتی ها به طرف میز دکتر دویدند تا پشت آن پناه بگیرند. آغا محمدخان اینگو را از یقه بلند کرد و او را به پشت میز کشاند. بن پاتر بی وقفه به به هر سو شلیک می کرد.

اینگو از دیدن هم تیمی هایش متعجب شد.
_بچه ها! شما اینجا چی کار می‌کنید؟

ملانی سعی کرد خون سردی اش را حفظ کند.
_چیزه... اومدیم نجاتت بدیم. ما بخشی از خوابت هستیم ها! یه موقع فکر نکنی با وسیله عجیبی که کریچ ساخته اومدیم اینجا و فهمیدیم بزرگترین ترست یه بن پاتره که تو ذهنت ساختیش.

اینگو بغض کرد. در این حین بن پاتر همچنان به شلیک کردن ادامه می‌داد و چیزهایی راجع به مرتدان، مرلین، بهشت و وظیفه اش برای فرستادن کافران مرلین به جهنم میگفت. کریچر نیز با دستگاه عجیبش کلنجار میرفت.
_اگه وارد خواب نفر دوم شد، همه چیز اینجا هزار برابر کندتر شد!

کریچر این را گفت و سیم هایی را به سرش متصل کرد و بلافاصله به خواب فرو رفت. سایر اعضای تیم نیز هرکدام به تقلید از کریچر سیم هایی به سرشان زدند. دوباره همه چیز ناپدید شد و مجموعه اشکال رنگارنگ از مقابلشان گذشتند.

همین که نورهای رنگی ناپدید شدند، اینبار خود را در شهر بزرگی یافتند. ساختمان های بزرگ و سر به فلک کشیده از هرسو آنها را احاطه کرده بود. اما چیزی درست نبود. بنظر می رسید تمام این شهر توسط اجنه خانگی اداره می شود. اجنه خانگی از سویی به سوی دیگر می رفتند و هریک مشغول کاری بودند.

با کمی دقت متوجه شدند تمان جن ها شبیه به هم هستند. با دقت بیشتر متوجه شدند پسرک های شانزده یا هفده ساله ای با قدی بلند، لباس سرتاپا مشکی مو های صاف و بلند، هرکدام همراه یک جن خانگی هستند.
تف تشتی ها با تعجب به مردم این شهر که همه یک شکل بودند خیره شدند تا اینکه سر کادوگان توجهشان را به تابلویی جلب کرد.
_اینجا را ببنید همرزمان!

همین که چشمشان به تابلو افتاد آرزو کردند که ای کاش در همان مطب دکتر به دست بن پاتر به قتل می رسیدند.

_به ریوگلستان خوش آمدید؟! شوخی میکنید؟!
_این کابوسه همرزم. نه خواب قبلی.
_کریچر این دیه چه مدل خوابه؟ کریچر؟ کریچر؟ صبر کنید ببینم اصن کو کریچر؟!
_اینجا هزاران و شاید میلیونها کریچر باشه!
_که... که هرکدوم یه ریگولوس دارن؟!
_کریچ و ریگول مونث هم بینشون هست؟
_ای وای! بن پاتر کجایی؟ دقیقا کجایی!؟

اما دیگر فرصتی برای پشیمانی نبود زیرا خیل عظیم از کریچرها و ریگولوس ها از هر طرف به سمت تف تشتی ها نزدیک می شدند و ناگهان تف تشتی ها متوجه شدند در اثر فشار جمعیت به سمت دیگری کشیده می شوند. در عین حال اصلا حواسشان را از دست نداده، در حالی که از فشار جمعیت می نالیدند اموات کریچر را نیز مورد عنایت قرار دادند.

ناگهان جمعیت ایستاد و توجه تف تشتی ها به جایگاه بزرگی که مقابلشان بود جلب شد. قبل از آنکه فرصت کنند چیزی بپرسند، چند کریچر روی جایگاه شروع به نواختن سازهایشان کردند. سپس کریچر دیگری با میکروفن روی جایگاه حاضر شد.

ملانی فریاد زد:
_بچه ها ببینید اون کریچر خودمونه!

کریچر اصلی که روی جایگاه ظاهر شد با صدای گوشخراشش شروع کرد به خواندن:
_ای قشنگ تر از ریگولینا تنها تو کوچه نریا! کریچرای محل دزدن ریگول منو می دزدن ریگول منو می دزدن.

هنگامی که به این قسمت رسید، تمام کریچر و ریگولوس ها یک صدا شروع به خواندن کردند:
_ریگول منو می دزدن ریگول منو می دزدن!

اینگو اعصاب نداشت. او از تمام سروصدای و کر کننده و بویژه کنسرت منتفر بود. آنهم کنسرتی که خواننده اش کریچر باشد. حتی حرف زدن کریچر عذاب آور بود چه برسد به خواندنش! لذا فریاد زد:
_بن پاتر! بیا منو بخور!

بنگ!

آرزویش بلافاصله برآورده شد! بن پاتر از ناکجا آباد ظاهر شده بود و به کمک مسلسلش شروع کرد به کشتن مردم ریوگلستان. تف تشتی ها بلافاصله پا به فرار گذاشتند.
سر کادوگان گفت:
_لعنت بر شیطان همرزمان! مگه کریچر نگفت همه چیز تو خواب قبلی هزار برابر کندتر میشه؟

ملانی در حالی که می دوید و از شدت ترس صدایش مثل کریچر شده بود جیغ جیغ کنان گفت:

_آخه کریچر کی حرف درست زده که این بار دومش باشه؟!

آغا محمد خان قاجار جلوتر از بقیه می دوید و جهت تسریع فرار، شمشیر از غلاف بیرون کشیده بود و کریچرها و ریگولوس های مقابلش را یکی یکی قتل عام می کرد.

هنری هشتم اعتراض کرد.
_نکش لامصب! نکش بی مروت! شاید اینا مونث هاشون باشن! د آخه شاید یکی از اینا پسر زا باشه!

تف تشتی ها به جایگاه رسیدند و کریچر اصلی را که همچنان مشغول خواندن بود با خود کشان کشان به سمت دستگاه عجیبش که کمی آن طرف تر بود بردند.
_ملت کریچر رو رها کرد! کریچر هنوز "پیرهن مشکی دل کریچر رو برد" رو برای ارباب ریگولوس نخوند.

بالاخره به دستگاه رسیدند. بن پاتر که مشغول کشتن جمعیت بود چیزی نمانده بود به جایگاه برسد.

_زود باش سر! دستگاه رو آماده کن!

اما سرکادوگان لحظه ای تامل کرد. نگاهی به اعضای تیمش انداخت، هیچ کدام عادی نبودند. قطعا رویاهایشان هم عادی نبود و بعید نبود سر از جهنم دیگری در آورند. آنگاه متوجه شد که تنها عضو عادی تیم تف تشت که در واقع به طور رسمی عضو تیم نبود اما همیشه همراهی شان می کرد و در حال حاضر عادی ترین نوع در آن لحظه به شمار چه کسی هست. با یکی از سیم های دستگاه به طرف او رفت. دوباره همه چیز غیب شد و نورهای عجیب تف تشتی ها را برای بار سوم فرا گرفت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
وایتکس!

پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 22:02
تاریخ عضویت: 1385/08/03
تولد نقش: 1396/08/30
آخرین ورود: شنبه 9 دی 1402 15:08
از: این تابلو به اون تابلو!
پست‌ها: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

WWA


پست سوم:


همه‌ی اعضای تف تشت در ریگولستان به خواب رفتند و در یونجه زار سر سبزی که شباهت زیادی به پس زمینه‌ی تابلوی کادوگان داشت بیدار شدند. همگی نفس راحتی کشیدند، بعد از آن‌همه شلوغی که ناشی از افکار شوریده و پریشان کریچر بود، یک دشت درندشت که در آن فقط یه اسطبل و یک کلبه‌ی روستایی به چشم می‌خورد، مانند بهشت می‌مانست! هنوز درست و حسابی گرد و خاک را از رداهایشان نتکانده بودند که اسب رعنای نقره‌ای رنگی با هیکلی ورزیده از اسطبل بیرون آمد. یال براقش را در زیر نور خورشید تکان داد و با حرکاتی وزین و موقر به سمت یک دسته علف رفت و شروع به خوردن کرد.
ملانی که چشم از اسب زیبا بر نمی‌داشت گفت:
- آخیییی، یعنی این طفلک خودش رو تو خواب اینجوری می‌بینه؟

کریچر نگاهش را از اسب خوابیده‌ی کادوگان در تابلو، به اسب خوش قد و بالای روبرویش و سپس تابلوی بالای اسطبل که کلمه‌ی «رخش رستم» روی آن با خط طلایی کنده کاری شده بود، انداخت و گفت:
-آناناس!

در همان لحظه در کلبه‌ی روستایی باز شد و مردی پنجاه شصت ساله اما با هیکلی ورزیده و قدی و قامتی رشید، در حالی که زره‌ای برازنده‌ی اندامش به تن داشت از داخل کلبه بیرون آمد. پیرمرد به سمت اسب رفت، هویجی از داخل جیب زره‌اش دراورد و با مهربانی جلوی روی اسب گرفت.
- واقعاً آناناس!
- خیلی هم خودمان از این مردک کنگر فرنگی بی ریخت و قیافه با جذبه تریم! اسب است دیگه! نمیفهمه هم‌رزمان!

اینیگو که به زور جلوی خنده‌ی خودش را گرفته بود، در حالی که برق شرارت در چشمانش می‌درخشید به کادوگان گفت:
- مرلینی نکرده به یک پیرمرد و اسبش که حسودی نمی‌کنی همرزم؟
- هرگز همرزم! این مردک خیار چمبر بزکوهی مجه چی داره که ما بهش حسودی کنیم؟
- این‌همه خشم و بدخلقی برای چه همرزم؟

جمله‌ی آخر را پیرمرد ورژن تلطیف شده‌ی کادوگان با لحن طمانینه داری به کادوگان درون تابلو گفت و سایرین را از شدت خنده به گریه انداخت! تصور اسب زبان بسته از کادوگان به حدی ابزورد بود که ملت تف تشتی کم مانده بود از خنده زمین را گاز بزنند. کادوگان واقعی که حسابی به غرورش برخورده بود لگدی حواله‌ی نشیمن‌گاه اسب کوتوله‌ی حیوانکی کرد و وقتی دید بیدار بشو نیست، کیف سامسونت حاوی بند و بساط اینسپشن بازی را قاپید و سیم‌های رابط رویا را به مغز خودش وصل کرد و به خواب رفت. ملت تف تشتی اندکی با دودلی و حتی ترس به یکدیگر نگاه کردند و از آنجایی که هیچ چیزی به جز یک دشت، یک اسطبل و یک شوالیه و اسبش در آن رویا نبود تا به آنها در کوییدیچ کمک کند، در حالی که انتظار هر چیزی را داشتند، سیم‌ها را به مغز خودشان متصل کردند و به رویای سر کادوگان وارد شدند.

رویای کادوگان

تگرگ در این درگه که گه گه، تگرگ رگباری و رگبار تگری بر سر و روی ملت می‌بارید ناگه، غوغا می‌کرد. قطرات درشت تگرگ بسان اشک‌های درشت یک هیپوگریف سرگردان در بوران، چپ و راست، بالا و پایین، افقی و عمودی و انتخابی و انتهاری به سر و کت و کتف و کول ملت ریخته می‌شد. تریلر سیاهی در تاریکی شب می‌راند و حلزون‌های بی‌نوای خانه به دوش را که از هجوم تگرگ از خاک خیس خورده بیرون آمده بودند زیر هیجده چرخ خود له می‌کرد. سه مسافر تریلر دور هم جمع شده بودند و ریش های همدیگر را می‌بافتند. دارون نه ریش داشت نه مو، در نتیجه رانندگی می‌کرد. دارون رانندگی بلد نبود، اون رانندگی معمولیش را هم بلد نبود، چه برسد به تریلر، ولی خوب لعنت بر قوانین راهنمایی رانندگی آمریکا! لعنت کلا بر قوانین آمریکا! لعنت بر سیستم آمریکا!*
تریلر به سان هیولایی عنان گسیخته حلزون له کنان جلو می‌آمد تا اینکه با دیدن یک عده آلیس خرگوش سوار جفت پا رفت روی ترمز! ترمز به حدی شدید بود که قسمت پشت تریلر معلق زد و آمد جلوی تریلر! مسافران قسمت پشتی هم در حال معلق زدن ریش یکدیگر را ول کردند و چاپ سویی** خوران بلند بلند پدرشان را صدا زدند. تف تشتیان تگرگ زده با فک هایی شش متر آویزان به تریلر چپه شده خیره شده بودند که ناگهان کله‌ی سرج از پنجره‌ی کمک راننده بیرون زد و سرشان داد کشید:
- هد بنگ بزنید مادر سیریوسا!
- کریچر این یارو رو قبلاً ها توی جادوگران شناخت!

قاعدتاً همه تف تشتی‌ها هاج و واج بودند، ولی متأسفانه این متن قاعده ندارد، این بود که همه هد بنگ زنان در حالی که صدای سر کادوگان از گلوی همه شان در میامد شروع به خواندن کردند:
-اتتتتتک! اتک! اتک! اتک! ***

کادوگان لزگی می‌رقصید و می‌خواند:
- اتتتتتک! اتک! اتک! اتک!

سرج ریش‌های جان و شاو و جان برنارد شاو را گرفته بود می‌کشید و می‌خواند:
- اتتتتتک! اتک! اتک! اتک!

و خود اتک شروع شد. خرگوش‌ها و آلیس‌ها و کرم ابریشم و تیل لیندمن در نقش ملکه‌ی قلب‌ها و فلامینگوهای چوب گلف خورده و لارتن کرپسلی و سایرین به قاب دوربین حمله آوردند! و حسن ختام ماجرا بن پاتر هم اتک اتک گویان به تصویر اضافه شد. کریچر که با هر بدبختی سعی داشت جلوی هدبنگ زدن خودش را بگیرد و راهش را از میان جمعیت حمله آورندگان باز کند، فریاد زد:
- کادوگان، مرتیکه‌ی تسترال بی‌ناموس رماتیسم داشت! جان خود را نجات داد تا مبتلا نشد! هر جهنم دره‌ای از اینجا بهتر بود!

در سامسونت را باز کرد و سیم‌ها را به سمت جماعت تف تشتی پرت کرد، بعد هم سیم اصلی را به سر نزدیک ترین کسی که دور و برش بود چسباند. جماعت تف تشتی در میان فریاد‌های اتک و در حالی که لارتن و سرج پشت سرشان می‌خواندند «رماتیسم زنده است!» به خواب بن پاتر رفتند!


_____________________________
* به تعبیر برخی، ترجمه‌ی نام گروه System Of A Down
** غذایی چینی و نام یکی از آهنگ های این گروه
*** متن یکی دیگه از آهنگ‌های این گروه

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سر کادوگان در 1398/6/18 22:17:15

تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟