wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: جمعه 11 شهریور 1401 21:45
تاریخ عضویت: 1396/12/07
تولد نقش: 1396/12/12
آخرین ورود: سه‌شنبه 8 آذر 1401 19:27
پست‌ها: 137
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
پست دوم


 

-حالا ما چیکار باید بکنیم؟
-گناه!

دامبلدور دستی بر ریش سفیدش کشید و به فکر فرو رفت. این همه سال در راه خیر و خوبی تلاش نکرده بود که حالا به خاطر یک مسابقه، گناهکار و جهنمی بشود. گلویش را صاف کرد اما پیش از آنکه حرف بزند، به یاد بچه‌های تیم و آرزوهایشان افتاد.

به یاد تاتسویایی که اگر به رویای شرکت در مسابقات کوییدیچ نمی‌رسید، معتاد می‌شد. بعد به فکر ایوایی افتاد که هنگام غمگین شدن، بیشتر می‌خورد و ممکن بود جامعه ی جادوگری را به خطر بیندازد. در آخر ذهنش سمت پیکت رفت. پیکت از او ناامید می‌شد. قلب دامبلدور در ریشش افتاد. او هرگز یاران روشنایی را ناامید نمی‌کرد، حتی به قیمت لکه‌دار شدن شرافت خودش!

-خب آبجی بابا... چه گناهی ازمون برمی‌آد که مستقیم بریم تا طبقه ی هفتم؟ میشه رعایت سن و سال و ریش سفید ما رو بکنی؟

 

مسئول با بی‌حوصلگی کشوی زیر میز را با پایش باز کرد. جهنمی‌های کله‌خراب که پشت سرشان در صف به این پا و آن پا افتاده بودند و می‌خواستند زودتر تکلیفشان مشخص شود، شروع کردند به تنه زدن به بازیکن‌ها. مسئول برگه‌ای به سمت دامبلدور گرفت و بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:
-این لیستِ هفت گناه کبیره‌اس. هرکی توی یکیشون اوستا بشه، مستقیم می‌افته وسط طبقه ی هفتم جهنم. حالا زود باشین برین. این‌جا کلی گناهکار داریم که باید تکلیفشون مشخص شه.

دامبلدور نگاهی به لیست انداخت و آه کشید. چطور کارش به اینجا کشیده بود؟

 تصویر تغییر اندازه داده شده

***

-اول قبول کردن لیست گناه، حالا هم استفاده ی شخصی از اموال عمومی هاگوارتز!

دامبلدور درحالی که پرده ی روی جام آتش را می‌کشید، زیر لب زمزمه کرد. از مادربزرگش شنیده بود که یک گناه، مقدمه ی گناه بعدی است و با سرعتی که او در سراشیبی پیش می‌رفت، خیلی طول نمی‌کشید که در جهنم کله‌پا بشود. دوران گناهکاری‌اش، از یک لایک شروع شده بود.

-خب دیگه پروف... اینا رو بریزین تو جام تا هر کسی گناه خودش رو برداره.

تاتسویا هفت تکه کاغذ تا شده که درون هر کدام اسم یک گناه نوشته شده بود، در دست پیرمرد گذاشت. دامبلدور اکسپلیارموسی گفت، فوت کرد روی کاغذها و آن‌ها را در جام انداخت. لحظاتی گذشت و بعد بی‌مقدمه، آتش آبی رنگی از درون جام شعله کشید. آلبوس با صدای بلند اعلام کرد:
-پیکت، فرزند روشنایی!

کاغذی در هوا چرخید، فر خورد و در دست دامبلدور افتاد.
-حسادت!

پیکت چنگالش را دراز کرد و برگه را در دست گرفت. پیکت باید حسود می‌شد. حسودترین بوتراکل کل دنیا! اگر بوتراکلی حسودتر از او پیدا می‌شد، آنوقت پیکت با حسادت به او، جایگاهش را پس می‌گرفت. در همین فکرها بود که به یاد آورد سوگند یاد کرده بود تا در راه روشنایی حرکت کند. در ریش سپید دامبلدور، محافظ خوبی‌ها و دشمن بدی‌ها باشد. اما انگار چاره‌ای نداشت. باید سعی‌اش را می‌کرد.

-تاتسویا... خشم!

سامورایی نگاهی به کاتانایش انداخت. خشم یک سامورایی در شمشیرش بود نه در چهره‌اش. تا زمانی که در کنار هم بودند، از پس هر چیزی برمی‌آمدند.

-ایوا... شکم‌پرستی!

پیرمرد نفس راحتی کشید. احتمالا این کار برای ایوا آسان‌تر از همه بود. و بلاخره... دستش می‌لرزید، صدایش هم همینطور اما او مرد عقب کشیدن در شرایط سخت نبود.

-و در آخر خودم...

آلبوس دستش را دراز کرد و منتظر ماند اما خبری از گناه نبود. کاغذهای کوچکي آغشته به گناه، در جام می‌چرخیدند و هر کدام تلاش می‌کردند یکی دیگر را به جای خود بفرستند. هیچکدام دلشان نمی‌‌آمد که گناهِ پیرمرد باشند. بعد از دقایقی انتظار، کاغذ کوچک نیمه‌سوخته‌ای از جام بیرون آمد و کف دست دامبلدور جا خوش کرد.

-تنبلی!

خیال پروفسور تا حدی راحت شد. همینکه مجبور نبود طمع، شهوت یا غرور باشد، باعث می‌شد کورسوی  امیدی برای بازگشت به سوی روشنایی برایش بماند. می‌توانست یک پیرمرد دوست‌داشتنی و معتقد به خوبی و روشنایی باشد که فقط تنبل شده. او نمی‌دانست که با این فکر، یک گناه دیگر هم به گناهان اندکش اضافه شده؛ دو رویی.

-خب پس پروف... الان باید بریم ملت نفله رو بگیریم و پاندافهم‌شون کنیم چقد خشنیم؟

تاتسویا که کاتانایش را بیرون کشیده بود، از سالن بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید. به نظر می‌رسید سامورایی از دیگران پیشی گرفته و این از چشم پیکت دور نماند. پیکت نمی‌توانست تحمل کند یک نفر از او سریع‌تر باشد. پیکت همیشه حسود بود اما حالا این حسادت مثل یک قابلمه سوپ پیاز خانم ویزلی درحال سرریز شدن بود. بدون اینکه حرفی بزند یا کاری کند، پیکت توانسته بود بار گناهانش را کمی سنگین کند. دامبلدور می‌خواست به دنبال تاتسویا برود تا نگذارد زیادی خشونت به خرج بدهد اما خسته بود. چه وقتی بهتر از این برای استراحت؟ پارچه ی روی جام آتش را روی خودش کشید و به خواب عمیقی فرو رفت. در رویای عمیقش لبخندی زد، فارغ از گناهانی که به خاطر رها کردن هم‌تیمی‌هایش، کارنامه ی اعمالش را سنگین می‌کرد.

***


-داوش مثل اینکه نمی‌گیری چی دارم می‌گم!

تاتسویا درحالی که با نوک کاتانا، پیشبند پیشخدمت کافه را پاره می‌کرد، ادامه داد:
-وقتی ایوامون می‌گه غذای بیشتر، ینی باید غذای میزای کناری رو برداری و بیاری واسه‌ش پاندافهم شدی یا از اول بگم؟

پیشخدمت درحالی که به کاتانا نگاه می‌کرد، آب دهانش را قورت داد. قبلا هم سامورایی و کاتانیش را در پاتیل درزدار دیده بود اما همیشه به نظرش یک ساحره ی آرام و بی‌خطر می‌آمد. سمت راستش، ایوا نشسته بود که از قبل هم خطرناک به نظر می‌رسید و اگر سفارشش کمی دیر آماده می‌شد، شروع می‌کرد به جویدن پایه ی میز اما این بار حتی به غذای مشتری‌های دیگر هم رحم نکرده بود. احتمالا به خود مشتری‌ها هم نظر داشت، البته به چشم خوراکی.

سمت چپش پیکت نشسته بود که تا آن لحظه چنگال‌هایش را در ردای یک جادوگر متشخص و پیراهن زیبای یک ساحره فرو کرده بود و بستنی یک بچه را دزدیده بود.البته پیکت هر بار در دلش از آن‌ها معذرت‌خواهی می‌کرد اما تاسفش را در دلش نگه می داشت تا گناهش پاک نشود.
پاتیل درزدار هرگز چنین فاجعه‌ای را به خود ندیده بود. هیچکسی در شعاع پنج متری این تیم خطرناک، غذا یا لباس سالم نداشت.

-اینا مگه مال تیم دامبلدور نیستن؟ زنگ بزن بگو بیاد جمعشون کنه.

مدیر پاتیل که از دست این مشتری‌های مزاحم به تنگ آمده بود، از آخرین سلاحش استفاده کرد. هرچقدر این سه نفر وحشی بودند، آلبوس  دامبلدور منطقی و آرام و صلح‌طلب بود. خیلی طول نمی‌کشید که سر برسد و جمعشان کند یا حداقل این فکری بود که در سرش داشت چون ساعت‌ها گذشت، اثری از آلبوس دامبلدور نبود و وحشی‌گری ادامه داشت. حتی خود ایست بازرسی جهنم هم نمی‌توانست متوقفشان کند.

-بابا جان با من.... خمیاوزه... با من کاری داشتین؟

بلاخره آلبوس دامبلدور پیدایش شد اما دیدنش لرزه بر تن مدیر پاتیل و مشتریان انداخت. پروفسور لباس خواب بلندی از جنس مخمل قرمز به تن داشت و کلاه خواب منگوله‌داری بر سر گذاشته بود. روی چشمش هم چشمبند گذاشته بود فقط مرلین می‌دانست چطور توانسته به اینجا برسد.

-کارتون رو سریع بگین. داشتم چرت می‌زم که زنگ زدین بابا جانیا. می‌دونین که اگه خوب نخوابم، پوستم خراب میشه.

بعد از تمام شدن جمله‌اش، همانجا کف زمین دراز کشید و درمقابل چشمان شگفت‌زده ی جامعه ی جادوگری، صدای خرخرش بلند شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در 1401/6/11 21:51:09
The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: جمعه 11 شهریور 1401 20:08
تاریخ عضویت: 1399/04/19
تولد نقش: 1399/04/31
آخرین ورود: شنبه 27 اردیبهشت 1404 22:55
پست‌ها: 312
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
پست اول


شعله های آتش، گرمای سوزان. مردمی که در حاله ای از گناهانشان در خورد می‌پیچند و در حالی که به شکل های مختلف شکنجه میشوند، فریاد میکشند...

خب، میتوان گفت که کتاب مقدس تعریف نادرستی از جهنم به آنها ارائه داده بود.
نه تنها از آتشی که در جایگاه مخصوص میسوخت و شعله میکشید و موجودات را می‌بلعید خبری نبود، بلکه تقریبا آنجا حتی یک وسیله‌ی شکنجه هم‌‌ دیده نمیشد؛ تنها وسیله‌ی موجود، صفحه‌ای چرخان بود که گناهکار را به آن می‌بستند و از دور به او چاقو پرت‌میکردند.
که خب این هم حساب نبود چون کسانی که به جهنم می‌آمدند قبلا مرده بودند و نمیشد دوباره با چاقو کشتشان. تازه چرم کنارش هم پوسیده بود.
مسئولین جهنم که از روی ریخت و قیافه‌شان نمیشد حدس زد چه‌نوع موجودی باشند، پرسه میزدند و هرزاگاهی به بعضی‌از گناهکاران کله‌خراب گیر میدادند.
_اینجا جهنمِ سوسول‌هاست؟ تنها شکنجه ی اینجا اینه که یخورده گرمه.
_فک کنم اینجا کسایی میان که نکته‌ی یه عکسی رو فهمیدن.

سامورایی متفکرانه ادامه داد:
_اینجا تازه ورودیه... احتمالا طبقه های آخر طبق کتاب مقدسه... میدونی؟

ایوا نمیدانست.
_خودم میدونستم. یعنی به نظرت طبقه‌ی هفتم کیا هستن؟ همونا میان تماشای کوییدیچِ‌ ما؟
_تصور بودن در کنار اون آدما لرزه بر اندام کاتانا میندازه.

ایوا آه کشید. جهنم، دستِ کم در حالِ حاضر به اندازه‌ای که قبلا فکر میکرد مهیج و باحال نبود؛ در صفی طولانی و بی‌پایان در انتطار گرفتن مجوز برای رفتن به طبقه ی هفتم جهنم بودند تا در بازیِ تمرینی کوییدیچ، قبل از مسابقه‌ی اصلی شرکت کنند. درضمن، کادر بی‌عرضه و تنبلِ آنجا، چک کردن دفترچه‌ی اعمال افراد را صد ساعت طول میدادند. گرچه اگر اصلا زمان در آن مکان، حقیقت میداشت.
تمام این افکار، سر و صداها، جیغ و داد افراد داخل صف و انتظار، ایوا را دیوانه میکرد.

_باباجانیا یادتونه یه بار رفتیم ورزشگاه آزادی توی اون کشوره؟ مسئولینِ هر اداره ای که رفتیم به اندازه ی مال اینجا کند بودن. عجب گیری افتادیما.

پیکت با برگ هاش که به خاطر گرما از ریخت افتاده بودند، به پرونده ای که زیرِ بغل یکی از افراد داخل صف بود اشاره کرد.
_این یکی خیلی انگار بچه‌ی بدی بوده. کلی کاغد هستش توی پرونده‌ش. کاغذا رو حروم کرد... میدونید جقدر درخت...

حتی دامبلدور هم در آن شرایط نمیتوانست به سخنرانی او در مورد دوست داشتنِ درخت ها گوش بدهد. با نگرانی پرونده های خود و اعضای تیمش را بررسی کرد.
_چیزه عزیزانِ پدر... ورزشگاه طبقه ی هفتمه؟
_اوهوم...
_طبقه ی هفتم جهنم همونجاییه که باید بدترین گناها رو انجام داده باشیم تا راهمون بدن؟

ایوا شانه بالا انداخت. یک ایوا نمیتواند چنین نکاتی از کتاب مقدس را حفظ باشد.
_ما به اندازه‌ی کافی بد هستیم پروفسور. لااقل من نه خیلی خیلی بدم. مثلا همین دیروز سهم صیحونه ی تاتسویا رو خوردن به اضافه‌ی نیمروی شما. این خیلی گناه زشتیه.
_یا من پروفسور... من‌همین دیروز یکی‌از فامیل های پیکت رو با کمک خودش و کاتانا از ریشه کندم.

پیکت با خوشحالی تایید کرد. دامبلدور نفسش را در سینه اش حبس کرد.
_ای وای... اینا کاملا خلاف روشنایی هستن! لطفا بعد از برگشتن از کوییدیچ، این کارا رو تکرار‌نکنید.

دامبلدور که خیالش راحت شده بود و دیگر به پرونده های کم‌برگ خود و تیمش فکر نمیکرد، دستش را در ریشش فرو برد و به صف رو به رویش چشم دوخت... تبهکارانی به چهره های وحشتناک، شخصی که دماغ نداشت، و حتی انسان های کت و شلواری ای که در صف ورود به طبقه‌ی هفتم‌ جهنم ایستاده بودند، ترسناک به نظر می‌رسیدند.
دامبلدور خیالش راحت بود.

***

بعد از گذراندن ساعت های متوالی در انتظار رسیدن نوبتشان برای رسیدگی به نامه های اعمالشان، ایوا نه تنها متوجه شده بود که جهنم ذره ای مهیج نیست، بلکه جهنم واقعا جهنم است!
مسئولِ بی‌قابلیت‌ای با لباس های سیاه پاره و آستین های توری پشت میزِ بازرسی اش نشسته بود و دفترچه های اعمال بسیار طولانی را با ارامش بررسی میکرد و انگار گرمایی که هر لحظه بیشتر میشد، تاثیری بر آرایش عجیبش نداشت. احتمالا برای مسئولان کولر تهیه کرده بودند. شاید ایوا میتوانست یکی از آنها باشد.

_به نظرتون اگه بهشون بگیم بازکنای کوییدیچ هستیم زودتر کارمون رو راه نمیندازن؟
_پارتی بازی خیلی کار زشتیه تاتسویای پدر!

اما سر و صدایی که از پشت صف طولانی به گوش رسید، مانع به گوش رسیدن غر زدن تاتسویا شد:
_ببخشید برید کنار... ما تیم کوییدیچ هستیم که قراره چند روز دیگه اینجا مسابقه داشته باشه.

مردم در حالی که کنار میرفتند، سرک کشیدند تا یک نظر بازیکنان را تماشا کنند.

_عه پروفسور! اینا که...
_ترنسیلوانیا؟

اعضای تیم حریف، با اعتماد به نفس تمام گناهکاران را کنار زده و به بازرس رسیدند. کمی جاروهایشان تکان دادند و در حالی که لبخند از روی صورتشان کنار نمیرفت به سمت او خم شدند:
_به ما گفتن بیایم اینجا و بعد از نشون دادن مدارک و کارنامه مون، برای بازی کوییدیچ وارد طبقه‌ی...
_فکر کنم باید توی صف وایسید!

سولی لبخند دلربایی تحویل تاتسویای عصبانی داد.
_خب... ما بازیکنا و تیمِ افتخاری هستیم! زودتر کارمون رو راه میندازن.
_پس ماهم، ماهم هستیم!

سو که خنده ی عصبی‌اش به اخم تبدیل میشد، کلاهش را روی موهای بلندش جا به جا کرد.
_بهرحال ما توی صف نمی‌ایستیم. و زود تر از بقیه وارد اینجا میشیم.
_ما هم وارد میشیم!

دامبلدور با دست هایش که با آساین های بلند پوشانده شده بودند، آن دو را از هم دور کرد.
_خب... حالا دعوا لازم نیست بکنید که. اصلا مگه همیشه نمیگن بازیِ دوستانه؟ الان مثل دو تا تیمِ دوست وارد میشیم.

سپس با لبخندی مضطربانه به خانمِ مسئول آنجا اشاره کرد.
_آبجیِ بابا زحمت بکش این کارنانه های ما رو یه چکی کن بفرستمون اون بالا.
_به نظر میرسه سیستم اجازه نمیده.

دامبلدور با نگرانی به مانیتور کامپیوتر او که با برچسب های رنگی پوشانده شده بود خیره شد.
_اونوقت... چرا بابا جان؟
_کافی نیست! میگه پرونده ی شما برای رفتن به طبقه ی هفتم کافی نیست.

دامبلدور دسته‌ای از ریش هایش را کند.
_ولی ما فقط میریم یه بازی کوییدیچ انجام بدیم و برگردیم. نمیریم بمونیم که!
_نچ. ممکن نیست. این قانونشه. توی سیستم هم چیزی راجع به شرایط کسایی که میخوان اینجا کوییدیچ بازی کنن ننوشته. ببخشید.

سو که دیگر لبخندی روی صورتش نمانده بود، کلاه کجش را پایین گذاشت روی میز او کوبید.
_ خب پس..‌ حالا ما چی کار باید کنیم؟

مانیتور او با تمام برچسب هایش شروع به لرزیدن کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: چهارشنبه 2 شهریور 1401 18:55
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 07:19
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی چهارم



سوژه: ایست بازرسی

آغاز: ۳ شهریور
پایان: ۱۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 شهریور 1401 22:37
تاریخ عضویت: 1399/05/04
تولد نقش: 1399/05/06
آخرین ورود: جمعه 9 آذر 1403 21:02
از: کی دات کام
پست‌ها: 202
آفلاین
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست پایانی



- یعنی چی که بازی نمی‌کنم!
- تو رو سننه؟

داور که انتظار چنین پاسخی را از بچه نداشت، گفت:
- من داورم ها!
- منو سننه!

بادام، یا همان بچه، کوافل را در دست خود نگه داشته بود و به اعتراض گم شدن ساندویچ ماکارونی‌اش، اعتصاب کرده بود. گرمای سوزان آتش جهنم از یک طرف و بازی نکردن و پس ندادن کوافل توسط او، از طرفی دیگر حضار را عصبی کرده بود. نیمی از بازیکنان به سمت بچه هجوم آورده بودند و دیگران، هر کدام به نحوی اعتراض خود را به نمایش می‌گذاشتند. یکی جیغ می‌کشید، یکی با وزیر وقت، لادیسلاو زاموژسلی، به زبان زاموژسلیانی صحبت می‌کرد، یکی دیگر هم شروع به جیغ کشیدن کرد، یکی چادر خود را درآورده بود، دیگری نیز که بار گناهان دنیایش سنگینی می‌کرد، به خر تبدیل شده بود و عر عر می‌کرد.

- الاغه میگه؟
- عر عر!
- یه دم داری؟
- عر عر.
- تری ول کن اون بدبختو! خودمون کلی بدبختی داریم!

میان آن همه اتفاق، نیکلاس فلامل مانند سوپرمن، شاید هم اجل معلق ظاهر شد و گفت:
- اصلا من اعتراض دارم! اینا چرا اسم‌شون چهار چوبدستی داره! مثلا می‌خوان بگن ما چوبدستی داریم شما ندارید؟

گویا نیکلاس حتی در جهنم هم آنها را راحت نمی‌گذاشت.

پس از این که بچه را با چهارصد و پنجاه هزار تومان و وعده یک ساندویچ ماکارونی مهمان وزارت راضی کردند تا کوافل را بدهد و به بازی برگردند، داور دستور داد تا بازی را از سر بگیرند.

- و حالا بازی از سر گرفته میشه و تری بوت رو مشاهده می‌کنیم که کوافل رو در دست داره. با جارو پشتک می‌زنه و از یک بلاجر جاخالی می‌ده! جلو می‌ره و به دروازه بدون نام نزدیک می‌شه. کوافل رو به شتر پاس می‌ده اما شتر که در حال خوردن یونجه هاییه که پسرخاله خدابیامرزش از بهشت براش فرستاده، اون رو از دست می‌ده! قبل از این که کوافل روی زمین بیفته و آتیش بگیره، کتی بل شیرجه می‌ره و اون رو به کنترل خودش درمیاره. حالا به سرعت مسیرش رو به سمت دروازه حریف تغییر می‌ده که یک مانع سر راهش سبز می‌شه! شاید هم بنفش...

موجودی غول‌پیکر و تماما بنفش جلوی کتی ظاهر شد. در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت، با صدایی خشن گفت:
- من، اجتناب ناپذیرم!
- تو رو که تونی زد سوسکت کرد.

سپس بشکن زد. اتفاق خاصی نیفتاد. جرمی که آماده دریافت پاس از کتی بود، خود را به نزدیکی او رساند. موجود کله‌گنده‌ی کله‌بنفش، در حالی که با تعجب به دستش می‌نگریست، دوباره بشکن زد. باز هم اتفاقی نیفتاد. چند بار دیگر بشکن زد و ریتم بشکن هایش به کمر جرمی منتقل شد.
- حالا از اینا از اینا، یک دو سه چهار.

بچه که حوصله این مسخره بازی ها را نداشت، دستش را یک طرف سر موجود بدقیافه گذاشت با گفتن «برو بذار باد بیاد بابــــا» او را هل داد. تانوس بار دیگر سوسک شد.

- و کتی بل دوباره به حرکتش ادامه می‌ده. پلاکس بلک و آلنیس اورموند دو طرف حرکت می‌کنن و بلاجر ها رو ازش دور می‌کنن. گابریل تیت که می‌بینه با حضور بلک نمی‌تونه بلاجری رو به بل بزنه، از توی لباسش کتاب درمیاره و اونها رو به سمت پلاکس پرت می‌کنه! پلاکس هم کم نمیاره و جوابش رو با قلمو می‌ده، و دعوا ناموسی می‌شه!
- ولم کن بی‌تربیت.
- آینه، آینه!

گزارشگر ادامه داد:
- میگ میگ سرش رو عین گاو میندازه پایین و میاد و کوافل رو از بل می‌دزده! توپ رو با سر پاس می‌ده به شتر اما هنوز هم از شدت خریت و شتریت شتر کم نشده.

در آن سمت زمین، جایی که دو جست‌و‌جوگر می‌کوشیدند تا با چشم هایشان همه جا را برانداز کنند و اسنیچ را ببینند، اسنیچ ناگهان ظاهر شد و رو به جیانا ماری گفت:
- جون، بیا بخور منو.

جیانا نگاهی به اسنیچ سخنگو کرد و بدون این که متوجه باشد چه موقعیتی نصیبش شده، گفت:
- من جیانا ماری ام، نه هری پاتر!
- پس تو ماری ای... جون، بیا بِکِشم تو رو.

تنها چیزی که جیانا متوجه شد، ناخوش احوال بودن موجود جلویش بود. با اخم به او نگاه می‌کرد اما باز هم متوجه نمی‌شد. ولی مولانا، ریشی سفید کرده بود.
- فرزندم، مدارا کن تو بر این و تو بر آن، که دل ها می‌شود از تو چه آسان.

ریش مولانا نیز، یا فیک بود، یا در آسیاب سفید شده بود.

پس از لحظاتی، نور همه جا را فرا گرفت. دو فرشته تماما سفید پوش، مانند فیلم های هندی از آسمان وارد شدند و روی زمین فرود آمدند. بار دیگر بازی متوقف شد. فرشته ها سر خود را به این طرف و آن طرف می‌چرخاندند، طوری که انگار دنبال چیزی یا شخصی بودند. پس از این که چشم‌شان به جرمی افتاد، به سمت او رفتند و زیربغل هایش را گرفتند. همه هاج و واج به آنها نگاه می‌کردند. یکی از ماموران جهنم گفت:
- ای بابا نمی‌شه که هر وقت دلتون خواست بزنید آسمون رو چاک بدید پاشید بیاید اینجا که! رفت و آمد به جهنم که به همین سادگی ها نیست، کلی کاغذ بازی می‌خواد.
- دستور از بالا رسیده. باید ببریمش. معصوم تر از این هاست که بخواد اینجا باشه.

سپس آرام آرام بال زدند و به سمت بالا رفتند.

- واقعا، فرشته خانوم؟
- ما آقاییم! البته خودمون هم مطمئن نیستیم.

فرشته ها با خود گفتند، محض احتیاط جرمی را امتحان کنند.
- حالا بگو ببینم، مختار ثقفی که بود و چه کرد؟

جرمی لحظه ای تامل کرد و بعد پاسخ داد:
- اممم... سازنده و مخترع پنکه سقفی؟

فرشته ها تصمیم گرفتند قبل از این که پر هایشان بریزد، دستور بالادستی ها را فراموش کرده و جرمی را همانجا رها کنند تا خود را با پنکه سقفی خنک کند.
جرمی سعی کرد با دست هایش بال بال بزند و روی هوا بماند، اما او کبوتری آزاد نبود. کفتر کاکل به سر هم نبود. او فقط یک جرمی اسکل بود.
- یکی بگیره منو!

- حالا بچه شیرجه می‌زنه و جرمی رو می‌گیره!
- یک ساندویچ ماکارونی دیگه طلبم!

مولانا و جیانا، هنوز سر این که با اسنیچ باید چگونه رفتار کرد، بحث داشتند.
- بابا، زنگ بزنیم گشت!
- مدارا فرزندم!
- گشت!
- مدارا!

جیانا گفت:
- اصلا مال خودتون بابا!

سپس با پشت دست ضربه ای به اسنیچ زد. اسنیچ به دور خود چرخید.

- مدا...

اسنیچ وارد دهان مولانا شد و در حلقش پرید. صدای اسنیچ، در دهان مولانا پیچید:
- جون، خوردی منو!

فریاد و هورای بازیکنان بدون نام - به جز مولانا - و طرفداران و تماشاچی های جهنمی آنها بالا رفت. همه دیوانه شدند. جرمی از شدت خوشحالی بع بع می‌کرد، آلنیس با ریتم آهنگ «مهره مار» زوزه می‌کشید، کتی کشف حجاب کرده بود، پلاکس قلمو هایش را در چشم و چال ملت فرو می‌کرد، میرزا قر های ناموزون می‌داد، بادام تیم حریف را زیر بار فحش گرفته بود و مولانا هم داشت خفه می‌شد. شاید نه از روی خوشحالی!
جرمی از پشت به مولانا چسبید و دست هایش را دور او حلقه کرد. نیتش خیر بود؛ می‌خواست مولانا را از خفگی نجات دهد. اما در هر حال مولانا یاد خاطرات خودش و دوستی قدیمی افتاد.

پس از این که خوشحالی ها کمی فروکش کرد، بدون این که مانند بازی های قبلی وارد رختکن شوند، تصمیم گرفتند تا بروند خانه هایشان. وقتی همه حضار آماده شدند، به سمت ورودی جهنم رفتند. مامور جهنم جلوی آنها را گرفت.
- کجا؟ نمی‌شه!
- ضمیر اول شخص جمع دانه‌کشِ پرش خیسی‌آ! ما ز آن دنیاییم و به آن دنیا بازمی‌گردیم!
- نمیشه که! رفت و آمد تو جهنم به این سادگیا نیست! نشنیدین اون موقع؟

همگی با دهان باز به یکدیگر خیره شدند. اسکورپیوس متوجه حضور چیزی، یا کسی پشت سرشان شد. سرش را برگرداند و با تانوسی مواجه شد که با پوزخند برایشان دست تکان می‌داد. ظاهرا قصد داشت اقامت خوشی را برایشان آرزو کند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
RainbowClaw


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 شهریور 1401 21:33
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست دوم




اعضای تیم بدون نام، با تاپ و شلوارک، وارد زمین شدند.

فلش بک- رخت کن

- زمین زیر پامون گدازس! اگه از روی جارو بیفتیم، جزغاله میشیم!

جرمی، با اندوه، دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش، خودش را باد میزد. جهنم، زیاد به مذاق بدون نام خوش نیامده بود.

- قسم میخورم دفعه ی دیگه عضو کابینه بشم و با پارتی بازی، زمینو ببرم تو قطب شمال... بدون هماهنگی!
- با غر زدن، هیچی درست نمیشه. پس به جای اینکار یه نفس عمیق بکشین و سعی کنین آرامشتونو حفظ کنین.

همه، با خشونت به قاقارو نگاه کردند.

- زیادی حرف میزنی، پشمالوی جغله!

کتی، به پشت قاقارو لگد زد و او را به قسمت تدارکات فرستاد تا چند بطری آب دیگر بگیرد. از صبح که در ورزشگاه حاضر شده بودند، اندازه ی یک کامیون، بطری آب خورده بودند. عرق از سر و رویشان میریخت و با نزدیک شدن به زمان مسابقه، استرس بیشتری میگرفتند و بیشتر در عرقشان فرو میرفتند.
لباس های عرقی نیز، گوشه ای از رختکن کپه شده بودند. جرمی که عملا در استرس و گرما غلت میزد. بر خلاف بقیه اعضای تیمش که استرسشان را بیرون میریختند، استرسش را درونش میریخت.
پلاکس، دفتر نقاشی اش را گشوده بود که با کشیدن چند طرح، از استرسش کم کند. اما، هر دفعه که نقاشی اش خراب میشد، به حافظه ی بدش لعنت میفرستاد که چرا پاک کنش را فراموش کرده و کاغذ را از دفترش کنده و به گوشه ای پرتاب میکرد.
آلنیس، در آن سمت کنترلش را از شدت گرما از دست داده بود و چند لحظه در حالت انسان میماند و سپس به گرگی تبدیل شده و لباسش را پاره مینمود. کتی نیز، کنارش نشسته بود و با بی حوصلگی لباس هایش را کوک میزد.
- نفس عمیق آلن! سعی کن آرامشتو حفظ کنی.

مولانا، با کتاب شعرش ور میرفت و در سعی بود با شعر های کودکانه اش، بچه را آرام سازد.
- گر ساکت شوی، کنم حلوایی نذر، فدای تو!
- آهای پیری! بفهم دارم چی میگم! هی حلوا حلوا میکنی! اینقد بلوف نزن. نه حلوا داری، نه درک میکنی الان چقد عصبانیم! سیرابیه نفهم.

سپس، یقه ی مولانا را ول کرده و شروع کرد به چسبیدن یقه ی میرزا پشمالو که در لباس بلند و کلفتش، عملا در حال ذوب گشتن بود.
در رختکن، با شدت باز شد و قاقارو با موهای کز خورده، وارد شد.
لباسی که کتی در حال کوک زدنش بود، از دستش رها شد.
- قاقارو! موهات چرا کز خورده؟

چشم های قاقارو از شدت کز خوردن مژه هایش باز نمیشد.
- زیادی به آتیشای جهنم نزدیک شدم. یه خورده سوختم.
- حقته! پشمالوی بی مصرف!

در، بار دیگر با شدت باز شد و فردی در چهار چوب در ایستاد.
- بازی در حال شروع شدنه. تیم بی نام، لطفا در جایگاه هاتون حاضر بشین.

فرد، از رختکن خارج شد و دمپایی ها نیز، به دنبالش. هیچ کدام از تیم بدون نام اعصاب نداشتند.

- مردک پخمه! هزار بار بهشون گفتم ما بدون نامیم. نه بی نام!

پایان فلش بک

همه ی اعضای بدون نام ( جز میرزاشان) با تاپ و شلوارک در صحنه حاضر شده بودند. چند لحظه ی بعد نیز، تیم حریف، با تاپ شلوارک هایی رنگی رنگی تر از تیم خودشان، در صحنه حاضر شدند.
گرما، بر هر دو تیم اثر گذاشته بود. دندان ها بر هم ساییده میشد و هر تیم، برای سلاخی کردن تیم مقابلش، نقشه میکشید.

- سوار جارو هاتون بشین.

هر چهارده نفر، از کناره ی زمین، سوار جارو هایشان شده و روی گدازه هایی که هر لحظه نزدیک بود فوران کند، به پرواز درآمدند. به جای تماشاچی ها، ارواح خسته و شرور، پراکنده نشسته بودند و سر و وضع تیم هارا مسخره میکردند.

- با شماره سه، کوافل در هوا به پرواز در میاد.

استرس ها بیشتر شد.

- یک، دو، سه!

بازی آغاز شد و در لحظه ی اول آن، کتی، در حالی که هر چه فحش بلد بود را به جان قاقارو میکشید، وارونه روی جاروی کهنه اش آویزان شد.
- مگه بهت نگفتم بده درستش کنن؟ قصد جونمو کردی؟ الان من چجوری با یه جاروی خراب بازی کنم؟ اونم توی جهنم!

پلاکس، توپ را زیر بغلش زده بود و از دست اسکورپیوس بود که پستش را رها کرده بود و به هرکول سپرده بود، فرار میکرد. چند ثانیه به رسیدن اسکور مانده بود، که جرمی، سکه ی طلایی را در هوا پراند. اسکورپیوس، بین دو انتخاب مهم مانده بود. سکه را برباید یا کوافل را؟ تهش به این نتیجه رسید که ته کوییدیچ هیچ نیست، اما با سکه های طلا میتوان خیلی کار ها کرد. پس ادامه راه را، به میگ میگ سپرد.

- هه، جوجه! اگه میتونی منو بگی...

کتابی از سمت گابریل به پرواز درآمد و مستقیم به پس کله ی پلاکس خورد. کوافل، از میان دستانش لیز خورد و در دستان...

- بله! حال، توپ در دستان آلنیس اورمونده! چه میکنه این گرگ بدون نام!

آلنیس، تمام زورش را گذاشته بود که در میان بازی تغییر شکل ندهد پس، هیچ زوری نمانده بود که بتواند کوافل را درون دستانش نگه دارد.

- بار دیگه، کوافل لیز میخوره، و حالا در دستان مولانا میفته! چه تکنیک جالبی! بدون نام ها با پروازشون زیر همدیگه، میخوان از، از دست رفتن کوافل، جلوگیری کنن.

مولانا، در حالی که با یک دست، کتابش و با دست دیگر کوافل، و همچنین با پاهایش جارو را چسبیده بود تا در گدازه ها نیفتد، جلو میرفت.
پیر شاعر، مطمئن و یکنواخت جلو میرفت، که با جفتک شتر، کنترل کوافل را از دست داد و ترجیح داد با تعادل باقی مانده اش، کتاب با ارزشش را دو دستی بچسبد.
کوافل، همچنان میچرخید و جلو میرفت، تا وقتی که با ضربه ی سر تری، به سمت دروازه ی بدون نام به پرواز درآمد و سپس، با لگد ناموزون میرزا پشمالو که زانویش از سمت مخالف خم شده بود و کل ورزشگاه را در سکوت فرو برد، در بغل بچه، که انگار دنبال چیزی میگشت، فرود آمد.
- دزدای لنتی! کی ساندویچ ماکارانی منو برداشته؟ تا ساندویچمو پس ندین، منم کوافلو پس نمیدم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کتی بل در 1401/6/1 21:36:11
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 شهریور 1401 21:32
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 17:36
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست اول



- و سر خط خبرها! حاشیه ها بیخیال چوبدستی داران نمی‌شوند. پس از نائل شدن اسکورپیوس مالفوی به مقام ریاست سازمان ساواج، حالا این بازیکن مجبور به دستگیری هم‌تیمی پرحاشیه خودش، یعنی جیانا ماری شده. ماری که تا قبل از این به علت پوشش خودش که مخالف قوانین جدید وزارت سحر و جادو بوده، مثل بسیاری از افراد متخلف دیگر، به طور موقت در زندان آزکابان به سر می‌برده؛ حالا با اتفاقات اخیر تجدید نظری در وضعیت اون صورت گرفته. در ادامه مصاحبه ای که گزارشگرمون با یکی از نگهبانان آزکابان داشته رو می‌بینیم.

تلویزیون جادویی، تصویر دیوانه سازی را نشان داد که جلوی دوربین ایستاده و پشت سرش، دو موجود که به نظر نمی‌آمد انسان باشند و از آنها شعله های آتش زبانه می‌کشید، دختری را با خودشان می‌برند. دیوانه ساز اصوات عجیبی از خودش درآورد. فردی که کنار او، گوشه دوربین ایستاده بود، شروع به ترجمه اصوات دیوانه ساز کرد.
- جیانا ماری هم مثل بقیه زندانی های بند تخلفات پوششی قرار بود بعد از انجام دادن مجازاتِ جایگزینش آزاد بشه. ولی پرونده اش که دوباره مورد بررسی قرار گرفت متوجه جرم های بیشتری شدیم که طبیعتا مجازاتش رو هم سنگین تر می‌کنه. از جمله اعتراضش به قوانین جدید تدوین شده، هم صحبتی با یک جادوگر اون هم بدون چادر، تمایل به شورش علیه وزارتخانه و از همه بدتر، اسم ایشون که خودش تبلیغی برای مواد مخدره. ما صلاح دیدیم که ماری رو به زندانی فوق امنیتی منتقل کنیم و ریاست محترم جهنم این کار رو برای ما آسون کردن. همین لحظه جیانا ماری داره به جهنم منتقل می‌شه تا درباره پرونده این مجرم گناهکار تصمیم‌گیری بشه.

پس از اتمام مصاحبه و برگشتن تصویر روی استودیوی شبکه جِی بی سی، اسکورپیوس با خشم تلویزیون را خاموش کرد.
- هیچکس با من هماهنگ نکرد! می صیلیح دیدیم. کدوم ما؟ انجمن دیوانه سازای ساکن آزکابان؟ سو چجوری قبول کرده؟ اصلا به این جهنمیا چه ربطی داره بازیکنمونو برداشتن بردن!

تری در حالی که تیک عصبی اش دوباره فعال شده بود، پیش اسکورپیوس روی کاناپه نشست.
- مگه نگفتی جیانا تا دو روز دیگه با گابریل آزاد می‌شه؟ پس این یارو چی می‌گفت الان؟ اینا چه خبرشونه؟ چه خـــــبرشونه؟!

اسکورپیوس با عصبانیت کوسنی را برداشت و پرتاب کرد، که اتفاقی با سر هرکول برخورد کرد و صدای او را درآورد.
همانطور که به سمت در می‌رفت جواب تری را داد:
- من برم ببینم کدوم تسترالی به اینا اجازه داده همچین کاری کنن. هرطور بشه جیانا رو تا قبل بازی آزاد می‌کنیم.


دقایقی بعد - دفتر ریاست آزکابان

لادیسلاو، سو و اسکورپیوس هر سه دور میزی در دفتر سو نشسته بودند و درباره موضوع پیش آمده بحث می‌کردند.

- یعنی چی که نمی‌شد کاریش کرد؟!

اسکورپیوس با عصبانیت دستانش را روی میز کوبید و نگاهش بین دو نفر دیگر حرکت کرد.
سو و لادیسلاو نگاهی به یکدیگر انداختند.
- بهت که گفتیم، خود مسئولای جهنم اصرار داشتن که جیانا گناه کرده و باید به اونجا منتقل بشه. دیگه از اختیار ما خارج بود.
- جنابمان تایید می‌نماییم که جهت، کذب نمی‌فرماید.

دوباره سو و لادیسلاو نگاهی بین هم رد و بدل کردند. به هرحال تیم اسکورپیوس یکی از تیم هایی بود که باید با آن مسابقه می‌دادند؛ و رقیب کمتر، قطعا بهتر بود.
ولی اسکورپیوس هم بیدی نبود که با این بادها بلرزد. قید بحث و جدل با آنها را زد چون به نظرش بی فایده می‌آمد. از سر میز بلند شد. همانطور که از دفتر خارج می‌شد زیر لب زمزمه کرد:
- شاید نتونیم جیانا رو بیاریم اینجا، ولی ما که می‌تونیم بریم پیشش!

و خودش را تلپورت کرد.


دقایقی بعد تر – دفتر مدیریت فدراسیون کوییدیچ

تام جاگسن پایش را روی میز گذاشته بود و روزنامه می‌خواند. با ظاهر شدن ناگهانی اسکورپیوس در دفتر، تام هول کرد و هنگام برداشتن پایش از روی میز، ساق پای راستش جدا شد. اسکورپیوس با نیش باز روی نزدیک ترین صندلی به میز نشست.
- چطور مطورایی جاگسن جونم؟ سدریک کجاس پس؟

تام در حالی که مفاصلش را جا می‌انداخت، به اسکورپیوس نگاه کرد.
- چته اسکور جغدت خروس می‌خونه؟ سدریک مرخصیه. کاری داشتی اومدی؟ فکر می‌کردم خودتم سرت شلوغ باشه الان.
- کار که... از اونجایی که مطمئنم خیلی منو دوست داری می‌خواستم یه لطفی بهم بکنی!

تام چشمانش را در حدقه چرخاند. بیشتر از این هم از اسکورپیوس انتظار نمی‌رفت. قطعا برای احوال پرسی به دیدن تام نمی‌آمد.
- و چرا باید بخوام که لطفی در حقت بکنم؟

اسکورپیوس کیسه ای از جیبش درآورد و همانطور که کیسه را تکان می‌داد، صدای جیلینگ جیلینگی از آن شنیده می‌شد.
- بر فرض محال که منو دوست نداری... مطمئنم اینا رو خـــیلی دوست داری!

به نظر می‌آمد تام نرم شده است. ولی همچنان خودش را خونسرد نشان داد تا شاید بتواند از این لطفی که اسکورپیوس می‌گفت، بیشتر کاسب شود.
- رشوه؟ اونم به مدیر فدراسیون؟ خیلی لطف کنم به وزیر لوت ندم!
- اتاقم توی خونه ریدل و غذامم تا یه هفته مال تو.
- یه ماه.
- چی؟! تا یه ماه خودم چیکار پس؟
- پس دوهفته‌ش کن ولی هزار گالیون دیگه هم می‌خوام. اگرم کسی بفهمه انکار می‌کنما!

اسکورپیوس ناچارا سری تکان داد. چشمان تام برق زد. سرش را جلوتر برد و زمزمه کرد:
- حالا کارت چی هست...


روز بعد – مقر بدون نام

بازیکنان تیم بدون نام تازه از تمرین برگشته بودند. پلاکس و جرمی از شدت خستگی هر کدام روی مبلی ولو شده بودند. کتی چادر و روسری هایی که پس از ورودشان به خانه، روی زمین پخش شده بود را برمی‌داشت و به چوب لباسی آویزان می‌کرد. آلنیس و دسته ای از پشمالو ها در یخچال دنبال خوراکی ای می‌گشتند تا شکم های گرسنه شان را سیر کنند. مولانا داشت دوش می‌گرفت و برای خودش آواز میخواند. بچه هم در حالی که حوله ای روی شانه اش انداخته بود، هر چند دقیقه یکبار به در حمام می‌زد تا مولانا زودتر کارش را تمام کند و بیرون بیاید.
در همین بین که هرکسی مشغول کاری بود، جغد قهوه ای رنگی از پنجره نیمه باز هال وارد شد و نامه ای را روی پای پلاکس انداخت. پلاکس با بی حالی نامه را باز کرد و وقتی خط اول آن را دید، هم‌تیمی هایش را صدا زد.
- بچه ها از فدراسیون برامون نامه اومده.
- بده ببینم چی نوشته!

کتی نامه را از دست پلاکس کشید. بچه دست از اعتراض به مولانا برداشت و حتی صدای شیر آب هم قطع شد. جرمی و پلاکس صاف روی مبل نشستند. چندین جفت چشم پشمالو و گرگ از داخل آشپزخانه به کتی نگاه می‌کردند و همه منتظر بودند.

- اعضای محترم تیم بدون نام، به اطلاع می‌رساند به علت مشکلات فنی صورت گرفته در ورزشگاه غول های غارنشین، مسابقه شما مقابل تیم چهار چوبدستی دار در ورزشگاه پیشرفته و مدرن طبقه هفتم جهنم برگزار می‌شود. لطفا یک ساعت قبل از مسابقه برای منتقل شدن به ورزشگاه، در میدانِ... وایسا ببینم چی؟! این الان گفت بازی کجا برگزار می‌شه؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 شهریور 1401 18:19
تاریخ عضویت: 1400/05/08
تولد نقش: 1400/05/12
آخرین ورود: جمعه 22 دی 1402 18:12
از: ایران_اراک
پست‌ها: 174
آفلاین
بدون نام


VS


چهار چوبدستی دار



پست آخر

همه با تعجب به اطراف نگاه کردند. همه جا قرمز و پر از استالاگمیت استالاگتیت های تیز و برنده چاله های مذاب و پله کان های بسیار بلندی بود که شیطان هایی قد اژدها و بعضی به کوچکی بند انگشت روی آنها نشسته بودند ورزشگاه بسیار بزرگ بود. جیانا به خود لرزید چون بیشتر آنها را خودش تبعید کرده بود به همین خاطر چادرش را بیشتر روی سرش کشید تا شناخته نشود. پلاکس آرزو کرد کاش بوم نقاشی اش را همراه آورده بود تا منظره ای را که جلوی چشم هایشان سبز شده بود بکشد چون هر کسی نمی تواند هر روز چنین چیز هایی به چشم ببیند. اسکورپیوس با دهان باز به اطراف نگاه می کرد. کتی نگاهی به اسکور کرد و فرصت را مناسب دید تا تافی با طعم همه چیزش را که به رنگ قرمز کهربایی بود در دهان اسکور بچپاند و مقنعه گابریل را گرفت تا او را ادب کند که بدون مشورت همه ، چیز هایی را که می دانسته به ابایس گفته.
- خب دوستان و همراهان همیشگی...

همه سرشان را برگرداندند تا صاحب صدا را بهتر ببینند. ابایس کنار ابلیس که بسیار بزرگ تر و عجیب تر به نظر می رسید در حالی که مو های ژولیده سفیدش کاملا با پوست قرمز مایل به طوسی اش میخورد و چشمان سیاه و قیر مانندش که انگار آتش از آن ها نشت می کرد ایستاده بود و از لودو بگمن هم سرحال تر به نظر می رسید.
- امروز شاهد یک مسابقه دیدنی خواهیم بود.
ابلیس زیر لب خندید که باعث شد مو بر تن همه سیخ شود.
- خب تیم ها...
آروم رو به تیم ها کرد تا اسمشان را بگویند.
- بدون نام.
- چهار چوبدستی دار.
- تیم های بی نام و نشان از نا کجا آباد موعود و سه چوبدستی دار از افق دور امروز قراره میزبان های بازی امروز باشن امیدوارم بازی خوبی رو شاهد باشیم.
- ما که اسممون....
کتی دهان قارقارو رو محکم گرفته تا با خشم ابلیس روبرو نشود. هرچند که لرد سیاه ترسناک بود ولی ابهت ابلیس و تکه خونی که روی بازو های قوی او بود هر کسی را را از هر گونه شکایت منصرف می کرد.
- کاملا درست گفتید سرورم...
- سرورم؟ لرد اینو بشنوه خیلی کیف میکنه کتی.
کتی چشم غره ای به تری رفت و از لگد عصبی پایش جا خالی داد. ابایس که دید کار دارد به جا های باریک می فرستند پا در میانی کرد.
-خب بازی شروع میشه.

لباس های همه به طرز عجیبی عوض شد و ردای کوویدیچ مخصوص طبقه هفتم جهنم و چهار گوی شیشه ای که درونشان مذاب بود و گابریل حدس زد باید سرخگون باشند. یک گو که از طلا ساخته شده بود و بال های ظریفش را به سرعت تکان میداد و معلوم بود گوی زرین است و چند شیطان کوچک گرد در نقش باز دارنده ظاهر شدند. چوبدستی های تیم ها خوشبختانه همراهشان بود . به محض این ک کتی دستش را به سرخگون زد دستش سوخت.
-هی ما نمی تونیم به اینا دست بزنیم.
ابایس گیج نگاهی به آنها کرد ولی به سرعت فهمید منظور سرخگون است و چند دستکش ظاهر کرد و به آنها داد.
- البته این توپ ها برای پوست شیاطین ساخته شده . به هر حال قبل از این که دوباره اتفاقی بیوفته بازی شروع میشه. و بله بازیکن ها از زمین بلند شدن البته چند نفر به شرعت توی دیوار رفتن که البته عادیه .سرخگون دست دختر یا پسریه که چادرش اش آتیش گرفته و متوجهش نیست. تا برگشت که ببینه واقعا آتیش گرفته یا نه سرخگون رو از دست داد. و حریف به سمت دروازه های جهنمی میره.

- اینا دیگه چین؟
- طبق مطالعات من دروازه هستن از جنس پوست اژدها که احتمالا همون حلقه های گل باشن.
- واقعا؟

ابایس که گفت و گو رو شنیده بود رو به توده سیاه کرد.
- بله خانم ... و باید هشدار بدم که دلتون نمیخواد چیزی جز سرخگون داخلش بره..... به هر حال جست و جو گر های هر دو تیم سخت در تلاشند تا گوی زرین رو بگیرند.
ابالیس به سمت ابلیس برگشت و آهسته گفت
- امیدوارم این یکی سه ماه طول نکشه.
گرچه که به خاطر طلسم گسترش صدا همه حرفش را فهمیدند .
- خب ....و حالا بازدارنده محکم به اونی که چادر سفید و گل گلی پوشیده میخوره و مدافع نمیتونه اونا رو دفع کنه. این جا قانون حجاب اجباری نداریم موندم چرا هنوز چادر سرشونه...بازی ادامه داره.
- آقا این چوب هاتون قاطی دارن. ما سمت چپ میزنیم راست میرن.
- مگه نمیدونی؟ بپیچ به چپ تا بری به راست. با راست بپیچ تا بری به چپ. برو بالا تا بیای پایین میره پایین یهو میری بالا.
-وقت گیر آوری؟
- ببخشید... این جا همه چیز برعکسه.
- الان باید اینو بگی؟ بیست دفعه رفتم تو دیوار .

ابایس به شدت هیجان زده شده.
- بله سرخگون دست اون جوان مو طلاییه که موهاش از چادرش بیرونه.
- من اسم دارم ....اسمم اسکورپیوسه...
- حالا دست اون خانم مو مشکی زیبا...
- پلاکس...
- بله اسکوپیون ... پلاس.... اسکورپیون. ..پلاس.
- آخ دوباره چپه رفتم تا عادت کنم تو دنیای خودمون اشتباهی میرم چپ و راستو. فکر کنم قلقش اینه... آره.

تری در حالی که می چرخید ناگهان سرخگون را در دستش دید. به پایین شیرجه رفت که البته او را بالا برد. تیم مقابل آرایش شاهین وار گرفتند و نزدیک هم پرواز کردند.حقه پروسکوف به دلیل اینکه تری به جای راست به سمت چپ رفت شکست خورد و تری همراه سرخگون به دوازه رسید ولی هر کاری کرد گل نمی شد. از عصبانیت توپ را به پشت سرش پرت کرد که یکهو صدای جیغ و داد تماشاچی ها بلند شد. جیانا در حالی که دور خودش می چرخید گوی زرین را در دست گرفته بود و قارقارو دست دیگرش را گاز گرفته بود. تری هم گل زده بود.

همه خوشحال شدند از اینکه بازی با وجود عجیب بودن زود تمام شده که ناگهان جیانا فریاد زد.
- پس چطوری قراره اونا گردن بگیرن و ما برگردیم؟

هم برای چند لحظه هول کردند ولی ابایس خنده کنان به سمت آنها آمد.
- خب دوستان من ابلیس با وجود ناراحتی از این که بازی تموم شد به شما اجازه میدن برید.

لرد در حال درست کردن چادرش برای بار پنجم بود که ناگهان نصف کسانی که تبعید کرده بود به اضافه هر دو محفلی درست جلوی پای او به زمین افتادند.
- ما شما را فرستادیم اون دنیا ، برتون گردوندن.

اسکورپیوس زودتر از بقیه پا شد و چادرش را مرتب کرد .
- ارباب اونا اعتراف کردن کار خودشون بوده اینم سندش.
لرد هنوز عصبانی بود.
-بده ببینم.

چند دقیقه گذشت همه خوشحال بودند ولی جیانا در فکر بود . کتی شاید مرگخوار بود و قارقارو هم دستش را مدام گاز می گرفت ولی دوستش بود. تازه دو نفر از محفل هم هنوز آنجا بودند ، باید کاری می کرد. طبق عادت همیشه حتی با وجود این که می دانست آنجا خانه ریدل ها است به سمت محل جرم رفت. جلوی یخچال رد پای عجیبی دید که دست کم مطمئن بود متعلق به دزد پیتزا هاست. رد را گرفت تا به اتاقی رسید آرام لای در را باز کرد .

- دنبالم بیاین از این طرف.
- یکی به ما بگوید ما چرا باید دنبال این محفلی برویم؟
- ارباب چنان قیافه اش رو مظلوم کرده بود که گربه چکمه پوش به پاش نمی رسید...خب ...شاید...

آنها همگی به در اتاق رسیدند جیانا در را کامل باز کرد. دهان همه یک متر و نیم باز ماند. ایوا در حالی که هنوز یک پیتزا در دستش مانده بود و شکمش کاملا پر بود در تختش به خواب رفته بود.
- اینم سارق شما.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 شهریور 1401 16:09
تاریخ عضویت: 1399/05/15
تولد نقش: 1399/05/20
آخرین ورود: شنبه 15 شهریور 1404 14:18
از: کتابخونه
پست‌ها: 565
آفلاین
بدون نام


VS


چهار چوبدستی دار


پست دوم


برای مدتی هیچ چیز دیده نمیشد و تنها صدای داد ولدمورت که گفته بود " به طبقه ی هفتم جهنم تبعیدتون میکنم" بین دو گوش اکو میشد. هیچ کس تکون نمی‌خورد تا مبادا از جایی پرت شه پایین یا به جایی برخورد کنه و بسوزه!

- عه...خب همه زنده این؟

صدای آروم و لرزان تری سکوتی که ایجاد شده بود رو شکست.

-همه زنده ایم؟...واقعا سوال خوبی بود بوت! معلومه که زنده ایم چون قشنگ میتونم صدای نفس کشیدن هشت نفر رو بشنوم!
-فقط محض اطمینان بود.
-مطمئن باش اگه یکی در حال مردن بود تا الان کلی جیغ و دا...
-شما دوتا...بس کنید!الان تو طبقه ی هفتم جهنمیم و واقعا وقت بحث کردن نداریم!

حرف جیانا دوباره این حقیقت رو به یاد همه آورد که درحال حاضر واقعا در طبقه ی هفتم جهنم هستن و این یک رویا نیست.

-حالا باید چیکار کنیم؟
-ارباب گفتن تا وقتی یکی مسئولیت دزدیدن و خوردن تیکه پیتزای نجینی رو گردن نگیره هممون همینجا هستیم.
-خب یکی گردن بگیره همه برگردیم.
-آره یکی گردن بگیره لطفا، تازه پس فردا مسابقه ی کوییچدیچه باید زودتر برگردیم...نمیخواین که اینجا مسابقه برگزار کنیم؟
-آخه ارباب و بلا ده تا طلسم شکنجه گر نثارمون میکنه...
-آره تازه نجینی هم ممکنه بخواد قلموهام رو بخوره ...
-تازه بانو مروپ چی؟...
-وایی آره...احتمالا با قارقارو یه سوپ درست کنه...

در همین حین که همه دلایل به گردن نگرفتن این مسئولیت رو میگفتن کم کم فضای اطراف واضح تر میشد.

-احتمالا ارباب جاروهای منو تو انبا...
-قیژژژژ!

همه به سمتی که صدا ازش‌ میومد برگشتن و با آسانسور نقره ای و زنگ زده ای مواجه شدن.
بعد از چند صدای قیژ قیژ دیگه بالاخره آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسید.

-عه بچه ها..‌کسی که از آسانسور استفاده نکرده؟ کرده؟
-نه من که همینجا وایستادم.
-آره منم تکون نخورد...

در همین لحظه در آسانسور باز شد و هیکلی هرکول مانند از در وارد شد.

_به به!...ورودی های جدید...ببخشید زودتر به استقبال نرسیدیم، اینجا معمولا کسی نمیاد، بیشتر به طبقات پایین تر تبعید میشن.
-ببخشید شما؟
-اه!...بله ببخشید من ابایس هستم.
-یا پیژامه ی مرلین تو ابلیسی؟
-نه برادرشم، ابلیس یه شیطان واقعیه!
-خب توهم برادرشی!
-ولی من شیطان واقعی نیستم، من فقط بخاطر اینکه اینجا تنها نباشه تو جهنم باهاش زندگی میکنم.
-ولی بازم شیطانی!
-خب معلومه همه تو جهنم شیطان هستن، اینجا انواع شیطان هارو داریم...نوزاد،کودک،نوجوان، جوان و ... بگذریم، چرا اینجا تبعید شدین؟

ابایس تک تک نفرات رو نگاه کرد، حتی بعد از اون دوباره همه رو نگاه کرد ولی هیچ کس چیزی نگفت. درواقع کسی جرئت نداشت پشت لرد ولدمورت چیزی بگه.
-چرا تبعید شدین اینجا...گناهتون باید خیلی بد باشه.
-درحقیقت ما گناهی نکردیم.

گابریل بعد از مدتها سرش رو از داخل کتاب "شیطان شناسی" بیرون آورد و به ابایس زل زد.
-ولدمورت فکرمیکنه یکی از ماها تیکه پیتزای نجینی رو خوردیم و تنها دلیلی که برای شک کردن به ما داره اینه که ما هرروز تو پذیرایی میخوابیم که صبح زود بریم تمرین کوییدیچ، آخه پس فردا مسابقه داریم با اینا، برای همین تبعیدمون کرده اینجا و تا وقتی کسی خوردن پیتزای نجینی رو گردن نگیره برنمیگردیم.

ابایس ساکت و آروم ایستاده بود و هیچ حرفی نمیزد.
-گفتین ولدمورت؟...فکرکنم بشناسمش، یکی از رقبای قدیمی داداشم بود ولی الان...به هرحال، ولدمورت هیچ وقت شمارو آزاد نمیکنه مگه اینکه یکی مسئولیت قبول کنه.
-
-گفتید مسابقه ی کوییدیچ؟...هومم...چطوره اینجا مسابقه رو برگزار کنیم؟ هرتیمی ببازه مسئولیت خوردن پیتزا رو گردن میگیره! درضمن، ابلیس خیلی وقته یه مسابقه ی کوییدیچ از نزدیک ندیده...احتمالا خوشحال شه!

ابایس با خوشحالی اینو گفت و بعد بشکنی زد و همه در چشم به هم زدنی در زمین کوییدیچ جهنمی بودن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل تیت در 1401/6/1 18:46:30
only Hufflepuff
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: دوشنبه 31 مرداد 1401 20:34
تاریخ عضویت: 1400/03/20
تولد نقش: 1400/04/01
آخرین ورود: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 13:06
از: پشت ویترین
پست‌ها: 269
آفلاین
بدون نام


VS


چهار چوبدستی دار



پست اول



خانه ریدل/ جلوی در خزانه

- زود باش دیگه الان این پسره‌ی ملعون می‌رسه کلید می‌خواد. یه نفری نصف ثروت ما رو به باد داده. سریع تر قفل رو عوض کن!
لرد این دیالوگ را با تشر خطاب به قفل ساز بخت برگشته‌ای گفت که در حال عوض کردن قفل خزانه بود.

- چشم جناب لرد! ولی خب بالاخره دارم قفل عوض می‌کنم؛ یکم طول می کشه. الان تازه پنج دقیقه‌اس که شروع کردم.

لرد از پنجره نگاهی به حیاط خانه انداخت که در آن اسکورپیوس با مقنعه‌اش سوار بر جارو مشغول راهنمایی اعضای تیمش بود.
- به ما ربطی نداره! فقط تا آخر تمرین این ملعون وقت داری؛ اگه سریع تمومش نکنی تو می مونی و ما و چوبدستیمون.

- فسسس... پاپا فسسس.
لرد نگاهی به زیر پایش انداخت و با نجینی مواجه شد که داشت بین پاهایش می لولید.
- چی شده پرنسسمان؟ روحمان که چیزیش نشده؟
- پاپا... روح فسسس نه...پیتزا فسسسس!
- چی؟ بازم پیتزا می خوای؟ مریض می‌شی روحمون خراب می‌شه ها!
- پاپا... لطفا فسسس!
- پیتزا می دیم ولی این ماه باره آخره!
- باشه... فسس قبوله.

لرد در حالی که دم نجینی را گرفته بود و از در خارج می شد به بلاتریکس نگاهی انداخت و گفت:
- بلایمان... حواست به این ملعون باشه خرابکاری نکنه یه وقت!

لرد دم نجینی را کشید و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
وارد آشپزخانه که شدند بانو مروپ چادر به سر را دیدند که داشت با هدف کوچکی روی هوا که سیاه رنگ و گل گلی بود از قانون حجاب اجباری که وزیر تازه تصویب کرده بود شکایت می کرد. با کمی دقت بیشتر مشخص که آن نقطه سیاه رنگ لینی بوده که چادر به سر کرده.
- اِوا آووکادو مامان. تویی؟ به به پرنسس جانم که هست. چیزی می خواین؟

لرد در حالی که با گوشه چادرش خود را باد می زد گفت:
- دخترمان پیتزا می خواد. اومدیم بهش پیتزا بدیم.

بعد به سمت یخچال پیتزا ها راه افتادند، لرد در یخچال را باز کرد و با یخچال خالی رو به رو شد.
- کی پیتزا های پرنسسمان را خورده؟

نجینی بعد از رد کردن دو سه تا حمله عصبی با دمش به دست لرد ضربه زد تا توجه‌اش را جلب کند.
- پاپا... من پیتزا... فسسس!
- نگران نباش پرنسسمان الان همه رو احضار می کنیم که بیان پاسخگو باشن؛ بفهمیم کار کی بوده. لینی‌مان بیا!

لینی از کنار بانو مروپ پرواز کرد و به جلوی لرد آمد.
- بله ارباب کاری دارین؟

لرد دستش را به سمت لینی دراز کرد تا علامت شومش را فشار بدهد ولی از آنجایی که علامت لینی فقط به چشم خودش دیده می شد نتوانست پیدایش کند و لینی را در مشتش گرفت و فشار داد تا اون وسطا دستش به علامت هم بخورد.

دو ساعت بعد/پذیرایی خانه ریدل

- آقای محترم من هنوز منظورتونو متوجه نمی‌شم. شما می‌گین برم پیتزا ها رو بخورم یا اینکه پیتزا بدزدم؟

لرد در حالی که از شدت درماندگی با دم نجینی به سرش می کوبید که زیر چادرش خیس عرق شده بود کروشیویی حواله‌ی هکتور بدون مغز کرد.
- ما رو نگاه گیر چه ملعون هایی افتادیم! آخه ما چه گناهی مرتکب شدیم که باید مرگخوارامون اینا باشن؟ اَه... پختیم زیر این چا...
- آها فهمیدم! می خواین واستون معجون پیتزا بپزم؟
- بلایمااان... ما رو از دست این ملعون نجات بده! نفر بعدی رو بفرست تو.

بلاتریکس که پشت در داشت با موهایش ور می رفت و سعی داشت آن ها را زیر چادر فرو کند سریع به داخل اتاق دوید و بعد از بیهوش کردن هکتور با ملاقه‌ی خودش او را از اتاق بیرون کشید.
- ارباب دیگه کسی نمونده... این بی مغز آخری بود.
- پاپا... من پیتزا فسسسس...

لرد دستش را به سختی از پیچ و خم چادرش عبور داد و سر نجینی را نوازش کرد.
- ناراحت نباش دختر عزیزمان... دزد رو پیدا می کنیم.

لرد شروع به راه رفتن در طول اتاق کرد و داشت به دزد های احتمالی فکر می کرد که یکدفعه متوجه شد که نه کسی از دزدیده شدن پول هایش شکایت می کند و نه کسی از درد لگد خوردن فریاد می کشد.
- اسکور و تری کجان؟

بلاتریکس در حالی که هنوز سعی داشت مو‌های پرحجمش را به زیر چادرش هدایت کند گفت:
- دارن با اون دو تا محفلیا تمرین میکنن ارباب. الان چند روزه همش روی مبلای توی هال می خوابن که صبح زود برن واسه تمرین! دِ برین تو دیگه؛ الان باز این مأمورا میان واسه بازرسی!

یکدفعه لرد ایستاد و چراغی بالای سرش ظاهر شد که البته به خاطر کوتاه بودن سقف نصفش در سقف گیر کرد و شکست؛ ولی مهم نبود.
- برای چی واسه بازجویی نیوم... چی گفتی تو پذیرایی؟ یعنی نزدیک آشپزخونه بودن؟ زود باشین برین بیارینشون.


ده دقیقه بعد اسکورپیوس و تری در حالی به علت کمی مقاومت در چادر های خودشان گره خورده بودند جلوی لرد روی زمین در تلاش برای خارج شدن از هزارتوی چادرشان بودند. علاوه بر تری و اسکورپیوس، بلاتریکس کتی و پلاکس که دو مرگخوار تیم بدون نام بودند را هم برای بازجویی دوباره آورده بود و آن دو هم کنار تری و اسکورپیوس روی زمین پخش شده بودند.
- آی! تری لگد نزن از اون ور برو... این طرفم که بسته‌س!
- من نبودم بابا. پای کتی تو حلقته.
- اِی قاقارو بزنه به کمرت پلاکس. قلموتو از تو چشمم دربیار!
- می خوام ولی دستم زیر اسکور گیر کرده!

لرد که تا همانجا هم صبر و تحمل زیادی به خرج داده بود چوبدستی‌اش را به سمت توده سیاه‌رنگ جلوی پایش گرفت و با یک حرکت ملایم چوبدستی و پاره کردن چادر هر چهار نفر را آزاد کرد.
تری در حالی که سعی داشت با باقیمانده چادرش خود را بپوشاند کنار اسکورپیوس، پلاکس و کتی نشست و به لرد خیره شد.
لرد چوبدستی‌اش را در دستش چرخاند و بعد از تنظیم کردن چادر روی سرش آن را به سمت چهار نفری گرفت که جلویش نشسته بودند.
- خب... شروع می کنیم!


ببست دقیقه بعد بالاخره لرد از چرت و پرت گویی های مرگخوارانش به ستوه آمد.
- اَه... خسته شدیم دیگه. بالاخره کار کدومتون بوده؟
- ارباب ما که گفتیم کار ما ها نیست احتمالا کار اون یکی تیمه.
- نخیرم کار خودشونه.

لرد عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و از جایش بلند شد.
- ما دیگه به ستوه اومدیم. همتونو به جهنم تبعید می کنیم هر وقت بالاخره تصمیم گرفین که کار کدوم یکی از شما ملعون ها بوده خبرمون کنین.
لرد این را گفت و چوبدستی‌اش را به سمت مرگخوارانش گرفت و با یک حرکت آنها را که سعی در فرار داشتند غیب کرد. بعد هم آن را به سمت محفلی های تیم های چوبدستی دار و بدون نام که پشت شیشه منتظر بودند گرفت و آن ها را هم محو کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
ارسال شده در: یکشنبه 23 مرداد 1401 17:54
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 07:19
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی سوم



سوژه: گناهکار

آغاز: ۲۴ مرداد
پایان: ۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟