از جاروی جیغ تا مرلین
پست اول
شعله های آتش، گرمای سوزان. مردمی که در حاله ای از گناهانشان در خورد میپیچند و در حالی که به شکل های مختلف شکنجه میشوند، فریاد میکشند...
خب، میتوان گفت که کتاب مقدس تعریف نادرستی از جهنم به آنها ارائه داده بود.
نه تنها از آتشی که در جایگاه مخصوص میسوخت و شعله میکشید و موجودات را میبلعید خبری نبود، بلکه تقریبا آنجا حتی یک وسیلهی شکنجه هم دیده نمیشد؛ تنها وسیلهی موجود، صفحهای چرخان بود که گناهکار را به آن میبستند و از دور به او چاقو پرتمیکردند.
که خب این هم حساب نبود چون کسانی که به جهنم میآمدند قبلا مرده بودند و نمیشد دوباره با چاقو کشتشان. تازه چرم کنارش هم پوسیده بود.
مسئولین جهنم که از روی ریخت و قیافهشان نمیشد حدس زد چهنوع موجودی باشند، پرسه میزدند و هرزاگاهی به بعضیاز گناهکاران کلهخراب گیر میدادند.
_اینجا جهنمِ سوسولهاست؟ تنها شکنجه ی اینجا اینه که یخورده گرمه.
_فک کنم اینجا کسایی میان که نکتهی یه عکسی رو فهمیدن.
سامورایی متفکرانه ادامه داد:
_اینجا تازه ورودیه... احتمالا طبقه های آخر طبق کتاب مقدسه... میدونی؟
ایوا نمیدانست.
_خودم میدونستم. یعنی به نظرت طبقهی هفتم کیا هستن؟ همونا میان تماشای کوییدیچِ ما؟
_تصور بودن در کنار اون آدما لرزه بر اندام کاتانا میندازه.
ایوا آه کشید. جهنم، دستِ کم در حالِ حاضر به اندازهای که قبلا فکر میکرد مهیج و باحال نبود؛ در صفی طولانی و بیپایان در انتطار گرفتن مجوز برای رفتن به طبقه ی هفتم جهنم بودند تا در بازیِ تمرینی کوییدیچ، قبل از مسابقهی اصلی شرکت کنند. درضمن، کادر بیعرضه و تنبلِ آنجا، چک کردن دفترچهی اعمال افراد را صد ساعت طول میدادند. گرچه اگر اصلا زمان در آن مکان، حقیقت میداشت.
تمام این افکار، سر و صداها، جیغ و داد افراد داخل صف و انتظار، ایوا را دیوانه میکرد.
_باباجانیا یادتونه یه بار رفتیم ورزشگاه آزادی توی اون کشوره؟ مسئولینِ هر اداره ای که رفتیم به اندازه ی مال اینجا کند بودن. عجب گیری افتادیما.
پیکت با برگ هاش که به خاطر گرما از ریخت افتاده بودند، به پرونده ای که زیرِ بغل یکی از افراد داخل صف بود اشاره کرد.
_این یکی خیلی انگار بچهی بدی بوده. کلی کاغد هستش توی پروندهش. کاغذا رو حروم کرد... میدونید جقدر درخت...
حتی دامبلدور هم در آن شرایط نمیتوانست به سخنرانی او در مورد دوست داشتنِ درخت ها گوش بدهد. با نگرانی پرونده های خود و اعضای تیمش را بررسی کرد.
_چیزه عزیزانِ پدر... ورزشگاه طبقه ی هفتمه؟
_اوهوم...
_طبقه ی هفتم جهنم همونجاییه که باید بدترین گناها رو انجام داده باشیم تا راهمون بدن؟
ایوا شانه بالا انداخت. یک ایوا نمیتواند چنین نکاتی از کتاب مقدس را حفظ باشد.
_ما به اندازهی کافی بد هستیم پروفسور. لااقل من نه خیلی خیلی بدم. مثلا همین دیروز سهم صیحونه ی تاتسویا رو خوردن به اضافهی نیمروی شما. این خیلی گناه زشتیه.
_یا من پروفسور... منهمین دیروز یکیاز فامیل های پیکت رو با کمک خودش و کاتانا از ریشه کندم.
پیکت با خوشحالی تایید کرد. دامبلدور نفسش را در سینه اش حبس کرد.
_ای وای... اینا کاملا خلاف روشنایی هستن! لطفا بعد از برگشتن از کوییدیچ، این کارا رو تکرارنکنید.
دامبلدور که خیالش راحت شده بود و دیگر به پرونده های کمبرگ خود و تیمش فکر نمیکرد، دستش را در ریشش فرو برد و به صف رو به رویش چشم دوخت... تبهکارانی به چهره های وحشتناک، شخصی که دماغ نداشت، و حتی انسان های کت و شلواری ای که در صف ورود به طبقهی هفتم جهنم ایستاده بودند، ترسناک به نظر میرسیدند.
دامبلدور خیالش راحت بود.
***
بعد از گذراندن ساعت های متوالی در انتظار رسیدن نوبتشان برای رسیدگی به نامه های اعمالشان، ایوا نه تنها متوجه شده بود که جهنم ذره ای مهیج نیست، بلکه جهنم واقعا جهنم است!
مسئولِ بیقابلیتای با لباس های سیاه پاره و آستین های توری پشت میزِ بازرسی اش نشسته بود و دفترچه های اعمال بسیار طولانی را با ارامش بررسی میکرد و انگار گرمایی که هر لحظه بیشتر میشد، تاثیری بر آرایش عجیبش نداشت. احتمالا برای مسئولان کولر تهیه کرده بودند. شاید ایوا میتوانست یکی از آنها باشد.
_به نظرتون اگه بهشون بگیم بازکنای کوییدیچ هستیم زودتر کارمون رو راه نمیندازن؟
_پارتی بازی خیلی کار زشتیه تاتسویای پدر!
اما سر و صدایی که از پشت صف طولانی به گوش رسید، مانع به گوش رسیدن غر زدن تاتسویا شد:
_ببخشید برید کنار... ما تیم کوییدیچ هستیم که قراره چند روز دیگه اینجا مسابقه داشته باشه.
مردم در حالی که کنار میرفتند، سرک کشیدند تا یک نظر بازیکنان را تماشا کنند.
_عه پروفسور! اینا که...
_ترنسیلوانیا؟
اعضای تیم حریف، با اعتماد به نفس تمام گناهکاران را کنار زده و به بازرس رسیدند. کمی جاروهایشان تکان دادند و در حالی که لبخند از روی صورتشان کنار نمیرفت به سمت او خم شدند:
_به ما گفتن بیایم اینجا و بعد از نشون دادن مدارک و کارنامه مون، برای بازی کوییدیچ وارد طبقهی...
_فکر کنم باید توی صف وایسید!
سولی لبخند دلربایی تحویل تاتسویای عصبانی داد.
_خب... ما بازیکنا و تیمِ افتخاری هستیم! زودتر کارمون رو راه میندازن.
_پس ماهم، ماهم هستیم!
سو که خنده ی عصبیاش به اخم تبدیل میشد، کلاهش را روی موهای بلندش جا به جا کرد.
_بهرحال ما توی صف نمیایستیم. و زود تر از بقیه وارد اینجا میشیم.
_ما هم وارد میشیم!
دامبلدور با دست هایش که با آساین های بلند پوشانده شده بودند، آن دو را از هم دور کرد.
_خب... حالا دعوا لازم نیست بکنید که. اصلا مگه همیشه نمیگن بازیِ دوستانه؟ الان مثل دو تا تیمِ دوست وارد میشیم.
سپس با لبخندی مضطربانه به خانمِ مسئول آنجا اشاره کرد.
_آبجیِ بابا زحمت بکش این کارنانه های ما رو یه چکی کن بفرستمون اون بالا.
_به نظر میرسه سیستم اجازه نمیده.
دامبلدور با نگرانی به مانیتور کامپیوتر او که با برچسب های رنگی پوشانده شده بود خیره شد.
_اونوقت... چرا بابا جان؟
_کافی نیست! میگه پرونده ی شما برای رفتن به طبقه ی هفتم کافی نیست.
دامبلدور دستهای از ریش هایش را کند.
_ولی ما فقط میریم یه بازی کوییدیچ انجام بدیم و برگردیم. نمیریم بمونیم که!
_نچ. ممکن نیست. این قانونشه. توی سیستم هم چیزی راجع به شرایط کسایی که میخوان اینجا کوییدیچ بازی کنن ننوشته. ببخشید.
سو که دیگر لبخندی روی صورتش نمانده بود، کلاه کجش را پایین گذاشت روی میز او کوبید.
_ خب پس.. حالا ما چی کار باید کنیم؟
مانیتور او با تمام برچسب هایش شروع به لرزیدن کرد.