روزیه تکه سنگ نوک تیزی را در دست گرفته بود و تمام حواسش به چیزی بود که با آن سنگ روی دیوار سلول مینوشت. اینکه پس از مدت ها رخوت ناگهان از جا پریده و سعی میکرد با مشقت زیاد چیزی روی دیوار سنگی سلولش بنویسد عجیب بود، اما هیچ کس نبود که از این تغییر ناگهانی متعجب شود.
روزیه در آن سلول تنها بود و حتی زندانبان ها و دیوانه سازها هم مدت ها بود که به سراغش نمیرفتند. این موضوع برایش هیچ اهمیتی نداشت. دیگر به این باور رسیده بود که حضورش، اعمالش و افکارش برای هیچ کسی، مطلقا هیچ کسی اهمیت ندارد.
آخرین حرف را نوشت و نگاهی به آن انداخت:
ᚾᛟ ᛟᚾᛖ ᚺᚨᛋ ᛖᚡᛖᚱ ᚹᚨᚾᛏᛖᛞ ᛏᛟ ᚴᛁᛚᛚ ᚺᛁᛗᛋᛖᛚᚠ ᚨᛋ ᛏᚱᚨᚷᛁᚲ ᚨᛋ ᛁ ᛞᛁᛞ
- حالا اینی که نوشتی معنی ای هم داره؟
روزیه با تعجب به پشت سر برگشت تا ببیند که چه کسی او را خطاب کرده است. عجیب بود چون هنوز در سلولش تنها بود و هیچ کس دیگری جز خودش آنجا حضور نداشت! سعی کرد به توهماتش توجهی نشان ندهد و به کارش ادامه دهد. دستی روی حروف حکاکی شده کشید تا خاک را از لا به لای آن بیرون بکشد.
- میدونی تو اولین کسی هستی که داره اینجا چیزی مینویسه، و این به نظرم خیلی جالبه.
روزیا این بار از جا پرید و سعی کرد نگاه دقیق تری به سلول بیندازد. مطلقا هیچ کس آنجا نبود! آیا داشت دیوانه میشد؟ با قضایایی که اخیرا تجربه کرده بود احتمالش کم هم نبود. به دیوار سلولش تکیه داد و گفت:
- کی هستی؟ توی این زندان نه کسی غیب و ظاهر میشه نه میتونه خودشو مخفی کنه. از من چی میخوای؟
صدای ناشناس دوباره به گوش رسید:
- من چیزی ازت نمیخوام. صرفا کنجکاوم که بدونم داری چیکار میکنی. همین.
روزیه مطمئن بود قطعا دیوانه شده است. چنین اتفاقی در آزکابان غیر ممکن بود. کسی نمیتوانست مخفیانه به آنجا وارد یا از آن خارج شود. انگار زوال عقل (که سال ها پیش پس از مرگ اولش آن را از دست داده بود) زودتر از چیزی که فکر میکرد به سراغش آمده بود. برای همین دوباره صدا را نادیده گرفت و کف زمین سلول نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-نه نمیخوام. چون تو وجود نداری. چون فقط یه صدای عجیب توی ذهن نداشتمی. چون نمیخوام بیشتر از این نگون بخت به نظر بیام!
این جملات روزیه بود که با عصبانیت پشت سر هم از دهانش خارج میشد.
- یکم به اطرافت نگاه کن تا بفهمی من کی هستم...برای شروع به نظرت هیچ چیز اینجا غیر طبیعی نیست؟
روزیه سرش را بالا آورد و به اطرافش نگاه کرد. آنجا یک سلول مثل تمام سلول های دیگر آن زندان کوفتی بود و تنها چیز غیر عادی همین صدای عجیب توی سرش بود. همین ایده را با صدای بلند به زبان آورد. صدای ناشناخته خندید و سپس گفت:
- خب مشخصه که چرا تو الان اینجا توی این سلولی. اونقدر توی خودت رفتی که هیچ درکی از اطرافت نداری. و آدمی تا این حد سقوط کرده چه خطری میتونه داشته باشه؟
ایوان با کلافگی ایستاد و فریاد زد:
- منظورت چیه؟ من حتی یک کلمه از حرف های تو سر در نمیارم.
- کاری که داری با خودت میکنی برام جالبه. تو اینقدر درگیر خودت شدی که متوجه اطرافت نیستی. و اینا خیلی خوب متوجه حال تو میشن و کم کم نادیده میگرنت. چون میدونن بی خطری. در سلول مدت هاست که بازه!
ایوان جا خورد. انتظار این جمله را نداشت. به طرف در سلول رفت و به ان دست زد. حق با صدا بود. در قفل نبود و میتوانست به راحتی آن را باز کند.
با تعجب به پشت سر برگشت و پرسید:
- تو کی هستی؟
برای چند لحظه سکوت مطلق فضای سلول را گرفت. سپس نوری تیره از کنج سلول به صورت روزیه تابید و مردی از میان آن وارد سلول شد. لباس های گران قیمتی به تن داشت و عصای جواهرنشانی در دست گرفته بود. صورتش جوان و پر از امید و غرور بود. مرد به نزدیک روزیه که شبیه به اسکلتی تکیده بود آمد و گفت:
- من خود توام...در واقع توی واقعی. من ایوانم!