هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵:۵۲ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۳۱:۳۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1485
آفلاین
کراب دستش را روی صورتش کشید. از این وضع خسته شده بود. ساعت ها بود که آنجا ایستاده بودند اما ماشین فقط چند سانتی متر حرکت کرده بود. تازه اگر از خسارت هایی که هکتور به ماشین زده بود صرف نظر میکردیم! کراب بیشتر و بیشتر فکر کرد تا شاید راهی پیدا کند که بتواند این غول آهنی را تکان دهد. در کمال تعجب جرقه ای در ذهنش شکل گرفت. برای همین یقه هکتور را گرفت و همان طور که او را به چپ و راست تکان میداد گفت:
- ما این ماشین رو از کجا گرفتیم؟! این ساختمونه! ماشین با چی حرکت میکنه؟ کلید! کلید باید کجا باشه؟! تو همین ساختمونه! سالازار بهمون رحم کنه هکتور، تو چرا اینقدر خنگی؟

بعد یقه هکتور را رها کرد و به سمت ساختمان دوید. دیگر خبری از آن جمعیت نبود و به نظر میرسید که کارکنان آنجا در حال تعطیل کردن هستن.
- آهای ببخشید معذرت میخوام...

مرد کت و شلوار پوشی که داشت کامپیوترش را خاموش میکرد ایستاد و مودبانه پرسید:
- بفرمایید در خدمتم.

کراب به ماشین که بیرون ساختمان پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- شما کلید این چیز رو به ما ندادین. بدون کلید که نمیشه!

مرد با تعجب گفت:
- کلید؟ کلید دیگه چیه...آهان منظورتون سوییچه! چرا سوییچ رو همراه مدارک خدمتتون تقدیم کردیم.

کراب سرش را خاراند و گفت:
- مدارک چیه دیگه؟

مرد که روز کاری خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و اصلا حوصله سر و کله زدن با مشتری عجیب و غریبی مثل کراب را نداشت یک پوشه از روی میزش برداشت و آن را به کراب نشان داد و گفت:
- یه همچین پوشه ای. دادیمش دست اون دوستتون که همه اش داره میلرزه. فکر کنم پارکینسون دارن درسته؟ خیلی ناراحت کننده است که تو این سن چنین مریضی سختی گرفتن!

کراب نصف حرف های مرد را نشنید. دقیقا از همان جایی که گفت پوشه را به هکتور داده است. چون بعد شنیدن این موضوع خشمگین به سمت هکتور دوید و در همان حال فریاد میزد:
- سالازار لعنتت کنه هکتور! پوشه رو کجا گذاشتی؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵:۳۳ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲

هافلپاف

لورا مدلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸:۴۳ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۰:۲۷ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
از عــمـارت خـانـدان مــدلـی):
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
کراب:«اوردی؟هکتور
بیا دیگه.
هکتور؟.....

اههـهـههـهـهـهــه!!!!!!!

کراب دیگر اعصاب نداشت دستش را محکم با خشم روی ماشین کوبید جوری که دستش داغون شده بود،اما نمی خواست فاز سریالی اش رو خراب کنه.اون با بدن چاقش جوری که چربی های پهلوش شپ شپ!!!صدا میدادن و دست چپش رو که کبود شده بود با دست راست گرفته بود، و همچنین میترسید که هکتور چیزی بهش بگه چون ماشین رو داغون کرده بود، راه میرفت و قدم هایی محکم که صدای پاشنه بلند زنانه میداد بر میداشت.
فاز کراب جالب بود.
هر مشنگی که اونو میدید،میترسید ولی غافل از اینکه اون یه پسر ترسوعه!!!!
و همین الان ترسو بودن اون ثابت شد.
کراب وسط راه عنکبوتی رو دید و از ترسش یه جیغ بنفش دخترونه زد.
همه به سمت اون برگشتن.

_عـــــعــــعــــعــــعــــعـــعــــعـــعــــع

اون مثل دیوونه ها این طرف و اونطرف میرفت.

هکتور درحالی که دنبال معجون میگشت یک لحظه موی بدنش سیخ شد.
چوب دستی اش را دراورد و ارام ارام به سمت جلو رفت.

کراب درحالی انکبوت از روی بدنش بالا میرفت و کل خیابان را میدوید ناگهان لباسش به مشنگی توی خیابون که تقریبا ۵۷ ساله بود و داشت برای شب هالووین خرید میکرد ، گیر کرد و اونا دور هم دیگه چرخیدن!!!!

کراب جیغ بنفش میزد و مرد جیغ بادمجونی!!

پیچ خوردن!!!

انقدر این طرف و اون طرف رفتن که دو نفری به هکتور خوردن.هر سه داد بلندی کشیدن.


اخــخـــخـــخــــخـــخخخــخ!!!!


هکتور:«این دیگه کیه!!!

_تو خودت کی هستی زشت. عععع چه باحال این چوب دستی جادوییت رو از کجا گرفتی؟برای شب هالووین فوق العادس!!
نوه های من عاشقششش میشن!!راستش همه ی مغازه ها ازینا دارن ولی جنسش جوری اشغاله که پوسته پوسته میشه.
ببینم نظرت چیه امشب بیای خونه ی ما بمونی؟میتونی با نوه هام بازی کنیی!!!باهاشون بری دم در خونه مردم شکلات جمع کنیی!!!!!خیلی عالی میشه!!!!و اینطوری منو زنم و بچه هام میتونیم ریلکس کنیم.!!!

هکتور که خاک لباسش را میتکاند و گوشش داشت از حرف های چرت و پرت اون مشنگ کر میشد، در همون لحظه به کراب چشمکی زد.
کراب طلسمی رو روی اون مشنگ احمق اجرا کرد.
و گفت:«برو بینیم بابا!!


مرد محکم به دیوار خورد.......


هکتور:«از دستش راحت شدیم.
مشنگ خنگ.

کراب درحالی که شکلات های هالوینی رو که مرد خریده بود،از روی موهایش بر میداشت گفت:«اره، اگه الان به حسابس نمیرسیدیم امشب باید با نوه هاش عروسک بازی میکردیم.

خب، هکتور چیکار کردی؟معجونت چطوره؟

چیزی گیرم نیومد.

_یعنی چی؟؟؟

یعنی همین دیگه!!
معجونی گیرم نیومد.


خب الان چیکار کنیممممم!؟؟؟؟؟

_فک کنم خودمون باید ماشین برونیم.


[`°<𝐋𝐚𝐮𝐫𝐚 𝐦𝐚𝐝𝐥𝐲🦨🟡•]


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۱۳ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۷:۱۹:۰۷
از میان قلب مچاله‌ي شده‌ی خوانندگانم
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 275
آفلاین
-یه معجون دارم برا...
-به هیچ وجه من الوجوه!

کراب چنان محکم با هکتور موافقت کرد که لرزش‌های هکتور برای لحظه‌ای قطع شد، البته فقط برای یک لحظه.

-پس حتما ایده‌ای داری؟

کراب ایده‌ای نداشت.
از ماشین پیاده شد و کمی دور آن چرخید. کم کم داشت به استفاده از معجون‌های هکتور راضی می‌شد که چشمش به چیزی روی در افتاد.
-آها!

هکتور واکنشی نشان نداد. کراب انتظار داشت «آها!» نشان دهنده‌ی کشف جدید او باشد، چیزی مثل یوریکای افلاطون! اما شاید کسی به یوریکای افلاطون هم واکنشی نشان نداده بود! پس خودش دست به کار شد.
-هی هکتور! روی این در هم مشابه همون قفله هست! یعنی باید باز می‌شده! کلید دست توئه، تو در رو باز کردی! رد کن بیاد!

هکتور گیج و مبهوت به کراب خیره شد.
-من در رو باز کردم؟
-پس من باز کردم؟
-شاید تو باز کردی!
-معلومه که من نبودم! فکر کن ببین چطوری در رو باز کردی!

هکتور فکر کرد. هکتور سخت فکر کرد.
-آها!

کراب که تا قبل از این به قفل روی در خیره شده بود چنان با سرعتی گردنش را چرخاند تا ببیند هکتور کلید را پیدا کرده است یا نه که مهره‌های گردنش نزدیک بود بشکنند.
شاید کسی به یوریکای افلاطون واکنش نشان داده بود.
-پیداش کردی؟
-نه!
-پس چی؟
-در رو با معجون باز کردم!
-یعنی چی با معجون باز کردی؟
-بیا اینجا رو ببین!

کراب به سمت در هکتور رفت. جایی که باید قفل قرار می‌داشت یک سوراخ بزرگ بود که میتوانست دستش را از آن رد کند.
-زدی ماشین رو داغون کردی!
-ولی در رو باز کردم! شاید با معجونم بتونم ماشین رو روشن کنم!

کراب مستاصل بود. کراب راه دیگری نداشت. با سرش موافقت خود را اعلام کرد.
هکتور با شادی به سمت پاتیل‌هایش رفت تا معجونی برای روشن کردن ماشین بیابد.



The Vampire Masquerade
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱

هافلپاف

گابریل ترومن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۱۲:۴۰ چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
پیام: 20
آفلاین
هکتور با چندتا ورد بالاخره تونست اون کیسه رو بترکونه. در همون حین کراب سخت به فکر فرو رفته بود و بعد از چند دقیقه بالاخره از خودش صدایی در آورد. یه چیزی مثل:
_ اوهووووم!
هکتور با متانت پرسید:
_به چی فکر میکنی؟
کراب جواب داد:
_ میدونی به چی فکر میکنم؟
هکتور با کمی بی حوصلگی گفت:
_ که این مسخره بازی ها رو جمعش کنیم و بریم پیش لرد سیاه؟
کراب گفت:
_ آر.. نه! منظورم اینه که از این چیزمیز های این زیر استفاده کنیم.
بعد از این حرفش لگدی بهشون زد و با امیدواری منتظر یه اتفاق خاص بود و وقتی فهمید انتظارش بیهوده هست گفت:
_ فک کنم بهتره همون کارو کنیم!
هکتور هیجان زده گفت:
_ میدونی چیه کراب؟ یادمه تو اون صفه یه چیزی درباره یه کلید شنیدم!
کراب به هکتور زل زد. هکتور هم به او زل زد. کراب نفس عمیقی کشید و گفت:
_هکتور، تو احمق ترین غول غارنشینی هستی که از بخت بدم باهات آشنا شدم. همینطور به نظر میرسه نابینا هم شدی. نکنه میخوای بگی اون جای قفل روی در هارو ندیدی؟
هکتور با گیجی گفت:
_ها؟ یعنی چیز..آره ولی پس این چیه؟
و به جای کلید کنار فرمون اشاره کرد.
کراب دستی به ریش های نداشته اش( ته ریش هاش) کشید و گفت:
_ هوووم، فرضیه خوبیه ولی این کلیدی که میگی رو از کجا باید بیاریم؟
و البته که هکتور در این مورد نظری داشت...



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۳:۲۹
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 431
آفلاین
- هیییییییییع! هوووووووع! هااااااااااع!

تقریباً پونزده دقیقه‌ای میشد که هکتور با نهایت زورش، داشت ماشین رو از پشت هل می‌داد و اتفاقاً تونسته بود با موفقیت رو به جلو حرکتش بده.

چند سانتی‌متر البته.

کراب که داخل ماشین نشسته بود، به آینه زل زده و سرگرم پنکک زدن به صورتش بود.
- چی شد هکتور؟! یه ساعته علافمون کردیا!
- هوف... وایسا یه دقیقه بذار معجون بخورم.

هکتور دست توی جیبش کرد و شیشه‌ی معجونی رو در آورد که روش عکس خودش با لباس سوپر هیرویی چسبیده بود که روی سینه‌ش هم لوگوی H داشت. همین‌که معجون رو زد تو رگ، به طرز فجیعی شروع کرد به ویبره رفتن.

هکتور فول شارژ شده بود!
- برو که داشته باش سوپر هکتور رو!

کراب هم شونه‌هاشو بالا انداخت و به هر حال رفت که داشته باشه سوپر هکتور رو.
یه دقیقه.
دو دقیقه.
سه دقیقه.
چهار دقیقه.
پنج دقیقه.
دیگه حوصله‌ش سر رفت، لوازم آرایشی رو گذاشت توی کیفش، از ماشین پیاده شد، رو به روی هکتور وایساد و با انگشت شستش که ضخامتش از بازوی هکتور بیشتر بود، به ماشین اشاره کرد.
- برو تو.

هکتور هم بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و بیخیال هل دادن شد و همونطور که خیلی جوگیر سینه‌ش رو جلو داده بود تا لوگوی H قشنگ بهش آفتاب بخوره و بدرخشه، رفت توی ماشین.

کراب هم بعد از چندتا حرکت نرمشی و گرمشی، با اعتماد به نفسی مثال‌زدنی، بخش پایینی ماشین رو گرفت و...
- اوه اوه اوه بیخیال.

ماشین خیلی سنگین‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کرد و اتفاقاً خوب شد که فوراً ولش کرد و بیشتر از این فشار نیاورد، چون احتمال داشت از ناحیه‌ی همسترینگ شدیداً مصدوم بشه و فرصت بازی توی ترکیب تیم ملی انگلیس توی جام جهانی کوییدیچ 2022 رو از دست بده.

همونطور که نفس نفس میزد، ترجیح داد برگرده تو ماشین.

- چی شد؟ مصدوم شدی؟
- من؟ ... هممم... نه باو، زورمو تو خونه جا گذاشتم. اگه می‌دونستم توی همچین موقعیتی گیر می‌کنیم که میاوردمش.
- مگه این چیه توی بازوت؟
- این؟ خب... آها این... چیزه... این...

کراب سعی کرد بحث رو عوض کنه.
- لعنت به این شانس! حالا این ماشینو چجوری برونیم؟!

و با لگدی که به بخش پایینی داخل ماشین زد، کیسه‌ی سفید رنگ خیلی گنده‌ای به بیرون جهید و صاف رفت تو صورت هکتور.

- چی شد؟!

کراب چند لحظه به هکتوری که داشت خودشو از زیر کیسه در میاورد، زل زد و بعدش به جایی که لگد زده بود خیره شد.

تازه متوجه شده بود که اون پایین هم یه چیز میزایی هستن که میشه فشارشون داد...


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۲۴ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۵:۴۷ یکشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6910
آفلاین
خلاصه:

هکتور و کراب داشتن از جایی می گشتن که چشمشون به یه صف طولانی میفته که مشخص نیست به کجا می رسه. تصمیم می گیرن اونا هم به صف ملحق بشن.
بعد از مدتی به سر صف می رسن. مشخص می شه که صف برای ثبت نام ماشین بوده. ولی هکتور و کراب گواهینامه ندارن و تصمیم می گیرن برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه برن.
سوار ماشین می شن و دارن فکر می کنن که چطوری این ماشین رو به آموزشگاه برسونن.

......................................

- با جارو بریم؟ غیب و ظاهر بشیم؟

پیشنهاد های هکتور بصورت تئوری بسیار زیبا بودند... ولی به غرور کراب کمی برخورد!
- ما داریم می ریم گواهینامه بگیریم. باید به همه ثابت کنیم که چقدر دوست داریم رانندگی کنیم.

هکتور اغفال شد!
- درست می گی. باید ثابت کنیم. باید نشون بدیم. ما اینیم. خب. بزن بریم.

کراب در سمت هکتور را باز کرد.
- خب نشد دیگه... ماشین با "بزن بریم"، حرکت نمی کنه. می دونی با چی حرکت می کنه؟

هکتور می دانست.
- با معجون!

هکتور نمی دانست!

کراب توضیح داد:
- خیر! با هل! من می شینم پشت فرمون. چون استایلم بیشتر به راننده ها می خوره. و تو تا آموزشگاه هلش می دی. خسته شدی معجون بزن شارژ بشی.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
- هه هه... زمان مناسبش هنوز نرسیده که!

لرد به فکر فرو رفت. مگر خوردن میوه و دارو زمان مناسب می خواست؟ اما از پرسیدن این اجتناب کرد، چرا که سوال مهم تری ذهنش را درگیر کرده بود.
- کروینوس... حالا شما اینجا چی کار می کنید؟

کروینوس سرش را خاراند و به فکر فرو رفت. واقعا برای چه آنجا بود؟ باید به نتیجه اش می گفت که این یک تصادف اتفاقی است و یا اینکه دلیل واقعی اش را می گفت؟ آیا اصلا دلیلی داشت؟ قطعا اگر یک کروینوس باشید که سال ها در سلول های آزکابان با جرم کشت و کشتار و یا اهانت به سیاست دستگیر و زندانی شده باشید، کم کم عقلتان از حالت ترشی به شیرینی و در نهایت به شوری تبدیل می شود؛ این حقیقت است! اگر چه تلخ است اما میوه اش شیرین و مطبوع است!
کروینوس قبل از اینکه پاسخی دهد از ساختمان پرید و...
شــــپـــــلـــــخ!
کروینوس با پا بر روی زمین آسفالت و سفت خیابان فرود آمد و صدای قرِچ قرِچ شکستن استخوان های کروینوس آمد!

لرد قبل از اینکه دستوری بدهد و یا به سمت پدر پدربزرگش برود که حال شبیه اردکی زشت شده بود، کراب گفت:
- ارباب، اجازه مرخصی میدین؟
- یعنی چه؟ ما را در این حال با استخوان های پدربزرگمون تنها می گذارید؟ حیف نونای، مــلــعــون!

کراب با حالتی سرافکنده سرش را پایین گرفت و دیگر به حرف زدن ادامه نداد، چرا که می دانست اربابش حرفش دو تا نمی شود! اما هکتور از او باهوش تر بود! او قبل از اینکه لرد دوباره بخواهد آنها را سرزنش کند، گفت:
- آخه ارباب کاری که داریم رو اگه انجام بدیم می تونیم، کروینوس رو زودتر نجات بدیم!

خود هکتور هم نمی دانست حرفی که گفته است، چه ربطی به بحثشان دارد، اما خب برای گرفتن گواهینامه باید زود تر می جنبیدند چرا که هوا داشت به سمت تاریک شدن می رفت و روی سردر آموزشگاه ساعت نه صبح تا هشت شب نوشته شده بود و طبق محاسبات هکتور سی دقیقه بیشتر وقت نداشتند!

- که اینطور... بروید ولی زود برگردید، ما خوش نداریم معطل شویم!

هکتور توانسته بود. او لرد را راضی کرده بود! این کار، کاری بود که در اقل اوقات و اغلب توسط بلاتریکس صورت می گرفت ولی حال او توانسته بود! او دوست داشت به شادی و جشن و سرور می پرداخت، اما می دانست که نباید اعتماد لرد را از دست دهد؛ پس به سمت یکی از ماشین پلیس ها هجوم برد و کراب را نیز به دنبال خود کشید و بعد با حالتی شاد و خوشحال گفت:
- نگران نباشین ارباب! ما زود میایم!

و بعد سوار ماشین شد و کراب نیز به هر زور و سختی ای بود، خود را سوار ماشین کرد. هکتور که بر روی صندلی راننده ویبره می رفت، گفت:
- حالا یه سوال... ما می خوایم رانندگی یاد بگیریم تازه؛ چجوری این ماشین رو به آموزشگاه برسونیم؟

او به نکته ای ظریف تر از تار مو اشاره کرده بود.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۳ ۹:۱۸:۱۵

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
از عمارت پر شکوه گندزاده کش گانت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
-عه، ارباب... چیز شد، تفاهم سوء!

لرد سیاه یک دستش را به زیر چانه اش گرفت و با صدایی خشمگین تر از پیش، گفت:
-ما را چه فرض کردی هکتورمان؟ تو بلد نیستی دست و پات رو جمع کنی!

کراب در همین حین که داشت پشت را دیدبانی می کرد، دسته ای از پلیس ها را دید که داشت به سمتشان می آمد...

-اربــــــاب! پلیسا! پلیسا!
-کراب! چرا وسط حرف اربابی به بزرگی ما می پری؟

کراب در همین حال عین خروس دم‌بریده به هوا می پرید و می گفت «من بی گناهم! به هیکل من می خوره چنین کارایی بکنم؟».

هکتور هنوز هم مشغول جر و بحث با لرد سیاه بود، که ناگهان صدایی همه را به خود آورد.

-ارباب!

صدایی که توجه ها را به خود جمع کرد، صدای کراب بود. کرابی که حال بدن بی جانش بر روی زمین مثل گوسفندی فربه و قربونی شده، افتاده بود و داشت توسط ۶ تن از ماموران کشیده می شد!

-ای ماگل پست فطرت! به چه حق به خادممان دست می زنی!

ماموران با تعجب به لرد سیاه زل زده بودند. باید هم تعجب می کردند، چرا که یک فرد که پوست سبز دارد و دماغ ندارد، به قطع در میانشان وجود نداشته است!
یکی از ماموران که روی لباسش ۳ ستاره حک شده بود، با دستانی لرزان و صدایی دو دل و نگران گفت:
-من... ما مجهزیما! یه قدم نزدیک تر بیای، سوراخت می کنم!

لرد سیاه اخم هایش در هم رفت و با حالتی عصبی گفت:
-این بیل بیلک چیست به سمت ما گرفتید؟

مامور هنوز تفنگش را به سمت لرد گرفته بود، که ناگهان یکی از ماموران که فقظ یک ستاره روی لباسش بود با صدایی که حالت مسخذه کردن داشت، گفت:
-بابا! از اینا می ترسین؟ از چند تا دلقک؟

ماموران این دفعه با ترس و حالتی که انگار امروز روز آخر زندگیشان است به مامور مورد نظر نگاه کردند...

-که ما دلقکیم، ملـــعـــــون!

و بعد لرد چوبدستی اش را در آورد و با صدایی خشمگین ورد «آوداکداوارا» را گفت و مامور که به لرد و مرگخواران دلقک گفته بود، جسد بی جانش بر زمین افتاد و سپس سی جسد دیگر هم پایین افتاد...

-از دست این مشنگا! این صدای آژیر دیگر چیست که مزاحم اوقات شریفمان شده است؟

و ناگهان دو ماشین پلیس با سرعت وارد کوچه شدند و به قصد تصادف داشتند به سمت لرد می آمدند، که ناگهان با صدای بشکنی همه در هوا معلق شدند...

-ارباب! شما کردید؟ الحق که لایق ارباب تاریکی بودن هستید!

لرد چانه اش را خاراند، او اینکار را نکرده بود اما در این که ارباب به حق تاریکی بود، هیچ شک و شبه ای نبود!

-پس چه فکر کردی؟ بله که هستیم!

که ناگهان صدایی پیر از بالای یکی از ساختمان ها آمد...

-سلام نتیجه!

پیرمردی که موهای نامرتب و لباس بلند و سیاهی بر تن داشت در بالای ساختمان پا هایش را تکان می داد...

لرد و هکتور سرشان را بالا گرفتند و با پیرمرد مواجه شدند، که داشت دستش را تکان می داد و به آنها لبخند می زد...

-پدر پدربزرگمان! شما اینجا چه می کنید؟ دارو های روتامیسمتان را خوردید؟ میوه های مادر را چطور؟


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳ ۱۶:۰۱:۲۸
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۹:۰۹:۴۱
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۱۰:۰۷:۱۶



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۹:۵۲ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
کراب گفت:
-موجود جادویی که نیست؟

هکتور ویبره زد.
-نه نیست! نیست!

و بدوبدو راه افتاد. کراب هم ناچار شد نفس نفس زنان دنبالش بدود.


سه ساعت و چهل دقیقه بعد


-رسیدیم!
-یه هتل ماگلی؟!

هکتور جلو رفت و چوبدستی اش را بیرون آورد،اما به این نتیجه رسید که بهتر است کراب از مال خودش استفاده کند.
-من دست یه ذره درد میکنه... بیا روی اون ماگله که داره از ماشین پیاده میشه یه طلسم فرمان بزن!

کراب دویست درصد دودل بود.
-ولی منم دست به چوبدستیم خوب نیستاااا.... مثل خود شما.
-چی؟ کی گفته من دست به چوب دستی خوب نیست؟ همین لرد رو من آموزش دادم! بزن اون طلسمو دستم درد میکنه!
-آخه این روزا ماگلا خیلی آگاه شدن...
-میزنی یا بزنمت؟

کراب چوبدستی اش را به سمت ماگل نشانه رفت. دستش می لرزید. ورد را زیر لب گفت. ولی به جای جرقه های طلایی، یک دفعه نور نارنجی رنگی از سر چوبدستی بیرون زد و صاف خورد به ماگل. ماگل جیغ کشید، تپل شد، یکدفعه ترکید!
ماگل ها جیغ کشیدند. پلیس ماگلی سر رسیدو داد زد:
-اهای! جادوگرا وایسین!

کراب دست هکتور را کشید.
-بیا بریم گفتم بهت که!

همینطور که میدویدند به کوچه ای پیچیدند تا پنهان شوند. اما کسی خطرناک تر از پلیس های ماگلی آنجا بود.

-که تو مارا آموزش داده ای؟!

او لرد سیاه بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۵:۴۷ یکشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6910
آفلاین

هکتور گواهینامه داشت. گواهینامه معتبر! از ساخم و امن! و همین موضوع را با افتخار به کراب گفت.

کراب کمی فکر کرد.

کمی بیشتر فکر کرد.

و تصمیم گرفت سوالش را مطرح کند.
-ساخم و چی چی؟

-ساخم و امن. سازمان استعداد های خاموش معجون سازی و اداره معجون سازان ناموفق! از هر دوشون گواهینامه درجه یک دارم.

کراب برای لحظه ای تصمیم گرفت بی خیال هکتور شده و به تنهایی گواهینامه بگیرد. ولی این کار، نامردی بود... ولی کراب هم زیاد مرد محسوب نمی شد... ولی رفیق نیمه راه هم که نبود... نویسنده بالاخره تصمیمش را گرفت.

-اونا به درد نمی خورن. باید گواهینامه رانندگی بگیریم. قبلش باید تمرین کنیم. تراکتور همسایه به درد نمی خوره! سرعت کافی نداره. کسی رو سراغ داری که ماشین داشته باشه؟

هکتور با خوشحالی بالا و پایین پرید.
-سراغ دارم! دارم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۴ ۱۵:۲۶:۳۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.