هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
محفلیون معطوف شدند باز.
خیلی شدند.
عطوفت از چشم و گوش و حلق و بینیشان به اطراف می‌پاچید.
عطوفتشان اینقدر به اطراف پاچید که بالاخره موثر واقع شد... ولی نه از آن لحاظ!
عطوفت پاچیده شده از چشم و چالشان، در دل دشت و دمن بذر شد، نشست و در نهایت درخت عطوفت محفلیان سبز شد.

-درخت!
-معطوف!
-سبز!

محفلیون ذوق زده شده بودند.

-فرزندان من! روشنی خانه گریمولد... درخت ندیدین تا حالا؟ توجهتون باید جای دیگه باشه الان‌ها!

و آلبوس پلاستیکی را جلوی چشم آنها گرفت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۴:۰۷
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
محفلی ها به ماتیلدای معطوف شده نگاه کردن.

ماتیلدا هم که تحت تاثیر این همه معطوف شدن به معطوف شدگیش قرار گرفته بود بیشتر معطوف شد.
محفلی ها هم که تحت تاثیر این شدت معطوف شدگی ماتیلدای معطوف شده قرار گرفته بودن بیشتر از قبل معطوف شدن.
و این معطوف شدن انقدر ادامه پیدا کرد که ریش های دامبلدور زیر بار این حجم از معطوف شدن فر و گره خورد.

- فرزندان! فر خوردیم! یکی بیاد ما رو صاف کنه. البته دست از عطوفت نکشید.
- من فهمیدم چی کار کنیم. من بگم؟ من بگم؟
- بگو فرزند!
- من میگم دامبلدور پلاستیکی رو پرت کنیم سمتشون بازم.

دامبلدور تحت تاثیر قرار گرفته بود. همیشه میدونست که عطوفت جوابگوی هر سوالیه.
- این فکر خیلی بی نظیره فرزند برای همین به نظرم یه کم عطوفت بیشتر میتونه ما رو به فکر بهتری برسونه. بیاید همگی با هم عطوفت بورزیم و مهر پیشه کنیم و معطوف بشیم به این دامبلدور پلاستیکی.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-زدن کردی تو خال!
-پرتاب عالی ای بود.
-آفرین بلا!

بلاتریکس نشانه گیری فوق العاده ای داشت...دلیلش هم تمرین های زیادی بود که می کرد.

-بالاخره چاقو هایی که سمت من پرت کردن می شدی کار خودش رو کردن شد.

در اونطرف ماجرا، محفلی ها هنوز نگاهشان معطوف بود.

-عه! آلبوس پلاستیکی! پروف به خودت ده امتیاز بده!

ماتیلدا باد شده بود.

-فرزند روشنایی بازی دیگه مهم نیست...معطوف شو!
-به چی پروف؟
-به آلبوس پلاستیکی دیگه!
-چرا پروف؟

ماتیلدا هیچوقت در جریان هیچ چیزی نبود.

-معطوف شو و فکر کن که با این چه بلایی سر مرگخوارا بیاریم.

در صحبت های دامبلدور هم دیگر اثری از مهربونی نبود.

ماتیلدا هم معطوف شد.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- آلبوس پلاستیکی نداریم، جر زن!
- بابا جان، بزرگتر کوچیک تری گفتن.

دامبلدور این را گفته و یک عدد آلبوس پلاستیکی از جیبش در آورده و در مقابل ماتیلدا گرفت.
اما ماتیلدا آن را ندید. ماتیلدا هیچی نمی دید. ماتیلدا اصلا دیگر آنجا نبود.

- هیییین! هیییین!

صدایی شبیه صدای ماتیلدا در جایی ناله می کرد.
محفلیون نگاهی به اطراف انداخته و چیز مشکوکی جز یک دمپایی پلاستیکی زشت ندیدند،
که عظیم الجثه بود.
و ماتیلدا هم زیرش بود.

محفلی ها به سرعت دمپایی را از روی دخترک برداشته و وی را به دست دامبلدور دادند، پیرمرد ابتدا وی را از رو به رو نگاه کرده و سپس از کنار به وی نگاه کرده و سپس وی را چندین تا زده و به طرف محفلی ها گرفت:
- یکی بره ماتیلدا رو دوباره باد کنه بچه ها.

ممد ویزلی با پمپ دوچرخه و سبیل چخماقی و لباس های روغنی اش بیرون آمده و ماتیلدا را از دست آلبوس گرفت و رفت که بادش کند.
سپس دامبلدور به سمت همراهانش کرد. دیگر اثری از عشق در چشمانشان نبود.

- بگمونم یک مقدارِ... بیشتر تلافی عیبی نداشته باشه.

نگاه همه آن ها به آلبوس پلاستیکی معطوف شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۸:۰۲:۲۹


...Io sempre per te


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-ولی پروفسور شاید از دستشون در رفته... الانم دارن دنبال دمپاییشون میگردن! باید بهشون پس بدیم!
-این کارو نکن بابا...

آملیا این حرف ها را بخاطر این زد که نمیخواست کمی تلافی کند... میخواست خیلی تلافی کند! بنابراین بدون توجه به حرف دامبلدور دمپایی را بلند کرد و به طور مستقیم به سمت لرد پرت کرد و دمپایی به لرد برخورد... نکرد!

البته این اتفاق داشت به وقوع میپیوست اما کریس به موقع واکنش نشان داد و استاد اسدی طور به هوا پرید و با ضربه ی سر به موقع دمپایی را منحرف کرد.

-پناه بر خودمان! ضربه ی سر قابل قبولی بود ریس!

اما خب کریس فوتبالیست نبود که بتواند دمپایی را دقیقا به مکان مد نظرش هدایت کند، بنابرین دمپایی به صورت مستقیم رفت و مانند فیلم هندی ها سه مرگخوار را پخش بر زمین کرد...

بلاتریکس به محفلی ها نگاه کرد.
بلاتریکس به دمپایی نگاه کرد.
بلاتریکس به سه مرگخوار روی زمین و لردی که خطر از بیخ گوشش گذشته بود نگاه کرد.

این هرگز قابل بخشش نبود، برای بلاتریکس قابل بخشش نبود.
انتقام سختی در راه بود، همه میتوانستند این را از چشمان قرمز بلاتریکس بفهمند.

البته جز محفلی ها که درطرفی دیگر بیخیال نشسته بوده و مشغول بازی بودند.
-اسم آلبوس، فامیلی آلبوسی، اشیا آلبوس پلاستیکی!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
اما حالت چهره بلاتریکس، درست برعکس احساسی بود که محفلی ها داشتند. لبخند حاکی از رضایتی در اعماق چهره بلاتریکس نمایان بود که داد میزد "آره، من بودم. دم خودم گرم!".

دامبلدور نگاهی به چشمان نمناک محفلی ها انداخت. او وظیفه داشت قبل از آنکه خشم و نفرت و علاقه به انتقام در وجود یاران سفیدی و روشنایی زبانه بکشد، آن حالت را از بین ببرد.
-نباید بدون مدرک کسی رو قضاوت کنیم. شاید بلاتریکس داره از صمیمیت و محبتی که بین ما جریان داره لذت می بره!

-ریشش آب پرتقالی شد!

سوجی پرتقال با ادبی بود. همیشه حواسش بود جایی را آب پرتقالی نکند. حتی در سخت ترین شرایط و زیر بیشترین فشار های فیزیکی و روحی هم مقاومت کرده بود. به او توهین شده بود؛ ادبش زیر سوال رفته بود!
-پروفسور، به من توهین شد!
-پروفسور، به سوجی توهین شد!
-پروفسور سوجی محفلیه و بهش توهین شد!
-پروفسور، به محفل توهین شد!

توهین به محفل چیزی نبود که دامبلدور را ساکت نگه دارد. در آن وضعیت گرانی و بدبختی، با چنگ و دندان محفل را حفظ کرده بود و خرجشان را می داد.
این باعث شد کمی، فقط کمی، از آرمان هایش دست بکشد.
-یه کوچولو تلافی کنید.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۷:۳۹:۳۶

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
دمپایی همونطور که روی هوا میرفت، داشت به معنای زندگی فکر میکرد. به آفرینش، خلقت، فلسفه بودن یا نبودن و سایر موضوعاتی که تا به حال به عقل فنریر نرسیده بودن. دمپایی بر عکس صاحبش که بیشتر به شکمش و فست فود فکر میکرد، به شدت دانا بود. شاید ظاهرش زشت بود، ولی قلبی از طلا داشت برعکس صاحبش.

دمپایی همونطور رفت و رفت، و بعد یکهو رشته افکارش پاره شد. داشت به یک پرتقال نزدیک میشد.
پرتقال، سوجی بود. و در اون لحظه داشت پیاز میخورد و به جوک آرتور راجع به اینکه باید سوپ پیازِ مالی رو به عنوان یک برند جهانی به ثبت برسونن میخندید، نتونست دمپایی رو ببینه. ولی دمپایی که خیال آزادی و پرواز داشت و میخواست کل دنیارو پرواز کنان ببینه، نه تنها تونست سوجی رو بینه، بلکه حتی تونست به سوجی بخورد کنه.

شدت برخورد زیاد بود. خیلی زیادتر از اونچه که دمپایی انتظارشو داشته باشه. اونقدر زیاد بود که نه تنها سوجی پرتاب شد، حتی دمپایی هم کمونه کرد و از بغل گوش آرتور رد شد.

سوجی ولی انقدر خوش شانس نبود. پرتاب شدنش اون رو رسوند به مقصد ریش دامبلدور. و سوجی در تاریکی بی انتهایی بین انواع حشرات و گلوله های موی سفید حبس شد.

- سوجی، فرزند روشنایی، الان نجاتت میدیم! نگران هیچی نباش!

سوجی نتونست بشنوه. عمق ریش بیش از حد زیاد بود.
دامبلدور سریعا فرماندهی تیم نجات رو به عهده گرفت. محفلیا با هم یک عدد طناب انسانی رو تشکیل دادن و وارد ریش های دامبلدور شدن، و بعد با حداکثر تلاشی که میتونستن، سوجی رو که توسط چندتا حشره موذی گاز گرفته شده بود، بیرون کشیدن.
و بعد خود سوجی به دمپایی زشت فنریر نگاه کرد.
- این از پشت سرم اومد... پشت سر من کی بود؟

و چشم محفلیا به سمت مرگخوارا چرخید. البته با مقدار کمی شک، و مقدار بیشتری مهربانی و عشق.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-بله دخترم...فیس و هیس. همشو فهمیدیم. اینقدر تکرار نکن. بالا هم بزن ریس.

کریس کرم ضد آفتاب را به پیشانی لرد سیاه مالید...ولی لرد معترض شد!
-اونجا رو زده بودی...بالاتر...بالاتر...

دست کریس روی هوا متوقف شد. بالاتری وجود داشت، ولی کریس مطمئن نبود که منظور لرد، آن بالاتر هست یا نه.

-بله ریس... منظورمان دقیقا همان جاست. نمی بینی آن قسمت کمی...بی دفاع است؟

کریس می دید. برای همین بقیه کرم را کف سر لرد خالی کرد!

در این بین، خشم نجینی هنوز خاموش نشده بود و داشت به هیس و فیسش ادامه می داد.

وقتی از لرد سیاه ناامید شد، دمپایی قرمز و بسیار زشت پلاستیکی فنریر را با دمش برداشت و به بلاتریکس داد.
بلاتریکس منظور نجینی را می فهمید.
-اممم...پرنسس...مطمئنین؟ نمی خوایین با پاپا مشورت کنین؟

جواب نجینی منفی بود.

بلاتریکس کمی دور و برش را نگاه کرد. همه مشغول به نظر می رسیدند.
دمپایی را بلند کرد و جمع محفلی ها را هدف گرفت و پرتابش را طوری انجام داد که کاملا اتفاقی به نظر برسد.

دمپایی زشت، سوت کشان و پرواز کنان به طرف محفلی ها رفت...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۷:۰۴:۱۵



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه جدید:


- ما اصلا از پیک نیک خوشمون نمی آد، کی گفته باید به یک همچین چیز مزخرفی بریم؟

لرد ولدمورتِ نشسته بر تخت روانی که توسط مرگخوارها حمل می شد، این جملات را با لرزشی فراوان به زبان آورد.
- هکتور! کی به تو گفت گوشه ی تخت ما رو بگیری؟
- ارباب ساعت ها توی صف ایستادم تا نوبتم بشه بتونم گوشه تختتون رو بگیرم!
-لازم نکرده، امر می کنیم دیگه هیچ وقت توی هیچ صفی واینستی... الانم گوشه تختمون رو ول کن.
- ارباب حتی توی صف از قفل در نگاه کردن هم واینستم؟
- همچین صفی داریم...؟ امر می کنیم هیچ مرگخواری هیچ وقت توی هیچ صفی واینسته! تو هم زودتر گوشه تختمون رو ول کن.

پلشخ!

با ول شدن گوشه تخت توسط هکتور، تخت چپه شد.

- آخی.. ببین ارباب چه قدر ناز اینجا دراز کشیدن! گمونم خیلی خوششون اومده از اینجا. مرگخوارا! همینجا اطراق می کنیم!

و مرگخواران همان جا اطراق کردند.


کمی آن طرف تر:

- بدووووییییید!

پیرمرد در حالی که ریشش پشت سرش در اهتزاز بود، بقچه ای را بغل گرفته و با سرعتی که از او انتظار نمی رفت، به سمت بالای تپه می دوید. پشت سرش محفلیون خسته و بی رمق می آمدند.

- پروووف! آرومتر! نفسم... برید!... دیگه... نمی تونم!

آملیا در حالی که به سختی خودش را به کمک تلسکوپ بالا می کشید، شکایت می کرد.

- اشکالی نداره بابا جان! الان کمکت می کنم!

دامبلدور ریشش را دور سرش تاب داده و سپس به سمت دخترک پرتابش کرد، وی را با ریشش گرفته و با تمام قدرت به بالای تپه کشید.

- آآآآآآ...آآآآ... خیلی ممنون!

دخترک محفلی، حتی هنگامی که از شاخه درخت هم آویزان بود، ادب را فراموش نمی کرد.


سمت مرگخوارها:

نجینی آرام آرام دم نوازشی بر سر پدرش می کشید و گاهی هم که می دید، لرد ولدمورت حواسش نیست، سعی می کرد بخش مرتفع شده کله وی را دوباره صاف کند. امّا پدر، هر بار مچ او را می گرفت.

- دخترمون! هزاربار گفتیم درد داره! با ورم سر بابا بازی نکن!
- فیسسس!

نجینی بابای شاخدار دوست نداشت.
- خب به جاش می تونی...

پوووف!!

توپ والیبالی به سر ولدمورت خورده و او دوباره به خواب رفته بود.

- عـِـه! تااام!

دامبلدور با هیجان بسیار زیادی دست تکان داده و نزدیک می شد.
- توپمون افتاد این طرفا ندیدیش؟

نجینی توپ را پشت سرش پنهان کرده و به مرگخواران اشاره کرد تا جمع شوند.
مرگخواران جمع شدند.

- فیسسسس فسس فصاث!

مار جملات فوق را با شدّت و حدّت و شور زیادی گفته بود، اما مرگخواران متوجه هیچ چیزی نشدند.

- ببخشید پرنسس، می شه عادی بگید؟

نجینی سرخ شد.
محرومیت از تحصیلات آکادمیک باعث شده بود او تنها بر زبان محلی تسلط داشته باشد.

- ببینید باباجان، می گه اون ها با پرتاب کردن این توپ باعث شدن جمله بابای من موقعی که داشت به من چیزی می داد، قطع بشه! حالا زمان اون رسیده که ما جواب این کار اون ها رو بدیم! باید ازشون انتقام بگیریم!

نجینی لبخندی زده و به پیرمرد اشاره کرده!
او دقیقا همین ها را گفته بود.

- به به! چه دختر خوبی، توپ ما رو پیدا کردی. مــمــــــنون.

در حالی که پیرمرد با توپ زیر بغلش دور می شد، مار با لبخند او را تماشا می کرد و پس از آن که وی کاملا دور شد، نجینی به سمت مرگخواران برگشت:
- فصّصّصّصّ!



...Io sempre per te


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

نگاه ها عجیب و تحقیر آمیز بود...

چیزی که چند ساعت اول برای لرد سیاه جالب و جذاب بود و تجربه ای جدید محسوب می شد...ولی کم کم غرورش را خدشه دار می کرد!
-از ما بترسید!

خطاب به جادوگران جوانی که او را با انگشت به هم نشان می دادند گفت و جوابی جز قهقهه های جنون آمیز نشنید.

-آواداکداورا!

خنده های دو جادوگر باقی مانده، فورا قطع شد و ناباورانه به جسد دوستشان که روی زمین افتاده بود نگاه کردند.

دو نفر بعدی را نکشت...همین وحشت برایشان کافی بود.

خسته شده بود. همینقدر تفریح برایش کافی بود.
به سمت خانه برگشت.

-آلوهومورا...

در باز نشد...

-مروپ گانت!
اسم رمزی را که در گذشته برای باز کردن در استفاده می کردند، بر زبان آورد.

ولی باز هم باز نشد...
از رمز چوب دستی اش استفاده کرد...
در همچنان بسته ماند.
و این اتفاقی بود که برای اولین بار می افتاد.

مجبور شد در بزند. طولی نکشید که در باز شد.
توسط جادوگری ناشناس با کلاه سرخپوستی و آرایشی غریب روی صورتش.

-فرمایش؟

-ارباب هستیم!

جادوگر ناشناس خندید.
-خب خوش به حالت. ولی اینجا اربابِ کافی داریم. احتیاجی به تو نیست. شماره جغدتو بده اگه لازم داشتیم جغد بفرستیم.

-کریس...ببند اون درو. باد میاد!

جادوگر عجیب و غریب که حالا مشخص شده بود کسی جز "ریس" نیست، خواست در را ببندد که لرد پایش را لای در گذاشت.
-چه می کنی ملعون؟ ما لرد سیاه هستیم و اکنون به خانه بازگشته ایم.

کریس در خانه را بیشتر باز کرد.
-تو کل دنیا فقط یک لرد سیاه وجود داره. ایشون هم الان داخل خانه هستن. همین امروز صبح برگشتن. ببینشون!

لرد سیاه به داخل خانه سرک کشید و لرد تقلبی را دید که کلاه شیپوری روی سر گذاشته و جمعی از مرگخواران دورش حلقه زده و سرگرم بگو و بخند بودند!

-او الکی است! مگه نمی بینین؟ داره می خنده!

کریس شانه هایش را بالا انداخت.
-خب خوش اخلاقه!

لرد دوباره سرک کشید.
-داره لی لی می ره...الانم کلاه سو رو از سرش برداشت و فرار کرد...این کجاش لرده؟ چطور همچین چیزی رو باور کردین؟ چرا واقعیت رو نمی بینین؟

لحن کریس مرموز شد.
-شاید چون واقعیت، به این قشنگی نیست...اوه...جرات - فلاکت شروع شد. من باید برم.

کریس آنقدر عجله داشت که فراموش کرد در را ببندد.

-همیشه عجول بودی...

به تماشا ادامه داد.
لرد تقلبی...لردی که دیگر زیر تخت نبود...و حرکاتی که به نظر او اصلا شایسته یک ارباب نبود.
ولی همه راضی به نظر می رسیدند.

برای یک لحظه چوب دستی اش را بلند کرد.
-می کشیمشون...یا نه...فقط مای تقلبی را می کشیم! این جا مال ماست. خانه ماست.

چوب دستی اش را به طرف نسخه تقلبی خودش گرفت. ولی بعد دچار تردید شد.
-این نسخه بدله...انسان نیست. شاید اگه بکشمش...خودم هم...

چوب دستی را پایین آورد.

حتی خودش هم نمی دانست دلیل این کارش بدل بودن لرد جدید بود یا این که به وضوح می دید دیگر در خانه اش او را نمی خواهند.
نمی توانست خودش را گول بزند. همه مرگخواران می دانستند که لردی که داخل خانه است، همان لرد سابق نیست...ولی همه راضی و خوشحال بودند.

-خب...اگه ترجیح شما اینه...ما می ریم... از صفر شروع می کنیم!


و از خانه دور شد. بالاخره روزی بر می گشت و خانه اش را پس می گرفت.


پایان


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۹ ۲۱:۲۸:۲۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.