ياهو
.:. تكليف جلسه ي اول .:.زمان : 69 سال ق.م
مكان: پل اميلي در منطقه ي استو
شخصيت ها : من ( سياه) و امبروز كاووننت ( سفيد و خيالي )
صداي شلپ شلپ آبي كه از ناودان خانه هاي متروك اطراف روستايي كه از زمان حياتش مدت مديدي گذشته بود، شنيده مي شد. در اين ميان، روي پل سرپوشيده و فرسوده اي به نام " پل اميلي " كه به دليل شوم بودنن، ساكنين اوليه ي آن، به محض تاريكي هوا، عبور از روي آن پل را نحس و خطرناك ميدانستند، فردي با شنلي به رنگ شب و چشماني كه همچون روزه ي نوري در دل شب مي درخشيد، ايستاده بود. كلاه ردايش را روي سر نهاده و به ستون زوار در رفته اي كه غذاي چندين ساله ي موريانه ها بود، تكيه داده بود .
صداي جيرجيرك ها و حيوانات درنده ي اطراف كه فاصله ي چنداني با او نداشتند به وضوح شنيده ميشد. اما وي بي هيچ ادراكي، گويي كه منتظر كسي باشد، ساكت و خسته ايستاده بود.
كمي گذشت، موجود ريزي كه تا چندي پيش در پي غذا بود، حال پس از شكار كرمي نگون بخت، به سرعت به سوراخِ ظلماني اش فرو رفت. در همين هنگام كه چشمانِ فرد منتظر به او خشك شده بود، صداي قدم هاي فردي كه با هر گام اش آبِ باراني كه روي زمين بود را به اطراف مي پاشانيد، به گوش رسيد.
مخروبه ي ورمونت پس از سال ها، وجود دو نفر انسان را احساس ميكرد، صداي قدم ها تا نزديكي پل اميلي پايان يافت. فرد ناشناس اندكي تامل كرد، با چشمانِ نافذي كه داشت به محيط بكر و در عين حال رازآلودِ اطراف خيره شد، وجود چاه هايي متعدد در كنار رودخانه اي باريك كه بوي مشمائز كننده اي از آن مستولي بود، كمي غير عادي به نظر ميرسيد. با اين حال تكاني به ردايش داد و با صداي گرفته اي گفت:
- هوووم ... خانم پاتر ! ... تا به حال همچين جايي نيومده بودم ، كمي عجيبيه !
دختر جواني كه تا چندي پيش منتظر ايستاده بود، به محض شنيدن صدا، كلاه شنل اش را از سر برداشت. موهاي موج دارِ كوتاهش كه تا نزديكي شانه اش ميرسيد، آزاد و رها، با كنار زدن كلاه نمايان شد.
- تنها خوبي شما آدم هاي ناجي بشر اينه كه خوش قول هستين! ... آماده براي قهرمان بازي . اينطور نيست كاووننت ؟!
امبروز پوزخندي زد، و چوبدستي اش را از ردايش كه تا نيمه خيس شده بود، بيرون كشيد. قصد داشت قدم روي پل بگذارد، هنوز پاي راستش ميان آسمان و زمين معلق بود كه صداي وزوز عجيبي را در گوشش احساس كرد. امبروز به وضوح درك ميكرد كه منبع صدا، چاه هايي ايست كه بطور غير معقول در اطراف وجود داشت، گويا فردي طلسم " مافلياتو" را روي وي اجرا كرده بود. كمي تمركز كرد، وردي را زير لب خواند، صداها به همان سرعتي كه شنيده شدند از اين رفتند. به جسي خيره شد و گفت:
- حق دارم بدونم براي چي اينجام ؟!!
جسي خنده اي بلند سر داد، دور خود چرخيد و مستانه گفت:
- مسلما" براي خوردن نوشيدني دعوتت نكردم !! ... ميخوام كه وجود كثيف ت رو از اين دنيا بيرون ببري! ... يادت كه نرفته ، تو عامل زنداني شدن و مرگ تنها برادرم بودي !
كمي به وي نزديك شد و ادامه داد:
- اميدوارم وقتي به اينجا اومدي، از دوستاي خائن ت خداحافظي كرده باشي !!
رنگ از رخسارِ امبروز پريد، هيچ گاه فكر نميكرد رازي اينچنين فاش شود. يك آن خود را تهي ديد. سعي كرد افسون " دلتریوس " را روي وي اجرا كند ، اما قبل از آنكه حتي آن كلمه را در ذهنش هجا كند جسي با صدايي شبيه فرياد كه باعث پراكندگي خفاش هاي چسبيده به سقف پل بود، گفت:
- کراسیاتوس کارس ...
صداي ناله و فغان هاي امبروز كاووننت به هوا برخاست، اما حتي ضجه هايش نيز هيچ اثري بر قلب سياهِ جسي كه تنها راه تسكين آن انتقام بود، نداشت. بلكه او را شاد تر ميكرد. دختر جواني كه از وقتي به ياد داشت، با چوبدستي ديگر اعضاي خانواده اش به انجام ورد ها و طلسم ها روي حيوانات ميپرداخت. تا اينكه در جشن تولد 10 سالگي اش ، برادر بزرگش چوبدستي گران قيمت و قدرتمندي را براي اولين بار به او هديه داد.
چند لحظه گذشت، زمين به لرزه در آمد ، صداي كشيده شدن ناخن هاي متعدد بر روي ديوار به طرز فجيهي به گوش ميرسيد. در همين حال گروه گروه از ارواح ها از چاه ها و مخروبه هاي اطراف به سوي آنها هجوم آوردند.
جسي ، چوبدستي را از روي سينه ي امبروز برداشت ، چند قدمي به عقب برداشت ، پل اميلي فرياد زنان در حال فرو ريختن بود. ارواح بيدار شده بودند .
- ريديكالاس ... ريديكالاس ... اه ! لعنتيـــــــــا ... ريديكالاس ...
جسي به طور مداوم در حال مقابله با لولوخرخره هايي بود كه در ظاهر ارواح حاضر بودند. در اين ميان امبروز كه روي زمين ميلرزيد از جا برخاست، در پي يافتن چوب دستي اش به اطراف خيره شد. و سرانجام آن را نزديكي رودخانه پيدا كرد.
امبروز كه خشم در صدايش موج ميزد ، با تمام قدرت افسون " دیفیندو " را بر زبان آورد. اما اينبار نيز با شكست مواجه شد ، زيرا طلسمش به يكي از لولوخرخره هايي كه در حال نزديك شدن به وي بود اصابت كرد.
- هي پاتر ! مطمئن باش تنها عاملي كه باعث شده تا حالا زنده بموني، خوش شانس بودنته ! ... درست بر عكس برادرت ... والا تا حالا نابود مي شدي !
جسي دست از موجودات مزاحم كشيد ،او توانسته بود بيشتر آنها را از منطقه دور سازد و نابود كند، با اين حال به سمت كاووننت حركت كرد، چوبدستي اش را به گلويش نزديك ساخت ، افسون " کران پاتینز " را زير لب زمزمه كرد ، چندي نگذشت كه عطش وصف ناپذيري را احساس كرد، بدون درنگ با چوبدستي اش ، امبروز را نشانه گرفت و سپس مانند اژدها، آتشي را كه از دهانش خارج شد را به سمت او هدايت نمود.
امبروز حركتي به چوبدستي اش داد و گفت:
- اتکانتیس ... ديوار نامرئي باعث شد تا آتش به وي آسيبي نرساند. اما مانا ( قدرت بدني ) امبروز اونقدر بالا نبود كه در مقابل جسي مقاومت كند. وي بلاخره پس از چند دقيقه ، بي حال روي زمين افتاد.
جسي چكمه ي گل آلودش را روي سينه ي امبروز فشار داد، و با افتخار گفت:
- هيچ كس نميتونه تو رو پيدا كنه !... واقعا" خيلي اسفناكه كه فردي مثل تو اينجوري بميره ! ... معامله ي خوبيه مگه نه ؟! ... روح آشغال تو هم بايد براي خودش اينجا يه چاه بكنه و توش زندگي كنه !... يوهاهاها... فكر نمي كردم اينقدر ضعيف باشي !!!
آسمان دوباره شروع به باريدن كرده بود، جسي براي آخرين بار عكس برادرش را نگاه كرد ، سپس گويي جاني تازه يافته باشد، چوبدستي اش را با هر دو دستش محكم چسبيد و مقابل ديدگان امبروز، فرياد زد :
- آواداکداورا ....
نوري سبز رنگ از چوبدستي جسي خارج شد و به قلب امبروز كاووننت اصابت كرد ، حال ديگر همه چيز برابر شده بود.
نور سبز حتي لولوخرخره ها را نيز ترسانده بود، آنها به مخفي گاه خود رفته بودند، جسي كلاه شنل اش را روي سرش گذاشت و به سمتي كه مقصدش نامعلوم بود، حركت كرد ! صداي شلپ شلپ آب همچنان به گوش ميرسيد .
*^*^*^*^*^*^*^*^*^*
اميدوارم قابل تحمل باشه ...
موفق باشين!
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۷:۰۶:۰۹