هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یک جادوگر سیاه هستید و یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود در مقابل یک جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید!


من شخصیت اسنیپ رو سیاه در نظر گرفتم و جادوگری که باهاش مبارزه خواهد کرد رو " اولیوندر" چوب جادو ساز مشهور در نظر گرفتم که اسنیپ به دستور ولدمورت برای کشتن اون به دهکده هاگزمید میره. ساکنین این دهکده قبل از ورود اسنیپ به اونجا توسط مرگخواران ولدمورت قتل عام شدند و حالا اسنیپ برای کشتن اولیوندر به دهکده میره تا اولیوندر رو که به ولدمورت خیانت کرده بکشه ...
_______________________________

تاریکی شب بر همه جا سایه میگستراند.مه غلیظی فضا را فرا گرفته بود.سکوتی خفقان آور در فضا میپیچید و به سختی میشد وجود مردی سیاهپوش را در میان تاریکی و مه شبانگاهی حس کرد.
احساس سرمای عجیبی بدنش را به رعشه در میآورد. نیم نگاهی کوچک به زمین قرمز رنگ زیر پایش و بعد به اجساد خونین اطرافش انداخت.بی تفاوت نگاهش را از آنها بر گرفت و به راهش ادامه داد.
لحظه به لحظه مه غلیظ و غلیظ تر میشد تا جاییکه دیگر حتی نور چوب جادویش نیز کاری از پیش نمیبرد.چوب جادویش را به درون ردایش فرو برد و کور کورانه به راهش ادامه داد.
هر از گاهی پایش به یکی از جسد هایی که به طور وحشیانه ای کشته شده بودند،میخورد و تعادلش را از دست میداد.اما همچنان تلو تلو خوران به سمت جلو حرکت میکرد.
باد سردی شروع به وزیدن کرد.باد وحشیانه به صورتش چنگ میزد و او را از حرکت وا میداشت.گویی میخواست مانع از رفتن او شود.حتی باد نیز در این میان به مخالفت با او برخواسته بود!
آثار خشم در چهره زرد رنگش نمایان بود.بار دیگر نگاه خشک و سردی به اجساد خونین و بدن های تکه پاره شده شان که چندی پیش در اثر حمله مرگخواران به این شکل در آمده بودند ، انداخت. بی هیچ اندوه و تاسفی از میان خیابان های هاگزمید ، که به شکل دریاچه ای از خون در آمده بودند ، میگذشت.
باد با عصبانیت و قدرت تمام به سر و صورتش ضربه میزد. اما او غیر قابل کنترل بود.انجام دستور اربابش از هر چیزی در دنیا ، حتی جانش ، برایش با اهمیت تر بود.
با قدم هایی آرام و بلند ، همچنان کومال کورمال در حرکت بود، که ناگهان صدای ملایم مردی کهنسال از پشت سرش او را از جا پراند.
_ بالاخره اومدی سوروس !
باد با نا امیدی دست از وزیدن برداشت . زوزه ای عمیق کشید و تسلیم شد . مه غلیظی که تا آن لحظه جلوی دیدش را گرفته بود لحظه به لحظه رقیق تر میشد.
اسنیپ با خونسردی تمام به عقب بازگشت.جسدی که در جلوی پایش افتاده بود را با لگدی به کار زد و قدمی به جلو برداشت . با چشمان سیاه و بی روحش به پیرمرد خیره شد.پیرمرد با ترحم به مرد لاغر اندام و سیاه پوشی که در مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد.
_ هیچ فکر نمیکرم با ملحق شدن به اسمشو نبر تا این حد از انسانیت دور بشی ، اسنیپ !
لبخند کمرنگی بر گوشه لب های اسنیپ جای گرفت. بی تفاوت و خونسرد به کسی که تا به اینجا به دستور اربابش ، برای یافتنش آمده بود نزدیک تر شد .چوب جادویش را با ملایمت در دست گرفت و شروع به چرخاندن آن در میان انگشتان لاغر و زردرنگش کرد.
پیرمرد با اندوه فراوان به چشمان سرد و خالی از احساس اسنیپ خیره شد. با یِاَس و ناامیدی چوب جادویش را در دست گرفت . اضطراب و هراس سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود.
اسنیپ پوزخند زنان ، چوب جادویش را در مقابل پیرمرد وحشت زده به رقص و حرکت در آورد.
_ دوست داری چجوری بمیری اولیوندر؟
چشمانش را از اولیوندر بر گرفت و با بی رحمی تک تک اجساد دور و ورش را از نظر گذراند.صدای خشمگین و لرزان اولیوندر او را به خود آورد.
_ استوپیف...
اسنیپ با چشمان تیره اش که از خشم گشاد شده بود به او نگاه کرد. بی هیچ مکثی فریاد زد : پرات آتی لانس !
بلافاصله نور قرمز رنگی که هاله ای از نور سبز آن را احاطه کرده بود از چوب جادویش به بیرون شلیک شد. و مستقیم به سمت قلب رئوف و مهربان اولیوندر شتافت.صدای پیرمرد در دهانش خشکید و پیکر بی جانش با صدای بلندی بر روی زمین فرود آمد.
اسنیپ با صورتی خندان به جسم خالی از حس اولیوندر نزدیک و نزدیک تر شد. با پاهای کشیده و استخوانیش لگدی را نثارش کرد.
لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود ، رفته رفته گشاد تر شد ، تا جاییکه صدای خنده بی رحمانه اسنیپ در سراسر دهکده طنین انداخت و بی رحمانه سکوت شب را شکافت!

_______________________________

ببخشید یمی عجولانه نوشتمش ، با این حال امیدوارم ارزش حداقل یک بار خوندن رو داشته باشه


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۲:۲۲:۴۱

im back... again!


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
من واسه تکلیفم شخصیت ریتا اسکیتر رو عادی در نظر گرفتم
........

وسط زمستان بود، برف سختي مي باريد و دهکده ي گلوميلي غرق در پوششي سفيد شده بود؛ دانه هاي برف که پيچ و تاپ مي خوردند و به زمين نزديک ميشدند و وزش باد که انها رو روي زمين جابه جا ميکرد، باعث شد رد پاي دخترکي که دقايقي پيش از انجا گذشته بود بار ديگر محو شود. دختر توجهي نداشت؛ شنلش را به دور خود پيچيده بود، کلاه شنلش که روي صورتش انداخته بود، مانع از شناسايي چهره اش ميشد. یک دستش در جیب و دست دیگرش دور یک چوبدستی مشت شده بود. به ارامي به سمت خارج از دهکده ميرفت. قار قار کلاغي دختر رو به خودش اورد. با هواس پرتي برگشت و نگاهي به کلاغ انداخت، که روي شاخه ي لخت درختي نشسته بود. کلاه شنلش را به ارامي از روي سرش برداشت. باد تندي وزيد و موهاي دخترک را دور صورتش گره زد. کمي جلوتر رفت و به کلاغ خيره شد.
_ نگفتم دنبالم نيا؟!
کلاغ در جواب قار قار بلندي سر داد.
دخترک با دلواپسي نگاهي به دورو برش انداخت بعد رو به کلاغ گفت: نه جان... کلاغ بمون... هنوز توي اين دهکده ي کوفتيم!
کمي با ترديد به کلاغ نگاه کرد بعد انگار که تصميمش رو گرفته باشد گفت: دنبالم من هم نيا... از عهدش بر ميام. نميخوام اتفاقي واست بيفته.
بعد با قاطعيت برگشت کلاه شنلش رو دوباره روي صورتش کشيد و به راهش ادامه داد. کلاغ قار قار بلندي کرد و از روي شاخه پريد. دختر نتوانست ببيند که پرنده به کدام طرف پرواز کرد او هواسش را به مسيرش داده بود و وقتي کلاغ در حياط خانه ي خودشان تبديل به یک پسر بیست ساله با مو های لخت بور و قدی نسبتا بلند شد، ريتا کمي ديگر به قلعه ي خارج از دهکده نزديک تر شده بود.


جان به سمت شومينه ي اتاق رفت. روي صندلي گهواره اي مخصوص خودش نشست و دستانش را به سمت اتش بلند کرد که کمي گرم شوند. رقص شعله هاي درون شومينه حال او را دگرگون ميکرد. وسط شعله ها، ريتاي چهار ساله را ميديد که جلوي يک کلبه ي مخروبه نشسته و از ترس و سرما ميلرزد. جان سرش را تکان داد نمي خواست افکار مزاحم، ذهنش را مغشوش کند. از روي صندلي بلند شد و جلوي شومينه رفت، چندين قاب عکس چوبي بالاي ان چيده شده بود يکي از قاب عکس ها را برداشت و به عکس درون ان خيره شد، ريتا بود که روي ساحل دريا نشسته و پشت سرش جان برايش شاخ گذاشته بود؛ بي اراده لبخندي روي لبانش امد. فکر اينکه شايد ساعتي چند جنازه ي ريتا به خانه برگردد حالش را دگرگون کرد. قاب عکس را دوباره روی شومينه گذاشت و سمت شنلش رفت تا ان را تنش کند بعد دوباره تبديل به کلاغ شد. چوبدستيش را به منقار گرفت و از پنجره به بيرون پريد. بايد از خواهرش دفاع ميکرد!


قلعه مثل هميشه تاريک و وهمناک بود؛ سنگ هاي سخت و سياه رنگي که قلعه رو ساخته بودند، دو مجسمه خفاش جلوي در ورودي، پنجره هاي تخته کوب شده و بادي که ميان باروهاي ان ميپيچيد و صدا ميکرد همه ظاهر وحشتناکي به قلعه داده بود اما هيچ کدام از اينها دليل توقف ريتا جلوي در ورودي قلعه نبود در ان لحظه هيچ حسي رو به جز تنفر و انتقام نمي شناخت، به ارامي در را به عقب هل داد. در با ناله ي بلندي باز شد و فضاي تاريک درون قلعه رو به ريتا نشان داد رو به روي ورودي، پله کان بلندی بود که به طبقه ي بالا ميرسيد بالاي پله ها پيرمرد تکيده اي ایستاده بود که داشت با لبخند به ريتا نگاه ميکرد، موهاي سفيدش تا شانه هايش ميرسيد و روي صورتش اثر يک زخم قديمي وجود داشت.
پيرمرد_ پس بلاخره اومدي!
ريتا با خشم قدمي به جلو برداشت و گفت: اره اومدم. خودت گفتي بيست و يک سال ديگه برمي گردي.
پيرمرد در حالي که چوبدستيش را بيرون مي کشيد و از پله ها پايين مي امد گفت: و برگشتم... برگشتم تا روي اين عذاب وجدان بيست و يک ساله مرهم بزارم.
ريتا با خشم خنده اي کرد و گفت: هاه... عذاب وجدان؟! اونم تو؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: منم ادمم... تو اين بيست و يک سال وجدانم منو ديوونه کرد که چرا اون موقع شرافت به خرج دادم و تو اون برادر دو ماهت رو هم نفرستادم پيش مادر پدرت.
ريتا با عصبانيت اشکي رو که توي چشماش جمع شده بود با دست پاک کرد و چوبدستيش رو به سمت پيرمرد گرفت بعد خنده اي لرزان کرد.
پيرمرد در حالي که دور ريتا به ارامي مي چرخيد گفت: بيست و يک سال پيش بود نه؟ همين موقع تو داشتي با پدرت بیرون از کلبه تون داشتی ادم برفی درست می کردی ؛ که براتون مهمون اومد.
بعد با دست به خودش اشاره کرد.
ريتا: اره يک مهمون عوضي و مزاحم!
پيرمرد در حالي که نچ نچ ميکرد گفت: اصلا از طرز صحبت کردنت خوشم نيومد.
ریتا با خشم به سمت پیرمرد برگشت و گفت: من واسه یاد خاطرات گذشتم اینجا نیومدم... اومدم باهات دوئل کنم و انتقام پدر مادر بی گناهمو ازت بگیرم.
پیرمرد سری تکان داد و رو به روی ریتا ایستاد پوزخندی زد و پرسید: این خانم عصبانی دوئل بلده یا اول باید بهش اموزش بدم؟
ریتا چوبدستیش را بیرون کشید و رو به پیرمرد گفت: تعظیم کن عوضی. وقت انتقام!
پیرمرد در حالی که خم میشد گفت: وقتشه.
بعد بلافاصله بلند شد چوبدستیش را به سمت ریتا گرفت و فریاد زد: ایمپدیمنتا
ریتا خودش را به کناری پرتاب کرد افسون به دیوار پشت سرش خورد و ان را خورد کرد.
ریتا از جایش بلند شد و فریاد زد: استیو پف...
اما پیرمرد نفرین ریتا را دفع کرد و باعث شد ریتا به عقب پرتاب شود. قبل از اینکه ریتا بخواهد عکس العملی انجام دهد پیرمرد نعره زد:
_اینسندیو
طلسم پیرمرد خطا رفت و تخته های روی پنجره را اتش زد
ریتا از جایش پرید و فریاد زد: له وی کرپوس
پیرمرد جا خالی داد و طلسم به او برخورد نکرد. در حالی که به طور جنون اسایی می خندید فریاد زد:
_ حالا وقتشه خانم کوچولو. بگیر که اومد. پرات اتی لانس
هاله هایی قرمز که به دور انها هاله هایی سبز دیده میشد به سمت ریتا پرتاب شدند در لحظه ای کوتاه، در فاصله ی بین دو ثانیه، خاطره ای در ذهن ریتا تداعی شد. پدرش که مادرش را به گوشه ای پرتاب کرد که در معرض طلسم قرار نگیرد و مادرش بلافاصله ضد طلسم ان را به کار برد و پیرمرد هر دوی انها را با طلسم مرگ بار اواکداورا از بین برد؛ سر یک دشمنی قدیمی.
ریتا چوبدستیش را به سمت طلسم گرفت و فریاد زد: اکتانتیس
طلسم خنثی شد ریتا معطل نکرد بار دیگر چوبدستیش را به سمت پیرمرد گرفت و فریاد زد: اکسپلیار موس
طلسم به پیرمرد برخورد کرد و او را به عقب پرتاب کرد سرش به نرده های کنار پله ها خورد و بیهوش روی زمین افتاد.
قلعه غرق در سکوت شد ریتا سر جای خود سر خورد و روی زمین نشست.
صدای جان که از بیرون خواهرش را صدا میزد تو قلعه پیچید.
ریتا: جان... جان... زود باش بیا. تموم شد!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۰۴:۲۶
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۲۳:۲۷
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۳:۱۶:۲۸

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




.:. تكليف جلسه ي اول .:.


زمان : 69 سال ق.م
مكان: پل اميلي در منطقه ي استو
شخصيت ها : من ( سياه) و امبروز كاووننت ( سفيد و خيالي )

صداي شلپ شلپ آبي كه از ناودان خانه هاي متروك اطراف روستايي كه از زمان حياتش مدت مديدي گذشته بود، شنيده مي شد. در اين ميان، روي پل سرپوشيده و فرسوده اي به نام " پل اميلي " كه به دليل شوم بودنن، ساكنين اوليه ي آن، به محض تاريكي هوا، عبور از روي آن پل را نحس و خطرناك ميدانستند، فردي با شنلي به رنگ شب و چشماني كه همچون روزه ي نوري در دل شب مي درخشيد، ايستاده بود. كلاه ردايش را روي سر نهاده و به ستون زوار در رفته اي كه غذاي چندين ساله ي موريانه ها بود، تكيه داده بود .
صداي جيرجيرك ها و حيوانات درنده ي اطراف كه فاصله ي چنداني با او نداشتند به وضوح شنيده ميشد. اما وي بي هيچ ادراكي، گويي كه منتظر كسي باشد، ساكت و خسته ايستاده بود.


كمي گذشت، موجود ريزي كه تا چندي پيش در پي غذا بود، حال پس از شكار كرمي نگون بخت، به سرعت به سوراخِ ظلماني اش فرو رفت. در همين هنگام كه چشمانِ فرد منتظر به او خشك شده بود، صداي قدم هاي فردي كه با هر گام اش آبِ باراني كه روي زمين بود را به اطراف مي پاشانيد، به گوش رسيد.


مخروبه ي ورمونت پس از سال ها، وجود دو نفر انسان را احساس ميكرد، صداي قدم ها تا نزديكي پل اميلي پايان يافت. فرد ناشناس اندكي تامل كرد، با چشمانِ نافذي كه داشت به محيط بكر و در عين حال رازآلودِ اطراف خيره شد، وجود چاه هايي متعدد در كنار رودخانه اي باريك كه بوي مشمائز كننده اي از آن مستولي بود، كمي غير عادي به نظر ميرسيد. با اين حال تكاني به ردايش داد و با صداي گرفته اي گفت:
- هوووم ... خانم پاتر ! ... تا به حال همچين جايي نيومده بودم ، كمي عجيبيه !


دختر جواني كه تا چندي پيش منتظر ايستاده بود، به محض شنيدن صدا، كلاه شنل اش را از سر برداشت. موهاي موج دارِ كوتاهش كه تا نزديكي شانه اش ميرسيد، آزاد و رها، با كنار زدن كلاه نمايان شد.
- تنها خوبي شما آدم هاي ناجي بشر اينه كه خوش قول هستين! ... آماده براي قهرمان بازي . اينطور نيست كاووننت ؟!
امبروز پوزخندي زد، و چوبدستي اش را از ردايش كه تا نيمه خيس شده بود، بيرون كشيد. قصد داشت قدم روي پل بگذارد، هنوز پاي راستش ميان آسمان و زمين معلق بود كه صداي وزوز عجيبي را در گوشش احساس كرد. امبروز به وضوح درك ميكرد كه منبع صدا، چاه هايي ايست كه بطور غير معقول در اطراف وجود داشت، گويا فردي طلسم " مافلياتو" را روي وي اجرا كرده بود. كمي تمركز كرد، وردي را زير لب خواند، صداها به همان سرعتي كه شنيده شدند از اين رفتند. به جسي خيره شد و گفت:
- حق دارم بدونم براي چي اينجام ؟!!
جسي خنده اي بلند سر داد، دور خود چرخيد و مستانه گفت:
- مسلما" براي خوردن نوشيدني دعوتت نكردم !! ... ميخوام كه وجود كثيف ت رو از اين دنيا بيرون ببري! ... يادت كه نرفته ، تو عامل زنداني شدن و مرگ تنها برادرم بودي !
كمي به وي نزديك شد و ادامه داد:
- اميدوارم وقتي به اينجا اومدي، از دوستاي خائن ت خداحافظي كرده باشي !!
رنگ از رخسارِ امبروز پريد، هيچ گاه فكر نميكرد رازي اينچنين فاش شود. يك آن خود را تهي ديد. سعي كرد افسون " دلتریوس " را روي وي اجرا كند ، اما قبل از آنكه حتي آن كلمه را در ذهنش هجا كند جسي با صدايي شبيه فرياد كه باعث پراكندگي خفاش هاي چسبيده به سقف پل بود، گفت:
- کراسیاتوس کارس ...
صداي ناله و فغان هاي امبروز كاووننت به هوا برخاست، اما حتي ضجه هايش نيز هيچ اثري بر قلب سياهِ جسي كه تنها راه تسكين آن انتقام بود، نداشت. بلكه او را شاد تر ميكرد. دختر جواني كه از وقتي به ياد داشت، با چوبدستي ديگر اعضاي خانواده اش به انجام ورد ها و طلسم ها روي حيوانات ميپرداخت. تا اينكه در جشن تولد 10 سالگي اش ، برادر بزرگش چوبدستي گران قيمت و قدرتمندي را براي اولين بار به او هديه داد.


چند لحظه گذشت، زمين به لرزه در آمد ، صداي كشيده شدن ناخن هاي متعدد بر روي ديوار به طرز فجيهي به گوش ميرسيد. در همين حال گروه گروه از ارواح ها از چاه ها و مخروبه هاي اطراف به سوي آنها هجوم آوردند.
جسي ، چوبدستي را از روي سينه ي امبروز برداشت ، چند قدمي به عقب برداشت ، پل اميلي فرياد زنان در حال فرو ريختن بود. ارواح بيدار شده بودند .


- ريديكالاس ... ريديكالاس ... اه ! لعنتيـــــــــا ... ريديكالاس ...
جسي به طور مداوم در حال مقابله با لولوخرخره هايي بود كه در ظاهر ارواح حاضر بودند. در اين ميان امبروز كه روي زمين ميلرزيد از جا برخاست، در پي يافتن چوب دستي اش به اطراف خيره شد. و سرانجام آن را نزديكي رودخانه پيدا كرد.
امبروز كه خشم در صدايش موج ميزد ، با تمام قدرت افسون " دیفیندو " را بر زبان آورد. اما اينبار نيز با شكست مواجه شد ، زيرا طلسمش به يكي از لولوخرخره هايي كه در حال نزديك شدن به وي بود اصابت كرد.
- هي پاتر ! مطمئن باش تنها عاملي كه باعث شده تا حالا زنده بموني، خوش شانس بودنته ! ... درست بر عكس برادرت ... والا تا حالا نابود مي شدي !

جسي دست از موجودات مزاحم كشيد ،او توانسته بود بيشتر آنها را از منطقه دور سازد و نابود كند، با اين حال به سمت كاووننت حركت كرد، چوبدستي اش را به گلويش نزديك ساخت ، افسون " کران پاتینز " را زير لب زمزمه كرد ، چندي نگذشت كه عطش وصف ناپذيري را احساس كرد، بدون درنگ با چوبدستي اش ، امبروز را نشانه گرفت و سپس مانند اژدها، آتشي را كه از دهانش خارج شد را به سمت او هدايت نمود.
امبروز حركتي به چوبدستي اش داد و گفت:
- اتکانتیس ... ديوار نامرئي باعث شد تا آتش به وي آسيبي نرساند. اما مانا ( قدرت بدني ) امبروز اونقدر بالا نبود كه در مقابل جسي مقاومت كند. وي بلاخره پس از چند دقيقه ، بي حال روي زمين افتاد.
جسي چكمه ي گل آلودش را روي سينه ي امبروز فشار داد، و با افتخار گفت:
- هيچ كس نميتونه تو رو پيدا كنه !... واقعا" خيلي اسفناكه كه فردي مثل تو اينجوري بميره ! ... معامله ي خوبيه مگه نه ؟! ... روح آشغال تو هم بايد براي خودش اينجا يه چاه بكنه و توش زندگي كنه !... يوهاهاها... فكر نمي كردم اينقدر ضعيف باشي !!!
آسمان دوباره شروع به باريدن كرده بود، جسي براي آخرين بار عكس برادرش را نگاه كرد ، سپس گويي جاني تازه يافته باشد، چوبدستي اش را با هر دو دستش محكم چسبيد و مقابل ديدگان امبروز، فرياد زد :
- آواداکداورا ....
نوري سبز رنگ از چوبدستي جسي خارج شد و به قلب امبروز كاووننت اصابت كرد ، حال ديگر همه چيز برابر شده بود.

نور سبز حتي لولوخرخره ها را نيز ترسانده بود، آنها به مخفي گاه خود رفته بودند، جسي كلاه شنل اش را روي سرش گذاشت و به سمتي كه مقصدش نامعلوم بود، حركت كرد ! صداي شلپ شلپ آب همچنان به گوش ميرسيد .


*^*^*^*^*^*^*^*^*^*
اميدوارم قابل تحمل باشه ...
موفق باشين!




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۷:۰۶:۰۹


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
در اینجا من جادوگر سیاه رو انتخاب میکنم.
______________________________

باران قطره قطره بر روی علف های بی روح و هرز می چکید ... مهی غلیظ در اطراف گورستان پخش شده بود و صحنه ای وهم انگیز ایجاد می کرد.

هوای بی روح و خاکستری و مرده بر جو ساکت گورستان ریدل حاکم بود.

صدای قرچ قرچ کشیده شدن ردا بر روی سبزه های باران خورده به سختی قابل شنیدن بود.مردی سیاه پوش در حالی که چوب دستی اش را آنچنان محکم در دست گرفته بود که انگشتانش رو به سفیدی گراییده بود.

از دهانش نفس گرم با بخار غلیظی خارج می شد و به هوای مه گرفته می پیوست.
مرد ردا پوش ناگهان برگشت و در پشت خود جادوگری را دید که او نیز همانند وی مسلح به چوب دستی بود.
موهایش رو به سفیدی گراییده عینکی کوچک بر چشم داشت.
_ اومدی زیارت سرورت مالفوی؟اونم اینجا ؟ توی قبرستون ریدل ها؟

دراکو برگشت...دیگر در چشمانش آن دلشوره ای را که قبلاً در وی دیده می شد قابل روئیت نبود.
با صدایی گرفته ولی با نفوذ گفت :
_ آرتور ویزلی! حدس می زدم بعد از اینکه خانوادت همگی مردن به دنبال انتقام باشی...مردک بی غیرت!
و تفی را جلوی پای آرتور ویزلی انداخت.

برقی نارنجی رنگ فضای تاریک قبرستان ریدل را روشن نمود.
مالفوی با تبحری خاص چوب دستیش را تکان داد و در عرض چند ثانیه طلسمی که از جانب آرتور ویزلی فرستاده شده بود در هوای مه گرفته ناپدید شد.

ناگهان حیرتی خاص در چهره آرتور ویزلی دیده شد.
_ تو ... تو ... اون چوبدستی ای رو که تام ریدل از قبر آلبوس دامبلدور دزدیده بود پیدا کردی ؟ ولی چجوری ؟ تو چجوری .... اما ... اون نابود شده بود.

جواب مالفوی چیزی نبود جز قهقه ای شیطانی که در یک ثانیه آرتور را یاد خنده های دلهره آور تام ریدل انداخت ... آیا ممکن بود فرد دیگری ظهور کرده باشد؟ نه نه.... دراکو این چنین استعدادی را نداشت.

_ آواداکاداورا!
طلسم سبز رنگ هوا را به سرعت شکافت و به سمت سینه آرتور ویزلی شتافتت ولی آرتور بسیار ماهرانه طلسم را دفع کرد.

وقتش بود ... دراکو باید طلسم هایی را که از لرد تاریکی آموخته بود را اجرا می کرد و آنهم سریع!
تمرکز ... اولین نکته ای که باید به آن می رسید تمرکز بود.
طلسم خود به خود در ذهنش پدیدار شد ...

دراکو با فریادی سرد ، خشک و بی روح سر داد.
_پرات آ تی لانس

هاله ای بنفش و سبز همانند فوران آتش فشان فضا را در بر گرفت و در برابر چشمان خیره آرتور ویزلی به قلب وی اصابت نمود...

لبخندی از سر آرامش وجود آرتور را فرا گرفت . زیرا به فرزندانش ، به مالی و بقیه میرسید .

چند ثانیه بعد جسد بی روح آرتور ویزلی در برابر پاهای لرزان دراکو مالفوی بر روی زمین افتاد.


وقتی �


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
در این نمایشنامه من یک جادوگر سیاه هستم.

****************
برای هزارمین بار شنلم را محکم کردم. هوا بسیار سرد بود و برف فراوانی می آمد. آهی کشیدم و به سرعت به طرف کلبه ی مخروبه ی پیرمرد قدم می گذاشتم. هنوز باورم نمی شد که چه شده است و چه بايد می کنم! من مجبور بودم پدربزرگ خود که بهترین یار و یاور من بود را بکشم!!
هر قدمی که بر می داشتم از کارم پشیمان می شدم. آیا باید فرار می کردم؟ آیا باید دوباره به لرد سیاه التماس می کردم؟ نه... در هر دو صورت مرگ به دست لرد سیاه، پایان زندگی ام بود؛ پس قدم هایم را محکم تر بر می داشتم.

حدود نیم ساعت بعد به دم در کلبه رسیدم. آه! بیست سال پیش این جا شکوه بیشتری داشت؛ و حالا از بیرون تنها چیزی را که می توانستم ببینم چهار تا تکه چوب و یک پنجره ی شکسته بود. بدون جادو وارد خانه شدم.
- آه لورا... تو بالاخره برگشتی؟دیدی گفتم بودن با لرد هیچ لطفی نداره؟
صدای پدر بزرگم را شناختم. با صدای ناراحتی گفتم: نه پدر بزرگ، من هنوز هم به لرد وفادارم.
بالاخره پدر بزرگم برگشت و تا آمد به طرف من بیاید، ناخودآگاه فریاد زدم: جلو نیا، فقط بزار با شکوه بکشمت!
- چی؟ تو اومدی منو بکشی؟ اون با تو رو دست انداخته... اون....
باز از حرف های مسخره پدر بزرگم در باره ی لرد سیاه خسته شده بودم. به اطراف نگاه کردم. خانه بوی ماندگی می داد و تمام زمین و هوا پر از حشرات موذی بود که روی بشقاب ها و مواد غذایی جا خوش کرده بودند. سر یکی از گاو های پدر بزرگ به دیوار آویزان بود، حالم داشت به هم می خورد؛ پس گفتم: ساکت شو پیرمرد! چوب دستی تو بردار تا با هم بجن...
اما حرفم به پایان نرسیده بود که دست خود را زخمی یافتم.
- نه لورا، تو هنوز نفهمیدی نباید حریفت رو دست کم بگیری.
تا آمدم از زمین بلند شوم، خون گرمی را دیدم که از پیشانی ام جاری شد.
دوباره صدای پدر بزرگم را شنیدم که می گفت: بیا! این دو قسمت، همان قسمت هایی بود که من با زحمت در زمستانی سرد برات بستم. من لباس گرم خودم رو پاره کردم تا این دو قسمت را برای تو ببیندم.
خشم در تمام بدنم جریان پیدا کرد، سعی می کردم آن بوی ماندگی را از خود دور کنم و خود را بر روی زمین پرت کردم و همزمان حس کردم چند سوسک در زیر من له شدند و داد زدم:
- نشونت می دم!
بعد چوب دستی را به گلوی خود گرفتم و داد زدم: "کران پاتینز"
و چنان آتشی بیرون دادم که وقتی به پدر بزرگم نگاه کردم، فقط از او یک تکه گوشت باقي مانده بود!
ولی پدر بزرگم، در بدترين وضع سوختگي ناليد: ما با هم میریم اون دنیا، آواداکداورا!
خود را چنان پرت کردم که طلسم از کنار گوشم گذشت. بسیار ناراحت بودم و نمی دانستم چه می گویم؛ پس فریاد زدم: "پرات آ تی لانس"
و بعد جیغی از تمام حشرات و پدر بزرگ شنیدم... و صداي كوبيده شدن چيزي محكم بر روس زمين! وحشتزده رويم را برگرداندم و كلبه را با خاك يكسان يافتم.
حس از دست دادن يك عزيز در اعماق دلم دويد، ولي... تاريكي قليم به حدي بود كه اين حس را بلعيد!
همان طور که سر و دستم را گرفته بودم به مقر لرد سیاه بر گشتم.


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۰:۰۹:۱۶


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
ببخشيد استاد ، من شخصيت خودم رو به عنوان جادوگر معمولي به كار ميبرم. البته ميدونم كه آريانا فشفشه بود. ولي من نميدونم كه بايد شخصيت جادوگر رو از توي كتاب انتخاب كنيم. يا اينكه ميشه يه نفرو همين جوري انتخاب كرد.به هرحال من خودمو جادوگر ميدونم.( توي اين داستان)

**********************************

هوا سرد بود. خيلي خيلي سرد. آريانا دامبلدور ، به آرامي وارد محدوده ي قلعه ي تاريك شد. شنل بزرگ و مشكي رنگ آريانا، تمام بدنش را پوشانده بود و فقط چهره ي سفيد و نگرانش و قسمتي از دست زخمي اش ، هراز گاهي ديده ميشد.
آريانا ، زخمي شده بود. خون از دست چپش ميچكيد و صورتش پراز خراش بود. ترسيده بود. اين را ميشد از نگاهش فهميد.
آريانا از باغ تاريك نزديك قلعه بيرون آمد و خودش را به درون قصر رساند. صداي لاشخورهايي كه در گورستان نزديك قصر لانه كرده بودند ، تا درون قصر هم به گوش ميرسيد و شمع كوچكي كه روي ميز بزرگي قرار داشت ، تنها بخش كوچكي از چهره ي آريانا را به نمايش ميگذاشت.
درون قلعه صداهاي عجيبي به گوش ميرسيد. آريانا به سختي آب دهانش را قورت داد و درحالي كه مطمئن نبود كار درستي ميكند ، كلاه شنلش را برداشت. خسته ، در وسط سرسرا ايستاد. موهاي پريشان و بلندش كه در تاريكي نميشد رنگ آن را تشخيص داد ، از توي كلاه شنلش بيرون آمده بود و حالا ميشد چشم هاي خسته و نگرانش را كه مرتب به اين طرف و آن طرف ميچرخيد ، به راحتي ديد. آريانا به ديواري كه نيمي از آن ريخته بود ، نگاه كرد. اين ديوار مرز بين گورستان و قلعه بود.آريانا از شكاف درون قلعه قبرهاي گورستان را به راحتي ميديد. از آن مكان وحشت داشت. پس چهره اش را برگرداند و به طرف ساعت بزرگ كنار ديوار روبه رويي رفت.
صداي قدم هايش شنيده ميشد. آريانا براي چه اينجا بود؟ خودش هم نميدانست.انگار كسي او را به اينجا كشانده بود. نميدانست چه كسي. ولي حتم داشت روح پدرش.
آريانا دست زخمي اش را محكم با دست ديگرش گرفت و سعي كرد با پارچه اي كه به همراه داشت زخمش را ببندد. اما نميتوانست. پارچه ي كوچكي بود و نميتوانست از خونريزي به اين شديدي جلوگيري كند. پس روي صندلي بزرگي نشست و به آن روز وحشتناك فكر كرد:

امروز صبح ، آريانا به دره ي گودريك رفته بود. به محل قبر پدرش. سر مزار او گريسته بود و از او ميخواست كه او را ببخشد. يادش مي آمد كه او را صدا ميزد و به آرامي ميگفت: منو ببخش . ببخش.
خوب يادش مي آمد كه با گفتن اين جملات ، صدايش ميلرزيد. خوب يادش بود كه چه قدر اشك ميريخت و خوب ميدانست كه پدرش او را ميبخشد.
در همان هنگام ، شخصي به دره ي گودريك آمده بود. شخصي سياه پوش. به همراه شنلي كه سياه بود. آريانا از آن مرد ميترسيد. آن مرد در تمام مدتي كه آريانا در كنار قبر پدرش بود ، او را نگاه ميكرد و آريانا آن چوبدستي را كه در زير شنل مرد پنهان بود را ديد.آن مرد را ديد كه چوبدستي اش را محكم گرفته بود و آن را رها نميكرد. لرزش دست مرد را بر روي چوبدستي ديده بود. و آريانا شك نداشت كه آن مرد ميخواست او را بكشد. پس فرار كرد و رفت.
آن مرد مرتب به آريانا طلسم شليك ميكرد و آريانا ميگريخت. تا اينكه بالاخره طلسم مرد به دستش خورده بود و دستش را زخمي كرده بود. آريانا نميدانست كجا برود. اما انگار كسي او را به اينجا راهنمايي ميكرد. انگار كسي ميخواست او نجات پيدا كند.

آريانا ديگر فكر نكرد. از جا بلند شد تا به خانه برود. ديگر دوست نداشت به اين ماجرا فكر كند. قطره اشكي از چشمانش جاري شد. اما آريانا آن را به سرعت پاك كرد. خواست از آنجا فرار كند كه صدايي شنيد. درب قلعه با صدايي عجيب باز شد و مردي شنل پوش پديدار شد.
آريانا جيغي كشيد و چوبدستي اش را برداشت. مرد شنل پوش خنديد و گفت: ميدوني چيه؟ تو خيلي ناداني. تو به جاي جنگيدن با من فرار كردي. ابله! تو احمقي.
آريانا فرياد زد: خفه شو.
مرد خنديد و گفت: همين؟ راستش..من ميخوام خانواده ي دامبلدور را براي هميشه از بين ببرم. شايد زورم به آلبوس نرسد. ولي حتم دارم ميتوانم يك دختر فسقلي كوچولو رو بكشم.
آريانا بلند گفت: خواهيم ديد.
مرد به آريانا فرصت حرف زدن نداد و خواست طلسم شليك كند. فرياد زد: پرات آتي لانس!
آريانا حيرت زده به هاله ي قرمزي كه دورش را هاله ي سبز فراگرفته بود نگاه ميكرد. ترسيده بود. لبهايش خشك شده بود. اما ناگهان نيرويي به او فشار آورد كه به مقابله بپردازد.
اما مرد دوباره فرياد زد: كران پاتينز!
اما آريانا اين ورد را به خوبي ميشناخت. پس سعي كرد مقابله كند. ياد مادرش افتاد. اينبار محكم و قوي فرياد زد: اتكانتيس!
آريانا چيزي حس نكرد. فقط ياد مادرش افتاده بود. او را با اين طلسم كشته بودند. آريانا درحالي كه خونش به جوش آمده بود به آن مرد سياه پوش نگاهي انداخت.او را خلع سلاح كرده بود. مرد روي زمين افتاده بود.
آريانا خواست كلاه شنل مرد را كنار بزند. اما از اين كار خودداري كرد. پس در حالي كه اشك از چشمانش جاري شده بود به بيرون از قلعه دويد. گورستان به خوبي ديده ميشد. اما ديگر ساكت نبود. انگار هياهويي درون گورستان به پا شده بود.
آريانا ديگر گورستان را نگاه نكرد. درحالي كه ميگريست ، كلاه شنلش را روي صورتش انداخت و از آنجا خارج شد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
من شخصیت گابریل دلاکور رو شخصیت سفید در نظر گرفته ام! توی کتاب اشاره ای به مرگخوار بودن او نبود.

-----

قبرستان
دره ی گودریک


مه غلیظی میان فواصل قبر ها به آهستگی حرکت میکرد. قبر های کوچک و بزرگ .. باد ملایمی که می وزید برخورد با قبر ها و پیچیدن میان قبر های بلند تر صدای وحشتناکی را به وجود آورده بود. زن جوانی روبروی سنگ قبر سبز رنگی از جنس مرمر نشسته بود. حروف نام آپلین دلاکور و مرد دیگری که ظاهرا همسر او بود، روی سنگ قبر به چشم میخورد. باد شدید تر شد. موج سرما تیغه ی پشت او را لرزاند. صدای اشک هایش سکوت را به آرامی میشکافت. در مقابل قبری زانو زده بود و دستش را به آن میکشید. دستان او ، لاغر و زرد رنگ بود. درست مثل اینکه دست کشی در دستش باشد. تمام فضا در تاریکی و سرما فرو رفته بود. در مه نمیشد اطراف را دید ، ولی با شنیدن صدای شکستن شاخه ای از پشت سرش، گابریل سرش را به سرعت به سوی صدا برگرداند.. چیزی از میان مه حرکت کرده بود.. حتما کس دیگری بود. گابریل بدون هیچ نگرانی دوباره به سمت قبر ها برگشت.

« خداحافظ پدر، خداحافظ مادر ! کاش باز هم بودید و برام قصه میخوندید.. »
گابریل به آرامی بلند شد. هنوز صورتش نم دار بود. چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت. بلافاصله نور از نوک چوبدستی اش جلوی پایش تابید. چوبدستی را بلند کرد تا مسیر برگشت را پیدا کند ،اما نور چوبدستی روی شخص دیگری افتاده بود. گابریل که یکه خورده بود، از وحشت قدمی به عقب گذاشت. قلبش نای تپیدن نداشت! گویی لحظه ای از سینه اش پایین افتاد و تا نزدیکی های معده اش سُر خورد. گابریل با وحشت گفت:
« معذرت میخوام! »
و نور چوبدستی اش را پایین نگه داشت. پیکر شنل پوش، سکوت در پیش گرفته بود وهمچنان ایستاده و به محلی نا معلوم خیره شده بود. چشمان سبز رنگش لحظه ای برقی زد.
« هیچ اشکالی نداره ،خانم! »
نفس گابریل در سینه حبس شد. این صدا را میشناخت.. از جایی ، ولی نه جایی خوب.. خاطره ای تیره به یاد می آورد ولی نمی توانست بفهمد آن خاطره چیست.. خاطره هر چه بود، حس بدی به او می داد. گابریل سعی کرد با نگاه کردن به صورت آن مرد با صدای خش دار و بم، او را بشناسد. اما کلاه مرد سایه ای را روی نیمی از صورت او می انداخت. صدای هوهوی جغدی که به آرامی مینالید را میشنید. میدانست که باید از آنجا برود. ولی آن مرد خیلی برایش اشنا بود.. حتی طرز ایستادنش! گابریل به سرعت از کنار من عبور کرد. تلاشش برای دور کردن افکار نه چندان جالبش هنوز به جایی نرسیده بود. افکارش در هم و مغشوش بود . میخواست چیزی به خاطر بیاورد، چیزی که میدانست یاد آوری اش دشوار است.. چیزی که نمیدانست ، چیست..
به ناگه ایستاد. او یک نفر را در ذهنش تداعی میکرد.. آن مرد، گابریل را به یاد همسرش انداخته بود، که چند سال پیش اورا ترک کرده و چندی بعد خبرش مرگش به گابریل بازگشته بود. سرش را برگرداند. مرد دیگر در انجا نبود. گابریل صدای قدم های او را نشنیده بود. نمیدانست مرد کجا رفته.. اما.. مطمئن بود که آن مرد شبیه بارتی کراوچ است! میدانست.. چوبدستی اش را داخل جیب ردایش گذاشت. به سمت مه و قلب قبرستان شتافت. صدای قدم هایش در میان قبر های میپیچید. سایه ای را دید. به آن سمت خیز برداشت و پشت قبری پنهان شد.
آری! این بارتی کراوچ بود که بر سر قبر کسی نشسته بود. جنازه ی آدمی کنارش روی زمین بود. گابریل با وحشت به جنازه خیره شد. جنازه ی مادر بارتی بود. او را چند بار دیده بود و حالا که از آن فاصله ، زیر نور کم رنگ و بی رمق ماه میدید مطمئن بود که خودش است. مادر بارتی روی زمین کنار او افتاده بود. اگر مرده بود ، باید گابریل نیز خبردار میشد و اگر زنده بود چرا روی زمین بی حرکت خوابیده بود؟ چشمان گابریل به سمت قفسه ی سینه ی پیرزن تنگ شد.. تکان نمیخورد! پس او قطعا مُرده بود. پشتش را به قبری که سنگرش شده بود چسبانید. نفس عمیقی کشید. صدای باز شدن در جعبه ای را شنید و نتوانست از نگاه کردن چشم پوشی کند.
بارتی شیشه ای را از مایعی سبز رنگ اشباع کرده بود. چند قطره از آن بطری بعد از باز شدن درش روی زمین چکید. صدای سوختن آمد و سپس ، زمین به اندازه ی سکه ای در محل برخورد مایع ؛ خالی شده بود! سوراخی در زمین به وجود آمده بود .. بارتی شیشه ای دیگر را آورد. گابریل به قبری نگاه کرد که بارتی روی آن نشسته بود ، قبر پدر او بود. بارتی کراوچ.. بارتی جنازه ی مادرش را به سمت گودال بزرگی کشاند که گابریل تازه متوجه آن شد. دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد.
بارتی جنازه را کج کرد ، ولی قبل از اینکه جنازه را وارد قبر کند روی جنازه مایع سبز رنگ را ریخت. بدن پیرزن شروع به لرزش کرد و سپس ، پودر شد. گابریل طعم شور اشک را در دهانش حس کرد. باورش نمیشد.. بارتی قهقهه زد و سپس شیشه ی دوم را که درونش چیزی مثل گوله ی تیله ، اما روشن و معلق بود برداشت. ساعت خود را از دستش باز کرد و گوی را از داخل شیشه برداشت. گویی ، گوی تیله مانند میخواست از دستش فرار کند ولی بارتی او را با جنبشی سریع داخل ساعت گیر انداخت.. و ساعت را با خاکستر های بدن مادرش داخل قبر انداخت. بارتی زیر لب چیزی گفت ، تپه ی خاکی بلند شد و روی قبر ریخت. حالا بارتی سنگ قبر را نیز با کمک جادو روی قبر گذاشته بود و پوزخند میزد.
« کارم عالی بود! »
گابریل نفسش را در سینه حبس کرد. بارتی به سمت قبری که او پشتش بود برگشت و گابریل بلافاصله سرش را عقب کشید. چیزی در وجودش به او میگفت که بارتی او را دیده است! بلند شد تا فرار کند ؛ اما برای بار دوم بارتی سد راهش شد. خشکش زده بود. با وحشت توضیح داد:
« بارتی باور کن من تورو نگاه نمیکردم.. یعنی ، من هیچ چیزی نفهمیدم.. باور کن نمیخواستم ..»
دست کراوچ به نشانه ی سکوت بالا رفت. گابریل که نزدیک بود زیر گریه بزند سعی کرد فرار کند، پیش از آن بارتی افسونی را اجرا کرده بود!
« پرات آ تی لانس »
فریادش در میان سکوت شب قبرستان پیچید. همه چیز مثل یک فیلم بود. گابریل به سمت بارتی برگشت تا ضد طلسمی اجرا کند اما با شنیدن افسون سر جایش میخکوب شد. بارتی با دستانش این افسون را اجرا کرده بود .. کمی معطل شد .. نور سبز رنگی مثل خط و هاله های قرمز به دنبالش به سوی گابریل آمد.. آنقدر وحشت کرده بود که نمیتوانست کاری کند. کلمه ای به ذهنش نمی رسید.. تا چند ثانیه ی دیگر کار او تمام بود.. ناگهان در مغزش خاطره ای جان گرفت ، یکی از داستان های پدر و مادرش در باره ی این ورد ..
« اتکانتیس »
ضد طلسمش به خاطر ترس، عشق یا هر چیزی آنقدر قوی ایجاد شده بود که خودش را نیز چند متر به عقب پرتاب کرد. گابریل سرش را از روی زمین بلند کرد. بارتی به قبر پدرش بر خورد کرده بود و تیغه ی تیز صلیب بالای قبر که به بزرگی میله ی یک پرچم بود، در قلب او فرو رفته بود. خون از دهانش به پایین ریخت و سرش رو شانه اش خم شد و گابریل ، بدون اینکه بداند بارتی هنوز یک جان پیچ داشته بلند شد و پا به فرار گذاشت .. بی رمق بود و خسته ، اما پیروز ..


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۲۰:۰۰:۴۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۲۰:۱۴:۴۱

[b]دیگه ب


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام دوستان عزیز


همانطوری که میدونید دفاع در برابر جادوی سیاه رو من در این ترم براتون تدریس می کنم. لازم به ذکره که هر عضو عزیز موفق نمیشه که امتیاز کامل و بالایی رو از کلاس من بیرون بکشه و برای گروهش به ارمغان بیاره. این نشون از اینه که یک سخت گیری خاصی شاید بر کلاس من حاکم باشه و در پاسخ باید بگم همینطوره. دوستان با تجربه ای الان هم در جمع اساتید به عنوان همکاران ما حاضر هستند،قبلا این کلاس رو با من تجربه کرده اند و میدونن.
در این ترم ارائه تکالیف به سبک و نوشتارهای جدی و طنز صورت می گیرد.
برای من مهم نیست که تعداد نفرات شرکت کننده توی کلاس من کمتر از سایر کلاس ها باشه، برای من این مهمه که اون تعداد اندکی هم که شرکت می کنند، هم برای تفریح و هم برای یاد گرفتن یک سری اصول هایی در نمایشنامه های فانتزی هری پاتر حاضر باشند. من برنامه تدریس رو در جلسات این ترم، خدمت شما دانش آموزان گرامی هاگوارتز اعلام می کنم:

جلسه اول: افسون های باستانی جادوی سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 3 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

جلسه دوم: سپر جذب کننده
تاریخ تدریس: دوشنبه، 17 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز

جلسه سوم: افسون های دو مرحله ای
تاریخ تدریس: دوشنبه، 31 تیر
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

امتحان میان ترم: دوشنبه، 7 مرداد

جلسه چهارم: فریب های مرگبار
تاریخ تدریس: دوشنبه، 14 مرداد
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز

جلسه پنجم: شناسایی اخگرها و هاله های افسون های سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 28 مرداد
نوع تکلیف: نمایشنامه جدی

جلسه ششم: تاریخچه تشکیل و ظهور جادوهای اهریمنی و سیاه
تاریخ تدریس: دوشنبه، 11 شهریور
نوع تکلیف: نمایشنامه طنز


امتحان پایانی: دوشنبه، 25 شهریور


جلسه اول: افسون های باستانی جادوی سیاه


فضای ملال آور و نامساعد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، واقع در قسمت جنوبی ساختمان قلعه، دانش آموزان را به سکوت وا می داشت.دیدگانشان شمع ها و لوسترهای جادویی آویزان شکسته بر سقف را نظاره می کرد که تبدیل به خانه عنکبوت ها شده بودند. رنگ های سفید و سیاه در هم آمیخته، نقش هایی مبهم و نا مفهوم را روی سقف کلاس خلق کرده بودند. کتابخانه های بزرگ و پر از کتاب در انتهای کلاس به چشم می خوردند. آثار تکه تکه شدن در دیوارهای سنگی کلاس پدیدار بود. روی تخته کلاس لایه ای از گرد و غبار نقش بسته بود.
شیشه های پنجره کلاس نیز به مانند تخته، پر از گرد و غبار بود و فقط می شد تشخیص داد که در بیرون قلعه هوا روشن است. هیچ نمایی دیگر به دیدگان شخصی از پشت پنجره راه نمی یافت.

با کمی تاخیر نگاه ها از روی فضای کلاس به سمت درب چوبی و ترک خورده کلاس چرخید که با صدای جیر مانندی به آرامی باز شد. مرد بلند قامت شنل پوشی قدم به داخل کلاس گذاشت. سرش پایین بود. به سوی میز چوبی قدیمی در مقابل تخته کلاس گام بر می داشت. جوان نشان می داد. شنلش مشکی بود. می شد که حتی او را به دانش آموزان سال آخری اشتباه گرفت. موهای لَخت و بلوندی داشت. به مقابل تخته کلاس رسید.سرش را بالا گرفت، حال دانش آموزان می توانستند چهره واقعی اش را ببینند که در جشن شروع سال در سرسرای اصلی ندیده بودند. چشمان ریز مشکی ای داشت. سیمایشبه طرز عجیبی سفید به مانند گچ بود. نگاهش دانش آموزان را دنبال نمی کرد بلکه روی کتابخانه های انتهای کلاس می چرخید.

باری دیگری پشتش را به کلاس کرد و به تخته کلاس نزدیک شد. انگشتان دست راستش را به تخته نزدیک کرد و تکانی کوچک داد. لایه گرد و غبار به مانند ابری متراکم به پرواز در آمد و به نزدیک سقف رسید و معلق ماند، نمای سیاه و خاکستری اش آشکار بود. هنگامی که سر دانش آموزان از روی ابر گرد و غبار به روی تخته کلاس چرخید نوشته های درخشان نقره ای رنگ بر جسته ای را مشاهده کردند که با حرکات دست او بر روی تخته کلاس نقش می بستند:

اینیگو ایماگو
مهارت ها: بررسی و شناخت انواع گونه های جادوی سیاه و مقابله و دفاع در برابر آنها – پیشگویی و تعبیر خواب
استاد درس: دفاع در برابر جادوی سیاه

یادداشت کنید:

درس اول: افسون های باستانی جادوی سیاه

در ابتدای جادوگری در قرن های بسیار دور، چیزی به عنوان جادوی سیاه و اهریمنی وجود نداشت؛ در آن هنگام جادوی پلید و شیطانی را استفاده از افسون ها و طلسم های عادی جادوگری با تفاوت اینکه استفاده از آنها در امور بد و خلاف اجتماع می دانستند. اما رفته رفته با پیشرفت علم جادوگری و اختراع چوبدستی های جادویی و همینطور اختراع افسون های جدید، موقعیت مناسب دسته ای از جادوگران بد ذات شد تا به بهره گیری از توانایی های خود جادوی سیاه حقیقی را پدید آورند. این امورات و تلاش ها بیشتر جهت خلاف کاری اجتماعی میان جادوگران صورت می گرفته است و راه هایی جهت شکستن محدودیت های جادوی عادی بوده است تا بتوانند با این جادوی سیاه به راحتی سرقت کنند، عده ای را به قتل برسانند، تغییراتی بسیار شگفت انگیز و جادویی صورت دهند و مالکیت های عظیم غیر قانونی بدست آورند.

طبیعتاً این افراد قصد نداشتند خیلی بر جامعه جادوگران یا حتی ماگل ها مسلط باشند.نمی شود که به آنان لقب هایی به مانند مرگخواران داد زیرا این افراد برای خود و منافع شخصی چنین کارهایی را می کردند، نه برای ارباب و فرمانروایی. لذا این افراد جادوگران سیاه خوانده می شدند و با افرادی به نام مرگخوار در این دهه های اخیر تفاوت بسیار زیادی دارند. هنر مقابله و دفاع در برابر جادوی سیاه گستردگی و ماهیتش بیشتر به تحقیق و جستجو در رابطه با تاریخ افسون های پلید و شیطانی و نحوه و مقابله با آنها پرداخته است. لذا اطلاعاتی کامل در رابطه با نخستین جادوگران سیاه در دست نیست که در ابتدا بدانیم چه افرادی چنین افسون ها و جادوهایی را تشکیل دادند. به عنوان مثال می توان القابی مانند سلطان جادوی سیاه را به افرادی مانند سالازر اسلیترین داد اما نمی توان آنها را بنیان گذار این جادو دانست.

باستانی ترین افسون های جادوی سیاه، دو افسون بوده اند که طریقه مقابله با هر دو افسون توسط یک ضد افسون است. البته قبل از هر گونه معرفی ای می بایست این نکته را یادآوری کرد که در زمان حال مغز چوبدستی ها قادر نیستند که چنین افسون ها و همچنین افسون ضد و مقابله با آنها را اجرا نمایند. قدمتی که برای این دو افسون باستانی جادوی سیاه تخمین زده شده است، حدود 3800 سال است و همچنین پیش بینی می گردد افسون مقابله و ضد این دو افسون هم قدمتی در حدود 3000 سال داشته باشد:

نام افسون: پرات آ تی لانس
مخترع: {نا معلوم}
ملیت و مالکیت افسون: فرانسه امروزی
نشانه ها: هاله هایی قرمز که به دور هاله های قرمز، هاله های سبز نیز مشاهده می گردد.
کاربرد: این افسون قتل دسته جمعی را رقم می زند و کنترل آن بسیار مشکل می باشد. در گذشته جادوگر سیاهی که موفق به اجرای آن می شده، قادر به کنترل و محدود کردن افسون نبوده است، زیرا که از نوک چوبدستی یا عصای جادویی به اندازه ای که فرد یا حیوان در مقابل فرد اجرا کننده ی افسون باشد، به اصطلاح شلیک های متعدد و پشت سر هم افسون را شاهد خواهیم بود. این افسون بلافاصله فقط به یک نقطه از بدن هجوم می برده و آن قلب بوده و بلافاصله مقدمات انفجار داخلی آن را فراهم می کرده است و به دنبالش مرگ سریع.

نام افسون: کران پاتینز
مخترع: {نا معلوم}
ملیت و مالکیت افسون: مصر
نشانه ها: آتش
کاربرد: ابتدا جهت اجرای این افسون می بایست که نوک چوبدستی را به سمت گلوی خود گرفته و افسون را زمزمه کرده، در این حالت احساس گرما و تشنگی خواهید کرد و اگر نوک چوبدستی خود را به سمت جلو بچرخانید مشاهده خواهید کرد که قادر هستید به طور غیر ارادی از دهان خود آتش به بیرون از دهان هدایت نمایید.

افسون ضد و مقابله: اتکانتیس
با ایجاد دیواری نامرئی قادر است علاوه بر حفظ شما،دو افسون را جذب دیوار و در نتیجه آن را خنثی کند. مستحکم بودن دیوار نامرئی این افسون به دقت و قدرت و توانایی های اجرا کننده بستگی دارد.


تکلیف:
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید ÷یروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)
سبک نوشتاری: جدی
فضاسازی و توصیف ها: 15 امتیاز
دیالوگ ها مناسب: 5 امتیاز
کردار و افکار و رفتار و حالات روحی و روانی کاراکترها: 10 امتیاز
نکته: می توانید غیر از شخصیت های خود از شخصیت های دیگری نیز استفاده نمایید.
مکان وحشتناکی را برای فضای نمایشنامه انتخاب نمایید.


موفق باشید


صدای زنگ درون کلاس طنین انداخت وقتی دانش آموان سر خود را بالا گرفتند به اثری از پروفسور ایماگو در کلاس نبود.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
به دليل اينكه استاد اين درس از مدرسه هاگوارتز بيرون رفته اند و معلمي براي اين درس پيدا نشد،كلا از دروس هاگوارتز حذف شد!

ممنون!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نقد و امتیاز دهی جلسه سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

جیمز هری پاتر :
[spoiler=نقد]خوب بود ، شکل پستت خوب بود و غلط املایی توش به چشم نمیخورد . مشکلات پستت استفاده مکرر از ... بود . نوشته بودی : نسیم ملایمی که از پنجره می وزید سر بی مویش را تکان میداد ؛ باد موی سر رو تکون میده ، سری که کچل هست که مو نداره و نسیم نمیتونه تکونش بده !
28 امتیاز [/spoiler]

الفیاس دوج :
[spoiler=نقد]خوب بود ، چهره پستت خیلی مناسب نبود ، استفاده از فاصله بین خطوط در بهتر کردن چهره پست خیلی موثره . به جای استفاده از : نعععععععععععععععع میتونستی بنویسی نـــــــــــــــــــه و همینطور به جای استفاده از پخخخخخخخخخ بنویسی : پـــــــــــــــــخ ! اینکار با گرفتن کلید شیفت و ت فارسی کیبورد امکان پذیر هست .
27 امتیاز [/spoiler]

آمیکوس کرو :
[spoiler=نقد]داستان قشنگی بود ، ولی من گفته بودم داستانی رو جادویی کنید ! تو فقط داستان رو نوشته بودی . با اینحال نمیتونم از زحمت تایپ و نوشتن داستان بگذرم .
15 امتیاز
[/spoiler]

آقای الیواندر :
[spoiler=نقد]بد نبود ، بارها گفتم یا پستی نزنید یا اگر میزنید برای خوب وقت بزارید ! اینکه ببخشید کوتاه شد که نشد ! داستانت مبهم بود ، یکی دو مورد هم غلط املایی داشتی.
23 امتیاز
[/spoiler]

باب آگدن :
[spoiler=نقد]گفتم از جادوی سیاه استفاده کنید در تکالیف ! داستانت خوب بود ، ابتکار هم داشتی و از داستان های موجود استفاده نکرده بودی .
22 امتیاز[/spoiler]

پرسی ویزلی :
[spoiler=نقد]داستانی تقریبا شبیه داستان تدریس با تغییراتی در شخصیت ها و فضاسازی ها و اصل داستان و همینطور جادویی کردن آن نوشته شد ! چهره پست مناسب بود و غلط املایی وجود نداشت . ابتکارات در تدریس به کار برده شد ، ولی در تکلیف هم علاوه بر آنها ابتکارات جدید دیگری استفاده شد .
30 امتیاز
[/spoiler]

تد ریموس لوپین :
[spoiler=نقد]خوب بود ، چهره پستت زیاد مناسب نبود ، استفاده از فاصله بین خطوط در این مواقع مناسبه ، غلط املایی هم نداشتی ، در ضمن ورد صحیح کروشیو هست . ابتکارات جالبی داشتی.
27 امتیاز [/spoiler]

هدویگ :
[spoiler=نقد]خیلی کوتاه بود داستانت ، میتونستی توش ابتکار به خرج بدی ، خیلی سریع داستانو پیش بردی ، زن گوشه ای نشست و ناگهان لرد ولدمورت ظاهر شد ! فکر نمیکنی خوب نیست این ؟ در ضمن ورد مرگ ، آواداکداورا هست نه کروشیو !
10 امتیاز [/spoiler]


در این ترم جلسه دیگری از دفاع در برابر جادوی سیاه تدریس نخواهد شد !
تکلیف دیگری ارسال نکنید !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.