به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم.بگذارید همه چیز را با یک سوال ساده شروع کنیم.
اگر چیزی نیاز داشته باشید از کجا تهیه اش می کنید؟
قاعدتا اگر خودتان تولید کننده ی آن "چیز خاص" نباشید، از فروشگاه و مغازه ها تهیه اش می کنید. درست مثل کاری که کوین دنی کارتر آن لحظه انجامش میداد. رفتن به مغازه های مختلف و پرسیدن:
-ببحشید جناب، شالاژار دارین؟
صاحب مغازه ی بورگین و بارکز که مشغول گردگیری بود با تعجب سرش را بالا آورد و دنبال صاحب صدا گشت. در نگاه اول، هیچ چیز معلوم نبود ولی بعد که کمی خم شد متوجه پسرک ریزنقشی شد که پشت پیشخوان، منتظر ایستاده بود.
-سلام بچه جون. چیزی می خوای؟
- شلام آقا! یه بشته شالاژار می حواشتم. شنیدم اینجا هرچی بحوایم پیدا میشه.
مرد سرش را خاراند و متعجب بچه را نگریست. کوین هنوز مشتاقانه منتظر بود تا مرد برایش یک بسته سالازار بیاورد. یا حداقل چیزی در همان مایه.
-پولش هرچقدر هم بشه مهم نیشت. فقط اگه میشه عجله کنین. شنیدم موقع غروب اینجا پر اژ آدمای بد بد میشه.
-واقعا سالازار می خوای؟هوومم... بعید بدونم همچین چیزی داشته باشیم بچه.
همین یک جمله کافی بود تا لبخند شاد و کودکانه ی کوین، از صورتش محو شود و جای خود را به یک کمان رو به پایین و چشمانی پر از بغض و اشک بدهد.
-اینجا هم شالاژار نداشتن! اژ شبح کل مغاژه های جادویی و غیر جادویی رو گشتم ولی هیچ جا حبری اژ شالاژار نبود! پش چرا پروفشور روژیه گفت آشون ترین حوراکی رو دادم تو درشت کنی؟! پروفشور روژیه دروغگو!
راستش چند روز قبل زمانی که بچه ها برگه ی تکالیفشان را تحویل گرفتند؛ ایوان بی صدا نزدیک کوین آمد و یواش زمزمه کرد:
- این بار مراعات بچگیتو کردم. چیزی که قراره تو درست کنی زیادی آسونه و نیازی به کار با اجاق نداره.
و کوین اول حسابی ذوق کرد و خوشحال شد پروفسور هوایش را دارد. ولی وقتی نگاهش به "سالازار درست کنید" افتاد و مجبور شد بخاطر غذای مندرآوردی گفته شده کل مغازه های لندن را بگردد؛ به این نتیجه رسید که پروفسور اصلا هوایش را ندارد.
اصلا شاید هدف ایوان از اول همین بود. شاید نیت پلیدانه ای داشت و با به دنبال نخود سیاه فرستادن بچه، می خواست از گریفیندوری ها انتقام بگیرد.
-گفتی پروفسور روزیه بهت گفته دنبال سالازار بگردی؟ همون ایوان روزیه ی معروف؟
کوین که نا امید در آستانه ی در مغازه ایستاده بود و می خواست از آنجا خارج شود، با شنیدن حرف مرد فوری سرش را چرخاند و با عجله تکان تکانش داد.
-آره آره! حودش گفته بهم! گفته براش شالاژار درشت کنم ببرم.
-عجیبه... چرا روزیه یه بچه رو برای اینکار انتخاب کرده؟
مرد دستش را زیر چانه اش گذاشت و قیافه ای متفکر به خود گرفت. کوین همچنان منتظر و مشتاق او را می نگریست.
ثانیه ها جای خود را به دقایق میدادند و مرد همچنان مشغول فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش بود.
-عمو حیلی وقته منتژرما!
-از طرف روزیه اومدی... باشه. حرفتو باور میکنم و جایی که سالازار رو قایم کردیم بهت میگم. فقط قول بده فوری برسونیش دست روزیه.
کوین تا این حرف را شنید از خوشحالی بالا و پایین پرید. پروفسور روزیه سرکارش نگذاشته بود! آنها واقعا سالازار داشتند. هرچند که خب کمی غیرطبیعی می آمد کسی سالازار اسلیترین داشته باشد و از دیگران مخفی اش کند.
مرد دستش را از پشت پیشخوان دراز کرد و کاغذی داخل دست بچه گذاشت و به آرامی گفت:
-مراقب باش کسی تعقیبت نکنه.
کوین با خوشحالی سری تکان داد و جست و خیز کنان از مغازه بیرون رفت. باید سری به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود میزد و سالازار را تحویل می گرفت.
- ایول میتونم شالاژار رو پیدا کنم و حیلی ژود تکلیفمو ارائه بدم! هوراااا!
پسرک اینها را فریاد زد و باخوشحالی سمت ایستگاه جاکسی دوید. آن هم بی توجه به اینکه شاخک های آدماهای داخل ناکرتن با شنیدن فریاد "میتونم شالاژار رو پیدا کنم" بدجور تیز شده بود...
مغازه ای در داخل یک کوچهی تاریکیکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.
کوچهی الکات، واقع در حومهی لندن، هم جز همین مکان ها بود. نمور، ترسناک و تاریک. جوری که انگار خورشید اصلا در آنجا طلوع نمی کرد. از همه جا بوی گند زباله می آمد. مردم بسیار علاف کنار مغازه ها نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، بچه ی تازه وارد را می نگریستند. وضعیت مردم انقدر خراب بود که فنریر گری بک در مقابلشان مانند بچه ای پاک مظلوم بود.
-ببحشید آقا میشه بگین مغاژه ی لاوکرافت کجاشت؟
مرد صورت زخمی که بعد از دیدن کوین، نیشش تا بناگوش بازشده بود با دست به انتهای کوچه اشاره کرد. کوین هم همانطور که آب دهانش را با زحمت قورت میداد؛ سمت مغازه دوید.
در مغازه با صدای بدی باز شد و کوین با کله داخل پرید. وضعیت داخل مغازه بهتر از بیرون نبود. کلی چیز عتیقه اینور و آنور افتاده و روی همه شان پر از گرد و خاک بود. همین نوید میداد که بچه می تواند آنجا سالازار پیدا کند.
زن جوانی با موهای کوتاه شرابی، که پشت پیشخوان ایستاده و پیپ می کشید آرام سمت کوین آمد.
-اینجا چی میخوای بچه؟
-شلام! دنبال شالاژار می گردم. شنیدم شما دارین.
-سالازار؟ کی گفته بهت ما سالازار داریم؟
لرزشی نامحسوس در چشمان زن دیده میشد.
-اون آقاعه تو مغاژه ی بورگین وبارکز گفت...
-اینجا هیچ سالازاری نداریم! برو بیرون بچه!
زن بسیار عصبانی نزدیک کوین آمد و به در اشاره کرد. امیدوار بود بچه با زبان خوش آنجا را ترک کند تا مجبور به استفاده از زور نشود.
-ولی برای تکلیفم...
-گفتم برو بیرون!
قبل از اینکه کوین بتواند حرکتی انجام دهد، ناگهان در مغازه باز شد و مشتی لات داخل ریختند و جلوی چشمان بچه، سمت زن یورش بردند.
زن که هیجان زده ومتعجب بود سعی کرد فرار کند ولی مرد ها اسیرش کردند. همانطور که دست و پا میزد تا خود را رها کند؛ فریاد کشید.
-ولم کنید نامردا!
- وقتی ولت میکنیم که بگی سالازار کجاست!
-اینجا سالازار نداریم!
- اگر داشته باشن هم مال منه!
توجه مردها به پسربچه ای جلب شد که با شجاعت جلویشان ایستاده بود و سعی میکرد به زن کمک کند تا از دست آنها فرار کند. روی ردای بچه آرم گریفیندور می درخشید.
مردی که به نظر رئیس گروه می آمد با دیدن کوین پوزخندی زد. سپس خیلی عادی با یک دست موهای بچه را گرفت و از زمین بلندش کرد.
- تو همون بچه ی صبحی تو ناکرتنی. باید ازت تشکر کنم که آوردیمون اینجا...
نگاهی به نشان روی ردای کوین انداخت.
-شیربرنج کوچولو!
سپس کوین را با ضرب سمت در پرت کرد و خودش سراغ زن رفت. چوبدستی اش را زیرگلوی او گذاشت و با تحکم پرسید: سالازار کجاست؟
-شما هیچوقت دستتون بهش نمی رسه!
-راشت میگه! عمرا اگه من بژارم بهش نژدیک بشین!
دوباره توجه ها سمت پسربچه ای جلب شد که خاک لباسش را می تکاند. به نظر نمی آمد بخواهد تسلیم شود. مثل یک شیر قوی و پرصلابت جلو رفت.
-حانومه رو ولش کنید وگرنه بد می بینید!
صدای قهقه ی مردان کل مغازه را فراگرفت. بچه واقعا خیال کرده بود می تواند جلوی آن همه آدم دست تنها بایستد؟
زن نگران و مضطرب نگاهی به بچه انداخت و سرش را به معنی"نه این کار رو نکن!" تکان داد.
-مثل اینکه دنبال دردسری بچه! تنهایی چطوری می خوای جلوی این همه آدم بایستی؟
- کی گفته من تنهام؟
یکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.
اما...
اما آنها می توانند با
بزرگترهایشان بروند! چون بزرگ تر
ها بیشتر از یک نفرند!
و خب میدانید که هرچه تعداد بیشتر شانس پیروزی بالاتر!
-بچه ها بیاین تو!
همین یک جمله کافی بود تا یک لشکر دانش آموز گریفیندوری داخل مغازه بریزند و حساب مردان را برسند.
گریفیندوری ها اینطوریند دیگر! هوای هم را حسابی دارند. حتی حاضرند از صبح تا شب همراه کوین، در به در دنبال سالازار بگردند ولی رفیقشان را تنها نگذارند.
-ما پیروژ میشم! شالاژار برای ماشت!
زمانی که کوین فریاد پیروزی را می کشید، زن فروشنده نگاهی سرشار از لبخند به او انداخت. به نظر می رسید واقعا وقتش رسیده که سالازار را به کس دیگری بسپرد.
هاگوارتز زمان برگزاری جشنایوان روزیه بین میزها قدم میزد و یکی یکی غذای بچه ها را تست می کرد. کوین هم مانند دیگر دانش آموزان گوشه ای ایستاده و منتظر پروفسور روزیه بود.
- بذار ببینم چی کار کردی بچه.
کوین که بسیار ذوق زده شده بود کاسه ای را که داخلش پر از آب بود و در عمق آن سکه ی طلایی رنگی خودنمایی می کرد، بالا گرفت.
اگر ایوان ابرویی داشت مطمئنا ابروانش گره می خورد و اخم زشتی برایش ایجاد می کرد.
-میشه توضیح بدی چی درست کردی؟
-شالاژار درشت کردم!
-سالازار؟
کوین تند تند سرش را تکان داد.
-آره. همونطور که اژم حواشته بودین. شکه اهریمنی لیمویی آرم ژنبور اشل رومانی! تاژه توش آب هم ریحتم قابل حوردن باشه...
حقیقتا زمانی که کوین از زن خواسته بود سالازار را برای آشپزی تحویلش دهد، زن یک سکه دستش داده و گفته بود:
_ بگیرش! این سالازاره که همه ی مردم دنبالشن.
بچه با تعجب به سکه نگاه کرده بود:
-ولی این اشلا شبیه شالاژار نیشت!
-چرا هست!
سکه
اهریمنی
لیمویی
آرم
زنبوری
اصل
رومانی! که مخففش میشه سالازار! کل ملت دنبالشن. باید خیلی مواظبش باشی تا دست نااهلش نیفته!
کوین هم که کلا سر از کار آدم بزرگ ها در نمی آورد بی چون و چرا قبول کرد که این سالازار همان سالازار است. به هرحال ایوان فقط می خواست سالازار بخورد. چه فرقی برایش می کرد کدام سالازار!؟
-حلاشه اینکه من شالاژارمو درشت کردم. نمرمو بدین برم.
- بچه میشه کاغذ تکلیفو دوباره برام بخونی؟
کوین دست در جیبش کرد و کاغذ را بیرون آورد.
_ شالاژار درشت کنید!
ایوان پوفی کرد و با اکراه گفت:
- با دقت بخون بچه.
ای کاش ایوان هرگز چنین چیزی از کوین نمی خواست.
- یک وعده... شا... لا... شالاد شژار درشت کنید.
و خب متاسفنانه یک دنیا فرق بود بین سالازار و سالاد سزار.
پ.ن:
سعی کنید موقع نوشتن رول طنز موسیقی بیکلام گوش ندین وگرنه رولتون این ریختی کلا تغییر ماهیت میده. ببخشید پروفسور. می بخشید پروفسور؟