هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: امروز ۱۵:۴۵:۲۳

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۳:۰۰
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 280
آفلاین
eat:

:scursor



ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۵:۴۹:۰۰
دلیل ویرایش: :eatscursor:

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: امروز ۱۲:۱۸:۱۷

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۲۶:۱۹
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 459
آنلاین
eatscurso:


عه r مامان کجا رفت؟!


گشنه‌ت بود خوردیش!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۵:۳۷



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: امروز ۱۱:۳۶:۴۷

گریفیندور، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۹:۵۶
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 33
آفلاین
eatscursor:


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۱:۲۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: امروز ۱۱:۳۶:۲۹

ریونکلاو، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۲۳:۲۷
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
ناظر انجمن
مرگخوار
ناظر انجمن
مرگخوار
پیام: 32
آفلاین
پیرو سخنان حسن، بخورید و بیاشامید، اسراف هم بکنید!

تکلیف، تدریس و سرلوحه‌ی من در این کلاس چیزی نیست جز، معرفی می‌کنم، گشنه در نت!


آیا این شکلک جادوگران که قرن‌هاست وجود داره فکر می‌کرد یه روز چنین استفاده مفیدی ازش بشه؟

بله همینه که هست، تدریس مدریسم از این جامع‌تر و مفهومی‌تر نداریم! فقط کافیه نشون بدین چطور در نت گشنه هستید! من که نشون دادم. شما رو نمی‌دونم چطور می‌خواین نشون بدین.

کیا به این مکتب می‌پیوندن؟


می‌خوام اینقد در این کلاسو باز و بسته کنم (پستو اینقد ویرایش کنم) که در کلاس از جاش در بیاد (طولش از تدریس بیشتر شه) و طویله بشـ... چیزه یعنی، چه لزومی داره واسه کلاس در بذارن که بتونه بسته بشه و جادوآموزان مشتاق و بعضا خجالتی پشت در بمونن؟ کلاس باید در نداشته باشه هرکی هر وقت خواست سرشو بندازه پایین بیاد تو بهره علمی ببره!

تازه همزمان با سیر کردن شکماتون ناخودآگاه قراره تابوی "از ویرایش زیر پست بدم میاد" هم بریزه! بدتون نیاد. امکاناتیه که رایگان در اختیارمون گذاشتن ما هم باید نهایت استفاده رو ازش ببریم و قدر بدونیم! اینم بخش سلامتش که رسالت خودمو در مورد کلاس تغذیه و سلامت به پایان رسونده باشم!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۵:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۰۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۰۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۴۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۲:۵۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۳:۴۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۲۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۵۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۱۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۵۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۷:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۵۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۲۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۳۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۵۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۰۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۲:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۲:۳۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۶:۲۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۷:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۲۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۵۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۹:۰۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۰۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۲۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۴۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۱:۵۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۲:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۳:۲۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۳:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۴:۲۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۵:۴۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۵:۵۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۷:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۹:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۴۰:۲۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۴۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۵۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۰:۱۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۰:۳۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۲:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۴:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۵:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۶:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۱۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۴۰:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۶:۴۱:۲۱


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: امروز ۲:۲۲:۲۲

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۲۶:۰۷
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 172
آفلاین
ترم 28 مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز

کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی


شروع: 8 اردیبهشت 1403
پایان:21 اردیبهشت 1403 - ساعت 23:59:59
نوع: تک‌جلسه

---------

خُعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب! می‌رسیم به کلاس بسیار مضحک و چرند اصول تغذیه و سلامت جادویی!

به نظر مدیریت محترم مدرسه این کلاس کاملاً دروغین و رد گم‌کنیه! این همون درسیه که مانع پیشرفت شما میشه! میخواد بهتون دیکته کنه چی خوبه چی بده! چی بخورید چی نخورید! چرا؟ چون پشت صحنه خوبا رو برا خودشون ورداشتن میخورن یا احتکار میکنن! من دلم میخواد اینقد بخورم که قندم بره بالا بقیه بیان منو به عنوان بستنی لیس بزنن، چربی‌م بره بالا که دُمبه‌شون بشم! به تو چه اصن! مگه مال تورو دارم میخورم؟ ووی ووی وووی!

برای این درس هم استاد ندارین خوشبختانه و تمام! معترضین؟ به کجا میخواین شکایت کنید؟ شهریه هم که ندادین، ما هم که کلاً رو وام زنده‌ایم، نداشتیم استاد براتون جور کنیم.

هر کدوم از شما می‌تونه در قامت استاد این درس مضحک و بیهود ظاهر بشه. پاشید خودتون به خودتون به شکل درست و اصولی یاد بدین چطور باید غذا بخورین و اصلاً مبنای واقعی تغذیه و سلامت جادویی چیه! خودتون به خودتون تکلیف بدین اگه خیلی اهل فیت شدن و سالم بودنید! بسه دیگه! یه خرده باید این درک و شعور جا بیوفته که متابولیسم جادوگر/ساحره از فرمول یک ماگل به توان 99999 تا هادی چوپان ضربدر یک ماگل تبعیت میکنه (نمیدونم چرا باز جوابش 1 شد ). این یعنی ما خیلی بیشتر از ماگلا باید بخوریم! حتی اصن ماگلا رو هم باید بخوریم! حدیث داریم اگه لازم شد باید همدیگه رو هم بخوریم در شرایط بحرانی! (گفتن اول از گندزاده ها شروع کنید. گناهش نصفه حساب میشه.). از استاد بودن نترسین! یا بقیه میان تکالیف‌تون رو انجام میدن و شما نمره میدین بهشون یا فوقش مسخره‌تون می‌کنن دیگه. غیر از اینه؟ فوقش مسخره بشین! منم میام مسخره‌تون میکنم بعدش حتی! اتفاقاً بر خلاف گفته‌هام تو کلاس بغلی، خیلی هم چالش و مشکل بزرگیه مسخره و ضایع شدن. بسیار هم بزرگه. خیلی هم لذت‌بخشه! ووی ووی ووی! . بهرحال از قدیم گفتن بهم دیگه نخندین، با همدیگه بخندین، یعنی باهمدیگه به همدیگه بخندین! عیح عیح عیح عیح عیح!

اینم حوصله سر بره آیا؟ آفرین! پاشید یه گوشمالی حسابی به این چرندیات بدین! تا کی می‌خواین بشینید و کورکورانه از ارزش‌های غذایی دروغین انواع غذای بی‌مزه و مسخره یادداشت بردارین؟! آیا تا به حال به جاهایی مثل والمارت (بخونید رفاه، شهروند، هایپراستار) و کی اف سی (بخونید بوف شعبه نگین رضا که رفتیم میتینگ و الان شاید ورشکسته شده!) سری زدین؟ ووی ووی ووی! بهترین و سالم‌ترین و خوشمزه‌ترین غذاهای جادویی که فکرشو بکنید اونجا پیدا میشن. عمریه مارو با نوشیدنی کره ای خر کردن! برین غارت کنید بیارین سر این کلاس بخورین دورهمی! زیاد بخورین! یادتون نره ما جادوگر/ساحره‌ایم. نیاز داریم زیاد بخوریم! هر چی دارن رو یاد بگیرین انبوه تولید کنید بعد کپک‌زده‌هاشو با تغییر ظاهر و قیمت سه برابر بفروشید به ماگل‌ها!

خلاصه سرتونو در(د) نیارم! من این ترم عمراً از پشت میز مدیریت بیام بیرون! هر گُلی می‌خواین به سر و صورت خودتون بمالین/بزنید بمالین/بزنید این ترم! من برم کلاس بغلی رو افتتاح کنم!

فقط یادتون نره مبنای نمرات در کارنامه رو:

شلختگی افسانه‌ای
بی‌بهداشتی قهرمانانه
دروغ‌گویی برتر
تخریب گسترده
نیرنگ و فریب
خیانت استراتژیک
فرافکنی ابتکاری
سرپیچی خلاق از قوانین

می‌تونید تنها کار کنید! می‌تونید تیمی کار کنید! هر جوری که دوست دارین! ولی فراموش نکنید مبانی بالا رو! شاید نشه همیشه تیمی کار کرد. خنجر از پشت هم کار قشنگیه!

یادتون باشه این ترم چیزی به اسم چهار گروه مدرسه نداریم! ترم، ترم هرج و مرجه! فقط برای خودتون امتیاز کسب می‌کنید. مصطفی (ما جادوگرای مسلمون اعتقادی به مرلین نداریم به عنوان پیامبرمون) رو چه دیدین! شاید تلاش‌های فردی‌تون بتونه روزی یه سودی هم به گروه هاگوارتزتون برسونه یه جورایی.

==========

فعالیت‌های مورد پذیرش:
نمایشنامه (رول)
انواع مقاله
نقاشی (اصل لطفاً! دیجیتال و غیر دیجیتال فرقی نداره! اصل باشه و کار دست خودتون و هوش مصنوعی نقش نداشته باشه. مراحلشو منتشر کنید تا ثابت شه کار دست خودتونه!)
تدریس (رول/غیر رول)
تکلیف (رول/غیر رول)







پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
امتیازات جلسه سوم:

ایوان روزیه در میان هیاهو جادوآموزان به زور خودش و ردای کهنه اش را از لا به لای جمعیت رد میکرد و همان طور که که یک لوله کاغد پوستی و قلم پر و شیشه مرکب در یک دست و قاشقی کوچک در دست دیگر داشت مرتب غر میزد:
- برو کنار بچه جان...راهو برای استادت باز کن...آهای تو...داری به چی میخندی؟ منو مسخره میکنی؟ ۳۰ امتیاز از گریفیندور کم میکنم!

ایوان همان طور غرغرکنان در حرکت بود که دستی استخوان ساعدش را گرفت. ایوان که از این بی احترامی خشمگین و متعجب شده بود برگشت تا با کسی که چنین گستاخی‌ای به خرج داده روبرو شود. لادیسلاو که با غروری مثال زدنی پای دیگ سیاه رنگ و دود گرفته ای ایستاده بود استخوان دست ایوان را رها کرد و به پاتیل روبرویش اشاره کرد. ایوان نگاهی به داخل پاتیل انداخت. هری پاتری له و لورده در ته دیگ میان حجم عظیمی از سیب زمینی و گوجه شناور بود و اشک میریخت!

ایوان با تعجب به لیست غذاهایش نگاه کرد. یتیمچه! لبخندی شرورانه بر استخوان فک ایوان نقش بست و قاشقش را داخل پاتیل کرد و مقداری از ان چشید:
-هووووم...خوشمزه شده...فقط یکم زیادی شوره که مشکلی نیست، من غذا رو خوش نمک دوست دارم.

در کنار لادیسلاو تری بوت ایستاده بود و سینی بزرگی به اندازه سپر گودریک گریفیندور را در دست گرفته بود. داخل سینی چیزی ژله مانند با رنگ قهوه‌ای خاکی رنگی به چشم میخورد. ایوان چیزی در کاغذ پوستی اش یادداشت کرد و بعد تکه‌ای ژله از سینی تری کند و با احتیاط خورد. به محض خوردن ژله رگباری از طعم های شاتوت، آلوورا، دراگون فروت، توت فرنگی، موز و طالبی به حس چشایی ناملموس او حمله کرد!

ایوان کاسه چشم هایش را که اکنون گشادتر از قبل شده بود به کاغذ تکلیف تری انداخت و با دیدن نام ژله هفت رنگ سری تکان داد و چیزی برای خودش یاداشت کرد.

- پروفسور روزیه! کار شما واقعا درست نبود!

ایوان به سمت صدا برگشت و دوریا را دید که با صورتی سرخ و برافروخته پشت سرش ایستاده بود و کاغذ تکلیفش را روی هوا تکان میداد:
- من قرار بود غذا درست کنم! نه که تست "کی بیشتر به درس توجه کرده" انجام بدم! شما پروفسوری؟ میدونی من چقدر زحمت کشیدم اینجا؟! بیخود میکنین تکلیف سرکاری میدین!

ایوان که حوصله جر و بحث با دوریا را نداشت چیزی جلوی اسمش یادداشت کرد و سعی کرد از دوریا عصبانی فاصله بگیرد که به جسم سختی برخورد کرد. در نظر اول چیزی روبرویش دیده نمیشد و خب...این کمی عجیب بود. اما با کمی دقت نگاهش به کوین افتاد که با پاتیلی جوشان جلویش ایستاده بود و چشم های گرد و بغض آلودش به او خیره مانده بود.

- پروفشور روژیه...من فکر کردم شما شالاژار میخواین. شه میدونستم شالاد شژار شفارش دادین!

ایوان بار دیگر نگاه متاسفی به محتویات داخل پاتیل او انداخت و گفت:
- خواهش میکنم آبغوره نگیر بچه جان. حالا یه کاریش میکنم. بعد رو به جمعیت فریاد زد:
- همه از سر راهم برن کنار، میخوام نمره های آخرین تکلیفتون رو به تخته امتیازات سالن نصب کنم. برین کنار...هرکی از مزاحم بشه از خودش و گروهش نمره کم میکنم!

پس از چند دقیقه دانش آموزان برای دیدن نمره‌هایشان جلوی تخته تجمع کرده بودند:

امتیازان جلسه پایانی:

ریونکلا: ۳۰ = ۲ ÷ (۳۰ + ۳۰)
لادیسلاور زاموژسلی: ۳۰
تری بوت: ۳۰

اسلیترین: ۲۵ = ۵ - ۳۰
دوریا بلک: ۳۰

گریفیندور: ۲۵ = ۵ - ۳۰
کوین کارتر: ۳۰

هافلپاف: ۰



ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
به عنوان آخرین تکلیف این ترم ازتون میخوام که هر کدوم غذایی که روی این کاغذها نوشته شده رو درست کنین و در جشن آخر سال تحصیلی ارائه بدین. غذاهای هر شخص با اون یکی فرق میکنه پس سعی نکنین تقلب کنین. شخصا توی جشن از غذاهایی که درست کردین میخورم و بهتون امتیاز میدم.

بگذارید همه چیز را با یک سوال ساده شروع کنیم.
اگر چیزی نیاز داشته باشید از کجا تهیه اش می کنید؟
قاعدتا اگر خودتان تولید کننده ی آن "چیز خاص" نباشید، از فروشگاه و مغازه ها تهیه اش می کنید. درست مثل کاری که کوین دنی کارتر آن لحظه انجامش میداد. رفتن به مغازه های مختلف و پرسیدن:
-ببحشید جناب، شالاژار دارین؟

صاحب مغازه ی بورگین و بارکز که مشغول گردگیری بود با تعجب سرش را بالا آورد و دنبال صاحب صدا گشت. در نگاه اول، هیچ چیز معلوم نبود ولی بعد که کمی خم شد متوجه پسرک ریزنقشی شد که پشت پیشخوان، منتظر ایستاده بود.

-سلام بچه جون. چیزی می خوای؟
- شلام آقا! یه بشته شالاژار می حواشتم. شنیدم اینجا هرچی بحوایم پیدا میشه.

مرد سرش را خاراند و متعجب بچه را نگریست. کوین هنوز مشتاقانه منتظر بود تا مرد برایش یک بسته سالازار بیاورد. یا حداقل چیزی در همان مایه.

-پولش هرچقدر هم بشه مهم نیشت. فقط اگه میشه عجله کنین. شنیدم موقع غروب اینجا پر اژ آدمای بد بد میشه.
-واقعا سالازار می خوای؟هوومم... بعید بدونم همچین چیزی داشته باشیم بچه.

همین یک جمله کافی بود تا لبخند شاد و کودکانه ی کوین، از صورتش محو شود و جای خود را به یک کمان رو به پایین و چشمانی پر از بغض و اشک بدهد.
-اینجا هم شالاژار نداشتن! اژ شبح کل مغاژه های جادویی و غیر جادویی رو گشتم ولی هیچ جا حبری اژ شالاژار نبود! پش چرا پروفشور روژیه گفت آشون ترین حوراکی رو دادم تو درشت کنی؟! پروفشور روژیه دروغگو!

راستش چند روز قبل زمانی که بچه ها برگه ی تکالیفشان را تحویل گرفتند؛ ایوان بی صدا نزدیک کوین آمد و یواش زمزمه کرد:
- این بار مراعات بچگیتو کردم. چیزی که قراره تو درست کنی زیادی آسونه و نیازی به کار با اجاق نداره.

و کوین اول حسابی ذوق کرد و خوشحال شد پروفسور هوایش را دارد. ولی وقتی نگاهش به "سالازار درست کنید" افتاد و مجبور شد بخاطر غذای مندرآوردی گفته شده کل مغازه های لندن را بگردد؛ به این نتیجه رسید که پروفسور اصلا هوایش را ندارد.
اصلا شاید هدف ایوان از اول همین بود. شاید نیت پلیدانه ای داشت و با به دنبال نخود سیاه فرستادن بچه، می خواست از گریفیندوری ها انتقام بگیرد.

-گفتی پروفسور روزیه بهت گفته دنبال سالازار بگردی؟ همون ایوان روزیه ی معروف؟

کوین که نا امید در آستانه ی در مغازه ایستاده بود و می خواست از آنجا خارج شود، با شنیدن حرف مرد فوری سرش را چرخاند و با عجله تکان تکانش داد.
-آره آره! حودش گفته بهم! گفته براش شالاژار درشت کنم ببرم.
-عجیبه... چرا روزیه یه بچه رو برای اینکار انتخاب کرده؟

مرد دستش را زیر چانه اش گذاشت و قیافه ای متفکر به خود گرفت. کوین همچنان منتظر و مشتاق او را می نگریست.
ثانیه ها جای خود را به دقایق میدادند و مرد همچنان مشغول فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش بود.

-عمو حیلی وقته منتژرما!
-از طرف روزیه اومدی... باشه. حرفتو باور میکنم و جایی که سالازار رو قایم کردیم بهت میگم. فقط قول بده فوری برسونیش دست روزیه.

کوین تا این حرف را شنید از خوشحالی بالا و پایین پرید. پروفسور روزیه سرکارش نگذاشته بود! آنها واقعا سالازار داشتند. هرچند که خب کمی غیرطبیعی می آمد کسی سالازار اسلیترین داشته باشد و از دیگران مخفی اش کند.

مرد دستش را از پشت پیشخوان دراز کرد و کاغذی داخل دست بچه گذاشت و به آرامی گفت:
-مراقب باش کسی تعقیبت نکنه.

کوین با خوشحالی سری تکان داد و جست و خیز کنان از مغازه بیرون رفت. باید سری به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود میزد و سالازار را تحویل می گرفت.
- ایول میتونم شالاژار رو پیدا کنم و حیلی ژود تکلیفمو ارائه بدم! هوراااا!

پسرک اینها را فریاد زد و باخوشحالی سمت ایستگاه جاکسی دوید. آن هم بی توجه به اینکه شاخک های آدماهای داخل ناکرتن با شنیدن فریاد "میتونم شالاژار رو پیدا کنم" بدجور تیز شده بود...

مغازه ای در داخل یک کوچه‌ی تاریک

یکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.

کوچه‌ی الکات، واقع در حومه‌ی لندن، هم جز همین مکان ها بود. نمور، ترسناک و تاریک. جوری که انگار خورشید اصلا در آنجا طلوع نمی کرد. از همه جا بوی گند زباله می آمد. مردم بسیار علاف کنار مغازه ها نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، بچه ی تازه وارد را می نگریستند. وضعیت مردم انقدر خراب بود که فنریر گری بک در مقابلشان مانند بچه ای پاک مظلوم بود.

-ببحشید آقا میشه بگین مغاژه ی لاوکرافت کجاشت؟

مرد صورت زخمی که بعد از دیدن کوین، نیشش تا بناگوش بازشده بود با دست به انتهای کوچه اشاره کرد. کوین هم همانطور که آب دهانش را با زحمت قورت میداد؛ سمت مغازه دوید.

در مغازه با صدای بدی باز شد و کوین با کله داخل پرید. وضعیت داخل مغازه بهتر از بیرون نبود. کلی چیز عتیقه اینور و آنور افتاده و روی همه شان پر از گرد و خاک بود. همین نوید میداد که بچه می تواند آنجا سالازار پیدا کند.
زن جوانی با موهای کوتاه شرابی، که پشت پیشخوان ایستاده و پیپ می کشید آرام سمت کوین آمد.
-اینجا چی میخوای بچه؟
-شلام! دنبال شالاژار می گردم. شنیدم شما دارین.
-سالازار؟ کی گفته بهت ما سالازار داریم؟

لرزشی نامحسوس در چشمان زن دیده میشد.

-اون آقاعه تو مغاژه ی بورگین وبارکز گفت...
-اینجا هیچ سالازاری نداریم! برو بیرون بچه!

زن بسیار عصبانی نزدیک کوین آمد و به در اشاره کرد. امیدوار بود بچه با زبان خوش آنجا را ترک کند تا مجبور به استفاده از زور نشود.
-ولی برای تکلیفم...
-گفتم برو بیرون!

قبل از اینکه کوین بتواند حرکتی انجام دهد، ناگهان در مغازه باز شد و مشتی لات داخل ریختند و جلوی چشمان بچه، سمت زن یورش بردند.
زن که هیجان زده ومتعجب بود سعی کرد فرار کند ولی مرد ها اسیرش کردند. همانطور که دست و پا میزد تا خود را رها کند؛ فریاد کشید.
-ولم کنید نامردا!
- وقتی ولت میکنیم که بگی سالازار کجاست!
-اینجا سالازار نداریم!
- اگر داشته باشن هم مال منه!

توجه مردها به پسربچه ای جلب شد که با شجاعت جلویشان ایستاده بود و سعی میکرد به زن کمک کند تا از دست آنها فرار کند. روی ردای بچه آرم گریفیندور می درخشید.
مردی که به نظر رئیس گروه می آمد با دیدن کوین پوزخندی زد. سپس خیلی عادی با یک دست موهای بچه را گرفت و از زمین بلندش کرد.
- تو همون بچه ی صبحی تو ناکرتنی. باید ازت تشکر کنم که آوردیمون اینجا...

نگاهی به نشان روی ردای کوین انداخت.
-شیربرنج کوچولو!

سپس کوین را با ضرب سمت در پرت کرد و خودش سراغ زن رفت. چوبدستی اش را زیرگلوی او گذاشت و با تحکم پرسید: سالازار کجاست؟
-شما هیچوقت دستتون بهش نمی رسه!
-راشت میگه! عمرا اگه من بژارم بهش نژدیک بشین!

دوباره توجه ها سمت پسربچه ای جلب شد که خاک لباسش را می تکاند. به نظر نمی آمد بخواهد تسلیم شود. مثل یک شیر قوی و پرصلابت جلو رفت.
-حانومه رو ولش کنید وگرنه بد می بینید!

صدای قهقه ی مردان کل مغازه را فراگرفت. بچه واقعا خیال کرده بود می تواند جلوی آن همه آدم دست تنها بایستد؟
زن نگران و مضطرب نگاهی به بچه انداخت و سرش را به معنی"نه این کار رو نکن!" تکان داد.

-مثل اینکه دنبال دردسری بچه! تنهایی چطوری می خوای جلوی این همه آدم بایستی؟
- کی گفته من تنهام؟

یکسری مکان ها وجود دارد که بچه ها نبایند تنهایی آنجا بروند چون خطرناک و پر از آدماهای بد است.
و جاهای دیگری هم هستند که بچه ها، حتی با بزرگترشان هم نباید بروند چون چیزی فرای خطرناک در آن مکان ها وجود دارد.
اما...
اما آنها می توانند با بزرگترهایشان بروند! چون بزرگ تر ها بیشتر از یک نفرند!
و خب میدانید که هرچه تعداد بیشتر شانس پیروزی بالاتر!

-بچه ها بیاین تو!

همین یک جمله کافی بود تا یک لشکر دانش آموز گریفیندوری داخل مغازه بریزند و حساب مردان را برسند.
گریفیندوری ها اینطوریند دیگر! هوای هم را حسابی دارند. حتی حاضرند از صبح تا شب همراه کوین، در به در دنبال سالازار بگردند ولی رفیقشان را تنها نگذارند.

-ما پیروژ میشم! شالاژار برای ماشت!

زمانی که کوین فریاد پیروزی را می کشید، زن فروشنده نگاهی سرشار از لبخند به او انداخت. به نظر می رسید واقعا وقتش رسیده که سالازار را به کس دیگری بسپرد.

هاگوارتز زمان برگزاری جشن

ایوان روزیه بین میزها قدم میزد و یکی یکی غذای بچه ها را تست می کرد. کوین هم مانند دیگر دانش آموزان گوشه ای ایستاده و منتظر پروفسور روزیه بود.

- بذار ببینم چی کار کردی بچه.

کوین که بسیار ذوق زده شده بود کاسه ای را که داخلش پر از آب بود و در عمق آن سکه ی طلایی رنگی خودنمایی می کرد، بالا گرفت.
اگر ایوان ابرویی داشت مطمئنا ابروانش گره می خورد و اخم زشتی برایش ایجاد می کرد.
-میشه توضیح بدی چی درست کردی؟
-شالاژار درشت کردم!
-سالازار؟

کوین تند تند سرش را تکان داد.
-آره. همونطور که اژم حواشته بودین. شکه اهریمنی لیمویی آرم ژنبور اشل رومانی! تاژه توش آب هم ریحتم قابل حوردن باشه...

حقیقتا زمانی که کوین از زن خواسته بود سالازار را برای آشپزی تحویلش دهد، زن یک سکه دستش داده و گفته بود:
_ بگیرش! این سالازاره که همه ی مردم دنبالشن.

بچه با تعجب به سکه نگاه کرده بود:
-ولی این اشلا شبیه شالاژار نیشت!
-چرا هست! سکه اهریمنی لیمویی آرم زنبوری اصل رومانی! که مخففش میشه سالازار! کل ملت دنبالشن. باید خیلی مواظبش باشی تا دست نااهلش نیفته!

کوین هم که کلا سر از کار آدم بزرگ ها در نمی آورد بی چون و چرا قبول کرد که این سالازار همان سالازار است. به هرحال ایوان فقط می خواست سالازار بخورد. چه فرقی برایش می کرد کدام سالازار!؟

-حلاشه اینکه من شالاژارمو درشت کردم. نمرمو بدین برم.
- بچه میشه کاغذ تکلیفو دوباره برام بخونی؟

کوین دست در جیبش کرد و کاغذ را بیرون آورد.
_ شالاژار درشت کنید!

ایوان پوفی کرد و با اکراه گفت:
- با دقت بخون بچه.

ای کاش ایوان هرگز چنین چیزی از کوین نمی خواست.
- یک وعده... شا... لا... شالاد شژار درشت کنید.

و خب متاسفنانه یک دنیا فرق بود بین سالازار و سالاد سزار.



پ.ن: سعی کنید موقع نوشتن رول طنز موسیقی بیکلام گوش ندین وگرنه رولتون این ریختی کلا تغییر ماهیت میده. ببخشید پروفسور. می بخشید پروفسور؟



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۶:۵۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
دوریا هنوز سوالات زیادی داشت ولی با سیل عظیم جادوآموزان در حال فرار به بیرون، از کافه رانده شد. وقتی بقیه پراکنده شدند، تصمیم گرفت دوباره وارد کافه هاگزهد شود. اما همین که خواست در را بگشاید، نیرویی قوی مانع ورودش شد. دوریا با تعجب از پنجره به داخل نگاه کرد و پروفسور روزیه را دید که استخوان فکش را به گونه‌ای لبخند مابانه تنظیم کرده بود و برای دوریا دست تکان می‌داد. دوریا چشمانش را تنگ کرد و به شش لیوان جلوی پروفسور نگاهی انداخت. پروفسور دستش را به نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و یکی از معجون‌ها را سر کشید.

-یه برگه کاغذ داده دستمون، میگه برین آشپزی کنین! حتی نمی‌ذاره وارد کافه شم تا سوالاتم رو بپرسم! استخونِ درازِ... .

دوریا به سمت پنجره برگشت تا نگاهی دیگر به پروفسور بیندازد و صفت مناسب‌تری برایش پیدا کند؛ اما تا چشمش به پنجره افتاد، یک متر به هوا پرید و جیغ کشید. پروفسور روزیه، با لبخند عجیب و غریبش، پشت پنجره ایستاده بود و به دوریا نگاه می‌کرد. دوریا، تته پته کنان، سعی کرد چیزی بگوید اما پروفسور انگشت استخوانی‌ش را به همان نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و دوریا با سرعت از کافه دور شد.
همینطور که می‌دوید، افکار مختلفی ذهنش را درگیر کرده بود:
«صدامو شنیده؟ نه، بعیده! نکنه بندازه منو... نه، من عضو اسلیترینم! به ضرر گروه تموم میشه... . شکنجه‌م می‌کنه؟ نه... نه! اگه تکلیفم رو خوب انجام بدم، همچین کاری نمی‌کنه!»

دوریا دستش را به داخلش کیفش برد تا برگه را دربیاورد و ببیند باید چه غذایی درست کند. داخل برگه تنها سه کلمه به چشم می‌خورد:«خورشت نهنگ حقیقی
دوریا برگه را تا کرد و چشمانش را مالید. سپس دوباره تای آن را باز کرد و به کلمات نگاه کرد. سه واژه‌ی مذکور هیچ تغییری نکردند. در همان هنگام تعدادی از جادوآموزان، خوشحال و ورجه وورجه کنان از کنار دوریا گذشتند.
-مال من پاستا آلفردوئه!
-من بال سوخاری قرار درست کنم!

دوریا دوباره به غذایی که باید درست می‌کرد، نگاهی انداخت. این یا یک شوخی بی‌مزه بود یا یک انتقام سخت. هر کدام که بود، او عزمش را جزم کرد تا بهترین خودش را به نمایش بگذارند.

کمی بعد، صحرای آفریقا

دوریا در حالیکه لبانش خشک شده و صورتش از شدت بی‌رحمی آفتاب، تاول زده بود، به سختی در میان طوفان شن حرکت می‌کرد. قوانین وزارت جادوگری آفریقا، اجازه نمی‌داد تا جادوگران مستقیما در کنار سواحل جنوبی آفریقا آپارات کنند. آن‌ها باید پای پیاده از صحرای بزرگ آفریقا به آنگولا رفته و سپس از آن‌جا با موتور وسپا، به سمت دماغه‌ی امیدِ نیک رهسپار می‌شدند.
دوریا با دستانی ترک خورده و پاهایی خسته، بالاخره به آنگولا رسید. او مستقیم به بازار رفت و در میان جمعیت عظیم، به دنبال موتوری برای کرایه گشت.
-هی آقا! موتورت رو اجاره می‌دی؟

مرد کلاهش را کمی بالا داد، خلال دندانش را میان لب‌هایش جا به جا کرد و سرتاپای شنی دوریا را برانداز کرد.
-کوجه می‌خِی بری؟
-دماغه‌ی امیدِ نیک.

مرد یک دفعه به سمت دوریا برگشت و چوبدستیش را بیرون کشید و آن را مستقیم بین ابروهای دوریا هدف گرفت.
-می‌خِی بری شیکار نِهنگ؟

دوریا که هنوز چوبدستیش را نتوانسته بود بیرون بکشد، با تعجب به مرد خیره شد.
-از کجا فهمیدی؟ چرا چوبدستیتو گرفتی سمتم؟
-فِک کِردی بِرِیِ چی نَمی‌تونی موستقیم بری به دماغه؟
-اول چوبدستیتو از صورتم بکش کنار بعد برام از دلایل کارهای احمقانه‌ی این و اون بگو!

مرد یک قدم به دوریا نزدیک شد و چوبدستیش را به پیشانی دوریا فشار داد.
-نِهنگ‌ها بِرِی همین کارا دِرَن منفقرض مِرَن!

دوریا جزو انجمن حمایت از حقوق حیوانات نبود. گوشت را دوست داشت و نمی‌توانست از خیر استیک بگذرد؛ اما قطعا دلش نمی‌خواست سبب انقراض یک گونه‌ی جانوری شود. او همانجا از شدت عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد.
-منو مسخره کرده؟ جواب سوالام رو که نمی‌ده! بعدشم یه تکلیف مسخره بهم داده که باید توش موجودات در حال انقراض رو بکشم؟

مرد که تا چندی پیش شجاعانه چوبدستیش را بین ابروهای دوریا گذاشته بود، قدمی به عقب برداشت. دوریا به سمت مرد رفت و یقه‌اش را کشید. کلاهش از سرش افتاد و با ترس به دوریا که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، نگاه کرد.

-اگه از اینجا نتونم آپارات کنم، علاوه بر نهنگ خودت رو هم منقرض می‌کنم!

مرد که زبانش بند آمده بود به کلبه‌ای چوبی اشاره کرد و با ایما و اشاره به دوریا فهماند که از آن‌جا می‌تواند آپارات کند. دوریا مرد را به زمین انداخت و به سمت کلبه رفت.

چندی بعد، قلعه‌ي هاگوارتز، محل برگزاری جشن
دوریا، خاکی و سوخته، به سمت میز اساتید رفت و برگه را جلوی پروفسور روزیه روی میز کوبید. پروفسور روزیه فک استخوانیش را به نماد لبخند تکان داد.

-می‌خندی؟ بایدم بخندی! این چیه؟ ها؟ این چیه؟

پروفسور استخوان انگشتش را به زیر چانه‌اش کشید و گفت:
-می‌خواستم ببینم چقدر به درس گوش دادی.
-بله؟ با فرستادنم برای شکار یه موجود در حال انقراض؟

پروفسور کتابی را ظاهر کرد و صفحه‌ی ۲۹۸ را باز کرد.
-کتاب اصول و تغذیه‌ی جادویی، نوشته‌ی پروفسور ایوان روزیه. این پاراگراف رو با صدای بلند بخون.

دوریا با اکراه به جملات کتاب نگاه کرد و از رو خواند:
«نهنگ حقیقی، گونه‌ای در حال انقراض است که گوشت آن برای جمله‌ی جادوگران،چه دوست و چه دشمن، سمی است... .»

دوریا از شدت غم می‌خواست میز را گاز بگیرد. تاول‌های روی صورتش و خستگی پاهایش، همه برای هیچ بودند. پروفسور روزیه سرش را کج کرد و لبخند بزرگتری زد.
دوریا به پروفسور نگاه کرد و تصمیش را گرفت. یک روز قطعا استخوان‌های پروفسور را از هم جدا می‌کرد و هر کدام را در گوشه‌ای از جهان خاکی دفن می‌کرد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۸:۴۰
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
به محض بیرون رفتن پروفسور روزیه از کلاس همهمه بالا گرفت. به صورت خودکار کلاس به سه گروه تقسیم شد.
اولین گروه یعنی دختر ها، که در حین زدن ویبره هایی که هر لحظه میتونست باعث ایجاد چند زمین لرزه پی در پی بشه داشتن با ذوق و شوق درباره‌ی تکلیفشون صحبت میکردن.
- تکلیف من درست کردن گوساله‌ی کبابیه. مامانم یه راه مخصوص واسه درست کردنش رو بهم یاد داده. مال تو چیه؟
- نمیدونم! هنوز نگاهش نکر... آخ‌جون! پیراشکی گوشت. نمره‌ی بیست مال خودمه.
- ولی غذای هیچکدومتون مثل مال من نمیشه. این شما و این پاستا! بیست فقط و فقط متعلق به منه!

آره! قبول دارم. تکلیف ناعادلانه‌ای بود. مخصوصا برای پسر ها که به اندازه‌ی دختر ها تو آشپزی مهارت نداشتن. ولی انگار اوضاع پسر ها هم خیلی بد نبود.
- فسنجون؟! بذار ببینم. فکر نمیکنم خیلی بد باشه. میتونم پاس بشم.
- آره مال منم خوبه. بیف استراگانوف. همونیه که تو یول بال خوردیم. از آیلین دستور پختشو میپرسم.

شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که، پس گروه سوم چه کسایی هستن.
اول از همه باید بگم که چه کسایی غلطه و اینجا باید از چه کسی استفاده کرد. و اینکه... بله درست حدس زدین. تنها عضو گروه سوم تری بوت بود.

تری از لحظه‌ای که پروفسور روزیه تکلیف رو اعلام کرد توی گوشه‌ی تاریک و نموری از کافه زانوی غم بغل کرده بود.
تری سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و به همکلاسی های خوشحالش خیره شد.
- مرلینا! من چه گناهی به درگاهت کردم که باید اینجوری عذاب بکشم؟

دوباره اون کاغذ شوم رو از جیبش درآورد و با بغض به کلمه‌ی ژله هفت رنگ که وسط کاغذ نوشته شده بود خیره شد.
در حالی که داشت زار می‌زد با صدایی تو دماغی خطاب به ژله گفت:
- آخه تو چرا دست از سر من برنمیداری؟ مگه من چیکارت کردم؟ بدمزه درستت کردم؟ آقا من غلط کردم که تو جشن ژله درست کردم! خوب شد حالا؟

یکدفعه تری با سکوت ترسناکی که همه‌جا رو در بر گرفته بود، متوجه شد که جمله‌ی آخرش رو با صدای بلند بیان کرده.

- چی شد؟ قرار شده ژله درست کنی؟
این صدای آیلین بود که پاورچین پاورچین به تری نزدیک شده بود و بدون اینکه تری بفهمه کاغذ تکلیفش رو دیده بود.

تری توی یک لحظه تصمیمش رو گرفت. دست آیلین رو محکم چسبید و با خودش بیرون کشید.

- وایسا ببینم یهو چه‌ت شد؟ میخوای دستمو بکنی؟
-آیلین... دستم به ردات کمکم کن. اگه به خودم باشه معلوم نیست چی بپزم!

آیلین کمی فکر کرد. مسلما جمله‌ی آخر تری درست بود و حتی احتمال کشته شدن پروفسور ایوانی که این همه سال زنده مونده بود با خوردن غذا های تری وجود داشت. ولی این قضیه هیچ سودی برای آیلین ندا...! البته، شاید هم داشت!
- دلم به حالت سوخت تری پس کمکت میکنم.
- واقعا؟ یه دنیا ممنونم آیلین. واسه جبران هر کاری بگی برات میکنم.
- آفرین! خودت دست گذاشتی رو شرطم.
- شرط؟
- آره دیگه. همینجوری الکی که نمیشه.
- عیب نداره هر چی باشه قبوله!

آیلین انگشت اشاره‌اش رو به سمت جیب خاصی از کیف تری گرفت.
- من در ازاش اونا رو میخوام.
- اممم! دقیقا چی رو میخوای؟
- همون مهره های شطرنجی که هفته‌ی پیش تو شرط بندی بردی.
- همونا که روکش طلا داره؟
- دقیقا همونا!
- همونا که شایعه شده مال روونا بوده؟
- همونا!
- همونایی که دیروز میخواستی ازم بقاپی؟
- آره تری همونا. میدی یا نه؟
- من... خب...

تری توی اون شرط بندی جونش رو وسط گذاشته بود و حالا باید در ازای یک ظرف ژله ازشون دل می‌کند. این از نظر منطقی یک امر امکان ناپذیر بود.
- قبوله!
البته تری هم توی این شرایط خیلی به فکر منطق نبود.

-آفرین این شد یه چیزی! حالا مهره ها رو رد کن بیاد.

نیم ساعت بعد/ آشپز خونه‌ی هاگوارتز

- خب تری! این تیکه از آشپزخونه رو با بدبختی فقط برای امروز از جنای خونگی گرفتم؛ پس خوب گوش کن.
-باشه حواسم هست!
-قبل از هر کاری باید پودر ژله رو با آب داغ مخلوط کنی. بعد خوب هم میزنی تا یه محلول یک دست تحویل بگیری. حالا باید یه مقدار آب سرد رو باهاش مخلوط کنی. بعد ژله رو برای دو ساعت توی یخچال میذاری و بعد لایه های بعدی رو به همین شکل بهش اضافه میکنی. در نهایت هم قالب رو تا لب وارد آب گرم میکنی و ده ثانیه منتظر می‌مونی! بعد ژله رو روی ظرف میذاری و از قالب خارج میکنی.

بعد از یک بار انجام شدن تمام مراحل بالا توسط آیلین، آیلین مهره ها رو توی کیفش ریخت و خرامان خرامان از آشپزخونه خارج شد.

چند ساعت بعد

تری به آرومی، در حالی که از شدت استرس عرق میریخت و نصف تمرکزش رو روی مهار لگد هاش گذاشته بود قالب رو بلند کرد و با دستپختش مواجه شد.
رنگ عجیبی داشت، ولی حداقل مطمئن بود که اینبار از پودر ژله استفاده کرده.
ژله رو چرخوند و به رنگ هایی که در هم آمیخته بودن نگاه کرد.
تا حالا خمیر بازی هاتون رو با هم مخلوط کردین؟ منظورم همه‌ی رنگ هاشه. خب، ژله‌ی تری هم تقریبا همچین شکلی داشت.
با استرس تیکه‌ی کوچیکی از ژله رو برداشت و توی دهنش گذاشت. از شدت نگرانی اصلا طعمش رو احساس نکرد ولی به حدی که متوجه بشه چیز عجیبی درست نکرده، چشیده بود. اینبار با آرامش بیشتری سراغ تیکه‌ی دوم رفت و طعم شیرین ژله روی زبونش پخش شد.
با خیال راحت رو صندلی ولو شد. ظاهر ژله اونقدر ها هم مهم نبود. شاید پروفسور روزیه ازش چشم پوشی میکرد.




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۰:۰۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
آقای زاموژسلی در برای آخرین بار به محتوای درون دیگ مسی بزرگ انداخت و متفکرانه دستی به چانه‌اش کشید. سپس با انگشت به آنچه درون دیگ بود اشاره کرد و گفت:
- نمک بیافزای.

دنگ، حشره سیه چرده سرخوش جست و خیز کنان از کپّه پودر سفید رنگ مشت مشت برداشت و درون دیگ ریخت و چنین خواند:
- وییزی ویزیوو! وییزی ویزیوو!
- آآآآخ!

هری پاتر درون دیگ که نمک ها درون چشمش افتاده بودند تلاش کرد با دست های بسته چشمانش را بمالد، ولی نتوانست و غرغر کرد.
- لعنتی حداقل عینکمو بزار روی چشام!
- سکوت بنمای! اطعمه که سخن نمی رانند.

هری دوست داشت تا با آقای زاموژسلی بحث نماید اما در عوض به زور سرش را از دیگ بیرون آورد و به اطراف دخمه نگاه کرد.

- چه می خواهی خیس‌پای‌آ؟
- هیچی.
- سخن گوی! گر مگویی پروفسور روزانه از جنابمان نمره کم بنموده و می گوید اعمال زایده در حین طباخیمان رخ داده.

هری پاتر چند ثانیه‌ای را با خودش کلنجار رفت و سرانجام تصمیم گرفت با وزیر صادق باشد تا مجبور نباشد معجون راستی بخورد و تمام زندگانیش را بریزد روی دایره.
- دنبال هرمیون می گشتم که ازش بپرسم معنی اطعمه چیه.

هری پاتر پسری خنگ و بی‌دانش بوده و شش سال هاگوارتز را با تقلب گذرانده و در آن لحظه عدم تلاش و کوشش وی در مسیر علم و دانش خودش را نشان می داد. هری شرمگین دو زانویش را در شکمش جمع کرد و سرش را بر کف دیگ تکیه داد. آقای زاموژسلی سرش را کج کرده و به پسرک یتیمی که رنجش را به صورت کشیده و در دیگ او افتاده بود نگاه کرد.
- گمان می بریم مهیا شده باشد.

آنگاه به آرامی در را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. نه خبری از دامبلدور بود و نه روبیوس هاگرید. پس دیگ را برداشت، از انبار جاروهای هاگوارتز بیرون جهید و به گام هایی بلند شروع به دویدن کرد.

- آخ... آخ... آخ...!

به هر گام آقای زاموژسلی سر هری به کف دیگ کوبیده شده و او هربار آخ می گفت و او از هاگوارتز تا هاگزمید، از هاگزمید تا کوچه دیاگون ، از کوچه دیاگون تا سه راه شهید مودی، از آنجا تا ایستگاه کینگزکراس و بعدتر خانه ریدل و بن بست اسپینری که تا پیش پایشان پروفسور آنجا بود و دوباره تمام مسیر را برگشتن به همان کافه هاگزهد «آخ»های بسیاری گفت و بدون هیچ اعتراض دیگری به این فکر می کرد که چرا آقای زاموژسلی هنگام توقف و آدرس پرسیدن نیز درجا می زند؟ اما پیش از آنکه به نتیجه ای برسد جمجمه ایوان روزیه آمد بالای سرش.

- غذات اینه لادیسلاو؟
-بلی... این نیز مختومه جنابتان.

پروفسور دستش را بالا آورده و در حالی که به هری کف دیگ خیره بود روی جمجمه‌اش ضرب گرفت و با دست دیگر کاغذی که آقای زاموژسلی به وی داده بود را گشود.

«یک وعده یتیمچه تهییه نمایید.»


- وی یتییمی صغیر می‌باشد.

ایوان با اشاره آقای زاموژسلی به درون دیگ، یک بار دیگر به هری درون آن نگاه کرد که یک طرف سرش به شکل قابل ملاحظه‌ای باد کرده و اشک های روان از چشمانش و شانه‌ای بالا انداخت.
بدمزه به نظر نمی‌آمد.



ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۰ ۲۳:۴۰:۲۲

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.