*لینی ویز ویزکنان از این سوی تالار ریونکلاو به اون سو میرفت و تمام مدت فقط به یک چیز فکر میکرد... تغذیه حشرات در زمان بنیاگذاران!
البته اشتباه نکنید... منظور تغذیهای که شامل خوردن حشرات با پروتئین بالا در وعدههای غذایی مختلفه نیست، بلکه غذاییه که حشرات در اون دوران میل میکردن و به زندگی مفیدشون در این کره خاکی استمرار میبخشیدن. البته که تغذیه حشرات از اهمیت بالایی برخوردار بود و لینی از این که بالاخره استادی در هاگوارتز پیدا شده بود که به حشرات و خصوصا تغذیه اونا اونم در زمانهای دور اهمیت میداد، سر از پا نمیشناخت و خوشنود بود. اما از طرف دیگه در انجام تکلیف به مشکل هم برخورده بود. تغذیه انسانها شاید در همه زمانها اونقد اهمیت داشته که یادداشتها، کتابها و تحقیقاتی رو به خودش اختصاص بده ولی حشرات؟ حتی همین الانش هم از هر 50 انسان فقط یکیشون از تغذیه حشرات مطلع هستن، دیگه چه برسه به گذشتگان!
- میدونی از ضررای حشره بودن چیه؟
لینی که عمیقا غرق در تفکرات حشرهایه خودش بود، با شنیدن این حرف بدون این که برگرده بلافاصله جواب میده:
- کمبود اطلاعات دربارهشون؟
- نخیر! این که اگه یه آدم یا هر موجود دیگهای تصمیم به متر کردن تالار بگیره، با نگاه کردنش نهایتا فقط سرگیجه میگیری. اما صدای بالهات... میدونی؟ آلودگی صوتی هم داره. سردرد و این حرفا.
اگه فکر میکنین لینی عذرخواهیکنان دست از بال زدن میکشه، کور خوندین! به جاش مستقیم روی میز جلوی سو فرود میاد تا باهاش چشم تو چشم بشه. شاید براتون سوال پیش اومده باشه که آخه چطور یک حشره میتونه با یک انسانی که پشت میز نشسته چشم تو چشم بشه. خب نویسنده اونقدر به فکر خوانندگان عزیز هست که اونا رو تو خماری نذاره و جواب سوالشون رو بده. جواب اینه که کپهای از کتابها روی هم چیده شده بودن و دیگه با قرار گرفتن رو کتابا، لینی به راحتی میتونست تو یه سطح با صورت سو قرار بگیره!
- یعنی کجاست سو؟
- چی کجاست لینی؟
- تحقیقات مهمی که فقط به حشرات و تغذیه اونا اختصاص داده شده! مطمئنا تو هر دورهای بالاخره یه نفر بوده که برای این گونه ارزشمند ارزشی قائل باشه و وقت گرانبهاش رو به تحقیق روی اونا اختصاص بده. نه؟
- صادقانه بخوام جوابتو بدم، نه!
سو طبق معمول که علاقه به گیر انداختن لینی داشت، کلاهشو برمیداره و به هوا پرتاب میکنه. کلاه به آرومی مسیری که در انتهاش لینی قرار داشتو طی میکنه. لینی فرصت کافی برای این که بالی بزنه و از زیر کلاه در بره رو داشت. اما اون باید از تغذیه حشرات در زمان بنیانگذاران مطلع میشد و بعد از گذشت چند روز هیچ پیشرفتی تو کارش حاصل نشده بود. پس تلاشی برای فرار نمیکنه و کلاه روش فرود میاد و لینی تو تاریکی فرو میره.
- تفکر در تاریکی! شاید این راه حل باشه.
قبل از این که لینی بخواد زیر کلاه ژست حشره متفکر به خودش بگیره، سو کلاه رو تا نیمه بالا میبره و سرشو خم میکنه تا نگاهی به لینی بندازه.
- میدونم چقد به حشرات اهمیت میدی، ولی چرا گیر دادی برای این تکلیف حتما تغذیه حشرات در اون زمانو بنویسی؟ مال آدما رو بنویس بره بابا. همهش یه تکلیفه!
- یعنی میگی فقط به خاطر یه تکلیف باید از هویت خودم بزنم و به حالت انسانی در بیام؟
سو کلاهو کامل کنار میزنه.
- کی گفته باید آدم بشی؟
- تکلیف! برین ببینین اون موقعا چی تغذیه میکردین! یعنی من باید برم ببینم حشرهها چی تغذیه میکردن.
- بهت توصیه میکنم یه دور دیگه از روی تکلیف بخونی تا بفهمی حتی وقتی پیکسی هستی هم میتونی در مورد تغذیه آدما بنویسی.
- جدی میگی؟
- آره! یکم تو کتابخونه بگردی اگه قبلا بچهها همه کتابارو شخم نزده باشن میتونی جوابو پیدا کنی.
لینی که انگار جونی تازه پیدا کرده بود، بالبالزنان رو هوا اوج میگیره.
- کی گفته من به کتاب نیاز دارم؟
و به سرعت به مقصد جایی که حدس میزد روح هلنا ریونکلاو اونجا پرسه بزنه میره. لینی پیچی رو میپیچه و به محض پیچیدن احساس سرمای شدیدی میکنه چون درست از وسط بینی هلنا عبور میکنه.
- وووییی!
- ادا در نیار. من یه آدم زنده نیستم که داخلش پر باشه... میدونی؟
- ولی حتی اگه نباشه هم به نظرت حتی تصورش هم... چیزه من ازت سوال دارم!
هلنا با بدخلقی ازش دور میشه.
- حتما تو هم میخوای تکلیف کلاس تاریخ جادوگریتو انجام بدی. تنبل نباش و خودت برو کتاب بخون. سوء استفادهگرا.
لینی برای متوقف کردن هلنا شیرجهای به سمتش میزنه که چون روح بود، برای بار دوم در اون روز حس منجمد شدن رو تجربه میکنه اونم در حالی که هلنا با بیخیالی به حرکتش ادامه میده. لینی پشت سرش فریاد میزنه:
- من میخوام در مورد خودت بدونم هلنا. و اون بارون خونآلود بدجنس. نمیخوای سفره دلتو باز کنی؟ حتی برای یه روح هم درست نیست که این همه سال همه چیو بریزه تو خودش.
هلنا دست از حرکت برمیداره و لینی که با سرعت پشت سرش در حرکت بود و تلاش داشت ازش جا نمونه، اینبار از تو دهن هلنا رد میشه و برای سومین بار فریز میشه!
- میشه دست از این کار برداری؟
- فکر نکن حسش برای من بهتره!
لینی مطمئن بود حسش برای هلنا بهتره، اما الان وقت بحث کردن راجع به این چیزا نبود.
- شنیدم خیلی اخلاق بدی داشت. یعنی به نظرت چی میخورد که این تاثیرو روش میذاشت؟
- چی میخورد؟ منظورت چیه؟
- مطمئنا غذاهایی که میخورده رو خلق و خوش اثر میذاشته. تو اینطور فکر نمیکنی؟
- نه.
- ولی باید فکر کنی! شاید علت این که هیچوقت نفهمیدی چرا همچین کرد همین باشه که به چنین موضوعاتی بیتوجهی کردی. یادت هست اون موقعا چی میخوردن ملت؟
هلنا تو فکر فرو میره و مشغول جستجو تو تفکراتش میشه و طولی نمیکشه که هم روونا به حرف میاد و هم لینی با قلم پری مینیاتوری سرگرم یادداشت گفتههای روونا میشه!
- اون موقعا خیلی به گوشت شکار علاقه داشتن. بارون همیشه ادعا میکرد که خودش به اندازه کافی مهارت داره که بره نیزل و مانتیکور اینا شکار کنه، ولی مگه من باور میکردم؟ مطمئنم همراه خدم و ...
- دیگه چی میخورد؟
- اون موقعا یه عادت عجیبی داشتن. یا گوشت رو بعد از پخت خالی میخوردن، یا هرچی به دستشون میرسید رو برمیداشتن با هم قاطی میکردن. از انواع و اقسام گیاهان و قارچای جادویی گرفته تا باقی ته موندههای حیوونا! بعضیاش به طرز عجیبی خوشمزه هم در میاومد. همیشه مامانم...
- خب خب دیگه چی؟
هلنا چندان از این که لینی وسط حرفش پریده بود خوشش نیومده بود ولی با این حال بازم ادامه میده:
- یادمه به تیم برنده کوییدیچ اجازه میدادن مرغ زرینو با خودشون ببرن و حدس بزن بارون چی کار میکرد؟ میپخت و میخوردش! یه بار خیلی اصرار داشت منم همراهش بخورم. کلی تعارف...
- مرغه رو خالی خالی میخورد؟ ادویهجات نداشتین؟ اینا خیلی تو روحیات اثرگذار هستنا!
بالاخره به هلنا برمیخوره.
- الان که راجع بهش صحبت کردم میبینم خورد و خوراکش دقیقا مثل بقیه بود.
لینی که بعید میدونست بتونه هلنا رو مجاب کنه دوباره درباره غذاها صحبت کنه، قلم پرشو کنار میذاره.
- راست میگی، منم فکر نکنم به تغذیهش ربط داشته باشه. برم پس دیگه.
و قبل از این که هلنا بخواد مانعش بشه از دیده محو میشه!