هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:  رزالین دیگوری    1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*
لینی ویز ویزکنان از این سوی تالار ریونکلاو به اون سو می‌رفت و تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کرد... تغذیه حشرات در زمان بنیاگذاران!

البته اشتباه نکنید... منظور تغذیه‌ای که شامل خوردن حشرات با پروتئین بالا در وعده‌های غذایی مختلفه نیست، بلکه غذاییه که حشرات در اون دوران میل می‌کردن و به زندگی مفیدشون در این کره خاکی استمرار می‌بخشیدن. البته که تغذیه حشرات از اهمیت بالایی برخوردار بود و لینی از این که بالاخره استادی در هاگوارتز پیدا شده بود که به حشرات و خصوصا تغذیه اونا اونم در زمان‌های دور اهمیت می‌داد، سر از پا نمی‌شناخت و خوشنود بود. اما از طرف دیگه در انجام تکلیف به مشکل هم برخورده بود. تغذیه انسان‌ها شاید در همه زمان‌ها اونقد اهمیت داشته که یادداشت‌ها، کتاب‌ها و تحقیقاتی رو به خودش اختصاص بده ولی حشرات؟ حتی همین الانش هم از هر 50 انسان فقط یکیشون از تغذیه حشرات مطلع هستن، دیگه چه برسه به گذشتگان!

- می‌دونی از ضررای حشره بودن چیه؟

لینی که عمیقا غرق در تفکرات حشره‌ایه خودش بود، با شنیدن این حرف بدون این که برگرده بلافاصله جواب می‌ده:
- کمبود اطلاعات درباره‌شون؟
- نخیر! این که اگه یه آدم یا هر موجود دیگه‌ای تصمیم به متر کردن تالار بگیره، با نگاه کردنش نهایتا فقط سرگیجه می‌گیری. اما صدای بال‌هات... می‌دونی؟ آلودگی صوتی هم داره. سردرد و این حرفا.

اگه فکر می‌کنین لینی عذرخواهی‌کنان دست از بال زدن می‌کشه، کور خوندین! به جاش مستقیم روی میز جلوی سو فرود میاد تا باهاش چشم تو چشم بشه. شاید براتون سوال پیش اومده باشه که آخه چطور یک حشره می‌تونه با یک انسانی که پشت میز نشسته چشم تو چشم بشه. خب نویسنده اونقدر به فکر خوانندگان عزیز هست که اونا رو تو خماری نذاره و جواب سوالشون رو بده. جواب اینه که کپه‌ای از کتاب‌ها روی هم چیده شده بودن و دیگه با قرار گرفتن رو کتابا، لینی به راحتی می‌تونست تو یه سطح با صورت سو قرار بگیره!

- یعنی کجاست سو؟
- چی کجاست لینی؟
- تحقیقات مهمی که فقط به حشرات و تغذیه اونا اختصاص داده شده! مطمئنا تو هر دوره‌ای بالاخره یه نفر بوده که برای این گونه ارزشمند ارزشی قائل باشه و وقت گرانبهاش رو به تحقیق روی اونا اختصاص بده. نه؟
- صادقانه بخوام جوابتو بدم، نه!

سو طبق معمول که علاقه به گیر انداختن لینی داشت، کلاهشو برمی‌داره و به هوا پرتاب می‌کنه. کلاه به آرومی مسیری که در انتهاش لینی قرار داشتو طی می‌کنه. لینی فرصت کافی برای این که بالی بزنه و از زیر کلاه در بره رو داشت. اما اون باید از تغذیه حشرات در زمان بنیانگذاران مطلع می‌شد و بعد از گذشت چند روز هیچ پیشرفتی تو کارش حاصل نشده بود. پس تلاشی برای فرار نمی‌کنه و کلاه روش فرود میاد و لینی تو تاریکی فرو می‌ره.
- تفکر در تاریکی! شاید این راه حل باشه.

قبل از این که لینی بخواد زیر کلاه ژست حشره متفکر به خودش بگیره، سو کلاه رو تا نیمه بالا می‌بره و سرشو خم می‌کنه تا نگاهی به لینی بندازه.
- می‌دونم چقد به حشرات اهمیت می‌دی، ولی چرا گیر دادی برای این تکلیف حتما تغذیه حشرات در اون زمانو بنویسی؟ مال آدما رو بنویس بره بابا. همه‌ش یه تکلیفه!
- یعنی می‌گی فقط به خاطر یه تکلیف باید از هویت خودم بزنم و به حالت انسانی در بیام؟

سو کلاهو کامل کنار می‌زنه.
- کی گفته باید آدم بشی؟
- تکلیف! برین ببینین اون موقعا چی تغذیه می‌کردین! یعنی من باید برم ببینم حشره‌ها چی تغذیه می‌کردن.
- بهت توصیه می‌کنم یه دور دیگه از روی تکلیف بخونی تا بفهمی حتی وقتی پیکسی هستی هم می‌تونی در مورد تغذیه آدما بنویسی.
- جدی می‌گی؟
- آره! یکم تو کتابخونه بگردی اگه قبلا بچه‌ها همه کتابارو شخم نزده باشن می‌تونی جوابو پیدا کنی.

لینی که انگار جونی تازه پیدا کرده بود، بال‌بال‌زنان رو هوا اوج می‌گیره.
- کی گفته من به کتاب نیاز دارم؟

و به سرعت به مقصد جایی که حدس می‌زد روح هلنا ریونکلاو اونجا پرسه بزنه می‌ره. لینی پیچی رو می‌پیچه و به محض پیچیدن احساس سرمای شدیدی می‌کنه چون درست از وسط بینی هلنا عبور می‌کنه.
- وووییی!
- ادا در نیار. من یه آدم زنده نیستم که داخلش پر باشه... می‌دونی؟
- ولی حتی اگه نباشه هم به نظرت حتی تصورش هم... چیزه من ازت سوال دارم!

هلنا با بدخلقی ازش دور می‌شه.
- حتما تو هم می‌خوای تکلیف کلاس تاریخ جادوگریتو انجام بدی. تنبل نباش و خودت برو کتاب بخون. سوء استفاده‌گرا.

لینی برای متوقف کردن هلنا شیرجه‌ای به سمتش می‌زنه که چون روح بود، برای بار دوم در اون روز حس منجمد شدن رو تجربه می‌کنه اونم در حالی که هلنا با بیخیالی به حرکتش ادامه می‌ده. لینی پشت سرش فریاد می‌زنه:
- من می‌خوام در مورد خودت بدونم هلنا. و اون بارون خون‌آلود بدجنس. نمی‌خوای سفره دلتو باز کنی؟ حتی برای یه روح هم درست نیست که این همه سال همه چیو بریزه تو خودش.

هلنا دست از حرکت برمی‌داره و لینی که با سرعت پشت سرش در حرکت بود و تلاش داشت ازش جا نمونه، این‌بار از تو دهن هلنا رد می‌شه و برای سومین بار فریز می‌شه!
- می‌شه دست از این کار برداری؟
- فکر نکن حسش برای من بهتره!

لینی مطمئن بود حسش برای هلنا بهتره، اما الان وقت بحث کردن راجع به این چیزا نبود.
- شنیدم خیلی اخلاق بدی داشت. یعنی به نظرت چی می‌خورد که این تاثیرو روش می‌ذاشت؟
- چی می‌خورد؟ منظورت چیه؟
- مطمئنا غذاهایی که می‌خورده رو خلق و خوش اثر می‌ذاشته. تو اینطور فکر نمی‌کنی؟
- نه.
- ولی باید فکر کنی! شاید علت این که هیچ‌وقت نفهمیدی چرا همچین کرد همین باشه که به چنین موضوعاتی بی‌توجهی کردی. یادت هست اون موقعا چی می‌خوردن ملت؟

هلنا تو فکر فرو می‌ره و مشغول جستجو تو تفکراتش می‌شه و طولی نمی‌کشه که هم روونا به حرف میاد و هم لینی با قلم پری مینیاتوری سرگرم یادداشت گفته‌های روونا می‌شه!
- اون موقعا خیلی به گوشت شکار علاقه داشتن. بارون همیشه ادعا می‌کرد که خودش به اندازه کافی مهارت داره که بره نیزل و مانتیکور اینا شکار کنه، ولی مگه من باور می‌کردم؟ مطمئنم همراه خدم و ...
- دیگه چی می‌خورد؟
- اون موقعا یه عادت عجیبی داشتن. یا گوشت رو بعد از پخت خالی می‌خوردن، یا هرچی به دستشون می‌رسید رو برمی‌داشتن با هم قاطی می‌کردن. از انواع و اقسام گیاهان و قارچای جادویی گرفته تا باقی ته مونده‌های حیوونا! بعضیاش به طرز عجیبی خوشمزه هم در می‌اومد. همیشه مامانم...
- خب خب دیگه چی؟

هلنا چندان از این که لینی وسط حرفش پریده بود خوشش نیومده بود ولی با این حال بازم ادامه می‌ده:
- یادمه به تیم برنده کوییدیچ اجازه می‌دادن مرغ زرینو با خودشون ببرن و حدس بزن بارون چی کار می‌کرد؟ می‌پخت و می‌خوردش! یه بار خیلی اصرار داشت منم همراهش بخورم. کلی تعارف...
- مرغه رو خالی خالی می‌خورد؟ ادویه‌جات نداشتین؟ اینا خیلی تو روحیات اثرگذار هستنا!

بالاخره به هلنا برمی‌خوره.
- الان که راجع بهش صحبت کردم می‌بینم خورد و خوراکش دقیقا مثل بقیه بود.

لینی که بعید می‌دونست بتونه هلنا رو مجاب کنه دوباره درباره غذاها صحبت کنه، قلم پرشو کنار می‌ذاره.
- راست می‌گی، منم فکر نکنم به تغذیه‌ش ربط داشته باشه. برم پس دیگه.

و قبل از این که هلنا بخواد مانعش بشه از دیده محو می‌شه!




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
- تغذیه بنیانگذاران هاگوارتز! اگه یه نفر تو دنیا اطلاعاتی در این مورد داشته باشه، اون یه نفر هرمیونه! مثل اینکه باید دوباره یه سر به خونه پاترها بزنم.
تق تق تق
- اوه! آلبوس! عزیزم!
- سلام مامان.
- میتونستی هر جا که هستی بمونی!
- منم دوست دارم جیمز! سلام بابا! سلام لونا!
آلبوس پس از احوال پرسی با خانواده، موضوع را با پدرش در میان گذاشت.
- فردا، هرمیون و رون رو دعوت می کنم.
فردا
- خب آلبوس! چی میخوای بدونی؟
- تغذیه در رمان بنیانگذاران هاگ.ارتز چگونه بود؟
- موضوع جالبیه. میتونی به کتابخانه هاگوارتز بری، یه کتاب تو قسمت ممنوعه هست،، اسمش "بنیانگذاران، ابتدا تا انتها" ست، میتونی اجازشو بگیری. فقط مراقب باش که...
قبل از اینکه هرمیون حرفش را به پایان برساند، آلبوس خودش را غیب و در دفتر پروفسور روزیه ظاهر کرده بود.
- سلام پروفسور!
پروفسور بعد از اینکه از بازی با استخوان آرنج دست چپش فارغ شد، رو به آلبوس کرد و به او گفت که درخواستش را مطرح کند.
- یه اجازه نامه برای ورود به بخش ممنوعه کتابخانه میخواستم. برای تکلیفی که بهمون دادین.
-بیا، اینم اجازه نامه!
آلبوس سریع به کتبخانه رفت. کتاب مورد نظر را پیدا کرد و غرق در مطالعه شد، به طوری که نفهمید چه زمان روی کتاب خوابش برد.
- هوووف. عجب خوابی بود، بهتره برم... عه! اینجا کجاست؟
- اینجا زمانی قبل از تاسیس هاگوارتزه. محلی که توش هستی، محلی که سالازار اسلایترین کبیر زندگی میکنه.
- این صدا از کجا اومد؟
-من صدای کتابم! هرجا کمک خواستی، کافیه من رو صدا کنی! هر زمان هم که بخوای میتونی ازینجا بری، ولی نباید کارت بیشتر از چهار ساعت طول بکشه.
- خب! خوبه.
آلبوس در جایی مناسب کمین کرد تا سالازار به محل زندگی اش بیاید. شاید با خودش خوراکی مورد علاقه اش را هم می آورد.
- فسسسسسفسسس!
-فسسسفسسس!
آلبوس ناخودآگاه جواب سالازار را داه بود.
- هی تو! هرکی که هستی، بیا بیرون!
- تو دیگه چجور جادوگری هستی؟
مممن...من از آینده اومدم قربان، اومدم اینجا تا در مورد نحوه تغذیه شما تحقیق کنم.
- و منم این حرف ها رو باور می کنم.
- فسسسسسسفسس!
-فسسسس!
- ببینین! منم مارزبان هسام. این میتونه درستیه حرفای منو ثابت کنه.
- شاید اینطور باشه، ولی بهتره فعلا تو زندان بمونی! فسس!
به محض اینکه سالازار جمله اش را تمام کرد، قفسی از از جنس مار، آلبوس را در خود فرو برد. آلبوس هرچقدر سعی کرد نتوانست سالازار و مارهایش را راضی کند که او را آزاد کنند، فقط از بین میله های ماری نظاره گر ماجرا بود.
- هنوز دو ساعت دیگه فرصت دارم! گر صبر کنم ز سیکل گالیون سازم!
و بالاخره آلبوس چیزی که می خواست را دید.
- کاش هیچوقت این صحنه رو نمی دیدم.
سالازار به موش و سنجابی که مار ها برایش آورده بودند حمله ور شد.
- آلبوس بدون ذره ای درنگ، کتاب را صدا زد.
- هنوزم وقت داری.
- دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
- هر طور مایلی.
آلبوس دوباره به کتابخانه برگشته بود، پس تکلیفش را کامل کرد تا به پروفسور تحویل دهد.
.............................
پ.ن: صفحه ی استیکرا برام باز نشد. تو پست های قبلی اوکی بودن ولی الان کلا برام باز نمیشن.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۷ ۲۰:۴۰:۰۲

EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین

بندِن پیک مرگ خسته، ازهمان ابتدا میدانست که شرکت در کلاس سلامت و تغذیه جادویی‌ایده خوبی برای گذراندن اوقات فراغت تابستانه‌اش، نیست اما با این وجود و با توجه به اصرار هم گروهی‌هایش، تصمیم گرفت در کلاس شرکت کند. البته او هرگز انتظار نداشت پروفسوری که درس را تدریس می‌کرد، یکی از جان سخت‌ترین و کَنه‌ترین افرادی باشد که پیک‌های مرگ به عمرشان دیده‌اند. حتی خود بندِن چند باری برای گرفتن جان ایوان روزیه مامور شده بود که البته هرگز موفق نشد!
زمان کلاس به دلیل شوکی که به دلیل رویارویی با پروفسور روزیه به بندِن وارد شده بود، بسیار سریع‌تر ازچیزی که تصور می‌کرد، سپری شد. او حتی به درستی متوجه تکلیفی که می‌بایست تحویل می دادند نشد.
بندِن با سرعت خودش را به یکی از دانش‌آموزان گریفندوری رساند و نفس نفس زنان پرسید:

-هی! بچه جون می‌گم که... نترسیا با تو کاری ندارم. فقط می‌دونی تکلیفمون برای جلسه آینده چیه؟
پسرک گریفندوری، که از رویارویی با پیک مرگ در جایش میخکوب شده بود با لکنت پاسخ داد:
-اِم... تغذ... تغذیه جادویی در زمان بنیا... بنیانگذاران....‌ها... هاگوارتز!

بندِن در حالی که خیالش کمی راحت شده بود، و صدای بادکنک در حال خالی شدن می‌داد برای
تشکر ازپسرک گریفندوری سرش را تکان داد و با سرعت نور در راهرو کناری کلاس محو شد.

در همین حین در مغز فوق پیشرفته بندن!

-اهم اهم بندِن بالاخره وقت ترکوندنه.... تمام زندگیت منتظر این لحظه بودی!
-منظورت چیه منتظر بوده؟ هیچم منتظر نبودی همین که افتخار دادی و به مدرسه شون اومدی خودش کُلیه!
-چی داری می‌گی؟! این بهترین فرصته که خودتو به بقیه ثابت کنی!
-اما پروفسور درس، همون ایوان روزیه معروفه! می‌دونی چندبار برای کشتنش تلاش شده؟
-مهم نیست ما که نمی‌خوایم بکشیمش فقط قراره‌یه تحقیق درباره تغذیه دردوران بنیا...

بندن که گویی از صدا‌های درون مغزش به ستوه آمده بود، با خودش گفت:

-بسه دیگه! بهتره سریع‌تر برم و با خفنیت تمومش کنم! اگر موضوع تغذیه در زمان بنیانگذارانه هاگوارتزه منم میرم به زمان بنیانگذاران هاگوارتز!
با این حرف بندن تکانی به عصای تیزش داد و ناپدید شد.


هاگوارتز- قرن دهم-جشن پایان سال


بندن به آرامی و بدون اینکه کسی متوجه‌اش شود وارد سرسرای اصلی شد جایی که می‌شد چهار تن از مشهور‌ترین افراد تاریخ جادوگری را در یک مکان یافت!
بندن آن‌ها را به خوبی می‌شناخت حتی جان تعدادی از آن‌ها را خودش گرفته بود.
بندِن به آرامی نزدیک میزشد و در میان جمعیت عظیم اسلیترینی‌ها که گویی هیچ اهمیتی به حضور پیک مرگی خطرناک با عصایش، در میانشان نمی‌دادند نشست و منتظر شد تا زمان غذا فرا برسد.
سالازار اسلیترین از سر میز اساتید بلند شد و به جلوی سکو آمد!

-دوستان و همراهان، دانش‌آموزان عزیز سالی دیگر گذشت و در این سال ما با سیاهی و تاری... منظورم روشنایی وسفیدی زیاده احاطه شدیم و من هم موفق شدم تا باسیلیسک خود را در یکی از اهم چیزه... اکنون در این جشن پایان سال از غذا‌ها لذت ببرییییید، و به هیچ چیزی مشکوک نباشید!

ناگهان روی میز‌ها پر از غذا‌های رنگین و جور واجور شد و بندن فرصت را غنیمت شمرده و در حرکتی ناگهانی به سمت میزاساتید خیز برداشت! هلگا هافلپاف، مؤسس گروه هافلپاف با تصور اینکه زمان مرگش به دلیل چربی خون بالا که ناشی از خوردن گوشت زیاد تسترال بود، فرا رسیده است دستش را روی سرش گذاشت و غش کرد.
بندن که بسیار جا خورده بود، سعی کرد تا قبل از اینکه افراد بیشتری از حضورش خبر دار شوند دست به کار شود. او چهار گوشه‌ی سفره غذای میز اساتید را گرفته و با حرکتی خفن، سفره و تمام غذا‌ها را که اکنون شبیه بُقچه بزرگی شده بود را ناپدید کرده و با صدای ویژژژژی خودش هم مانند شبحی تاریک، ناپدید شد!
چهار ساعت بعد بندن که حالا بیشتر از خستگی گویا افسرده شده بود در تالار خصوصی اسلیترین نشسته بود و گزارش خفنش، از غذا‌هایی که با خود آورده بود را کامل می‌کرد.

- در دوران بنیانگذاران هاگوارتز سلامت و تغذیه جادویی بسیار متفاوت‌تر از حال حاضر بود. غذا‌هایی که در زیر نامبرده شده تنها گوشه‌ای از سفره عظیم بنیانگذاران و دانش‌آموزان هاگوارتز است. ‌امید است با این گزارش کمک بزرگی در پیشبرد تحقیقات در حوزه سلامت و تغذیه جادوگری کرده باشم.

لیستی از نوشیدنی‌ها محبوب: خون مار بو آی آفریقایی – عصاره فیرنزی - آویشن کوهی دم کرده.
تعدادی از غذا‌های محبوب: دنده تسترال - نیفلر خرد شده - سنتور کبابی با عصاره حلزون غول‌آسا.
گوشه‌ای دسر‌های محبوب: پای لولوخورخوره - هایدبیهایند به همراه کدو هلوایی سرخ شده.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۲:۲۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مدیر شبکه اجتماعی
پیام: 156
آفلاین
ایزابل بسیار در فکر فرو رفته بود و در ذهنش در حال یافتن راه حلی برای ارائه این تکلیف بود و صدا های ناشی از قولنج شکستن استخوان های پروفسور روزیه تمام افکارش را به تنظیمات کارخانه بازمیگرداند ...

پس از چند دقیقه با حرص وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت و حرکتش را به سمت کتابخانه ادامه داد ... و در این حین ربکا هم به او اضافه شد ...

- چرا انقدر عصبی از کلاس زدی بیرون ایزا؟

-مگه صدای قولنج شکستن پروفسور روزیه رو نمیشنیدی شبیه حس ناخن کشیدن روی گچ دیوار بووود
- خیلی خب ... حالا کجا میری با این سرعت ؟؟

ربکا نگاه سرشار از آرامشش را به ایزابل انداخت و بار دیگر او را قانع کرد که دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد ...

- میرم کتابخونه بلکه بتونم چیزی پیدا کنم...

- برای اطمینان خاطر از اینکه توی مسیر با کسی دعوا یا بحث نمیکنی خودمم باهات میام و البته بعید میدونم چیزی پیدا کنی ... چون هیچ ادم زنده ای نیست که دیده باشه بنیان گذاران هاگوارتز چی میخورن تا دربارش کتاب نوشته باشه ... .

- میدونم چی میخوای بگی ربکا ... باید با یه روح حرف بزنیم ... ولی من یکی عمرا با هلنا حرف بزنم ... اون مغرور و از خود راضی و حسوده ... حتی الان که مرده و روحش برگشته هنوز از اون کار مسخره ای که کرده پشیمون نیست ... اگه الان نیم تاج روونا بود همه مشکلات حل میشد...

- خب این که بهتر از هیچیه

- همین که گفتم ... نههههه

- باشه





پنج دقیقه بعد ... کتابخانه هاگوارتز ، مکانی مناسب برای فکر کردن

ایزابل به محض پا گذاشتن در کتابخانه به این طرف و آن طرف میرفت و نام تمام کتاب ها را با دقت بررسی میکرد.

- خیلی خب ... اول از همه باید راجب حیواناتی تحقیق کنم که میشه گوشتشون رو خورد ... اونم نه حیواناتی که ماگل ها ازشون استفاده میکنن ... حیوانات جادویی

- اها ... بعد الان مثلا میخوای بگی که اونا تسترال میپختن و میخوردن؟

ایزابل سرش را از پشت قفسه ها بیرون آورد و با حالتی پوکر فیس به ربکا نگاه کرد و گفت :

- منطقی باش ربکا ... اصلا خنده دار نیست ... کدوم آدمی انقدر احمقه که گوشت تسترال بخو... صبر کن ببینم !!!

ناگهان گردنبند ایزابل به دلیل به کار افتادن هوش سرشارش شروع به برق زدن کرد و ایزابل زمزمه کرد :

-پختن ... شاید باید آشپزخونه هاگوارتز رو بررسی کنیم ...

و ناگهان فریاد زد : خودشهههههههه

ایزابل آن چنان فریاد زد که ربکا هم دوباره دچار جو زدگی شد و شروع به دویدن دور کتابخانه کرد و پس از آن به سمت ایزابل هجوم آورد...

-یا مرلین کبیر ... ای واای

و درهمان لحظه ایزابل احساس خطر کرده و با سرعت هرچه تمام تر کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها را برداشته و پا به فرار گذاشت.

ربکا تا دم در آشپزخانه هاگوارتز به دنبال او دوید و در همان لحظه ایزابل درب آشپزخانه را محکم به روی او بست ...

در همین حین بوی چربی وحشتناکی به مشامش خورد و خود را در آشپزخانه ای بزرگ پر از اجنه سبز رنگ مشاهده کرد که از در و دیوار آن روغن میچکید...

- اییییی ... چرا اینجا انقدر چربهه ... انگار هزار ساله تمیز نشدههه

و ناگهان دوباره گردنبندش شروع به درخشش کرد که نشان میداد فکری به ذهن ایزابل رسیده است ... او باید به چرب ترین قسمت آشپزخانه یعنی بخش دیگ ها میرفت و کمی از چربی را برداشته و داخل قدح اندیشه میریخت تا ببیند با این روغن ها در 1000 سال پیش چه غذایی درست کرده اند ...


- اینجا چی میخوای بچه جون؟

این جمله را جن بد ریخت و سبز رنگی به ایزابل گفته بود که باعث شد او از افکارش بیرون بیاید و دوباره درخشش گردنبندش خاموش شود.

-آمممم ... خب سلام ... من یکم روغن میخواستم از چرب ترین بخش آشپزخونه

- دنبالم بیا

جن ، او را به سمت دیگ ها هدایت کرده و ایزابل مقداری روغن را درون یک بطری کوچک ریخت ... او دیگر تحمل اینجا ماندن را نداشت...

- من دیگه باید برم ... خیلی ممنون

- دیگه این طرفا پیدات نشه

- باشهه..



کمی بعد ... دفتر کله اژدری

- سلام پروفسور

- به به ... جادو آموز مورد علاقه من و عضو جدید محفل نورانی ... چی شده اومدی اینجا باباجان؟

- بی زحمت میخواستم برای چند دقیقه از قدح اندیشه استفاده کنم پروفسور ... برای تکلیف درس تغذیه و سلامت...

- شقیقه چه ربطی به گو... اهم اهم ... قدح اندیشه چه ربطی تغذیه و سلامت داره باباجان؟

- وقت ندارم پروفسور ... خواهش میکنم

- باشه باباجان ... این شما و این قدح


ایزابل با احتیاط روغن ها را داخل قدح ریخت و سرش را داخل آن فرو برد و خودش را در میان آشپزخانه نوساز و تمیز هاگوارتز در 1000 سال پیش یافت که در آن هلگا با ملایمت به اجنه دستور میداد ... کمی جلو تر رفت و در سه دیگ سه غذای متفاوت را دید که در حال پختن بود ...

دیگ اول: سر یک افعی آبی

نقل قول:
افعی آبی در اقیانوس آرام ، اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه یافت میشود. طول این جانور در نهایت به سه متر میرسد . افعی آبی سری شبیه به سر اسب و بدنی مار مانند دارد . گوشت بدن این جانور به دلیل سفت بود در غذا استفاده نمیشود و از سر آن برای پخت و پز استفاده میکنند.



دیگ دوم: گوشت تیبو

نقل قول:
تیبو نوعی گراز آفریقایی خاکستری است که در کنگو و زئیر یافت میشود . به دلیل سخت بود پوستش آن را با گوشت خالص بدون پوست در بازار جادوگران عرضه کرده و از پوست آن به صورت جدا برای سپر های ایمنی که بسیار گران بها است استفاده میکنند


دیگ سوم: کله پاچه نیمدار

نقل قول:
نیمدار در خاور دور یافت میشود و تنها شکارچیان متخصص در شکار میتوانند انها را ببینند . نیمدار جانوری آرام و گیاهخوار است و به همین سبب گوشت لذیذی دارد . ظاهری شبیه به بوزینه و چشم هایی درشت و حزن انگیز دارد . پوست و موی نیمدار برای ساخت شنل نامرئی به صورت جداگانه در بازار جادوگران عرضه میشود و بسیار با ارزش است .



---------------------------------

اینم از تکلیف بنده پروفسور روزیه ...
امیدوارم مورد قبول باشه


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۵ ۲۲:۰۸:۱۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۶:۵۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
دوریا با لبخندی روی لب، کیفش را جمع می‌کرد.

-نکنه اطلاعاتی در مورد تغذیه‌ی جادویی در زمان بنیانگذاران داری که اینطور می‌خندی؟

دوریا سرش را برگرداند و به هم‌کلاسی گریفیندوری‌اش نگاهی انداخت. سپس به پروفسور روزیه چشم دوخت که هنوز جلوی کلاس مشغول پاک کردن تخته بود. با هر حرکت، تک تک استخوان‌هایش از کمبود روغن‌کاری، یا جیغ می‌کشیدند یا قولنج می‌شکستند.

-چرا جواب نمیدی؟

دوریا منتظر بود. منتظر اتمام کار پروفسور روزیه تا صدای استخوان‌هایش کم شود و بتواند گفتگوی او و جادوآموز گریفیندوری را بشنود.

-هی! بهت میگم چرا جواب نمیدی؟

انتظار به پایان رسید.
- می‌خوای بهت تقلب برسونم؟ بذار حداقل کلاس تموم بشه، بعد بیا دنبال کپی کردن از تکلیف بقیه!

چشمان جادوآموز، از شدت تعجب داشت از جا در‌می‌آمد.

-۲۰ امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم.

پروفسور روزیه این حرف را زد و تلق و تولوق کنان از کلاس بیرون رفت.
دوریا با لبخند، دستی به شانه‌ی همکلاسی‌ش زد و در حالیکه به سمت در کلاس حرکت می‌کرد، زیر گوشش زمزمه کرد:
-عیبی نداره، پیش میاد.

دوریا وقتی به در رسید، دوان دوان به سمت کلاس پیشگویی حرکت کرد. او خوب به خاطر داشت که سال گذشته، پروفسور دیگوری در مورد پسگویی توضیح داده بود.
نقل قول:
-پسگویی، مخالف پیشگوییه. توی پسگویی شما با آینده کاری ندارین، بلکه به گذشته می‌رین. و بجای پیشبینی کردن وقایعی که هنوز اتفاق نیفتاده، اتفاقاتی توی زمان گذشته رو پسبینی می‌کنین! یعنی اون اتفاقات رو دوباره بررسی می‌کنین، با کمک گوی بلورین روحتون به گذشته میره و اون اتفاق رو از نزدیک می‌بینه.

فاصله‌ی دوریا و بنیانگذاران یک گوی بلورین بود.

چندی بعد، کلاس متروکه‌ی پیشگویی
دوریا به دنبال یافتن یک گوی بلورین، به سرعت تک تک کمدهای پر از خاک را باز می‌کرد؛ اما در هر کدام را که می‌گشود، خیل عظیمی از بالشت و پتو روی سرش می‌ریخت.
-بابا! یه نفر آدم مگه چندتا پتو و بالشت می‌خواد؟ اه... مگه مسافرخونه راه انداخته بوده؟ همه‌ی اینا رو گذاشته و گوی‌های بلورین رو برده؟

در همین حین که تند تند از سمت این کمد به سمت آن کمد می‌رفت، پایش روی چیزی کروی رفت. دوریا که داشت سر می‌خورد و پایش به آسمان و سرش به زمین نزدیک می‌شد، فریاد زد:
-یوریکا! یافتم! یافتم!

و بعد همه چیز سیاه شد، سیاهِ سیاه.
وقتی چشمانش را گشود، دیگر پسِ سر نداشت؛ بلکه به جای آن، یک برآمدگی بزرگ داشت.
-من اون اسکلت رو به خاطر این تکلیفش تیکه تیکه می‌کنم.

اما مگر «آن اسکلت» همین حالا هم تکه تکه نبود؟
کسی نمی‌دانست.

-ولی چاره‌ای نیست، باید روی گریفیندوری‌ها رو هم کم کنم.

پس دوریا با تمام دردی که توی سرش پیچیده بود، دستش را به سمت گوی بلورین برد.
پایش از زمین کنده شد و وقتی چشمانش را گشود، برای چند لحظه همه چیز سفید بود، سفیدِ سفید.
هنگامی که چشمانش به نور عادت کرد،‌ خودش را در میان یک مهمانی شاهانه یافت. همه با خوشحالی با هم صحبت می‌کردند و چنان با ولع به گوشت جلوی رویشان حمله‌ور می‌شدند که دهان دوریا هم آب افتاده بود. همانطور که به میز نزدیکتر می‌شد، اول جام هافلپاف و سپس خود هلگا هافلپاف را دید که با دستان تپلش، سخت مشغول جدا کردن تکه‌های گوشت بود.
دوریا هرچه نزدیک‌تر می‌شد، بوی گوشت، بیشتر به بوی چربیِ مانده شباهت می‌یافت و رنگ گوشتی که می‌دید، از قرمز به سیاهی می‌زد. وقتی کاملا نزدیک شد و همه چیز را تمام و کمال دید، فریادش به هوا بلند شد.
-یا خود مرلین! یا مرلین‌زاده مایکل! این... این... تسترال می‌خورن؟

تسترالی شکم پر روی میز قرار داشت که در دهانش یک سیب قرمز خودنمایی می‌کرد.
شکم دوریا به هم پیچید. دلش می‌خواست هر چه سریعتر به دوران بره خوران خودش برگردد.

-شنیدی میگن بال تسترال واسه طول عمر خیلی خوبه؟
-آره بابا! خود گوشتشم خوبه! تازه گوشت کُره تسترال خیلی لطیف‌تر هم هست! مخصوصا اگه فقط یکی دو روز از تولدش گذشته باشه!
-راست می‌گی! ولی به نظر من هیچی مثل طعم هیپوگریف نمک سود نمیشه!

دنیا دور سر دوریا می‌چرخید. بنیان‌گذاران... آن‌ها خیلی...خیلی...؛ اما نمی‌توانست هیچ صفت مناسبی برایشان پیدا کند. به سه نفر رو به رویش نگاه کرد.
-خوبه... حداقل سالازار اسلیترین بینشون نیست!

هنوز شکرگزاری‌ش تمام نشده بود که صدای قدم‌های کسی از پشتش به گوش رسید. وقتی برگشت، هیچ تردیدی نداشت که او خود سالازار اسلیترین بود.
-هی گودریک! از این گوشت نیفلر خوردی؟

ضربه‌ی نهایی.
دوریا با تمام قدرت گوی را به سمت دیوار پرتاب کرد.
نمی‌توانست چیزی را که دیده بود باور کند. زانوهایش را در آغوش گرفت و عین گهواره شروع به تاب خوردن کرد.
-پس اگه بنیان‌گذاران همه‌ی این موجودات رو خوردن و بعد هم مردن، پروفسور روزیه چی خورده که تونسته از مرگ برگرده؟

گزارش‌ها حاکی از آن است که دوریا همچنان مفقودالاثر است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
جلسه اول

همهمه زیادی در کلاس پیچیده بود. منظور از کلاس، دخمه ای تاریک و نمور در انتهای یکی از دور افتاده ترین راهروهای زیر زمینی هاگوارتز بود. از قدیم شایعه ای در میان دانش آموزان سینه به سینه نقل میشد که این کلاس آنقدر دور افتاده است که هرگز گذر فیلچ با جارو کهنه اش به آنجا نیفتاده است. البته با توجه به لایه ضخیمی از گرد و خاک که بر روی همه چیز نشسته بود این موضوع آنقدر هم تخیلی به نظر نمیرسید.
نارلک که به خاطر رطوبت کلاس دچار آلرژی شده بود و پشت سر هم عطسه میکرد کتابش را بیرون کشید تا شاید با نگاه کردن به آن حواسش را از محیط نمور کلاس پرت کند.

کتاب جلد چرمی کهنه و ضخیمی داشت که حروف نقره‌ای رنگ روی آن در چند جا پاک شده بود.

اصول تغذیه و سلامت جادویی

تیمی که داشت با برگه های کتابش موشک درست میکرد سقلمه ای به نارلک زد و گفت:
- میدونستی این درس سال ها بود که از لیست تدریس خارج شده بود؟ میگفتن هیچ استادی آنقدر بدبخت نشده که همچین درس مزخرفی رو تدریس کنه. ولی ظاهرا امسال یکی پیدا کردن!

نارلک چشم هایش را بالا انداخت و گفت:
- عالی شد، کلاس درس افتضاح، درس مزخرف و احتمالا استادش هم یه آدم نیمه روانی مفلوک باشه!

صدای تق تق بلندی که از راهرو می آمد به زودی همهمه کلاس را خاموش کرد. به نظر می آمد که تمام شاگردان کلاس منتظر هستند تا پروفسور مرموز و جدید هاگوارتز را ببینند. همان استادی که آنقدر سقوط کرده بود که حاضر شده بود درسی چنین پیش پا افتاده را برای چند گالیون و کمی سیکل تدریس کند.

صدای تق تق هر لحظه بلندتر میشد و چند لحظه بعد در کلاس باز شد و موجودی لاغر اندام پیچیده در ردایی کهنه و سیاه وارد کلاس شد. چیزی در او غیر طبیعی به نظر میرسید. ردای سیاه رنگ آنقدر آویزان بر تنش نشسته بود که گویی چند شماره بزرگ تر از چیزی است که باید باشد.

استاد مرموز کیف بزرگش را روی میز گذاشت و درش را باز کرد. بطری شیر بزرگی به همراه یک قوطی کوچک و یک تی مسافرتی از آن بیرون کشید و روی میز گذاشت. با ارامشی مثال زدنی در قوطی فلزی را باز کرد و تمام محتویاتش را که به نظر میرسید قرص باشد سر کشید. در همین حین صدای تلق تلوق خفیفی در فضای کلاس پیچید. پس از آن استاد بطری شیر را برداشت و محتویاتش را یک نفس سر کشید که این بار هم صدای شره کردن چیزی بر روی کف زمین به گوش رسید.

آیلین که حوصله اش سر رفته بود دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید...امممم...پروفسور؟

به نظر می امد استاد آیلین را نادیده گرفته است چون بدون توجه به او با تی مسافرتی در حال تی کشیدن زیر پایش بود! بعد از آنکه کارش تمام شد تی را به آرامی به تخته سیاه کلاس تکیه داد و رو به شاگردان کلاس ایستاد. ظاهرا داشت چهره آنها را از نظر میگذراند اما نمیشد دقیق مطمئن بود چون در زیر کلاه ردایش چیزی به جز سیاهی دیده نمیشد. پس از گذشت چند لحظه بالاخره استاد دست هایش را بلند کرد و کلاه ردایش را از روی سرش برداشت.

با دیدن چهره استاد شاگردان کلاس به چند دسته تقسیم شدند. عده ای وحشت زده گوشه میزشان را چنگ زدند، بعضی هایشان که حالت تهوع گرفته بودند دنبال پاکتی کاغذی برای نفس کشیدن در آن میگشتند و عده ای دیگر که از خنده روده بر شده بودند روی میزهایشان خم شده و به آن مشت میکوبیدند!

-...ساکت باشین ببینم. این چه وضعیه؟

نیکلاس که از شدت خندیدن بنفش شده بود به زور گفت:
- یا جد مرلین کبیر...یه اسکلت...استاد درس...اصول تغذیه و سلامت جادوییه؟!

ایوان روزیه، استاد تازه وارد هاگوارتز، مرگخواری که مرگ را خورده بود و در قامت یک اسکلت به زندگی برگشته بود با نارضایتی دست هایش را به کمر زد و سعی کرد کلاس را ساکت کند.
- همه ساکت باشین...من به هیچ وجه آشوب رو در کلاسم تحمل نمیکنم. ده امتیاز از هافلپاف و ۱۵ امتیاز از گریفیندور کم میکنم.

دانش آموزان گریفیندوری اعتراض کنان گفتند:
- ولی ما که حرفی نزدیم!!

ایوان با شعله های سرخی که در چشمانش میدرخشید به آن ها نگاه کرد و گفت:
- همین که گریفیندوری هستین خودش امتیاز منفیه!

بعد روی لبه میز نشست و استخوان های پایش را روی هم انداخت و گفت:
- مطمئنم که دیدن من به عنوان استاد اصول تغذیه و سلامت جادویی برای خیلی از شماها عجیب و شاید خنده داره (که به خاطرش ۵ امتیاز دیگه از گریفیندور کم میکنم) ولی اگه کمی سطحی نگری تزریق شده از طرف رسانه ها مخصوصا رسانه های زردی مثل پیام امروز رو کنار بگذارید متوجه میشید که من برای این درس بهترین گزینه هستم. شما کس دیگه ای رو سراغ دارید که مرده باشه و از مرگ برگرده؟

همه کلاس با سر جواب منفی دادند. فک ایوان به نشانه لبخند کج شد و ادامه داد:
- دقیقا! تنها کسی که به تونست با تکیه بر دانش تغذیه جادویی مرگ رو شکست بده من بودم‌ برای همین امروز اینجا هستم که تجربیات خودم رو در قالب چنین دانش عظیمی به شما منتقل کنم.

گادفری پوزخند زنان گفت:
- ببخشید پروفسور...ولی به نظر میرسه شما به صورت کامل مرگ رو شکست ندادین. یعنی با توجه به شرایط فیزیکیتون در بهترین حالت با مرگ مساوی شدین!

صدای خنده دانش اموزان فضای خفه دخمه را پر کرد. ایوان بعد از کسر کردن ۱۰ امتیاز از ریونکلا گچ را برداشت و چند جمله روی تخته نوشت و گفت:
- حالا که تصمیم گرفتین با مسخره بازی به جنگ این دانش بزرگ برین من هم جور دیگه ای با شما برخورد میکنم. برای جلسه بعدی هر کدوم از شما دانش آموزان موظف هستین که یک رول در مورد تغذیه در زمان بنیانگذاران هاگوارتز بنویسین. چون استاد دلرحمی هستم در مورد چگونگی رول دستور خاصی ندارم. میتونه در مورد تلاش شما برای نوشتن این مقاله باشه، و یا خورد و خوراک جادویی در اون زمان رو به صورت رول شرح بدید.

سپس کیفش را از روی میز برداشت و فریاد زد:
- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ترم سبک 27 تابستانی هاگوارتز


تدریس این کلاس در این ترم برعهده‌ی پروفسور ایوان روزیه است.

جلسه اول:
تاریخ تدریس: شنبه 24 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 سه شنبه 3 مرداد

جلسه دوم:
تاریخ تدریس: چهارشنبه 11 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 شنبه 21 مرداد

جلسه سوم:
تاریخ تدریس: یکشنبه 29 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 چهارشنبه 7 شهریور




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۷:۳۶ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۶:۰۳
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 459
آفلاین
نمرات امتحان اصول تغذیه و سلامت جادویی!


گابریل تیت: ۱۲‌+‌‌۲

زاخاریاس اسمیت: ۱۶+‌۷

الکساندرا ایوانوا: ۱۹‌+‌۱۰

فلور دلاکور: ۱۸‌+‌۱۰


با آرزوی موفقیت برای لواشک های فارغ التحصیل مامان!




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
ساعت شش صبح و هنوز هوا تاریک بود. تمام قلعه در خواب عمیقی فرو رفته بودند اما در این میان دو دانش آموز گریفیندوری در حال دویدن در راهروی قلعه بودند.

-باید یکم سریع تر بیای لاو.
-آخه برای چی اینقدر عجله داری؟ هر وقت برسیم فرقی نمیکنه.

فلور بدون اینکه بایستد پاسخ داد:
-دو ساعت دیگه باید سر کلاس باشیم، پس عجله کن.

فلور و لاوندر پس از مدت طولانی دویدن بالاخره روبروی تابلویی متوقف شدند. فلور با چوب دستی اش به تابلو ضربه زد. تابلو چرخید و اتاقی پشت آن نمایان شد. هردو داخل شدند و باصحنه ای بسیار عجیب روبرو شدند. مواد غذایی بسیار زیادی در اتاق جمع شده بودند و با یک دیگر بر سر قدرت هایشان بحث و یا حتی مبارزه می کردند.

-اینجا دیگه کجاست؟
-نمی دونم. دو روز و سه ساعت پیش که از اینجا رد شدم دیدم تابلو بازه. وقتی اومدم تو با یه همچین چیزی مواجه شدم ولی خیلی باحاله. بیا بریم جلوتر.

آنها در میان مواد غذایی که بر سر هم می کوبیدند جلو می رفتند تا اینکه به جایی رسیدند که میوه های گوناگون در حال مبارزه بودند. یک سیب بزرگ و قرمز نیز از بالای سکو در حال گزارش کردن مبارزه بود:

-خوب حالا شاهد مبارزه جناب موز و جناب پرتقال هستیم. حالا با شمارش داور مسابقه اغاز میشه. هرکس این بازیو ببره به آشپزخانه قلعه فرستاده میشه. پرتقال از گرد بودن بدنش استفاده میکنه و به سمت موز میره ولی موز با ذهن فعالش جاخالی میده و بر سر پرتقال میکوبه. ولی پرتقال پر از ویتامین سی و به این راحتی ها انرژی خودشو از دست نمیده. حالا موز حمله ور میشه و... وای باورم نمیشه. پرتقال با یک حرکت موز رو له میکنه. آقای موز باید این مدت بهتر از خودش مراقبت میکرد. حالا پرتقال باید آماده بشه تا به آشپزخونه بره. مبارزه خوبی بود...

فلور تمام مدت با اشتیاق به این مبارزه نگاه میکرد و زمانی که مبارزه تمام شد رو به لاوندر کرد و گفت:
-به نظرت چطور بود؟ واقعا فوق العاده نیست؟
-اینا ظاهرا یکم کم دارن.
-منظورت چیه؟ میدونی اینطوری چقدر در مصرف زمان صرفه جویی میشه.

لاوندر درحالی که واضح بود موافق نبود، گفت:
-دقیقا چطوری صرفه جویی میشه؟
-اینطوری لازم نیست خیلی سر اینکه چه غذایی درست کنن یا اینکه کدوم غذا بهتره و مفید تره فکر کنن. خیلی در مصرف زمان صرفه جویی میشه. البته به نظر خودمم یکم عجیب میاد ولی باید از بهترین دید زمانی بهش نگاه کرد. پروفسور گانت اینجارو برای پیدا کردن بهترین غذاها درست کرده. نگاه کن بعدی داره میاد.

لاوندر درحالی که به نظر می آمد کم کم از این وضع خوشش آمده در کنار فلور به تماشای مسابقه بعدی پرداخت. گزارشگر دوباره شروع کرد:
-اینبار مسابقه بین هلو و... گوجه فرنگی؟ جناب گوجه به نظرم اشتباه اومدید . شما باید اونطرف مسابقه بدید...خوب حالا مسابقه بین آقای هلو و جناب انار رو شاهد خواهیم بود. داور سوت میزنه و هردو مبارز وارد رینگ میشن. دو مبارز که هردو قلب سالمی دارن. انار و هلو به سمت هم میرن و محکم به هم برخورد میکنن. اقای انار سرش گیج میره ولی به سرعت جریان خونش ثابت میشه. هلو هم با سیستم ایمنی فوق العاده اش هیچ مشکلی براش پیش نیومده. ولی ظاهرا نمیخوان بیخیال بشن باز هم به سمت هم میرن. اینبار هردو کمی دیرتر ازجا بلند میشن و بار دیگه اینکارو تکرار میکنن و حالا آقای هلو صورتش کمی کج شده و چه خبر شده. انار خونریزی داره. از سرش داره بدجوری خون میاد. سیر های امداد وارد زمین شدن تا اونو ببرن و حالا این مسابقه هم با برد جناب هلو به پایان میرسه.

مدتی گذشته بود و حالا فلور و لاوندر باید به سوی کلاسهایشان به راه می افتادند. فلور گفت:
-بهتره بریم. بیست ونه دقیقه دیگه کلاس شروع میشه.
-یه مسابقه دیگه ببنیم بعد بریم؟

فلور در حالی که با تعجب به لاوندر نگاه می کرد گفت:
-سی و هفت دقیقه و سه ثانیه پیش گفتی اینا کم دارن. حالا خوشت اومده.
-
-چرا همیشه اینقدر سریع نظرت عوض میشه؟ الان نمیشه. خیلی دیره باید بریم سر کلاس. بیست و چهار ساعت و پنج دقیقه دیگه دوباره می تونیم بیایم. حالا عجله کن.

آن دو باهم به سمت تابلو رفتند و از همان راهی که وارد شده بودند خارج شدند و به سوی کلاسهایشان به راه افتادند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۴۷:۲۰
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
در آن بعد از ظهر دلگیر در خانه ریدل ها، ایوا در آشپز خانه میان یک عالمه ظرف و کف گیر افتاده بود. آنطرف آشپزخانه هم، بانو مروپ مشغول پخت "لازانیا" بود.
آن روز بانو مروپ پیش "عزیز مامان" رفته بود و خبر داده بود که میخواهد لازانیا بپزد. عزیز مامان هم بسیار استقبال کرده و خودش را شکر کرده بود که مادرش میخواهد یک چیز عادی بپزد.
بنابراین، بانو مروپ درحالی که از شدت ذوق گونه هایش گل انداخته بودند، دست ایوا را گرفته، اورا تا اشپزخانه روی زمین کشیده بود و به او دستور داده بود تا ظرف ها را بشوید وگرنه سهم لازانیای اورا به فنر مامان میدهد. ایوا هم که نه تنها دلش نمیخواست سهم لازانیایش را فنر مامان بخورد، بلکه میخواست سهم فنر مامان را هم خودش بخورد، به ناچار میان آن همه ظرف و کف گرفتار شده بود.

آن روز، بانو مروپ درحالی که داشت با ورقه های لازانیا کشتی میگرفت از ایوا پرسید:
-ایوای مامان... اِم... تو میدونی ورقه های لازانیا چرا به هم میچسبن؟!

ایوا مقداری کف را از روی دماغش به کناری فوت کرد و با حواس پرتی جواب داد:
-چرا؟!

بانو نگاه زهراگینش را به سوی او پرتاب کرد و آنقدر با دو تا ورقه‌ی لازانیا که به هم چسبیده بودند کلنجار رفت که هردو پاره شدند کف آشپزخانه افتادند.
بانو مروپ خم شد و لازانیا های پاره شده را از روی زمین برداشت و کف پیرکسی که میخواست در آن مواد لازانیا را لایه لایه بچیند، پهن کرد.
-اصلا به من چه که لازانیایی که مردم مامان درست میکنن چجوریه! من خودم یه لازانیای مامان مروپی درست میکنم!

آن روز، بانو مروپ پیروز مندانه این جمله را فریاد زده بود و تمام مواد لازم برای درست کردن مواد "لازانیای واقعی" را به گوشه ای از آشپزخانه پرتاب کرده و در کابینت های آشپزخانه‌ی خانه‌ی ریدل هارا باز کرده بود تا موادی را که "خودش" برای پخت لازانیا مناسب میدید پیدا کند.

-ایوای مامان... نظرت راجع به بامیه چیه؟

متاسفانه بانو، فرد مناسبی را برای مشورت انتخاب نکرده بود. چون به هر حال ایوا با ذوق سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داده و مشغول خوردن کف پشمک مانند روی ظرف ها شد.
-خب ایوای مامان، بذرا ببینم... بامیه لعابش زیاده... لعاب هم هرچی بیشتر، بهتر... پس، خب ایوای مامان، اون شلیل قشنگه که توی سبده رو به مامان میدی؟

ایوا دستان کفی اش را با پشت شلوارش پاک کرد و شلیل را به بانو رساند.
بانو مروپ با چهره ای مصمم و بر افروخته، در آن آشپزخانه ی دم کرده که از دیگه هایی که میجوشیدند بخار بلند میشد، ایوا تلق و تلوق با نابلدی ظرف ها را به هم میکوبید و بنا به گفته‌ی خودش میشست و ذرات کف و حباب در هوا به چشم میخورد، مواد را خرد میکرد، سرخ میکرد، له میکرد، هم میزد ومیجوشاند و لایه لایه لازانیا هایی که طی فرایند کشتی گرفتن، پاره شده بودند، را می‌چید.

در آخر، لازانیا در فر، میان میوه های کبابی که بانو مروپ نتوانسته بود از خیر درست کردنشان بگذرد قرار گرفت. بانو مروپ و ایوا که کوبیدن و شکستن ظرف هارا به پایان رسانده بود با نگرانی به لازانیا که ریز ریز میجوشید و مواد داخلش وَر میامد و بامیه های داخلش لعاب انداخته بودند خیره شدند.
-باید خوشمزه باشه.

ایوا با سرخوشی این را گفت. بانو مروپ طوری که انگار جان تازه‌ای به او بخشیده اند، کله‌ی ایوا را در آغوش گرفت و گفت:
-میدونم ایوای مامان... مامان مروپ یه آشپز فوق‌العاده است...

هردو به خوبی میدانستند که هیچ کس به جز ایوا از آن غذای وحشتناک نخواهد خورد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.