تی که حالا روی سر رکسان بود، کم کم باعث میشد که بچه ها به رکسان بخندند. خنده های زیر میزی بچه ها حرص رکسان را در می آورد. همان موقع بود که در کلاس با شدت باز و گابریل، سریع وارد کلاس شد.
-تی عزیزم! بیا اینجا!
-چشم!
تی با سرعت و قدرت زیادی از سر رکسان جدا شد.
تی با موهای رکسان جدا شده بود!
رکسان با خشم به تی نگاه کرد. انتظار داشت تی با شرم و حیای فراوان، موهایش را سرجایش بگذارد ولی تی اصلا به او نگاه نمیکرد.
-تی عزیزم! تی متقارن و تمیزم! آفرین! الان میتونم بهت افتخار کنم که چقد با ابهت هستی. باید به ارباب نشونت بدم.
و گابریل با خوشحالی و بدون توجه به رکسان به سمت اتاق خودش دوید. جادو آموزان به سر براق و طاس رکسان نگاه میکردند و میخندیدند. رکسان کم کم بغض در گلویش جمع شده بود.
-منو مسخره میکنین؟ ازتون نمره کم میکنــــــــم!
آن طرف تر-درمانگاه مادام پامفریگابریل از جلو درمانگاه گذشت و با تی اش گفتگو میکرد. رون با تعجب به تی و گابریل نگاه کرد. حالا میتوانست از درمانگاه بیرون برود!
-هی هرمیون! اون تیای که داشتم باهاش حرف میزدم اینجاست.
-عه؟ خب مهم نیست. تو باید خوب بشی. تی که مریض نیست.
-مگه من مریضم؟
-خب... نمیدونم. ولی چون داشتی با تی حرف میزدی باید مادام پامفری چکت کنه.
رون بدون توجه به هرمیون، به سمت گابریل دوید و تی اش را از دستش گرفت. دوباره به سمت درمانگاه دوید.
اما گابریل به این راحتی از دزد تیاش نمیگذشت.
-صبر کن! تی منو میدزدی؟
-تی؟ دزد؟ من فقط...
رون و گابریل، که حالا روبه روی مادام پامفری بودند، ایستادند. رون تی را به مادام پامفری داد و به گابریل اشاره کرد.
-من داشتم با این تی سخنگو حرف میزدم. اینم داشت باهاش حرف میزد. پس من دیوونه نیستم.
-وای دوتا دیوونه؟
رون که حالا در مخمصه بزرگتری افتاده بود، فرار را بر قرار ترجیح داد و به سمت در دوید. مادام پامفری و هرمیون هم به سمت او دویدند تا او را بگیرند.
-خب، تی متقارن من؟ دیدی؟ هرکی تو رو از من بگیره، خودش برمیگردونتت!
نیم ساعت بعد-محوطه سرسبز(زمین مسابقه جامآتش)رون با سرعت وارد یک محوطه بزرگ و سرسبز شد. اول تعجب کرد ولی وقتی صدای تماشاچیان و فریادهای هرمیون و مادام پامفری را شنید، فهمید کجا ایستاده است!
-این شما و این شرکت کننده اول! رون ویزلی! با چه شور و شوق و هیجانی وارد محوطه میشه این بازیکن! خب با شمارش معکوس من، بازی شروع میشه. یک...
-نه رون، برگرد.
-دو...
-رون، به خاطر پروفسور برگرد.
-و
ســــــــــــه!
همان موقع، دود و گاز های رنگی وارد محوطه شدند و پس از چند دقیقه پسر موبور با صورتی رنگ پریده و ترسیده، روبه روی رون ایستاده بود. پاهایش میلرزید ولی از بس دودها زیاد بودند، رون نمیدانست کیست.
-کمک... کمک!
-چـــــــــی؟
دراکو؟
-کمکم کنین! کـــمـــک!
دراکو با دیدن اژدهایان خشمگین، بیشتر ترسید و فریاد زد. رون با تعجب و خشم، به دراکو نگاه کرد. اصلا نمیخواست دراکو را نجات دهد، ولی مسابقه را میباخت.
رون کمی جلوتر رفت تا دراکو را نجات دهد.