هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۴۸ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۸:۱۱:۲۰ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 269
آفلاین
بلاتریکس ترسیده بود؛ البته باید هم می‌ترسید. اگر زودتر آشپزخونه رو مرتب نمی کرد کمترین مجازاتش زدن گردنش کنار رودولف بود. تازه اگر اره رو هم پیدا نمی کرد دیگه مجازاتش معلوم نبود چی می شه.

همون لحظه طبقه پایین

لرد به سو که تازه دوباره وارد خونه شد نگاهی کرد.
- حالا نمی تونستی دو دقیقه صبر کنی بعد بری دستشویی؟ برو بالا ببین بلایمان کجا مونده.
- چشم ارباب.
سو اینو گفت و راهی آشپزخونه شد.

طبقه بالا

- بلا کجا موند... یا خود مرلین اینجا چه خبره؟
بلا سریع بلند شد و به سو نگاه کرد و سریع خودشو جمع و جور کرد.
- هیچی. خبری نیست یکم به هم ریخته... الان درستش می کنم.
- یعنی کمک نمی خوای؟
- نخیر نمی خوام. بفرمایین.
- خیله خب باشه.
سو برگشت تا از در بیرون بره.

بلاتریکس برگشت تا به آشپزخونه شلوغی که جلوش بود سر و سامون بده.
همون لحظه صدای سو که داشت پایین می رفت به گوش رسید.
- خیر سرت ساحره‌ای ها.
بلاتریکس چوبدستیشو سریع به سمت وسیله ها رفت تا اره رو به سمت خودش بکشه و آشپزخونه رو مرتب کنه.




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
-بله ارباب!

لرد با تعجب گفت:
-لازم نکرده، بیا اینجا آخرین صبحت هات رو بکن.
-ارباب؟!
-چیه رودولف؟! چرا گریه می کنی؟! مگر...
-ارباااااب!! هق...
-هق و زهر عقرب! دیگر وسط حرف ما نپر رودولف وگرنه...
رودولف با اشک هایی سرازیر و صدایی نامفهوم گفت:
-اربااااب!!
-خفه شو رودولف، بشین سرجات! بلا این اره کجا ماند؟!

کمی آنور تر در آشپزخانه...

-ارباهههب! نهههههه... هنوز پی... ههههداااا نکککرددددمم!
-چرا جلوی ما فریاد میزنی بلا، نکند تو هم از مسیر راست تاریکی خارج شدی؟!
-نههههه ارباههههب! اما چون اینجا کلی خنزل پنزل هست، خسته شدیم از گشتن!
-خسته؟! از تو بعید بود! ولی مهم نیست می گذریم از این اشتباه ضایع و زشتت! فقط حواست باشد که وسایل مادرمان را پس از گشتن سر جایش بذاری!
و بعد بلا نگاهی ترسناک و ناراحت به وسایلی که به هم ریخته بود کرد و بعد فریاد زد:
-چیییییییییییییییییی؟!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۱:۲۸ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
- خب اره کجا بود؟ فکر کنم تو آشپرخانه بود، مروپ باهاش میوه خرد می کرد.
بلاتریکس این را گفت و به سوی آشپرخانه رفت.


وقتی به آشپر خانه رسید نگاهی به اطراف کرد و روی کابینت بزرگی خم شد.
-اول این را میگردم.

پنج دقیقه بعد

بلاتریکس با موهایی آشفته تر از همیشه در بین انبوهی از وسایل نشسته بود.
- این اره کجاست آخه؟! همه جا را گشتم.

مرغ پز خودکار را کنار زد و دوباره روی قفسه های کابینت خم شد و به گشتن ادامه داد.
- چاقوی هشت کاره، همزن با قابلیت عوض کردن تیغه، رنده ی گردو، مایکروفر مناسب گرم کردن آبمیوه ی طبیعی ؟ مگه آبمیوه ی طبیعی را هم گرم میکنن؟!

بلاتریکس مکثی کرد و به گشتن ادامه داد.

طبقه ی بالا

مرگخوران در حال هیچ کاری نکردن و منتظر بودن بودند که ناگهان کسی حرف زد.

- رودولف! چرا داری از پنجره می پری پایین؟
لرد سیاه در حالی این حرف میزد به رودولف خیره شد که در حال بیرون رفتن از اتاق از طریق پنجره بود.

- چی ؟... ارباب ..من دارم تمرین سقوط آزاد می کنم.
رودولف این حرف را زد بدون اینکه به درستی بداند سقوط آزاد چیست.

- الان؟




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۸:۱۱:۲۰ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 269
آفلاین
رودولف که خودش دم در بود با لگدی جانانه سو را از در به بیرون پرت کرد.
لرد گفت:
-این سو کجا رفت.

رودولف سریع گفت:
-رفت دستشویی.

رودولف می خواست حواس لرد را پرت کند تا بلکه از نصف شدن نجات پیدا کند.

-ما که همینجا در خانه دستشویی داریم چرا رفت بیرون.
-آخه ارباب چون شما از اون دستشویی استفاده میکنین اون می خواست دستشویی تمیز بمونه برای شما.
-بسیار خب ... خب ما داشتیم چه می کردیم.

بلا سریع گفت:
-قرار بود فرزندتون رودولف رو از وسط نصف کنه تا از شرش خلا ... تا توانایی های فرزندتونو امتحان کنید.
-بله یادمان آمد اره را بیاورید.

بلاتریکس گفت:
-ارباب اگه اجازه بدین من برم بیارم.
-باشد بلا برو.

بلا در حالی که جست و خیز کنان به سمت در میرفت و آهنگ همه چی آرومه / من چقد خوشحالم را زمزمه میکرد از جلوی رودولف رد شد و بی دلیل کروشیویی نثارش کرد.




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۰
#99

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۰:۳۲
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
- ارباب این بچه، بسیار و خیلی زیاد، شبیه شماست.

مرگخوار نابخردی که این حرف را زده بود، وقتی نگاه لرد سیاه را که از چهره توله جن، روی تصویر خودش در آینه و برعکس درحال رفت و آمد بود دید، به آرامی دهان ایوا را باز کرد و وارد آن شد.
- منو قورت بده و به سرعت هضم کن.

لرد سیاه در صورت زشت و بی قواره توله جن، به دنبال نشانی از خودش گشت و پیدا نکرد.
- این زشته...

- آواداکداورا!

مرگخواران نفهمیدند که مرگخواری که در گوشه اتاق ایستاده بود، چرا کشته شد.

لرد سیاه توضیح داد.
- توی ذهنش چیزاهایی در مورد چهره ما گفت. درباره زیبایی ما تردید داشت.

مرگخواران بسیار قانع شدند که طرف حقش بود بمیرد.

- خب؟ این بچه چه استعدادی داره؟

سو لی در حالی که کلاهش را به نشانه "سلام" در هوا تکان می داد، از پشت در خروجی فریاد زد:
- می تونه رودولف رو از وسط نصف کنه و بعد دوباره به هم بچسبونه. مثل روز اولش.

لرد سیاه ایده را پسندید.
- ما ایده را پسندیدیم. رودولف را نصف کند. اره ای تیز بیاورید.




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۲۷ فروردین ۱۴۰۰
#98

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
مدتی گذشت. بچه همچنان درگیر آبنباتش بود و بی‌توجه به حلقه‌ی مرگخواران در اطرافش که لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد، آبنبات را در دهانش فرو کرده و دوباره بیرون می‌آورد.

- این آبنبات چرا تمام نمی‌شود؟
- الان تموم میشه ارباب.

بلاتریکس پس از گفتن این جمله، با حرکتی ناگهانی و سریع به سمت بچه خیز برداشت و آبنبات را از دستش کشید. ثانیه‌ای طول نکشید تا صدای جیغ بچه به هوا برود‌.

- ساکت! سرمان رفت!

لرد سیاه با رضایت به بچه که از ترس گریه‌اش بند آمده و به لرد زل زده بود، نگاه می‌کرد.
- خوب شد. خب بچه، از توانایی‌هایت برایمان بگو.

جن کوچک همچنان به لرد سیاه زل زده بود و حرکتی نمی‌کرد. عاقبت پس از اینکه لرد سه بار دیگر حرفش را تکرار کرد و چیزی به انفجارش نمانده بود، لینی به درون لباس بچه خزید و به آرامی پشت گردنش را قلقلک داد تا او را به حرکاتی موزون وادارد.

- کافیست! این حرکات جلف و ناموزون تنها توانایی‌ بچه‌ی ماست؟

مرگخواران شروع به مخالفت کردند. هر چه باشد، بچه‌ی لرد سیاه باید بسیار بااستعداد و عاقل می‌بود! آنها سریعا باید چاره‌ای می‌اندیشیدند تا استعدادهای پنهان بچه شکوفا شود و لرد سیاه قبول کند که این بچه‌ی خودش است.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#97

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
مرگخواران، بچه ی واقعی را که گوشه ای دراز به دراز افتاده بود رها کرده و خوشحال و خندان، راهشان به سوی‌خانه ریدل ها را در پیش گرفتند.
ماکسیم هم با دستپاچگی لباس های بچه را که زیر کفشش چسبیده بود جدا کرد و دوان دوان، درحالی که زمین زیر پاهایش میلرزید، دنبال آنها به راه افتاد.

***


لرد سیاه دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و و با چشمان نافذش به بچه جن سبز رنگی که با خشنودی رو میزش بالا و پایین میپرید خیره شده بود.
مرگخواران هم رام و مطیع، دور میز حلقه زده و منتظر عکس العمل اربابشان مانده بودند.

-تصمیم گرفتیم تو را زیر نظر بگیریم.

لرد سیاه با جدیت این را خطاب به بچه جن گفت. بچه اما، نه تنها توجهی نکرد، بلکه جیغی کشید و شروع به گاز گرفتن چوب دستی بلاتریکس کرد.
بلاتریکس با عصبانیت و در عین حال دستپاچگی، چوب دستی را از دهان او بیرون کشید و آبنباتی چوبی در دستش گذاشت.
-چیزه... سرورم... میگم میبنید چقدر عاقله؟! مگه نه سرورم؟!

لرد سیاه تنها یک چیز گفت:
-ما میخواهیم توانایی های بچه‌مان را بفهمیم.

حلقه ی مرگخواران به آن موجود سبز رنگ که درحال جویدن آبنباتش بود خیره شدند.



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۹
#96

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۰:۳۲
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
بچه واقعی کوله بارش را بسته بود و به سمت خانه ریدل ها در حرکت بود.

لرد و مرگخواران هم به سمت یتیم خانه در حرکت بودند. پلاکس در جلوی ارتش به صورت دنده عقب حرکت می کرد تا بتواند تصویر باشکوهی از حرکت لرد سیاه و یارانش خلق کرده و به قیمت گزافی فروخته و بسیار پولدار شده و لرد سیاه را برای خودش خریده و در گوشه خانه اش نصب کند.

در حالی که پلاکس غرق در رویاهایش بود، حرکت ارتش سیاه ادامه داشت.

وقتی جسم متحرکی از نقطه A با سرعت ثابت به سمت نقطه B حرکت کند، حتما و صد در صد در میانه راه به جسم متحرک دیگری برخورد می کند. چرایش هم مشخص نیست. قانون فیزیک جادویی است.

اینطور شد که لرد و مرگخواران به بچه که منتظر جاکسی(تاکسی جادویی) برای رفتن به خانه ریدل ها بود، رسیدند.

لرد سیاه نگاهی به بچه انداخت.
-این بچه ما نیست؟

مرگخواران: اصلا!

لرد سیاه دقیق تر نگاه کرد.
-ولی شبیهش است ها!

مرگخواران: ابدا!

لرد سیاه که دید همه مرگخواران در این مورد اتفاق نظر دارند، کمی قانع شد. به بچه جن نگاه کرد.
- حالمان خوب نیست. همه را به شکل بچه خودمان می بینیم. یعنی شما می گین این بچه ماست؟

مرگخواران بشدت تایید کردند. پلاکس حتی تایید آن ها را هم به زیبایی کشید.
در این فاصله مادام ماکسیم پایش را روی بچه واقعی گذاشت که چیزی به لرد سیاه نگوید! بچه زیر پای ماکسیم عظیم الجثه دست و پا می زد.

لرد سیاه، بچه جن را در آغوش گرفت.
- خب... شاید حق با شما باشد! برگردیم و کمی این بچه را زیر نظر بگیریم. شاید بچه ما باشد. وای به حالتان اگر نباشد!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#95

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بلاتریکس بچه کلاه به سر را از یقه گرفت و کشان کشان به دنبال خود میبرد. بر خلاف انتظار، بچه بسیار سبک بود.
بلاتریکس شکاک، ابرو هایش را بالابرد.
- هکتور؟

هکتور که پاتیلش زیر بغلش بود خود را به بلاتریکس رساند.
- بله؟

ابرو های بلاتریکس پایین آمد و اخمی بزرگ و ترسناک جایش را گرفت.
- این... خیلی سبکه هکتور... تازه... رنگش یکجوری کدره.

اما هکتور اصرار داشت که این یک بچه است.
-اشتباه نک... ببخشید نه، این یک بچه خوبه با یک کلاه بامزه!

هکتور چیزی را فهمیده بود. اینکه بلاتریکس هیچ وقت اشتباه نمیکند. پس از گفتنش منصرف شد.

- هکتور، اگر این بچه یک بچه درست حسابی نباشه، یک شکنجه مهمون منی.

هکتور آب دهانش را قورت داد.

داخل خانه ریدل ها


- اربابا! بچه را یافتیم.

لرد سیاه یادش نمی آمد... که اینقدر بچه لاغر مردنی و کدر باشد.
- این همان بچه است؟
- بله اربابا! هکتور آزمایشش کرد و فهمید همان...

قطعا لینی فهمید کار اشتباهی کرده. هکتور کی درست آزمایش کرده بود که الانم درست آزمایش کند؟

لرد که شک کرده بود... به سمت بچه قلابی به راه افتاد. و با چوب دستی، کلاه را کنار زد.
- این که یک بچه جنه!

این را لرد سیاه فریاد زده بود.
بلاتریکس که با نگاه خنجرینش به هکتور نگاه میکرد سعی داشت موقعیت را ماست مالی کند.
که هکتور پیش دستی کرد.
- نه اربابا! این همون بچه خودمونه اما پرورشگاه روش تاثیر...
- شما رفتین پرورشگاه؟

هکتور فهمید چه کرده.

- هکتور میشه ساکت شی؟

بلاتریکس که چشمانش داشت از خشم بیرون میزد لبخندی وحشتناک زد و رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب! این همون بچس... منتها از بس که بچه خوبی بود پرورشگاهیا دزدیده بودنش. ما هم رفتیم پسش گرفتیم. اونها اینکارش کردن.

لرد سیاه که گیج شده بود باز هم فکر میکرد این جن است.
- اما این جن است! جن! پس اگر آنها بچه ی من را جن کردند من هم پودرشان میکنم.

و مرگخواران بی نوا هم دنبال لرد سیاه راه افتادند.
و نمیدانستند در راه به بچه واقعی برخواهند خورد!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
#94

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
بلاتریکس در خوابگاه را به آرامی باز کرد. صدای جیغ و داد و گریه، آب دهان‌های جاری و جغجغه‌هایی که بی وقفه صدای گوشخراش تولید می‌کردند، به استقبال مرگخواران آمد.

در میان آن همهمه، بلافاصله چشم سدریک به کودک رویاهایش افتاد. بچه‌ای کوچک که بی‌توجه به هیاهوی اطراف، شستش را در دهانش کرده و با لبخندی ملیح به خوابی عمیق فرو رفته بود. سدریک جلو رفت، بالای سر بچه ایستاد و نگاهی پر از محبت به او انداخت.
- همین خوبه بلا. بیا همینو ببریم...
- یه بچه‌ی دائم‌الخواب به ارباب بندازیم سدریک؟

اما سدریک نتوانست جواب بدهد؛ زیرا توانش در برابر آن حجم از زیباییِ مقابلش به پایان رسیده و در کنار بچه به خواب رفته بود.

اگلانتاین در حال چپاندن پیپش در دهان کودکی بخت‌ برگشته بود. عقیده داشت اگر بتواند درست و بی اشکال پیپ بکشد، بچه‌ی مناسبی برای برداشتن است.
ایوا نیز چپ و راست بچه‌ها را گاز می‌گرفت و هنوز بچه‌ی خوش طعمی که لایق اربابش باشد را پیدا نکرده بود.

بلاتریکس بی‌توجه به هکتور که سه بچه را همزمان داخل پاتیلش انداخته و با ملاقه آنان را هم میزد تا هر کدام زودتر مغزپخت شد، همان را ببرند، جلو رفت تا خودش با هوش وافرش کودک مناسبی را برگزیند.
دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه‌ به طرف بچه‌ای با کلاهی گشاد بر سر رفت و آن را برداشت.
- پیداش کردم! حالا می‌تونیم بریم.

مرگخواران پشت سر بلاتریکس به راه افتادند و از اتاق خارج شدند. اما هیچ یک به برآمدگی‌ای که از زیر کلاه معلوم بود و نشان از دو گوش بزرگ و نوک تیز می‌داد و ماهیت اصلی بچه را فاش می‌کرد، توجهی نکردند.
و با خیالی خوش و آسوده، جن به دست به طرف خانه ریدل‌ها حرکت کردند.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۵ ۱۱:۳۳:۴۹
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۵ ۱۱:۳۴:۲۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.