بلاتریکس بچه کلاه به سر را از یقه گرفت و کشان کشان به دنبال خود میبرد. بر خلاف انتظار، بچه بسیار سبک بود.
بلاتریکس شکاک، ابرو هایش را بالابرد.
- هکتور؟
هکتور که پاتیلش زیر بغلش بود خود را به بلاتریکس رساند.
- بله؟
ابرو های بلاتریکس پایین آمد و اخمی بزرگ و ترسناک جایش را گرفت.
- این... خیلی سبکه هکتور... تازه... رنگش یکجوری کدره.
اما هکتور اصرار داشت که این یک بچه است.
-اشتباه نک... ببخشید نه، این یک بچه خوبه با یک کلاه بامزه!
هکتور چیزی را فهمیده بود. اینکه بلاتریکس هیچ وقت اشتباه نمیکند. پس از گفتنش منصرف شد.
- هکتور، اگر این بچه یک بچه درست حسابی نباشه، یک شکنجه مهمون منی.
هکتور آب دهانش را قورت داد.
داخل خانه ریدل ها- اربابا! بچه را یافتیم.
لرد سیاه یادش نمی آمد... که اینقدر بچه لاغر مردنی و کدر باشد.
- این همان بچه است؟
- بله اربابا! هکتور آزمایشش کرد و فهمید همان...
قطعا لینی فهمید کار اشتباهی کرده. هکتور کی درست آزمایش کرده بود که الانم درست آزمایش کند؟
لرد که شک کرده بود... به سمت بچه قلابی به راه افتاد. و با چوب دستی، کلاه را کنار زد.
- این که یک بچه جنه!
این را لرد سیاه فریاد زده بود.
بلاتریکس که با نگاه خنجرینش به هکتور نگاه میکرد سعی داشت موقعیت را ماست مالی کند.
که هکتور پیش دستی کرد.
- نه اربابا! این همون بچه خودمونه اما پرورشگاه روش تاثیر...
- شما رفتین پرورشگاه؟
هکتور فهمید چه کرده.
-
هکتور میشه ساکت شی؟ بلاتریکس که چشمانش داشت از خشم بیرون میزد لبخندی وحشتناک زد و رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب! این همون بچس... منتها از بس که بچه خوبی بود پرورشگاهیا دزدیده بودنش. ما هم رفتیم پسش گرفتیم. اونها اینکارش کردن.
لرد سیاه که گیج شده بود باز هم فکر میکرد این جن است.
- اما این جن است! جن! پس اگر آنها بچه ی من را جن کردند من هم پودرشان میکنم.
و مرگخواران بی نوا هم دنبال لرد سیاه راه افتادند.
و نمیدانستند در راه به بچه واقعی برخواهند خورد!