مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1403 17:27
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 17:51
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل
آفلاین
بی آنکه کلمات جایی در میان حرکاتشان داشته باشند، فقط در میان وسایلشان میلولیدند و امیدوار بودند. قدم هایشان با قدرت بر کف چوبین برخورد میکردند.
هرکسی با یادگار لرد سیاه گوشه ای را در این خانه برای خودش کرد. یادآوری آن خاطرات غم انگیز بود چراکه چیزی جز خاطره نبودند.
سیلویا از درب خانه وارد شد. هرکسی به سمتی می رفت اما او همچنان آنجا ایستاده بود. نفسی عمیق کشید. تازه رسیده بود و از اتفاقات بی خبر. چوبدستی اش را در دستش چرخاند و محکم گرفت.

- من حاضرم هرچیزی که دارم رو بذارم تا ارباب برگردن. من مطمئنم که اگه تلاش کنیم، برمیگردن.
- ببخشید؟ گفتین ارباب برمیگردن؟

میخواست بپرسد مگر اصلا رفته است؟ ممکن نبود اربابشان نباشد و آنان همچنان سرپا باشند. او مطمئن بود که لرد سیاه هست.

- مگه تو خبر نداری؟ ارباب دارن برمیگردن. پاشو برو وسایلت رو بگرد و هرچیزی که از ارباب داری که خودشون بهت یادگاری داده باشن و کلا هرچیزی که ممکنه هوکراکس هشتم ارباب باشه، با خودت بیار. بدو.

چیزی نگفت. حتی از جایش تکان نخورد.
او جایی در این خانه نداشت. همیشه فرت کوچکی بود که گرد اربابش میچرخد. تا به حال متوجه نشد که جایی در این خانه نیست که برای او باشد. حداقل تا وقتی اربابش نباشد، جایی هم برای او نیست.
نگاهش بین مرگخواران میچرخید تا شاید کور سویی از امید را در چشمان کسی بیابد.
چیزی نمیگفت. به دیوار تکیه داد و تا روی زمین بنشیند، کمرش را به دیوار کشید. دیوار سرد و سخت بود. خاطراتی که از اربابش به یادگار داشت، قلبش را به درد می آورد.
چرا ترسیده بود؟ که اربابش برنگردد و همه تلاش هایشان برای هیچ باشد؟ واقعا چرا فکر میکرد اربابش برنمیگردد؟ او حتما برمیگشت.
سیلویا نشسته، چوبدستی اش را کنار خویش گذاشته و نگاهش را به مرگخواران دوخته بود. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. با خودش به آینده فکر کرد. جایی که لرد تاریکی ها کنارشان بود.
آنها باید هورکراکس هشتم را پیدا می‌کردند.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: یکشنبه 6 خرداد 1403 00:25
تاریخ عضویت: 1393/11/27
تولد نقش: 1393/11/28
آخرین ورود: پنجشنبه 7 فروردین 1404 00:16
از: ما چه خواهد ماند؟
پست‌ها: 600
آفلاین
از طبقه بالا صدای باز شدن در اتاق ها می‌آمد. بیشترشان با صدای آزار دهنده غژغژی ممتد. هر کسی رفته بود تا بند و بساطش را زیر و رو کند تا بلکه جان‌پیچ موعود را بیابد. قصدشان این بود و ماحصلشان لول خوردن در خاطرات و ماتم گرفتن برای گذشته تلخ و شیرین بر باد رفته و دو مردی که در سالن طبقه پایین مانده بودند این را می دانستند.
یکی دراز و نحیف، با چهره‌ای که ظریف محسوب می شد اگر بینی بزرگ و عقابی‌اش را نا دیده می گرفتند، کلاه بلندی به سرش داشت و پالتو خاکستری رنگ و رو رفته‌ای به تنش و پای پله‌ها سیخ ایستاده بود. دیگری آن طرف‌تر پاهایش را روی میز گذاشته بود و چنان لمیده بود که صندلی روی دو پای عقبش بلند شده بود. تنومند بود و چهره خشنی داشت؛ چشمان قهوه‌ای روشن، یک بینی پهن بزرگ و سبیلی که از دو طرف چانه‌اش پایین آمده و تاب خورده بود.

هر دو، اتاق را با نگاه هایشان کاویدند و آنگاه که چشمشان به هم افتاد چند ثانیه‌ای به هم خیره شدند و بدون هیچ حرفی از هم رخ بر گرفتند. مردِ لاغرِ دراز؛ لادیسلاو زاموژسلی، چندان اهل حرف زدن نبود و مردِ دیگر؛رودولف لسترنج، هم بنا بر تجربه ترجیح می داد حرف هایش را تا پیدا شدن هم صحبتی بهتر پیش خودش نگاه دارد.

آقای زاموژسلی در سکوت به سمت پلکان چرخید و چند پله ای را بالا رفت.

- کجا؟

در سر جایش ایستاد.
دیگر نقطه اشتراک میان آن دو مرد این بود که هیچ یک اتاقی در خانه ریدل‌ها نداشتند. البته رودولف اتاقکی در حیاط، نزدیک در ورودی داشت... در آن بالا تنها هیچ انتظار این مرد را می‌کشید.
با خودش اندیشید که چرا می رود؟ و اندیشید که می رود، چون می خواهد برود. حتی اگر دلیلی برای رفتن نباشد. حتی اگر امیدی به نرفتن باشد و یا تمنّایی برای ماندن.
آقای زاموژسلی بر همان پله که بود، چرخید و نشست. دست هایش را روی زانوانش گذاشت و به صداهایی که از طبقه بالا می آمد گوش سپرد. شاید امیدی در میانشان بود.
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: پنجشنبه 15 تیر 1402 21:23
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
آزکابان

هری به اتاق رسید. به آرامی چند تقه ای به در زد و منتظر ماند ولی جوابی نگرفت. او مضطرب بود و نمی توانست بیشتر از این منتظر اجازه ورود بماند; برای بی معطلی دستگیره در را پایین کشید و وارد اتاق شد.
- ببخشید بی اجازه...

ادامه ی حرفش را نزد زیرا که مردگان نیازی به شنیدن عذر خواهی او نداشتند. با حیرت نزدیک اولین نفری که روی زمین افتاده بود شد و سرش را روی سینه ی مرد گذاشت.
نفس نمی کشید! از جایش برخاست و سراغ بقیه رفت.
- لعنتیا! کی فرصت کردن رئیس آزکابانو بکشن؟

هیچکدام از افراد داخل اتاق زنده نبودند ولی گرمای بدنشان حاکی از این بود که مرگ به تازگی سراغشان آمده. اثری از درگیری فیزیکی هم به چشم نمی خورد. مرگخواران کی توانسته بودند چوبدستی هایشان را پس بگیرند؟

- هری کجایی؟ بیا اینجا اینو ببین!

صدای رون، او را از فکر بیرون آورد. درحالی که از اتاق خارج می شد رو به اجساد گفت:
_قول میدم براتون یه مراسم ترحیم آبرومندانه برگزار کنم ولی اول باید تکلیف مرگخوارا روشن بشه.

سپس در را بست و خودش را به رون رساند. رون که روی زانوانش نشسته بود با دیدن او از جا بلند شد و بعد از کنار رفتن; هری متوجه مردی خون آلود شد که به دیوار تکیه داده بود و خنجری درون سینه اش فرو رفته بود.
-خنجر بلاتریکسه! باید کمکمش کنیم رون!
_ چو... چوبدس..تی..هامو... نو..برد..دن..ولد..ولدمورت..هو..هور..کراس...

مرد هم با دیدن هری تمام توانش را به کار گرفته بود تا حرف بزند.


خانه ریدل

لینی وارد لانه اش شد و شروع کرد به زیر و رو کردن وسایلش. هر چیزی که پیدا می کرد; او را یاد خاطرات دوران خوش گذشته می انداخت. بودن با لرد سیاه برای همه شان نعمتی بود!
با هر بار زیر و رو کردن لوازمش هدیه ای از طرف لرد سیاه پیدا می کرد که امکان هورکراس بودن را دارا بود. در واقع لینی انقدر هدیه از طرف لرد داشت که دست تنها نمی توانست جا به جایشان کند. البته همه می دانستند او عزیز کرده اربابشان است ولی نه تا این حد! برای لحظه ای ترسید که نکند دیگران بخاطر حسادت قصد جانش را بکنند آن هم زمانی که اربابش کنارش نبود؟! به هرحال آزکابان مرگخواران را تغییر داده بود.
ولی چه می شد کرد؟ باید تمام هدایا و یادگاری هایش را نزد بلاتریکس می برد.
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: جمعه 24 تیر 1401 16:24
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 18:43
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
اتاق، بزرگ بود. به اندازه کافی بزرگ...

بزرگ و خالی!

چرا که اتاق او، در واقع جای دیگری بود.

لانه ای کروی شکل و آبی رنگ، وسط اتاق از سقف آویزان شده بود و به شکل نامحسوسی تاب می خورد.
این لانه را خودش به تنهایی ساخته بود.
به یاد روزی افتاد که بعد از روزها تلاش و کوشش، ساخت لانه را تمام کرده بود.

لرد سیاه با نارضایتی پرسیده بود:
- واقعا قصد داری این مقدار از فضای خانه را هدر بدهی و توی این لونه موش زندگی کنی؟

لینی با خوشحالی سرش را به نشانه تایید تکان داده بود.

او در لانه اش احساس امنیت می کرد. ولی به عنوان یک مرگخوار به اتاق مستقل هم احتیاج داشت. شاید مهمانی دعوت می کرد. شاید میز کاری در گوشه ای از اتاق قرار می داد. شاید گهگاهی لرد سیاه به دیدنش می آمد.
از همه که نمی شد در لانه پذیرایی کرد!

به خاطر آورد که برای تجدید خاطره وارد اینجا نشده. باید به دنبال چیزی می گشت که احتمال هورکراکس بودنش وجود داشت.

پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: دوشنبه 30 فروردین 1400 21:18
تاریخ عضویت: 1396/07/18
تولد نقش: 1396/07/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 15:26
از: زير سايه لرد سياه
پست‌ها: 828
آفلاین
این اجبار به غرق شدن در خاطرات، عواقب خوبی برای هیچ یک نداشت.
سال‌های متوالی زندگی در آزکابان، روحشان را مضمحل کرده بود.

-یک بار...

رابستن سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند.
-بچه... بچه از تو کمدشون یه کتاب پیدا کرد، اربابم اون رو بخشیدن به بچه... اما چیز خاصی نبود. منظورم اینه... اینه که اگر یک تکه از روح ارباب توش بود، من حسش می‌کردم... نه؟

نتوانست حالت ملتمسانه صدایش را کنترل کند.

لینی دو دل به نظر می‌رسید.
-من... من خیلی ساله اینجام. چیزهای زیادی از ارباب گرفتم.

حق با او بود. تعداد نفرات قدیمی جمع کم نبود.
-باید یکی یکی بگردیم. هرکی هرچی از اربابمون گرفتن... چه به عنوان هدیه، چه برای نگه‌داری، بیاره... بالاخره پیداش می‌کنیم.

این را گفت و راهی اتاق سابقش شد.
هر پله‌ای که پشت سر می‌گذاشت، رنگ می‌گرفت و خاطرات روزهای گذشته را برایش زنده می‌کرد.
چندبار با حس شنیدن نامش برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، اما خبری نبود.
بالاخره به پاگرد سوم رسید. نگاهش ناخودآگاه کشیده شد به سمت یک در... دری که روزهای زیادی را پشت آن سپری کرده بود... دری که یک دنیا دلتنگی را پشت خود داشت.
به سختی نگاهش را از اتاق اربابش برگرفت و وارد اتاقی که روزی متعلق به خودش بود، شد.
I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: دوشنبه 30 فروردین 1400 16:49
تاریخ عضویت: 1393/07/12
تولد نقش: 1393/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 20 تیر 1400 01:24
از: مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
پست‌ها: 1272
آفلاین
مرگخوران مشغول وارسی خانه ریدل و وسایل آن شدند...
_هر چیزی که پیدا کردین و فکر کردین ممکنه هورکراکس باشه رو بذارین روی میز، دونه دونه امتحانشون میکنیم.

رابستن لسترنج اما زیاد راضی به نظر نمی‌رسید...
_یه چیزی اینجا اشتباهه.
_چی؟
_هورکراکس...اون یه چیز دم دستی نمیتونه باشه...یادتون بیاد هورکراکس های قبلی ارباب چجوری محافظت می‌شدن و کجاها بودن!

مرگخواران به فکر فرو رفتند...بعضا ناامید هم شدند...اما بلاتریکس جیغی بلندی کشید و تمام توجه ها را به سمت خودش جلب کرد...
_هرچی...به هر حال که باید از یه جایی شروع کنیم!
_بلاتریکس راست میگه...حتی اگه هورکراکس رو پیدا نکردیم، شاید یه چیزی پیدا کردیم که سر نخی باشه!
_من فقط میدونم که حالا دیگه ما تنها کسایی نیستیم که دنبال هورکراکس هشتم ارباب هستن...وقت زیادی نداریم...قبل از اینکه بقیه دستشون بهش برسه، ما باید پیداش کنیم!

فضای تاریک خانه ریدل‌ها حالا پر از سروصدا شده بود...مرگخوران دو به دو و یا گروه به گروه در حال پچ پچ کردن و ایده دادن در مورد هورکراکس هشتم بودند...

-یه لحظه به من توجه کنید!

مرگخوارن به رویشان را به سمت لینی وارنر برگرداند...
_رابستن راست میگه... هورکراکس‌های قبلی ارباب رو یادتون بیاد..کجا بودن؟
_خب...بعضیاشون رو مخفی کرده بودن، بعضیاشون رو...
_داده بودن دست مرگخواراشون. فنجون هلگا پیش لسترنج ها بود، دفترچه پیش مالفوی ها...پس اول فکر کنید ببینید شاید ارباب یه روز یه چیز خاصی بهتون داده بودن!

مرگخوارن حالا باید فکر میکردند...حالا دیگر باید در خاطراتشان غرق می‌شدند...
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: یکشنبه 22 فروردین 1400 11:49
تاریخ عضویت: 1398/11/26
تولد نقش: 1399/12/06
آخرین ورود: جمعه 22 فروردین 1404 23:20
از: خونه کله زخمی...
پست‌ها: 84
آفلاین
- ... و حواستون باشه که زیاد توی خاطراتتون غرق نشید.
چطور میشد؟ تمام آن روز ها که کنار هم بودند را فراموش کنند؟ چطور میشد آن همه اشتیاقی که برای قدرت داشتند را فراموش کنند؟
- باید از کجا شروع کنیم؟
- پیشنهاد میدم که چند دسته بشیم.
پس از اینکه به چند گروه تقسیم شدند، هر کدام به سمت یکی از اتاق های آن عمارت بزرگ رفتند.
- در ضمن یادتون باشه هر چیزی میتونه یه هورکراکس باشه؛ اما دنبال چیزهایی بگردین که برای لرد ارزشمند باشن.
- خانم بلا! چطوره گروه ما همینجا بمونه و دنبال هورکراکس بگرده. هم دستی به سر و روی این خانه میکشیم. هم دنبال هورکراکس میگردیم. زمانی که ارباب برگشتند باید اینجا تمیز باشه.
- درسته پیتر. اینجا باید مثل قبل بشه.
فنریر، رابستن و لینی در بزرگترین اتاق آن عمارت مشغول گشتن بودن. شاید نشانه ای از وجود اربابشان بیابند.
- فنریر! یادت میاد زمانی رو که کل جامعه جادوگری از شنیدن اسممون به وحشت می افتادند؟
- درست میگی رابستن. درست میگی. اما به زودی دوباره به همان دوران بر میگردیم. پر قدرت تر و وحشتناک تر!
- فنریر، رابستن. بیاین اینجا. به نظرم یه چیزی پیدا کردم.
- نه لینی. این نیست. این نمیتونه یه هورکراکس باشه.
- بازم میگردیم. انقدر میگردیم تا پیدا بشه!
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در 1400/1/22 11:55:24
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در 1400/1/22 14:17:54
EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: دوشنبه 9 فروردین 1400 00:43
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 18:43
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
خلاصه( سوژه جدی):

در دنیای جادویی اتفاق هایی داره میفته که نشان دهنده بازگشت لرد سیاهه.
زندانیا برای پیوستن به لرد، از آزکابان فرار می کنن.
مرگخوارا به خانه ریدل ها می رن که هورکراکس هشتم لرد رو پیدا کنن و به کمک اون برش گردونن.

.......................

فنریر دستی به دیوار سیاه و تار عنکبوت بسته روبرویش کشید.
-انگار همین دیروز بود...

-انگار تو آزکابان خیلی بهت خوش گذشته...
صدای طعنه آمیز بلاتریکس از فاصله ای نزدیک تر از آنچه که فنریر انتظار داشت به گوشش رسید و او را از جا پراند.

خوش نگذشته بود.

به هیچیک از آن ها خوش نگذشته بود.

ولی همگی کاملا تمایل به پاک کردن خاطرات این مدت داشتند. حذف بخشی از زندگیشان که لرد سیاه در آن جایی نداشت.
می خواستند طوری ادامه بدهند که انگار همین دیروز از او جدا شده اند و همین امروز به او خواهند پیوست.

بلاتریکس رو به بقیه کرد.
-باید هورکراکس رو پیدا کنیم. نمی دونیم چیه... ولی فکر می کنم اگه پیداش کنیم می فهمیم. هر چی باشه بخشی از روح ارباب توشه. برین بگردین... و حواستون باشه که زیاد توی خاطراتتون غرق نشین.
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 آذر 1399 16:39
تاریخ عضویت: 1396/07/18
تولد نقش: 1396/07/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 15:26
از: زير سايه لرد سياه
پست‌ها: 828
آفلاین
با درب ورودی خانه یک قدم... تنها یک قدم کوتاه فاصله داشتند. تنها لازم بود بلاتریکس دستش را دراز کرده، دستگیره را بفشارد. اما او در آن دنیا نبود...
با قرار گرفتنش روبه‌روی خانه، تمام خاطراتش پر رنگ تر از همیشه مقابل چشمانش جان گرفته بودند.
خاطره اولین حضورش پشت آن در...
روزهای گذرانده شده...
شادی‌ها و خنده‌ها...
و در نهایت، آخرین خروجشان...

-سر صبحی اینارو به خط کردی اینجا که ما نگاهشون کنیم؟
-نه ارباب... باید حاضر شیم... روز مهمی پیش رومونه... روز خیلی مهم! باید آماده باشیم!

و آمادگی در صورت تمام مرگخواران موج می‌زد.
اثری از شک و تردید در چشم هیچ کدام دیده نمی‌شد.
لینی قوی تر از همیشه به نظر می‌رسید.
اثری از معصومیت در چشمان ایوا دیده نمی‌شد.
هکتور از همیشه آماده تر بود.
سدریک از هر روز دیگری سرحال تر بود.
جدیت در چهره پلاکس موج می‌زد.
برق برنده قمه‌های رودولف حتی از آن فاصله دیده می‌شد.
نگاه مصمم گابریل ترسناک بود.

و رضایتی که در چشمان لرد سیاه موج می‌زد.


وقت تنگ بود و باید هرچه سریع تر دست به کار می‌شدند، لاکن نه تنها بلاتریکس غرق شده بود در خاطراتی که سال‌ها برای به یاد آوردن کوچکترین اثری از آن‌ها به هر دری زده بود، بلکه تمامی مرگخواران خیره شده بودند به دیوارهای خانه و هر کدام در حال مرور خاطرات خود بودند.
I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him
پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: جمعه 23 اسفند 1398 16:27
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
در راهِ خانه، هیچ کس احساس خوبی نداشت، اما شادیِ بودنِ لردسیاه همچنان دل تاریکشان را گرمتر میکرد. آن حس بد، تنها و تنها به خاطر نبود لردسیاه در آن خانه بود. خانه خراب بود... آنقدرها که انگار نوازش بادها و نسیم صبحگاهی هم میتواند او را به زمین بیاندازد.
بلاتریکس روبه روی همه و جلوتر از بقیه با شادمانی قدم برمیداشت. تنها کسی بود که سرش را بالا نگه داشته بود و به کارهایی که باید بعد از آمدن لردسیاه انجام میداد، فکر میکرد. هیچ کس احساس شادی و یا غم نداشت. همه آرامشی داشتند که سخت در هم شکننده بود.
این بار آرامش بود که در هیاهوی بادها تکرار میشد.

درختان تکانی خوردند، باد آرامی وزید. آسمان با ابرهایش بازی میکرد. ابرهای سیاه را به اطراف میراند و تاریکی و سیاهی آنها را به رخ آدم ها میکشید؛ اما هیچ کس به ابرهای سیاه او فکر نمیکرد.
فکر همه مشغول لرد سیاه بود... لردتاریکی ها و قدرتمندترین جادوگر عمرشان.

قامت خم شده آنها دلیلی برای ایستادن نداشت. همه برای لردسیاه تا همه جا و هرجایی که بشود میرفتند. هرجایی که عمر کوتاه فانی آنها قد بدهد...
بلاتریکس پوزخندی زد. شادی در چشمان درخشید... همه فهمیدند این شادی نشان از اتفاق خوبی میداد، اما هیچ کدام سرشان را بلند نکردند و تنها به آوای دل خراش خانه گوش فرا دادند...
خانه در یک قدمی آنها و برگشت لرد سیاه نزدیک تر شده بود.
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡