هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
#11
- فرزندم، چرا نشستی؟
- نیست پروف.
- خب برای همین میگیم بگرد باباجان.
- نه، اونو نمیگم که، برای خودمو نیست.
- برای خودتو؟
- تلسکوپمو، پروف.
- ماتیلدا، بیا این گربت! آملیا! بیا این تلسکوپت! گادفری، بیا ار... چیز...

ولی آملیا بقیه حرف گادفری رو نشنید، چون همون لحظه شیرجه زد و تلسکوپش رو، که هنوز شیره معده روش به چشم میخورد، محکم بغل گرفت.

- الان دنبالش میگردم پروف!

پروف نمیدونست اینکه تلسکوپی داشته باشن یا نه، چه ربطی به پیدا کردن شمشیر داره، ولی به هر حال، تشویقش کرد تا به گشتن ادامه بده، هرچند بعید میدونست تا الان گشته باشه.

- دهنتو وا کن...
- همین الان این پسره گشت مهده مو. خالی خالیه.
- با تلسکوپم نمیشه توی حلق ملتو دید.

و آملیا هم، با فهمیدن این حقیقت، رفت تا یه جای دیگه رو بگرده، همزمان که بقیه محفلیا، دنبال شمشیر میگشتن.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#12
- آره، همینجا خوبه.

در رو آروم هل داد و وارد شد. از پیچ و خم راهرو ها و راه پله ها گذشت. کسی نبود. چند تا پله رو بالاتر رفت، و با کمی دقت، صدای چند نفر رو تشخیص داد. چند پله آخر رو آهسته تر بالا رفت و وقتی رسید، خودش رو سریع پشت چندتا جعبه قایم کرد و پشتشون نشست و به صحبتاشون گوش داد.
چند نفر، درحال صحبت درمورد آخرین تحقیقاتشون بودن.

- به نظرت این میتونه به همون اندازه خوب باشه؟
- قطعا میتونه. حتی بهتر از اون میشه.

جعبه ها، تکون ناگهانی خوردن و باعث وحشت محققا شدن.

- حالا که این وسیله اینقد مهمه، نباید نگهبان میذاشتیم؟
- نگهبان میذاشتیم که همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم؟
- خب... بیا ببینیم صدای چی بود لااقل!

محققا، آروم و بی صدا به سمت جعبه حرکت کردن. دورش چرخیدن و وقتی به پشتش رسیدن...
- نیست.
-

وقتی به طرف اختراعشون برگشتن، دختری رو دیدن که محکم اونو بغل کرده و نوازش میکنه.

- چیکار میکنی؟!

دختر سرش رو بالا آورد. فهمید باید زود برش می داشت و فرار میکرد... ولی جسم خیلی بزرگ و سنگین بود! و از وقتی همه تلسکوپاش توی کمدش توی خونه شماره دوازده گریمولد منهدم شده بودن، نتونسته بود از ستاره هاش راهنمایی بگیره. و یجورایی، برای همین به اینجا اومده بود.
- تسلیم شین، من مسلحم!
- آخه... روی وسیله زیر اون، صفحه حساس کار گذاشته شده. غریبه بیاد روش، منهدم میشه!
- صفحه...

قبل از اینکه آملیا بخواد بفهمه چی به چیه، صدای انفجار مهیبی رو شنید... و تنها چیزی که بعدش یادش اومد، این بود که چشماشو باز کرد و خودشو جلوی دامبلدور، هاگرید، وین، سوجی و ریموند، روی زمین دید.

- باباجان، کجا بودی، این چه سر و وضعیه؟
- بیا اینو بگیر پروف!

با ویبره هایی که از سر ذوق میزد، گرد و غبار کل محیط رو فرا گرفت. همه به سرفه افتادن.

- این... خیلی بزرگه باباجان... چیه؟ یه تلسکوپه؟

ریموند، خیلی برای شاخهاش ترسید. تلسکوپای کوچیکو نمیتونستن تحمل کنن، با این تلسکوپ بزرگ، قطعا همراه با ستون فقراتش میشکستن.

- نه هر تلسکوپی، پروف! تلسکوپ هابل ورژن 2.44.65.1 ه!
- برو باباجان، برو توی خونه استراحت کن، حالت خوب شه تا ما برگردیم.



پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#13
چه سلامی؟ چه علیکی؟ من شکایت دارم آقا!

من از این ارنی بوقی شکایت دارم. این تو دوتا تیمه. این جاسوس دو جانبه ست. از ما میبره برای زرپاف از اونا هم برای ما. بندازینش زندان این عنصر نامطلوب رو



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#14
- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟
- فقط یکی دیگه...
- نه، ما روز رای گیری، درخواست دوئل نمیپذیریم.
- یکی...
- نه!

نه آخر، چنان قاطع بود که آملیا خودش با زبون خوش از باشگاه دوئل اومد بیرون. آه عمیقی کشید، همونجا، دم در باشگاه دوئل نشست و تلسکوپش رو زد زیر چونه ش.
- خب چیکار کنم آخه؟ امروز بیکارم. هر روزی که بیکارم، اینا لج میکنن درخواست دوئل نمیپذیرن!...

برای یه لحظه، صدای لرد توی سرش پیچید...
نقل قول:
- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟


روز رای گیری بود... و اون هم یکی از کاندیدا ها!

- خب بازم بیکارم دیگه. مناظره نداریم، مصاحبه نداریم، جر و بحث هم نداریم حتی... چی؟ صدات نمیاد آلفا، وایسا... اینجا خوبه؟... چـــــی؟ ســـــرک بکشـــم؟ کجـــا ســـرک بـــکشم؟ صــــدات نمـــیاد!
- آهای، از روی پشت بوم باشگاه دوئل بیا پایین! اینقدم داد و بیداد نکن، ارباب نیاز به استراحت دارن.
- ای بابا... باشه. وایسا قنطورس، الان میام ببینم چی میگی!

خیلی از دور شدن آملیا نگذشته بود که در باشگاه دوئل، به آرومی باز شد و کله های سه نفر، ازش اومدن بیرون.

- رفت. بیاین بریم تا بر نگشته!

=====

- بنویس دیگه... بنویس... بنویس!
- دهه، برو عقب!

زن این رو گفت و تلسکوپی رو که از روی شونه ش، ورقه توی دستشو هدف گرفته بود، به عقب هل داد. با این کارش، دختری که پشت تلسکوپ ایستاده بود، درحالیکه روی چشمش راستش، اثر چشمی تلسکوپ دیده میشد، عقب رفت و دست به کمر ایستاد.

- خب چیه؟ مگه سرک کشیدن هم ممنوعه؟
- سرک کشیدن؟ توی چی؟... حالا توی هرچی، اصلا کی هستی تو که به خودت اجازه میدی توی کار مردم سرک بکشی؟ هان؟
- سرک کشـ... چیز... من؟ آملیا فیتلوورت!

به محض اینکه حرفش تموم شد، چشمای زن که از شدت عصبانیت، در حال خروج از حدقه بودن، به اندازه ای ریز شدن که فقط با تلسـ... میکروسکوپ دیده میشدن!
- آملیا فیتلوورت؟ هووووم... این اسمو کجا شنیدم؟

آملیا خواست چیزی بگه، اما به محض اینکه دهنش باز شد، زن دستشو به نشونه سکوت بالا آورد.
- نه وایسا... خودم میگم... صبر کن... نگو نگو... تو رو مرلین... ام... ام... ام... سال اول هاگوارتز همکلاس بودیم؟ نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی...
-
- نه نه، صبر کن... یه ثانیه فقط... ام... نگو! خب... همکار بودیم؟ نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی... یه ثانـ...
-
- خیلی خب بابا، بگو. کی هستی تو؟

آملیا، در حالیکه سعی میکرد خودش رو سر پا نگه داره، با دست به بیلبوردی اشاره کرد که اسامی کاندیدا های تایید صلاحیت شده، روش به چشم میخورد.
- عه؟ تو آلکتو... نه، همین الان گفتی آملیایی...
- خب آخه، اسمم به گوشت نرسیده... حتی قیافمم نشناختی؟ توی مناظره ها...
- من مناظره ها رو دنبال نمیکردم. فقط یه ساعت اولشونو.

با یادآوری این نکته که همیشه مناظره ها رو یک و نیم ساعت بعد میرسیده، به خودش قول داد توی انتخابات بعدی، تلاش بیشتری بکنه. در حالیکه سعی میکرد ورم سرش رو که ناشی از کوبیده شدن سرش به دیوار بود رو از بین ببره، سعی کرد نشونه ای هم از شناخته شدنش توسط مخاطب، پیدا کنه.
- خب... بیلبورد دیاگون؟ پیام امروز؟ جادوگر تی وی؟...
- چرا، اتفاقا اینا رو دنبال میکنم. ولی توی هیچکدوم ندیدمت. خبر نگاری چیزی هسـ... نه، همین الان گفتی کاندیدایی.

و باز هم به خودش قول داد حتما انتخابات بعدی، تبلیغات رو دست کم نگیره.
- خب... ستاد انتخاباتی م؟
- اتفاقا درمورد همین توی پیام امروز خوندم! تنها کاندیدایی که ستاد نداشتی!
- ستاد داشـ...

بازم به خودش قول داد که دفعه بعد، حتما ستادش رو شلوغ کنه، و علاوه بر ناهار و شام، چیپس و پفک هم بده!
- خب، تلسکوپ، مثل اینکه سرک کشی کافیه... با این اوضاع، کسی اصلا بهمون رای نمیده...

برای زن دستی تکون داد و خواست دور بشه، متوجه شد دوباره زن سرش رو توی کاغذش فرو برده. پس دوباره با تلسکوپ، به سمت ورقه زن یورش برد و...
- آ... آلکتو؟ به آلکتو رای میدین؟ چرا؟
- خب... چون ساحره ست.
- یعنی من جادوگرم؟
- نه، آخه توی ستادش نوشابه میداد.

به خودش قول داد که وقتی به خونه برگشت، قول های دیگه شو لیست کنه، و قول نوشابه دادن رو هم اضافه کنه. و دور شد تا به بقیه سرک کشی هاش برسه.

=====

خانه گریمولد

- بابا جان، چرا این تلسکوپ رو چپوندی تو کاغذ من؟
- ها؟ چیزه... پروف، دارم سرک میکشم.
- سرک کشیدن که اینجوری نیست باباجان. کسی نباید بفهمه داری رایش رو میبینی که. بعدشم، این کار بدیه. تو که کار بد نمیکنی؟
- نه پروف. فقط حوصلم سر رفته، امروز کار دیگه ای ندارم بکنم...
- خب زودتر بگو دخترم. یه ماموریت بهت میدم. برو و توی خانه ریدل ببین چه خبره، مرگخوارا به کی رای میدن... فقط مواظب باش، کسی نفهمه...
- این... کار بدی نیست، پروف؟
- کار بد، اگه علیه بدان استفاده بشه هم خوبه. برو بابا جان، برو.

آملیا آهی کشید. باز هم یکی از حرفای فلسفی که متوجهشون نمیشد. با این فکر که چجوری میتونه به سراغ مرگخوارا بره، به سمت در رفت ، و توی راه، ورقه چندتا از محفلیا رو هم دید زد.

- سوجی؟ به رابستن؟ واقعا که، ازت انتظار نداشتم. رون، هرمیون؟ آلکتو؟ باید میدونستم... هاگرید؟ ریموند؟ کریس؟...

خانه ریدل ها

- ارباب، رحم کنید!
- ولمون کنید! نمی... ما می تونیم راه بریم، فقط میخوایم یارامون روی زمین کشیده نشن! اربابی هستیم دلسوز. گفتیم پامون رو ول کنید، میخوایم بریم رای بدیم!

مرگخوارا وقتی این رو شنیدن، پای اربابشون رو محکمتر چسبیدن.
- نه ارباب، چرا میخواین بهش رای بدین ارباب؟ لطفا بهش رای ندین ارباب!
- میخوایم بهش رای بدیم، بلکه سرش شلوغ بشه، دیگه نتونه بیاد دوئل...
- خب چرا به یکی از یاران خودتون رای نمیدین ارباب؟
- مگه از جونمون سیر شدیم بیایم به یارانمون رای بدیم؟ میشناسیمتون که بهتون رای نمیدیم. فردا باید به جامعه جادویی هم پاسخگو باشیم. شرم نمیکنن. دخترمون رد صلاحیت شده، میخوان بهشون رای هم بدیم. دستور دادیم ولمون کنید!

مرگخوارا دودل بودن؛ ولی دستور، دستور بود. پس پای اربابشون رو ول کردن...
- تو چرا هنوز به ما چسبیدی، ریس؟
- من همیشه بهتون چسبیدم ارباب... میگم ارباب... میدونین اگه یاران خودتون انتخاب بشن، چقد به نفعتون میشه؟ یارانتون که اینهمه تبلیغ کردن، اینهمه ستادشونو فعال کردن، اینهمه بنر ساختن، لوگو ساختن، مهر...
- خیلی خب بسه دیگه. هووم... ریسمون خوب تونست ذهنمونو بخونه. به ریسمون رای میدیم. ریسمون رو حمایت میکنیم...
- پس صندلی بغل دستتونم بذارین برای من ارباب!

تالار هافلپاف
- زود جمع و جور کنید اینجا رو. حوزه رای گیریه ناسلامتی.

ماتیلدا، درحالیکه یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون، از دور پیدا شد.
- ارنی، تو گربه منو ندیدی؟ چند دقیقه ای هست غیبش زده.
- نه دخترم ندیدم... این کاغذا رو چرا اینقد نامنظم گذاشتین؟ اگه واسه نظارت بیان چی؟
- ممنون... آملیا، تو چـ... چی توی اون جعبه ست؟
- ا... این؟ تلسکوپ توشه دیگه.
- اینهمه تلسکوپ؟ واسه چیه؟
- خب... میخوام ببینم به کی رای میدین.

ماتیلدا که مشخص بود هنوز شکش برطرف نشده، گریه ش رو از سر گرفت.
- خب... خب میپرسیدی، بهت میگفتیم. ما به تو رای میدیم دیگه، همگروهی عزیز.
- عه؟ به من؟ خب... چیز... معلومه به من میدین دیگه. اصلا به من ندین به کی بدین؟ من... باید برم دیگه...

وقتی آملیا به اندازه ای دور شد که دیگه صداشونو نشنوه، ارنی سرش رو به طرف ماتیلدا خم کرد.
- واقعا میخوای به این رای بدی؟
- نه بابا، میخواستم دلش خوش بشه. بیچاره گربم.

چند ساعت بعد - پایان روز رای گیری
- کریس چمبرز! یه رای دیگه واسه کریس چمبرز! یکی دیگه هم برای چمبرز... و آملیا! یکی دیگه هم برای آملیا. یکی برای رابستن، یکی دیگه برای آملیا!

همه جادوگرا و ساحره ها، با تعجب به بیلبورد آرا نگاه میکردن، که هر لحظه، بیشتر به نفع آملیا پیش میرفت. خیلیا اصلا نمیدونستن آملیا کی هست، خیلیای دیگه هم به این شک داشتن که آملیایی که تا الان، به جز توی مناظره ها، حضور فعالی توی انتخابات داشته باشه، چجوری تونسته اینهمه رای بیاره.

- یکی دیگه هم برای چمبرز... برای آلکتو... چمبرز... چمبرز...

طرفدارای کریس، هر لحظه خوشحال تر میشدن. همه خوشحال بودن، به جز چند نفر، که آملیا هم جزو اونا بود.
- هووم... چطوری ممکنه؟

فلش بک
- ای بابا، عجب گیری کردیما! خب چرا اومدی سراغ من؟ من دو هزار گالیونم بدی، راضی نمیشم به اربابم خیانت کنم.
- خب... سه هزار تا چی؟
- نه.
- بیشتر از این ندارم آخه... مگه قراره چیکار کنی؟ فقط میخوام بدونم قراره به کی رای بدن، همین!

درست همون لحظه، گربه ای از کنارشون رد شد. با دیدن گربه، آب از دهن فنریر سرازیر شد، ولی زود خودشو جمع کرد. اما، همون چند لحظه کافی بود، تا آملیا دوای درد فنریر رو پیدا کنه.
پایان فلش بک

فنریر، چند رای پایانی رو خیلی آروم خوند، طوری که فقط خودش میشنید. و بالاخره...
- وزیر ما کسی نیست جز... کریس!

و لابلای جمعیت، چشمش به آملیا افتاد که اشاره ای بهش کرد و دور شد. فنریر با دستپاچگی، پایان رای گیری رو اعلام کرد و از کریس خواست تا برای سخنرانیش روی صحنه بیاد، و بعد دنبال آملیا رفت.

- بهت یه غذای خوشمزه دادم، خوردی. چرا منو وزیر اعلام نکردی؟
- هیس، صداتو بیار پایین. به فکرت نرسید شاید یکی دیگه، دوتا غذای خوشمزه بهم بده؟
- خب... پس بهم بگو در ازای اون غذای خوشمزه برام چیکار کردی.
- خب، یکی از معجونای هکتورو برات آوردم، خوردی، شونصد تا شدی، شونصد تا رای دادی به خودت. بعدشم فهمیدی مرگخوارا به کی رای دادن. خوبه؟
- ام... فنر؟ میدونی من تلسکوپمو ارتقاع دادم؟
- مبارکت باشه.
- و میدونی این ارتقاع، شامل آپشن فیلمبرداری هم میشه؟ و اینو هم میدونی که لرد الان اون بیرونه... و اگه محتوای توی این تلسکوپو ببینه، چه بلایی سرت میاره؟
- خـ... خیلی خب. چی میخوای از من؟
- نظارت هافل.
- چیز کمی نیستا. در ضمن ارنی هم اجازه نداده.
- ارنی نمیفهمه، نترس. حواسم به همه چی هست.

و تلسکوپش رو توی بغلش محکمتر فشرد. فنریر کمی فکر کرد.
- اه، بیخیال بابا. باشه، تو از امشب ناظر هافلی.
-

و فنریر قبل از اینکه بره، رو به آملیا کرد.
- چرا میخواستی بدونی مرگخوارا به کی رای میدن؟ مگه فرقیم میکنه؟
- خب... فکر میکنی الان کریس کجاست؟

تازه الان بود که فنریر، متوجه همهمه حضار شد. صحنه خالی بود. روشو برگردوند سمت جایی که قرار بود آملیا ایستاده باشه... ولی نبود.

یه مکان نامعلوم
- پسرم، تو کی هستی؟ چرا دستای ما رو بستی؟
- پدر جان، دستای منم بسته ن.
- میدونم پسرم، منظور منم از ما، خودم و خودتیم. کی هستی؟ چرا اینجایی؟
- من؟ کریس چمبرز. وزیر مملکت. وزیر... ما چرا اینجا بسته شدیم پدرجان؟
- پدرجان پدرته، بیتربیت. من ارنستم. ارنست پرنگ.

قدرت چه کارهایی که با آدم نمیکنه!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۲۲:۱۴:۴۵


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#15
- هدف؟ هدف کجایـ...

قبل از اینکه این مرگخوار، گند همه چی رو بالا بیاره، رودولف - دادلی دهنش رو، به طور نامحسوسی گرفت، و روش رو از مبلی که تقریبا لو شون داده بود، به محفلیایی برگردوند که بهش خیره شده بودن.
- چیز... من بودم! هدف! هدف کجایی؟ ای وای، هدفم گم شد! ای داد، هدفم گم شد!
- نه، نه، گریه نکن پسرم! معجون گر...
- ای وای، هدفم!

رودولف - دادلی مجبور شده بود برای اینکه ادامه حرف هکتور - خانم دورسلی شنیده نشه، با صدای بلندتری داد بزنه. لرد - دورسلی هم که دید اگه نجنبه، ممکنه مرگخواراش کار دستش بدن، تصمیم گرفت خودش هم یه حرکتی بکنه.
- پسر ما همیشه هدفشو گم میکنه، هی ما باید بگردیم پیداش کنیم. اتاقو خالی کنید هدف پسرمونو پیدا کنیم.

و لرد - دورسلی، محفلی ها رو به اتاق دیگه ای راهنمایی کرد. رودولف - دادلی و هکتور - خانم دورسلی، نفس راحتی کشیدن.

- هکتور، اینجوری چقد با کمالاتی!



ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۶:۳۲:۴۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۸:۴۵:۱۴
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۲۰:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۲۰:۲۵:۵۹
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۲۱:۱۵:۱۷


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#16
خلاصه:
مرگخوارا تصمیم دورن که دور از چشم اربابشون برای خودشون هورکراکس درست کنن و برای این کار پیش هوریس میرن. هوریس بهشون میگه که نیاز به روح دارن و اونا هم سعی میکنن روح هکتور رو در بیارن. سو تلاش میکنه ولی نمیتونه و از خجالت آب میشه.
یک مرگخوار با موبایل میاد و یه کانال احظار رو بهشون معرفی میکنه و مرگخوارا با استفاده از معجون هکتور وارد موبایل میشن!
فعلا مرگخوارا دارن حال می کنن!

=====

فضای سرد

- وایی... اینجا چقد سرده!

سو، طوری کلاه رو روی مایع خودش تنظیم کرد که وقتی جامد شد، کلاه درست روی سرش باشه.

- خب... حالا... فـ... فقط... میخواد یـ... یه کم وایسـ... سم تا جــــــــامد بشم...

چند ساعت بعد - اتاق اسلاگ

- اینم خوبه، فورواردش کنم برای هاگرید، بعد کویی بزنیم...
- رودولف، بیا بیرون از اون کانال کوفتی!
- وضعیت تاهل شما چجوریاست؟
- عه؟ اینجوریه؟ باشه!

بلاتریکس این رو گفت و معجون " رو سر کشید.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۸:۴۶:۲۲


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#17
راهو باز کنین... واسه چهار نفر!

درخواست دوئل گروهی داریم:

ایشون و من VS ایشون و اوشون!

مهلتشم یه ماه! با همه هماهنگ شده.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۰۳:۰۹
دلیل ویرایش: مهلت و هماهنگ


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#18
سریع و خـشن


پست دوم

قرارداد ترکمنچای، خیلی به ضرر سریع و خشن تموم شد. اون همه سرباز نازی، بعد از حموم، نیاز شدیدی به مرلینگاه پیدا کرده بودن.

- اینجوری نمیشه. باید یه فکری بکنیم... همگی سر تمرین!

این فکری نبود که اعضای تیم سریع و خشن منتظرش بودن. آریانا، از گم شدن ارنی، خیلی عصبانی بود و معتقد بود ارنی برای کاپیتانی خیلی پیره و کاپیتان باید عوض شه و این کاپیتان جدید، باید اسمش با "آ" شروع بشه و با "ا" تموم بشه؛ و معتقد بود که فقط یه نفر با این ویژگی وجود داره...

- هی، پس من چی؟ منم آملیا هستم دیگه، اسمم با "آ" شروع میشه و...
- میدونی به کسایی که اسمشون با "آ" شروع میشه بستنی نمیدن؟

و میدونست با این حرفش، تیر خلاصی رو زده.
اینکه توی نبود ارنی، یه کاپیتان لازم بود که مسلم بود، و اینکه اون کاپیتان کیه هم مشخص شده بود. حالا فقط مونده بود یه کار که خیلی هم سخت نبود... برنده شدن!
مسئله حیثیتی شده بود.

- از همین الان تمریناتو شروع میکنیم! هر کی تا سه ثانیه دیگه سوار جاروش نبود، سروکارش با اربابه!
- چی گفتی دخترم؟ تا سی ثانیه دیگه اتاقشو جارو نکرده بود؟...

آریانا، با قیافه ای که مخلوطی از ناراحتی و خشم بود، به سمت صدا برگشت.
- تا الان کجا بودی ارنی؟ چوبت کو؟ پاشو بیا سر تمرین!
- من؟ من همینجا نشسته بودم. من الان یه هفته ست اینجا نشستم باباجان! چوب دیگه چی چیه؟
- کاپیتانی ناسلامتـ... چی؟

فقط یک ثانیه تفکر نیاز بود تا آریانا متوجه بشه اگه بازوبند کاپیتانی رو میخواد، نباید بیشتر از این، گفتگو رو کش بده. اون میدونست که همین یک ساعت پیش از ضلع جنوبی، به ضلع شمالی کوچ کرده بودن، پس این ارنی که اینجا نشسته بود...
- خب، حرف زدن بسه! بریم سر تمرین! ارنی تو هم پاشو! کاپیتان دستور میده!

ضلع جنوبی جدید

- اون بازوبند منو بده، من کاپیتانم!
- چت شده ارنی؟ من کاپیتانم!
- اون بازو بند لعنتیو...

تق!

ارنی محکم زمین خورد. نتونست بازوبند کاپیتانی رو از چنگ ماتیلدا در بیاره؛ هرچی نباشه، ماتیلدا خیلی جوون تر بود و زورش به یه پیرمرد میرسید. پیرمرد که دید نمیتونه کاری رو پیش ببره، کمرش رو خاروند و رفت سوار جاروش بشه.‎
- قدیما که جوونا اینقد بی ادب نبودن. هی التماس کنن بیا کاپیتان شو، بیا کاپیتان شو، تیم بدیم، آخرش اینجوری خار و خفیفت کنن بندازنت بیرون، بهت دستور بدن... عیب نداره بابا جان، آریانا. بازوبند واسه خودت. اون چوبمو به من بده، من کمرم درد میکنه، نمیتونم خم بشم. چشمامم نمیبینه، نمیدونم کجاست.
- چوب؟ کدوم چوب؟ مگه تو مدافعی؟ من آریانا...

ولی ماتیلدا، به باهوشی آریانا نبود و مجبور شد یه چند ثانیه ای فکر کنه...
- ارنی ما رو پس بدین، دزدای پست فطرت!

ضلع شمالی جدید - سه روز بعد

تمرینات خیلی سخت پیش میرفت. آریانا، سخت گیریش رو به حداکثر میزان رسونده بود. تنها اجازه ای که اعضای تیم سریع و خشن داشتن، نفس کشیدن بود...

- کی بود نفس کشید؟ ها؟ اکسپلیارموس بزنم حالیتون بشه کی به کیه؟

هیچکس تا الان آریانا رو با این اخلاق ندیده بود. قدرت چه کارها که با آدم نمیکنه!

- آریانا... ما خیلی خسته شدیم... میشه یه لحظه...
- خسته؟ خسته یعنی چی؟ میدونی کی خسته میشه؟ دشمن!
- دشمن؟ کو دشمن؟ فقط بهم معرفیشون کن!
-

کاپیتان جدید، به تیم عجق و وجقش نگاهی انداخت. همه از سه شبانه روز تمرین بی وقفه، خسته شده بودن و به استراحت نیاز داشتن، و بیشتر از اون، به مرلینگاه!
- من هیچ نیازی به مرلینگاه و خواب ندارم!
- باید یه فکری بکنیم آری، اینجوری نمیشه! اگه وسط مسابقه خوابت بگیره چی؟ یا نیاز اضطراری به مرلینگاه پیدا کنی؟
- نمیکنم! یالا برین سر تمرین، شش ساعت دیگه بازی داریم!

و خب... تقریبا قابل حدسه که وقتی شما سه شبانه روز به مرلینگاه و توی رختخواب نرین، روز چهارم، مخصوصا اگه روز مسابقه باشه، چی به سرتون میاد!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۰:۵۲:۵۵


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#19
سلام لرد! خوبی لرد؟

خلاصه به قلم ارنی:
نقل قول:
مرگخواران برای سوپرایز کردن لرد، ربات دامبلدوری ساختن که اخلاقش کاملا با دامبلدور اصلی متفاوته، و قصد دارن جایگزین دامبلدورش کنن. هر کدوم از مرگخوارا، اخلاق های خودشون رو به از طریق کابل، به دامبل بات منتقل میکنن. همین امر باعث میشه که ربات دامبلدور اخلاق های عجیب و غریبی پیدا کنه. با سختی و مشقت زیاد مرگخواران دامبلدور رباتی را تا اتاق دامبلدور اصلی آورده بودند و حالا وقتش بود تا دامبلدور اصلی سر به نیست شود تا ماموریت انجام شود اما...



سلام. ما بسیار خوبیم.

ممنون بابت خلاصه. نقد شما هم ارسال شد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۰۷:۳۶


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#20
- بریم بیاریمش!
- بریم!

مرگخوارا به سرعت به سمت در دویدن و تا رسیدن، دیدن دامبل بات، توی چارچوب در ایستاده و با دست و پاهاش، راه ورود و خروج رو سد کرده. مرگخوارا نفس راحتی کشیدن و اومدن به نقشه قبلیشون، که رفتن به دنبال دامبلدور اصلی بود، برسن که...

- نمیذارم!
- بذار بریم بچه! کلی کار داریم!
- نمیخوام!

رد شدن از دامبل بات، به ظاهر کار ساده ای میومد، ولی در عمل، خیلی سخت تر بود.

- خب، حالا چیکار کنیم؟
- من میگم بریم عقب، بدوییم، بزنیم بهش!
- نه هکتور، نه، بذار فکر کنیم!

بلاتریکس اینو گفت و کروشیویی نثار هکتور کرد. بعد نشست و فکر کرد و فکر کرد...
- یه فکر عالی دارم! یکی یکی بریم عقب، بدوییم جلو، محکم بزنیم بهش!

ولی وقتی همه مرگخوارا، یکی یکی این کار رو کردن و جواب نداد، مجبور شدن به راه دیگه ای متوسل شن.

- من میگم همه با هم بریم عقب بزنیم بهش!

بلاتریکس، ایندفعه رودولف رو برداشت و محکم کوبید توی سر هکتور.
- میگم بذار فکر کنم، هی ویبره میاد وسط!

و دوباره نشست و فکر کرد و فکر کرد...
- یه فکر عالی دیگه! همــگی با هم بریم عقب، بدوییم جلو و با هم، محکم بزنیم بهش!



ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۰:۵۷:۴۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.