- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟
- فقط یکی دیگه...
- نه، ما روز رای گیری، درخواست دوئل نمیپذیریم.
- یکی...
- نه!
نه آخر، چنان قاطع بود که آملیا خودش با زبون خوش از باشگاه دوئل اومد بیرون. آه عمیقی کشید، همونجا، دم در باشگاه دوئل نشست و تلسکوپش رو زد زیر چونه ش.
- خب چیکار کنم آخه؟ امروز بیکارم. هر روزی که بیکارم، اینا لج میکنن درخواست دوئل نمیپذیرن!...
برای یه لحظه، صدای لرد توی سرش پیچید...
نقل قول:
- حتی روز رای گیری هم ولمون نمیکنی؟
روز رای گیری بود... و اون هم یکی از کاندیدا ها!
- خب بازم بیکارم دیگه. مناظره نداریم، مصاحبه نداریم، جر و بحث هم نداریم حتی... چی؟ صدات نمیاد آلفا، وایسا... اینجا خوبه؟...
چـــــی؟ ســـــرک بکشـــم؟ کجـــا ســـرک بـــکشم؟ صــــدات نمـــیاد! - آهای، از روی پشت بوم باشگاه دوئل بیا پایین! اینقدم داد و بیداد نکن، ارباب نیاز به استراحت دارن.
- ای بابا... باشه.
وایسا قنطورس، الان میام ببینم چی میگی! خیلی از دور شدن آملیا نگذشته بود که در باشگاه دوئل، به آرومی باز شد و کله های سه نفر، ازش اومدن بیرون.
- رفت. بیاین بریم تا بر نگشته!
=====
-
بنویس دیگه... بنویس...
بنویس!- دهه، برو عقب!
زن این رو گفت و تلسکوپی رو که از روی شونه ش، ورقه توی دستشو هدف گرفته بود، به عقب هل داد. با این کارش، دختری که پشت تلسکوپ ایستاده بود، درحالیکه روی چشمش راستش، اثر چشمی تلسکوپ دیده میشد، عقب رفت و دست به کمر ایستاد.
- خب چیه؟ مگه سرک کشیدن هم ممنوعه؟
- سرک کشیدن؟ توی چی؟... حالا توی هرچی، اصلا کی هستی تو که به خودت اجازه میدی توی کار مردم سرک بکشی؟ هان؟
- سرک کشـ... چیز... من؟ آملیا فیتلوورت!
به محض اینکه حرفش تموم شد، چشمای زن که از شدت عصبانیت، در حال خروج از حدقه بودن، به اندازه ای ریز شدن که فقط با تلسـ... میکروسکوپ دیده میشدن!
- آملیا فیتلوورت؟ هووووم... این اسمو کجا شنیدم؟
آملیا خواست چیزی بگه، اما به محض اینکه دهنش باز شد، زن دستشو به نشونه سکوت بالا آورد.
- نه وایسا... خودم میگم... صبر کن... نگو نگو... تو رو مرلین... ام... ام... ام... سال اول هاگوارتز همکلاس بودیم؟
نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی...
-
- نه نه، صبر کن... یه ثانیه فقط... ام... نگو! خب... همکار بودیم؟ نه بابا، کوچیکتر از این حرفایی... یه ثانـ...
-
- خیلی خب بابا، بگو. کی هستی تو؟
آملیا، در حالیکه سعی میکرد خودش رو سر پا نگه داره، با دست به بیلبوردی اشاره کرد که اسامی کاندیدا های تایید صلاحیت شده، روش به چشم میخورد.
- عه؟ تو آلکتو... نه، همین الان گفتی آملیایی...
- خب آخه، اسمم به گوشت نرسیده... حتی قیافمم نشناختی؟ توی مناظره ها...
- من مناظره ها رو دنبال نمیکردم. فقط یه ساعت اولشونو.
با یادآوری این نکته که همیشه مناظره ها رو یک و نیم ساعت بعد میرسیده، به خودش قول داد توی انتخابات بعدی، تلاش بیشتری بکنه. در حالیکه سعی میکرد ورم سرش رو که ناشی از کوبیده شدن سرش به دیوار بود رو از بین ببره، سعی کرد نشونه ای هم از شناخته شدنش توسط مخاطب، پیدا کنه.
- خب... بیلبورد دیاگون؟ پیام امروز؟ جادوگر تی وی؟...
- چرا، اتفاقا اینا رو دنبال میکنم. ولی توی هیچکدوم ندیدمت. خبر نگاری چیزی هسـ... نه، همین الان گفتی کاندیدایی.
و باز هم به خودش قول داد حتما انتخابات بعدی، تبلیغات رو دست کم نگیره.
- خب... ستاد انتخاباتی م؟
- اتفاقا درمورد همین توی پیام امروز خوندم! تنها کاندیدایی که ستاد نداشتی!
- ستاد داشـ...
بازم به خودش قول داد که دفعه بعد، حتما ستادش رو شلوغ کنه، و علاوه بر ناهار و شام، چیپس و پفک هم بده!
- خب، تلسکوپ، مثل اینکه سرک کشی کافیه... با این اوضاع، کسی اصلا بهمون رای نمیده...
برای زن دستی تکون داد و خواست دور بشه، متوجه شد دوباره زن سرش رو توی کاغذش فرو برده. پس دوباره با تلسکوپ، به سمت ورقه زن یورش برد و...
- آ... آلکتو؟ به آلکتو رای میدین؟ چرا؟
- خب... چون ساحره ست.
- یعنی من جادوگرم؟
- نه، آخه توی ستادش نوشابه میداد.
به خودش قول داد که وقتی به خونه برگشت، قول های دیگه شو لیست کنه، و قول نوشابه دادن رو هم اضافه کنه. و دور شد تا به بقیه سرک کشی هاش برسه.
=====
خانه گریمولد- بابا جان، چرا این تلسکوپ رو چپوندی تو کاغذ من؟
- ها؟ چیزه... پروف، دارم سرک میکشم.
- سرک کشیدن که اینجوری نیست باباجان. کسی نباید بفهمه داری رایش رو میبینی که. بعدشم، این کار بدیه. تو که کار بد نمیکنی؟
- نه پروف. فقط حوصلم سر رفته، امروز کار دیگه ای ندارم بکنم...
- خب زودتر بگو دخترم. یه ماموریت بهت میدم. برو و توی خانه ریدل ببین چه خبره، مرگخوارا به کی رای میدن... فقط مواظب باش، کسی نفهمه...
- این... کار بدی نیست، پروف؟
- کار بد، اگه علیه بدان استفاده بشه هم خوبه. برو بابا جان، برو.
آملیا آهی کشید. باز هم یکی از حرفای فلسفی که متوجهشون نمیشد. با این فکر که چجوری میتونه به سراغ مرگخوارا بره، به سمت در رفت ، و توی راه، ورقه چندتا از محفلیا رو هم دید زد.
- سوجی؟ به رابستن؟ واقعا که، ازت انتظار نداشتم. رون، هرمیون؟ آلکتو؟ باید میدونستم... هاگرید؟ ریموند؟ کریس؟...
خانه ریدل ها- ارباب، رحم کنید!
- ولمون کنید! نمی... ما می تونیم راه بریم، فقط میخوایم یارامون روی زمین کشیده نشن! اربابی هستیم دلسوز.
گفتیم پامون رو ول کنید، میخوایم بریم رای بدیم!
مرگخوارا وقتی این رو شنیدن، پای اربابشون رو محکمتر چسبیدن.
- نه ارباب، چرا میخواین بهش رای بدین ارباب؟ لطفا بهش رای ندین ارباب!
- میخوایم بهش رای بدیم، بلکه سرش شلوغ بشه، دیگه نتونه بیاد دوئل...
- خب چرا به یکی از یاران خودتون رای نمیدین ارباب؟
- مگه از جونمون سیر شدیم بیایم به یارانمون رای بدیم؟ میشناسیمتون که بهتون رای نمیدیم. فردا باید به جامعه جادویی هم پاسخگو باشیم. شرم نمیکنن. دخترمون رد صلاحیت شده، میخوان بهشون رای هم بدیم. دستور دادیم ولمون کنید!
مرگخوارا دودل بودن؛ ولی دستور، دستور بود. پس پای اربابشون رو ول کردن...
- تو چرا هنوز به ما چسبیدی، ریس؟
- من همیشه بهتون چسبیدم ارباب... میگم ارباب... میدونین اگه یاران خودتون انتخاب بشن، چقد به نفعتون میشه؟ یارانتون که اینهمه تبلیغ کردن، اینهمه ستادشونو فعال کردن، اینهمه بنر ساختن، لوگو ساختن، مهر...
- خیلی خب بسه دیگه. هووم... ریسمون خوب تونست ذهنمونو بخونه. به ریسمون رای میدیم. ریسمون رو حمایت میکنیم...
- پس صندلی بغل دستتونم بذارین برای من ارباب!
تالار هافلپاف- زود جمع و جور کنید اینجا رو. حوزه رای گیریه ناسلامتی.
ماتیلدا، درحالیکه یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون، از دور پیدا شد.
- ارنی، تو گربه منو ندیدی؟ چند دقیقه ای هست غیبش زده.
- نه دخترم ندیدم... این کاغذا رو چرا اینقد نامنظم گذاشتین؟ اگه واسه نظارت بیان چی؟
- ممنون... آملیا، تو چـ... چی توی اون جعبه ست؟
- ا... این؟ تلسکوپ توشه دیگه.
- اینهمه تلسکوپ؟ واسه چیه؟
- خب... میخوام ببینم به کی رای میدین.
ماتیلدا که مشخص بود هنوز شکش برطرف نشده، گریه ش رو از سر گرفت.
- خب... خب میپرسیدی، بهت میگفتیم.
ما به تو رای میدیم دیگه، همگروهی عزیز.
- عه؟ به من؟
خب... چیز... معلومه به من میدین دیگه. اصلا به من ندین به کی بدین؟ من... باید برم دیگه...
وقتی آملیا به اندازه ای دور شد که دیگه صداشونو نشنوه، ارنی سرش رو به طرف ماتیلدا خم کرد.
- واقعا میخوای به این رای بدی؟
- نه بابا، میخواستم دلش خوش بشه. بیچاره گربم.
چند ساعت بعد - پایان روز رای گیری- کریس چمبرز! یه رای دیگه واسه کریس چمبرز! یکی دیگه هم برای چمبرز... و آملیا! یکی دیگه هم برای آملیا. یکی برای رابستن، یکی دیگه برای آملیا!
همه جادوگرا و ساحره ها، با تعجب به بیلبورد آرا نگاه میکردن، که هر لحظه، بیشتر به نفع آملیا پیش میرفت. خیلیا اصلا نمیدونستن آملیا کی هست، خیلیای دیگه هم به این شک داشتن که آملیایی که تا الان، به جز توی مناظره ها، حضور فعالی توی انتخابات داشته باشه، چجوری تونسته اینهمه رای بیاره.
- یکی دیگه هم برای چمبرز... برای آلکتو... چمبرز... چمبرز...
طرفدارای کریس، هر لحظه خوشحال تر میشدن. همه خوشحال بودن، به جز چند نفر، که آملیا هم جزو اونا بود.
- هووم... چطوری ممکنه؟
فلش بک - ای بابا، عجب گیری کردیما! خب چرا اومدی سراغ من؟ من دو هزار گالیونم بدی، راضی نمیشم به اربابم خیانت کنم.
- خب... سه هزار تا چی؟
- نه.
- بیشتر از این ندارم آخه... مگه قراره چیکار کنی؟ فقط میخوام بدونم قراره به کی رای بدن، همین!
درست همون لحظه، گربه ای از کنارشون رد شد. با دیدن گربه، آب از دهن فنریر سرازیر شد، ولی زود خودشو جمع کرد. اما، همون چند لحظه کافی بود، تا آملیا دوای درد فنریر رو پیدا کنه.
پایان فلش بکفنریر، چند رای پایانی رو خیلی آروم خوند، طوری که فقط خودش میشنید. و بالاخره...
- وزیر ما کسی نیست جز... کریس!
و لابلای جمعیت، چشمش به آملیا افتاد که اشاره ای بهش کرد و دور شد. فنریر با دستپاچگی، پایان رای گیری رو اعلام کرد و از کریس خواست تا برای سخنرانیش روی صحنه بیاد، و بعد دنبال آملیا رفت.
- بهت یه غذای خوشمزه دادم، خوردی. چرا منو وزیر اعلام نکردی؟
- هیس، صداتو بیار پایین. به فکرت نرسید شاید یکی دیگه، دوتا غذای خوشمزه بهم بده؟
- خب... پس بهم بگو در ازای اون غذای خوشمزه برام چیکار کردی.
- خب، یکی از معجونای هکتورو برات آوردم، خوردی، شونصد تا شدی، شونصد تا رای دادی به خودت. بعدشم فهمیدی مرگخوارا به کی رای دادن. خوبه؟
- ام... فنر؟ میدونی من تلسکوپمو ارتقاع دادم؟
- مبارکت باشه.
- و میدونی این ارتقاع، شامل آپشن فیلمبرداری هم میشه؟ و اینو هم میدونی که لرد الان اون بیرونه... و اگه محتوای توی این تلسکوپو ببینه، چه بلایی سرت میاره؟
- خـ... خیلی خب. چی میخوای از من؟
- نظارت هافل.
- چیز کمی نیستا. در ضمن ارنی هم اجازه نداده.
- ارنی نمیفهمه، نترس. حواسم به همه چی هست.
و تلسکوپش رو توی بغلش محکمتر فشرد. فنریر کمی فکر کرد.
- اه، بیخیال بابا. باشه، تو از امشب ناظر هافلی.
-
و فنریر قبل از اینکه بره، رو به آملیا کرد.
- چرا میخواستی بدونی مرگخوارا به کی رای میدن؟ مگه فرقیم میکنه؟
- خب... فکر میکنی الان کریس کجاست؟
تازه الان بود که فنریر، متوجه همهمه حضار شد. صحنه خالی بود. روشو برگردوند سمت جایی که قرار بود آملیا ایستاده باشه... ولی نبود.
یه مکان نامعلوم- پسرم، تو کی هستی؟ چرا دستای ما رو بستی؟
- پدر جان، دستای منم بسته ن.
- میدونم پسرم، منظور منم از ما، خودم و خودتیم. کی هستی؟ چرا اینجایی؟
- من؟ کریس چمبرز. وزیر مملکت. وزیر... ما چرا اینجا بسته شدیم پدرجان؟
- پدرجان پدرته، بیتربیت. من ارنستم. ارنست پرنگ.
قدرت چه کارهایی که با آدم نمیکنه!