هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۲۰ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
دابی با کلاهی به سر و شنلی که در اثر باد تکان می خورد به ملت مرگخواران نگاه می کرد. دابی بر سر مرگخواران فریاد زد:
_ دابی نگذاشت کسی از موزه دزدی کرد.
ملت به تعداد خودشان و دابی نگاهی کردند چه کسی می توانست جلوی آنها را بگیرند. آنها از خبره ترین جادوگران سیاه بودند و دابی هیچ نبود و هیچ کاری نمی توانست بکند.
_ چرا فقط نگاه می کنید؟
با این حرف دابی همگی زدند زیر خنده حرف دابی شوخی بیش در برابر آنها نبود. رودولف با پوزخندی گفت:
_ دابی به نبرد تن با تن دعوتت می کنم.
قطعا رودولف برای یک نبرد با یک جن خانگی بود که در نهایت با کروشیو نقش بر زمینش می کرد.

فلش بک

دابی در حال گشت و گذار در اطراف جنگ برای پیدا کردن نیرنگ های لرد و یارانش با خبر شود که به شخصی که معلوم بود حالش زیاد خوب نبود رسید و او کسی نبود به جز، زنو فیلیوس لاوگود.
حال زنو فیلیوس چندان خوب نبود ولی با مداوای دابی و محفلی ها خوب شده بود. دابی خوب به یاد می آورد برگه ی کاغذی که زنو فیلیوس به آنها داد و از آن روز رفت تا به زندگی عادیش در کنار دخترش برسد. در آن کاغذ نقاط ضعف تمام مرگخواران بود.

پایان فلش بک

دابی با لبخندی خبیثانه گفت:
_ قبوله!


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۵:۱۱
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
ملت مرگخوار راهشان را انداخته بودند و می رفتند و می رفتند. گاهی اوقات هم به عکس های لرد که از در و دیوار بر سرشان نازل میشد سجده میکردند و قربان صدقه ی او می رفتند. این گونه بود که مرگخواران رفتند... ادامه دادند و در سکوت رفتند و رفتند... تا اینکه سکوت با صدای خش خش گوشخراشی شکافید!
-خش خش خش... خروش خروش خروش... خاش خاش خاش... خراش خراش خراش...

رودولف قمه هایش را در هوا تکان داد و گفت:
-کیه؟ کیه؟ کیـــــــــه؟
-بلاتریکسه... قاب عکس ارباب رو گرفته داره رو زمین میکشه.

بلاتریکس زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن.
-ارباب... بلالردیا ارباب... چه آینده ی خوبیه در انتظارمون ارباب...ارباب... بچه هامونو میفرستیم دانشگاه بعد از دانشگاه فرار میکنن... جانی و قاتل میشن... بعد جانی هم با یکی دیگه ازدواج میکنه یه عالمه نسلمون ادامه پیدا میکنه ارباب... بعد میفهمیم قاتل فشفشه ـست... میکشیمش بعد متوجه میشیم هورکراکس داره! زنده میشه میاد از ما انتقام میگیره. بعد میکشینش بعد...
-بلاتریکس من اینجام ها!

بعد از اینکه بلاتریکس از رویاهایش بیرون آمد نگاهی به رودولف انداخت و گفت:
-خب بایدم باشی. پس میخوای کجا باشی؟
-آم... هیچ کجا! من چیزی گفتم اصن؟ میگم چطوره اصن اونجا رو ببینی؟ نگا یه یارویی تو تاریکی وایستاده.

بلاتریکس و بقیه ی مرگخواران چرخیدند و تاریکی را دیدند. رودولف درست گفته بود. یک یارویی آنجا ایستاده بود. مرگخواران در سکوت و کنجکاوی به تاریکی نگریستند تا اینکه فضا تاریک و تاریک تر شد و عبارت Boss fight در میان هوا و زمین درخشید!

از میان تاریکی دابی با شمشیری در دست بیرون آمد و داد زد:
-کسی جلو نرفت! دابی به کسی اجازه ی جلو رفتن نداد!
-دابی جن خانگی بد بود!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۱:۱۸:۳۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۱:۱۹:۵۹
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۰ ۲۰:۵۲:۴۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
ملت مرگخوار با ترس تمام دست در دست هم با هیکل های لرزان سعی می کردند که به خودشان تلقین کنند که می توانند و باید این کار را انجام دهند.رودولف که سعی می کرد شجاع به نظر برسد و از این همه ترس عصبانی شده بود گفت:
_خجالت بکشید این چه سر و وضعیه؟الان یه پختون کنند از هم می پاشین و هر کدوم به یه سمت می دوید!

رودولف شروع به حرف زدن و توضیح درباره ترس و شجاعت کرد. ملت مرگخوار به حرف های رودولف گوش می کردند، رودولف حرف می زد و زمان همینطور می گذشت . وقتی رودولف اخرین جمله اش را گفت. چشمانش را باز کرد و به مرگخواران نگاه کرد .
با این سخنرانی طولانی توقع جیغ، دست و سوت داشت. اما با باز کردن چشمانش فقط ملتی را دید که ترسشان را فراموش کرده بودند و هر کدام در یک سو خوابیده بودند .
_پاشید ببینم!

مورگانا با بی حوصلگی تمام به رودولف گفت:
_بابا خوابمون میاد درک نمی کنی ما دو شبه به خاطر این سوژه نخوابیدیم. تو دوساعته حرف می زنی و خطری متوجه ما نشده. پس می تونیم اینجا بخوایم..

رودولف هم که انگار حرف مورگانا به همین سرعت قانعش کرده بود در گوشه ای دنج گرفت و خوابید!
و بلافاصله با تکان های مکرری که مرگخوارا به او می دادند از خواب ناز بیدار شد.
_اَه... چرا اینطوری می کنی مامان...خوابم می اد!

بلاتکریس که از این حرف رودولف عصبانی شده بود با پایش به سر او کوبید و گفت:
_مامان؟!...پاشو ببینم!

ضربه بلاتریکس کار خودش را کرد و رودولف مانند جن زده ها از خواب بیدار شد.
_خودتون می گید بخواب بعد می زنید زیر همه چیز نامردا؟! وقتی شما خواب بودین من داشتم سخنرانی می کردم!
_فکر کردی همین الان خوابت برد؟ شما الان سه ساعته خوابی! و دو ساعت هم هست که زیر مشت و لگد مایی!ولی مگه بیدار می شی؟

همه ملت که بالاخره بیدار شده بودند دوباره کنار هم جمع شدند.رودولف که کالا از عالم خواب و هپروت بیرون اومده بود روبه بقیه گفت:
_خب حالا کی باید رد شه؟

همه ملت مرگخوار به فکر فرو رفتند.مورگانا با خونسردی گفت:
_به نظر من هکتورو بفرستیم و یه جامعه جادو گری رو از دستش نجات بدیم!

روونا که انگار فکر خوبی کرده بود رو به بقیه گفت:
_من می گم هلنا رو بفرستیم!اون هم می تونه پرواز کنه و هم روحه... اگر اتفاقی براش بیفته هیچیش نمی شه. چون هر اتفاقی که قرار بود بیفته قبلا براش افتاده.

هلنا که بغض کرده بود رو به روونا گفت:
_یعنی شما دارید از وضعیت من سوء استفاده می کنید!

روونا نگاهی مادرانه به هلنا انداخت و گفت:
_اگه این کار رو به خوبی انجام بدی برات اون لباسه که سی سال پیش می خواستی رو می خرما!
_ راست می گی مامان؟
با وجود این که احتمالا آن لباس دیگر از مد افتاده بود، هلنا راضی شد که راه بیفتد. با بر داشتن گام اول راه حلی دیگر به ذهنش رسید رو به روونا گفت:
_خب چرا صبر نمی کنیم موزه باز شه بعد بریم؟ قطعا اون موقع همه تله ها از بین می رن تا برای باز دید کنندگان اتفاقی نیفته!

روونا که حالا کمی به خاطر هوش و استعداد دخترش به ذوق آمده بود کمی فکر کرد و بعد نا امید شد.
_دختر گلم نمی شه اینطوری زمانو از دست می دیم!

هلنا وقتی به اواسط راهرو رسید شروع کرد به جیغ زدن.
_مــــــــامــــــــان!

روونا هم که احساسات مادرانه اش فعال شده بود به سمت داخل راهرو دوید.
_اومدم! خودمو رسوندم! چرا جیغ می زنی؟

هلنا که حالا جیغ هایش به گریه تبدیل شده بود رو به روونا گفت:
_من از این آقاهه می ترسم!

روونا به عکس نگاه کرد و گفت:
_دخترم اینکه آقاهه نیست... اربابه ...از چی می ترسی؟

و بعد به بقیه مرگخورا گفت:
_بابا بیاید اینجا. این بار همه چیز به نفع مائه انگار. دابی به این موضوع فکر نکرده که شاید مرگخوارا بیان اینجا! تله شون عکسای اربابه!



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:محفل ققنوس دامبلدور رو به موزه فروخته و دامبلدور به موزه رفته.مرلین هم دستور لرد به موزه رفته تا کار دامبلدور رو تموم کنه! اما مرلین چوبدستیش رو جا گذاشته.لرد دستور میده به مرگخواراش تا چوبدستی رو به مرلین برسونن.اما دابی که یه جن سختگیره مدیر شده و محافظت شدیدی از موزه به عمل میاره طوری که به سختی میشه وارد موزه شد...با این حال مرگخوار ها به موزه رفته و در فکر این هستند که چگونه خود را به طبقه دهم(طبقه ای که مرلین و دامبلدور اونجان) برسانند!

---------------------


محفلی ها همانطور که عینهو تسترال میدویدند تا دامبلدور را پس بگیریدند،یکهو به خود آمدند...گلرت که راونکلاویی بود فریاد زد:
_صبر کنید...صبر کنید!
_چی شده؟!
_صبر کنید...دقیقا ما چرا داریم میریم دنبال دامبلدور؟!
_هوووووم...نریم؟!
_خب نه...ما خودمون اون رو به موزه فروختیم...بعد واسه چی پسش بگیریم؟!
_راست میگی ها...ولی تو مطمئنی گرلتی؟!
_گلرتم...ولی خب...دامبل نشد یکی دیگه...چیزی که تو محفل پره...
_باشه...باشه...این حرفا رو در ملا عام نزن حالا...برمیگردیم خونه شماره 12 اونجا بحثمون رو ادامه میدیم!

محفلی ها از این طرف که به خودشان آمدند،بیخیال دامبلدور شدند...در جهت مخالف هم تیم مورفین،بیخیال فاوکس شدند...چون مورفین دیگر وزیر نبود و قدرتی نداشت...چرا باید دستوراتش را اجرا بکنند؟!

بیرون موزه طرف مرگخوارها!

_خب...وینگاردیوم له ویوسا کنیم؟!
_آره دیگه!
_چه جوری؟!
_چه جوری نداره که...چوبدستی رو در میاری و خلاص...ناسلامی ما جادوگریم ها!
_و مرگخواریم...میتونیم هویجوری پرواز کنیم!
_فرقی نمیکنه...یه جوری میریم تو دیگه!

و مرگخوارها هر کدوم به روشی وارد ساختمان،طبقه دهم شدند...
_خب این از این...کاری نداشت!

مرگخواری اما دو ضربه به شانه وندلین زد و در حالی که با انگشت به راهروی موزه اشاره میکرد،گفت:
_ام...وندلین...فکر کنم از این به بعد کار داشته باشه ولی!


مرگخوار مذکور به چه اشاره میکرد؟!چه چیزی خوفناکی در انتظار مرگخواران بود؟!آیا دابی موانع سخت دیگری را پیش روی مرگخواران گذاشته بود؟!آیا مرلین میتوانست خود را از شبیه بودن به گلرت برای دامبلدور مبرا کند یا کار از کار گذشته بود؟!آیا دوباره یکی زارت می اید و گره های سوژه رو باز میکند؟!جواب همه سوالات را در رول های آینده خواهیم دید...




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
در حالی که مرلین و آلبوس در طبقه دهم موزه با هم درگیر بودن، هوش ریونی یکی از حضار طبقه همکف -تیم نجات مرلین!-به این مساله قد داد که:
الف-همه حضار مرگخوارند.
ب-مرگخوار ها جادوگرند.
از الف و ب نتیجه می گردد-> تیم نجات از تعدادی جادوگر تشکیل شده است!


بنابراین خیلی ساده میشد رودولف رو با وینگاردیوم له ویوسا فرستاد طبقه دهم تا چوبدستی رو برای مرلین ببره. یا خیلی ریونی تر، خود چوبدستی رو بالا برد تا بالاخره یه جوری...هم...به دست مرلین برسه دیگه!:|

فرسخ ها اونور تر، محفلی ها چوب و چماق به دست، در حالی که ابری از گردو غبار پشت سرشون به راه افتاده بود که موجب تعطیلی مدارس نوبت صبح فردا شد، راهی موزه بودن تا آلبوسشون رو پس بگیرن. و در جهت مخالف، تیمی که مورفین صفحه قبل فرستاد دنبال فاوکس، با جادو و چاکرا و ریاتسو و هاکی و نیروی عشق به جنگ ققنوس دامبلدور می شتابید!

[ وقتی وندلین رولش نمیاد...جمع بندی ماوقع!]


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
ملت مرگخوار با شنیدن این حرف نگاه هایشان را به سمت های مختلف پرتاب کردند.دقایق همینگونه سپری می شد که مورگانا به یاد مرلین افتاد ه باید خاطرات دوران هاگوارتز آلبوس را گوش می داد.گوش کردن به خاطرات چنین ادمی واقعا برای هر کسی غیر قابل تحمل بود. :worry:
اولین بار بود که دل مورگانا به حال کسی می سوخت.عجیب بود ولی غیر ممکن نه.
_رودولف؟
_بله؟
_حالا می خواهی چیکار کنی؟
_قرعه کشی!
_تو چی داری می گی برای خودت؟مثلا اگه اسم من اول در بیاد من باید چهار دستو پا بشینم رو زمین یا روونا؟
_خب راست می گی راه حل غیر منطقیه..
این را گفت و به فکر فرو رفت.

سمت مرلین اینا!

_یادته مرلین جوون بودم چه کارا که نمی کردم؟ زندگی خیلی قشنگ بود ! مخصوصا اولین بار که عاشق شدم یادته؟چقدر گفتم تورو مرلین نرو؟چقدر گفتم با اون یارو ازدواج نکن؟
چشم های دامبلدور سرخ شده بود و هر لحظه ممکن بود چوب دستی اش را به دست گیرد و حمله کند.مرلین ترسیده بود و از ترس زبانش بند امده بود.که لب گشود.
_آلبوس به نظر من بهترهزیاد خودتو ناراحت نکنی من خودم درستش می کنم!
_مثلا چیکار می خواهی کنی؟
_خب من مرلینم. تو فقط بنگر که مرلین چه می کنـــــــ.....
جمله اش نا تمام ماند چون فراموش کرده بود که چوب دستی اش را جا گذاشته بود و داغ دلش تازه شد.



تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-من!

همه با چهره های ناباور و متعجب به بانز زل میزنن. این فداکاری بزرگی بود.ولی...صدای زمخت و نخراشیده ای به گوش رسید که گفت:نمیشه!

همه به طرف رودولف برگشتن و بانز پرسید:چرا؟
رودولف من و من کنان به صورت بانز اشاره کرد و جواب داد:اوم. خب...چیزه. چون تو تو خالی هستی! هیچی توت نیست.چیزی که الان من میبینم یه رداس.صورتت کو؟اگه پامونو بذاریم رو تو زیرپامون خالی میشه.تو وجود نداری. یه چیزی هستی در حد یه روح.
بانز میخواست وانمود کنه که شخصیتش خیلی خرد شده.ولی هر چی گشت شخصیتی پیدا نکرد.شاید رودولف راست میگفت و بانز واقعا توخالی بود. برای همین فعلا خرد نشد و فقط سکوت کرد.

رودولف که احساس میکرد سیبیل کلفت جمعه و باید این مشکل رو حل کنه یک قدم جلو میره.همه از شجاعتش تعجب کردن.
مورگانا:ایول.چه جسارتی.بهت افتخار میکنم.
بلا:واقعا نمیدونستم اینقدر شجاعی. الان یه ذره کمتر زشت به نظر میرسی.
هکتور:به نظر من که به همون بی ریختیه که بود. ولی اعتراف میکنم که غافلگیر شدم.

رودولف تازه میفهمه چه خبره. با عجله یه قدمی رو که جلو گذاشته دوباره عقب میذاره و میگه:هی! صبر کنین ببینم. من یه عمر این هیکلو نساختم که الان زیر هرم انسانی شما لهش کنم.میخواستم بگم باید فردی رو انتخاب کنیم که وسعت و مقاومت و نیروی کافی برای حمل بقیه داشته باشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱:۱۰ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
در حالی که مرلین داخل موزه نگران جان و مال و ناموسش بود، تیم خفن فوق سری مرگخواران به پشت دیوارهای بلند موزه رسیدند.

-خب...نقشه رو می گم. دامبلدور در نزدیکی اون پنجره قرار داره!

مرگخواری گمنام به پنجره پشت سر رودولف اشاره کرد.
-منظورت این پنجره اس؟

رودولف سرش را به نشانه نه تکان داد.
-منظورم اون پنجره اس!

دست رودولف به طرف بالا گرفته شده بود و انگشتش به پنجره ای در دور دست ها اشاره می کرد.
-طبقه دهمه! ولی ناامید نشین. شما رودولف رو دارین! حالا که ما نمی تونیم وارد موزه بشیم مجبوریم از حرکات خفن مخصوص خودمون استفاده کنیم. اونا باید بفهمن که یه جن مفلوک خالی هرگز نمی تونه جلوی ده مرگخوار و یک جن مفلوک دیگه رو بگیره.

وینکی اصلا از این که مفلوک خطاب شده بود ناراحت نبود. او بیشتر روی قسمتی که دابی مفلوک خطاب شده بود تمرکز کرده بود و قند در دلش آب می شد.

رودولف ادامه داد:
-حالا یکی بصورت چهار دست و پا کنار دیوار قرار می گیره. بعد یه نفر می ره روی اون و باز چهار دست و پا می شه. همینطور ادامه می دین و یک هرم مرگخواری مستحکم تشکیل داده می شه. وقتی به پنجره مورد نظر رسیدین به من اطلاع می دین که چوب دستی رو ور دارم و ازتون بیام بالا. خب...یالا...کی نفر اول می شه؟




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور به موزه منتقل شده.مرلین هم به دستور لرد به موزه رفته تا کار دامبلدور رو تموم کنه! اما مرلین چوبدستیش رو جا گذاشته.لرد هم یک فرد راونکلاوی رو مامور میکنه تا چوبدستی مرلین رو به موزه ببره و اون رو به مرلین بده...

------------------------------


راونکلاوی مذکور که کسی به جز روونا نبود به سمت موزه حرکت کرد اما خیلی زود به خانه ریدل بازگشت...
_چی شد روونا؟!چوبدستی رو به مرلین رسوندی؟!
_امممم...چیزه ارباب...نه راستش!
_نه؟!چرا آخه؟!
_نمیشد ارباب...مدیریت موزه عوض شده...دابی که یه جن سختگیره مدیر شده...و به همین خاطر محافظت شدیدی از موزه به عمل میاره...الان رفتن به موزه از رفتن به آزکابان سخت تر شده!
_یعنی ما مرلینمان رو از دست دادیم؟!
_نه ارباب...گفتم سخت شده...نگفتم که غیر ممکن...با یک نقشه هوشمندانه و جمع کردن یک تیم جاسوسی سری میتونیم به صورت مخفیانه وارد موزه بشیم و چوبدستی رو به مرلین برسونیم.بدون اینکه کسی هم بفهمه از موزه خارج میشیم!
_خب...نقشه هوشمندانه ما رو خودتون بکشین و تیم سری جمع کنید و چوبدستی رو به مرلینمان برسیونید!

در موزه!

مرلین که همینطور مشوش و نگران در حال توسل به زیر شلواری خودش بود،به این فکر میکرد که آیا لرد سیاه چوبدستیش را برای او خواهد فرستاد یا اینکه خودش باید وارد عمل شود...که ناگهان دامبلدور رشته افکار مرلین را پاره کرد...
_میگم مرلین...سنامون به هم میخوره ها...
_منظور؟!
_هیچی...میگم تو یکم من رو یاد گلرت میندازی!

مرلین رنگ از رخسارش پرید...مرلین سکته ناقص زد...مرلین خشک شد!
مرلین باید هر چه سریعتر کاری میکرد...




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- اه دامبلدور! دوست عزیز من! بیا بریم تو محفظه هامون باهم حرف بزنیم، از خاطرات بگیم!
- پس بیا بریم محفظه من!
- نه چرا؟ محفظه منو قابل نمی دونی؟
- چرا ولی بفرما از این طرف، بعد از مدت ها خونه این حقیرو هم ببین!
- نه این چه فرمایشیه؟ شما بفرمایین و کلبه فقیرانه مارو غرق رحمت کنید!

مرلین به حالت گونه و دامبلدور به حالت گونه بودن که یهو:
- میگم بیا بریم محفظه من!
- چی میگی بابا! میای محفظم یا بزور ببرمت!

دقایقی بعد نگهبانای موزه به سمت مرلین و دامبلدور شتافتن تا هردو رو از این حالت تصویر کوچک شده
خارج کنن و نزارن جو بیش تر از این به سمت تعارفات کشور دوست و همسایه بره!

- چرا اصلا دعوا می کنیم؟ همین جا صحبتامونو می کنیم.

مرلین و آلبوس همون جا روی زمین نشستن و آلبوس هنوز ننشسته شروع به تعریف کردن خاطره کرد، در این بین مرلین دستش یه سره تو جیباش بود.
- کجا گذاشتمش پس؟ این جیبم که نیست! تو این زیرشلواریم نیست! تو زیر شلواری شماره دومم نیست! بزار جیب زیرشلواری آخری رو بگردم، این جام نیست! حتما جا گذاشتمش تو اون زیرشلواری سبزه که روش عکس جمجمه داره و ارباب خیلی دوسش داشتن!

مرلین بسیار خوشحال بود و اصلا به عواقب و دورنمای کارش فکر نمی کرد که:
- بدبخت شدم! بیچاره شدم! چرا باید جا بمونه یا زیرشلواری خودم!

اون طرف، خونه ریدل

-
-
-
-
- تو چرا همش این شکلکو می زنی؟ کروشیو! آواداکداورا! یه مشت هافلپافی دور خودمان جمع کردیم!
- ارباب جسارتا من راونیم!
- تو راونی؟
- بله ارباب!
- پس این چوبدستی رو می بری به شکل کاملا مخفیانه ای به دست مرلین می رسونی. اگه کسی بفهمه هوش ریونیتو از کلت بیرون می کشیم و به هوش ناتمام خودمون اضافه می کنیم!

و شخص راونی راهی ماموریت فوق سری شد تا این بند از پست از بدون فضاسازی بودن دربیاد!


ها؟!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.