یکی از روزهای سرد زمستانی بود. در یک قسمت از پادگان بروبچس آرام و ساکت بروی زمین نشسته بودیم و تنها یک نفر با شور و شوق یکی از خاطراتش را باز گو می کرد:
_آره خلاصه! بعد ما رفتیم پشت یک سنگ و سنگر گرفتیم....بعد از اینکه یه طلسم فرستاده شد من بلند شدم و با یه ورد باحال یارو رو نفله کردم! خیلی حال داد!
همه از سرما بروی زمین خشک شده بودیم. دیگر حتی نمی توانستیم لبخند بزنیم! مانند آدم یخی های قطبی تنها به گوینده می نگریستیم! اما آن طور که به نظر من میامد حتی آن ها گوینده را نیز نمی دیدند. من هم در آن بین تقریبا در حال یخ زدن بودم که ناگهان با یک حرکت ارتشی از اون حرکاتی که آرتیکوس بهمون یاد می داد از جا پریدم و گفتم:
_بسه دیگه توروخدا.....یه ذره به خودتون تکون بدید....فکر می کنم اگر تا چند لحظه ی دیگه اونجا بشینید دیگه تا آخر عمر همون جا خواهید نشست....بعد روز های کریسمس از شما به عنوان مجسمه واقعی استفاده میشه! پاشید دیگه!!!!!
بچه ها که انگار از حالتی بین خواب و بیداری پریده باشند به اطراف نگریستند و سپس به آرامی و با سختی از جا بلند شدند. کم کم از دور چند نفر به ما نزدیک می شدند.آرتیکوس به محض رسیدن آن ها گفت:
_خبردار....................!
و همه به صف ایستادیم. و وزیر سحر و جادو که برای بازرسی آمده بود و از این استقبال خرسند شده بود شروع به صحبت با صدای بلند کرد:
_از همه متشکرم و خوش حالم که همیشه شما را در حال آماده باش دائم می بینم! به زودی نشان هایی به شما ارتشیان قدرت مند داده خواهد شد... به شما که..............!
و شروع به حرف زدنی کرد که پایانش نامعلوم بود. صحبت هایی که اکثر مواقع می زد و همه عادت کرده بودیم زیاد به آن ها توجهی نکنیم! دوباره همه در خواب فرو رفتیم با چشمانی باز که تنها برای فریب دادن بود. آرتیکوس نگاهی به ارتشش افکند که مانند ارزشی ها به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودند. اما صدایش را در نیاورد و وقت را در اختیار وزیر گذاشت تا نطقش به پایان رسد. او پس از سرانجام حرفهایش آن جا را ترک گفت.توماس که در کنار آرتیکوس ایستاده بود هر دو با هم به صف نظامی گروه خود می نگریستند که اکنون در حال فرو افتادن بود. به همین دلیل توماس در سوت خود دمید تا ما را از خواب زمستانی بیدار کند و به ما بفهماند که وزیر رفت دیگر می توانیم به کار خود بپردازیم! آرتیکوس:
_خب بچه ها.....به نظرم امروز اصلا برای بیرون ماندن مناسب نیست. تا الانش هم بعید می دونم هنوز سالم مونده باشید! میریم داخل تا کارتون به سنت مانگو نکشیده!
ما سربازان به اصطلاح شجاع که یکی از لقب های اعطایی توسط وزیر بود با افتادگی و سلانه سلانه وار پشت سر فرماندهان خویش به راه افتادیم. سرما تا مغز استخوان رسوخ می کرد و تنها مانده بود که مانند ویروس جان از تن این سلول های بدبخت بدر کند.(خرخونی رو حال کردین..زیست 1)
درون اتاق هوا گرم تر از بیرون بود و تقریبا همه با کم و بیشی سر حال آمده بودیم! اما باز تنها چیزی که به چشم می خورد چهره های رنگ و رو رفته بود و به مرور شادابی خود را باز می یافتند! هرکدام در خیالی سیر می کردیم. توماس و آرتیکوس به این فکر می کردند که با این وضع بد هوا چگونه تمرینات را ادامه دهند و با این که جنگ نزدیک می شد چه خواهند کرد؟!!. باید تجهیزات نظامی و سلاح های پیش رفته ی خود را برای جنگ سهمگین در پیش رو آماده می کردیم. همه در اطراف همین خیالات و اینکه آیا در جنگ زنده خواهیم ماند یا نه پرسه می زدیم که ناگهان با صدای عطسه ایی رشته افکارمان پاره شد!
با دیدن قیافه ی قرمز شده و چشمان پف کرده ی آرشام دریافتیم که اوضاع از این که هست بد تر نیز خواهد شد. گرفتگی هوا همراه با گرفتگی صدا، سرمای بیرون با سرماخوردگی درون کاملا مطابقت داشت! خلاصه همه چیز بهم گره خورده بود که در این میان اعلام یک خبر تأسف بار دیگر مشکلی شد بر مشکلات دیگر!
راننده ی جنگنده ی های اژدها نشان در اثر آنفولانزای مرغی در حال جان باختن در بستر مرگ افتاده بود. تنها مانده بود در آن میان خبر دهند که جنگ نیز شروع شده و همین هم شد!!!!!!
و این بود شروع یک هفته ی مشقت بار همراه با مریضی و رو به قبله شدن افراد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
________________________________________________
آرتیکوس و یا توماس جان....می دونم که نمایشنامه ی زیاد جالبی نشد ولی امیدوارم منظورمو از مشکلاتمون به صورت کاملا واضح گفته باشم!